غزل شماره ۴۷۷۳ می دهد یادی ز چشمش نرگس پر فن هنوززان چراغ کشته دودی هست درروزن هنوزگر چه خورشید عذارش روی در زردی نهاداز شفق خون می کند دردیده روزن هنوزعهد یوسف گر چه طی گردید، می یابد مشاماز درو دیوار کنعان بوی پیراهن هنوززان شکر خندی که زد برق تجلی بردرختخیره می گردد نظر در وادی ایمن هنوزدر ته دامان خط، رخسار آتشناک اوشمع امیدجهانی می کند روشن هنوزسبزه خط گر چه از رویش طراوت برده استمیتوان گل بردازان رخسار بادامن هنوزشوخی مژگان تلافی می کند رخسار رامی زند ناخن به دلها خاراین گلشن هنوزنرگسش از دود تلخ خط اگر پژمرده شدچین ابرو در زبان بازی است چون سوسن هنوزگر چه شد بر باد خرمن، می تواند بردفیضسالها از خوشه چینی موراین خرمن هنوزچشم گستاخ هوس از دور نتواند گذشتحسن شرم آلوده او را ز پیرامن هنوزپردگی شد شوخی حسنش، ولی مژگان شوخمی خلد در پرده های دیده چون سوزن هنوزگر چه از بادخزان زیر وزبر شد گلشنشمی پرد چشم و دل صائب در آن گلشن هنوز
غزل شماره ۴۷۷۴ دشت بیرون نامده است از ماتم مجنون هنوزداغها از لاله دارد سینه هامون هنوزدامن از خون شفق صبح قیامت پاک کردمی تراود از سر خاک شهیدان خون هنوزگر چه شیرین سبکرو عمرها شد رفته استشمع روشن می توان کرد از پی گلگون هنوزنگسلد پیوند روحانی ز دست انداز مرگمی توان از خم شنید آواز افلاطون هنوزعشق بر لوح دلم روزی که رنگ داغ ریختساده بود از نفش اختر صفحه گردون هنوززان می روشن که در پیمانه خورشید ریختعشق آتشدست، می گردد سرگردون هنوزصائب از اشکی که چشم من نثارش کرده استمی جهد چون برق نبض موجه جیحون هنوز
[ غزل شماره ۴۷۷۵ می رود با قامت خم در پی دنیی هنوزبا چنین محراب، داری پشت برعقبی هنوزبرده است از راه، صبح کاذب دعوی تراغافلی از نور صبح صادق معنی هنوزمی کند هر چند از هر مو سفیدی راه مرگدل نمی افتد به فکر توشه عقبی هنوزگر چه دست از رعشه می لرزد چو اوراق خزانهمچنان چسبیده ای بر دامن دنیی هنوزاز علایق رشته الفت بریدن مشکل استمی پرد بی خواست چشم سوزن عیسی هنوزشیراز اقبال جنون گردنکشی از سر گذاشتمی کند خون در دل مجنون، سگ لیلی هنوزطاق کسری بازمین هموار شد، و زفیض عدلطاق گردون است پرآوازه کسری هنوزگر چه جای سنگ طفلان بر تن مجنون نماندبرکبودی می زند خال رخ لیلی هنوزعمرها رفت و همان لرزد به خود چون برگ بیدتیغ کوه طور از گستاخی موسی هنوزخامه صائب زانشای سخن بس کی کند؟از هزاران گل یکی نشکفته از طوبی هنوز
غزل شماره ۴۷۷۶ ریخت دندانهاو در فکر لب نانی هنوزمهره بازیچه گردون گردانی هنوزشد بنا گوشت سفید و ظلمت غفلت بجاستصبح روشن گشت و در خواب پریشانی هنوزشاهراه کشور مرگ است هر موی سفیدره نمایان گشت ودر رفتن گرانجانی هنوزشد بلند، آوازه طبل رحیل کارواناز پریشان خاطری در فکر سامانی هنوزقامت خم گشته چوگان است گوی مرگ راتو همان سرگرم بازی همچوطفلانی هنوزگر چه پیری در سر دست تو گیرایی نهشتبا هزاران آرزو دست و گریبانی هنوزشد طناب عمر سست و خیمه بیرون زد حواسدر سرانجام عمارت سخت بنیانی هنوزدر چنین وقتی که می باید به خود پرداختنواله خال و خط رخسار خوبانی هنوزدر چنین وقتی که صائب ساده لوحیهاست بابتو ز کوته بینشی در جمع دیوانی هنوز
غزل شماره ۴۷۷۷ دل مکدر ز غم یار نگردد هرگزاز پری شیشه گرانبار نگردد هرگزبه پریشان نفسان راه سخن گر ندهدقسمت آینه زنگار نگردد هرگزتشنه حسن بود دیده حیرت زدگانسیر آیینه ز دیدار نگردد هرگزچه کند دل، نکند شکوه ازین سنگدلان ؟سیل خاموش به کهسار نگردد هرگزمزه هوش جز انگشت پشیمانی نیستمست خوب است که هشیار نگردد هرگزمکن از فقر شکایت که شکر خواب حضورجمع با دولت بیدار نگردد هرگزچون کف دست، بیابان جنون هموارستراه عقل است که هموار نگردد هرگزشبنم از باغ به یک چشم زدن بیرون رفتکه سبکروح به دل بار نگردد هرگزکف بی مغز بلنگر نکند دریا راشور پوشیده به دستار نگردد هرگزمی خلد در دل نظارگیان چون نشتررگ ابری که گهر بار نگردد هرگزسخن سخت گران نیست به سودازدگانسیل دلگیر ز کهسار نگردد هرگزصائب آزاده روانند ز غم فارغبالقامت سرو خم از بار نگردد هرگز
غزل شماره ۴۷۷۸ محو رخسار تو دلگیر نگردد هرگزچشم و دل آینه را سیر نگردد هرگزپرده صبح امیدست شب نومیدیتا غذا خون نشود شیر نگردد هرگزنیست دلگیر ز سرگشتگی خود عاشقآسمان از حرکات سیر نگردد هرگززاهد خشک کجا، گریه مستانه کجاآب در دیده تصویر نگردد هرگزقسمت دل ز جهان نیست بجز گریه خشکنقش را آینه زنجیر نگردد هرگزشوخی عشق نگردد به کهنسالی کمکجی از مار به افسون نتوان بیرون بردز هر تریاق به تدبیر نگردد هرگزدل بیدار به دست آر که صاحب دل راخواب سنگ ره شبگیر نگردد هرگزآب برآتش خورشید نزد خنده صبحسوز دل کم به طباشیر نگردد هرگزجگر معرکه از اهل طرب چشم مدارلب ساغر دم شمشیر نگردد هرگزعقل با عشق محال است کند همراهیکه کمان همسفر تیر نگردد هرگزنیست بر معنی احباب، نظر صائب راگرد صید دگران شیر نگردد هرگز
غزل شماره ۴۷۷۹ صحبت عشق و خرد ساز نگردد هرگزبلبل و جغد هم آواز نگردد هرگزمن میخواره و همراهی زاهد، هیهاتصحبت سنگ و سبو، ساز نگردد هرگزبا سیه دل چه کند صحبت روشن گهران ؟زنگ از آیینه سخنساز نگردد هرگزاز خود آرا طمع سیرت شایسته خطاستکه برون ساز، درون ساز نگردد هرگزتا کسی گل نزند روزن بینایی رابر رخش رخنه دل باز نگردد هرگزعجز را مهر به لب زن چو بلا نازل شدبه کمان تیر قضا باز نگردد هرگزکبک اگر خنده بیجا نکند من ضامنکه گرفتار به شهباز نگردد هرگزتا تو صائب ز خس و خار نیفشانی دستشعله آه سرافراز نگردد هرگز
غزل شماره ۴۷۸۰ دل ما روشن از افلاک نگردد هرگزتیغ از دامن تر پاک نگردد هرگزصافی و تیرگی آب ز سرچشمه بودبی دلی پاک، سخن پاک نگردد هرگزچشمه روشن خورشید اگر خشک شودآب در دیده افلاک نگردد هرگزصرف پاکی مکن اوقات که سیلاب بهارتا به دریانرسد پاک نگردد هرگزجام جم تا اثر از چرخ بود در دورستچون اثر خیر بود، خاک نگردد هرگزچهره عالم ازو رنگ بهاران داردکز خزان خشک رگ تاک نگردد هرگزپرده شوخی آن حسن نشد سبزه خطبرق پوشیده ز خاشاک نگردد هرگزنگشاید گره از غنچه پیکان به نسیمدل که افسرده شود چاک نگردد هرگزغیر وقت آنچه شود فوت ز اسباب جهانعارفان را مژه نمناک نگردد هرگزخنده زخمی است که جان بردن از و دشوارستزنده دل آن که طربناک نگردد هرگزهر که از عاقبت بیخبری با خبرستصائب از باده طربناک نگردد هرگز
غزل شماره ۴۷۸۱ عشق گرد دل فرزانه نگردد هرگزخانه دیو، پریخانه نگردد هرگزشهپر عشق سبکسیر، شکست دل ماستآسیا بی مدد دانه نگردد هرگزعشق از کوی خرابات به جایی نرودگنج دلگیر ز ویرانه نگردد هرگزگر چه در دایره چشم غزالان باشدروی مجنون ز سیه خانه نگردد هرگزهر که ترجیح دهد عقل و خرد را به جنوندارم امید که دیوانه نگردد هرگز!عشق با عقل محال است شود در دل جمعاین دو تیغ است که همخانه نگردد هرگزدل غفلت زدگان زنده نگردد به سخنپرده خواب به افسانه نگردد هرگزگر صبا با خبر از درد غریبی باشدگرد خاکستر پروانه نگردد هرگزآشنایی به سخن کن که پریزاد سخنآشنایی است که بیگانه نگردد هرگزکجرویهای فلک علت کج بینی توستتا نگردد سرت،این خانه نگردد هرگزبر رخ هر که گشودند در دل صائبطالب کعبه و بتخانه نگردد هرگز
غزل شماره ۴۷۸۲ نیست بی خون دل آن زلف پریشان هرگزنبود بی شفق این شام غریبان هرگزمی زند موج سراب آتش ما را دامننیست این بادیه بی سلسله جنبان هرگزتیر باران ملامت چه کند با عاشق؟شیر دلگیر نگردد ز نیستان هرگزجای مجنون چه خیال است که خالی ماند؟خالی از سوخته ای نیست بیابان هرگزدر خراش دل خود باش که بی کوشش تیغلعل بیرون ندهد کان بدخشان هرگزعکس هر چند در آیینه بود پا به رکابنرود نقش تو از دیده حیران هرگزپاس آن لعل لب از زلف به خط یافت قراربی سیاهی نبود چشمه حیوان هرگزنیست بی داغ ندامت دل دنیادارانجغد بیرون نرود زین ده ویران هرگزعشق در جنبش گهواره دل بیتاب استکه نماند به زمین تخت سلیمان هرگزبرگ گل بر تن سیمین تو بیدادی کردکه به یوسف نکند سیلی اخوان هرگزاز سواد شب هستی چه کشیدم صائبکه نبیند کسی این خواب پریشان هرگز!