غزل شماره ۴۸۱۴ از کاوکاو آن مژه ام بیخبر هنوزنگرفته خون من به زبان نیشتر هنوزباآن که عمرهاست که از سر گذشته امصندل نمی برد ز سرم درد سر هنوزروزی که آه من به هواداری توخاستدرخواب ناز بود نسیم سحر هنوزشامی که طره تو میان رابه فتنه بستسنبل نبسته بود به گلشن کمر هنوزصبحی که چشم من به رخ اشک باز شدپیمان نبسته بود صدف با گهر هنوزدرخواب بوسه ای ز دهانش ربوده اممی سوزد از حلاوت آنم جگر هنوزباآن که شد ز سنگ حوادث حریربیزاین شیشه هست گوش به زنگ خطر هنوزالماس را دونیم تیغ آه منگرم است زخم خصم، ندارد خبر هنوزدل خون شد و همان ستم آسمان بجاستگل کرد شمع (و)باد صبا در بدر هنوزصائب اگر چه بر سر طوبی است جای مندرآتشم ز کوتهی پال و پر هنوز
غزل شماره ۴۸۱۵ از خود برون نیامده دیوانه ام هنوزمشغول خاکبازی طفلانه ام هنوزدرخون خود مضایقه با تیغ می کنمخام است جوش باده میخانه ام هنوزهرچند عمرهاست که بیگانه ام ز عقلدرباغ عشق سبزه بیگانه ام هنوزعمری است گر چه دور ز میخانه مانده امگردد ز بوی می سر پیمانه ام هنوزخاکسترم به باد فنا رفت و شمعهاخون می کنند بر سر پروانه ام هنوزهرچند هفتخوان را شکسته امدر ششدرست همت مردانه ام هنوزبا آن که خوشه ام ز ثریا گذشته استآزروی غیرت است خجل، دانه ام هنوزپیری اگر چه بال وپرم رابهم شکستدل می پرد به صحبت طفلانه ام هنوزصائب گذشته است زسرآب و می جهدبی اختیار العطش از دانه ام هنوز
غزل شماره ۴۸۱۶ تا دست دست توست میی در ایاغ ریزبر هر زمین که رسی رنگ باغ ریزجام جم و سفال، گل یک حدیقه اندمانند شیشه می به لب هر ایاغ ریززان باده ای که ریگ روان تردماغ ازوستیک قطره درپیاله این بیدماغ ریزذوق کدام باده به خوش دشمن است؟تا عندلیب مست شود خون زاغ ریزبلبل برای چیست خس و خار آشیان؟مشتی به چشم رخنه دیوار باغ ریزدستت اگر به سوده الماس می رسددرآستین زخم و گریبان داغ ریزصائب بکش ز میکده عشق ساغریته جرعه نشاط به رخسار باغ ریز
غزل شماره ۴۸۱۷ چون شمع اشک در طلب مدعا مریزنقد حیات خود چو شرر برهوا مریزبی عزتی به اهل سخن مایه غم استزنهار خرده های قلم زیر پا مریزباید اگر به مردم بیگانه جان فشاندزنهار آبرو به درآشنا مریزآتش تمیز خارو خس از گل نمی کندای ساده لوح گل به گریبان ما مریزاز مفلسان زبان ملامت کشیده دارزنهار خون ماهی بی فلس را مریزصائب گذشت از دو جهان در وفای توخونش به خاک راه به تیغ جفا مریز
غزل شماره ۴۸۱۸ چون غنچه ز جمعیت دل انجمنی سازبرگ طرب خویش ز رنگین سخنی سازهنگامه صحبت شود از سوختگان گرماز داغ به گرد دل خود انجمنی سازتادامن پیراهن یوسف به کف آرییک چند چو یعقوب به بیت الحزنی سازکمتر ز حبابی نتوان بود درین بحرازدیده پوشیده خود پیرهنی سازچون کرم بریشم نظر ازمرگ مپوشاندر زندگی از پیرهن خود کفنی سازدر پرده غیب است فتوحات نهفتهچون خال سیه چشم به کنج دهنی سازاز جسم مکن بستر و بالین فراغتزین پنبه چو حلاج مهیا رسنی سازتا از تو رسد سنگ ملامت به نواییازشیشه به هنگامه اطفال تنی سازای قاصد اگر نامه ز دلدار نیاریاز بهر تسلی ز زبانش سخنی سازنقصان نکند هرکه زرخویش به زر دادنقد دل و جان صرف بت سیم تنی سازای بلبل بیدرد چه موقوف بهاری؟ازبال و پر خویش چو طوطی چمنی سازصائب به عقیق دگران چشم مکن سرخاز پاره دل، دامن خود رایمنی ساز
غزل شماره ۴۸۱۹ پیغامی ازان غنچه دهن می رسد امروزخوشحالیی از غیب به من می رسد امروزاین شادی ازاندازه پیغام فزون استبوسی ز لب یار به من می رسد امروزمغز دو جهان راکند از عطسه پریشاناین نافه که ازناف ختن می سد امروزز آغوش وداعی که گل و لاله گشوده استپیداست که گلچین به چمن می رسد امروزحمام زنانه است جهان از سخن پوچگوش که به فریاد سخن می رسد امروز؟جز زلف دراز تو که ترخان خدایی استدست که به آن سیب ذقن می رسد امروز؟دخلی است که بسیار ز خرج است گرانترچیزی که به ارباب سخن می رسد امروزصائب نرود جز سخن حق به زبانمپیمانه منصور به من می رسد امروز
غزل شماره ۴۸۲۰ لب ساقی شکربارست امروزشراب و نقل بسیارست امروزسپهر نیلگون یک شیشه میزمین یک جام سرشارست امروزهوا از ابر و باغ از جوش شبنمدل و دست گهربارست امروزلب پیمانه ها از آبداریلب میگون دلدارست امروزشب آدینه و ایام روزه استگرانجانی که هشیارست امروزاگر داری کلاهی رهن می کنکه جوش مغز دستارست امروزقماش دلپذیر ماه کنعانمتاع روی بازارست امروزچو پای خم حریفانند ساکنهمین پیمانه سیارست امروزشب آدینه نیل چشم زخمی استکه بر رخساره یارست امروزمیان بگشا که درآیین مستانکمر بستن چو زنارست امروز
غزل شماره ۴۸۲۱ به مژگان اشک پاشیدن میاموزبه ابر تیره باریدن میاموزبه زلف آه،پیچیدن مده یادبه دراشک، غلطیدن میاموزدل ما را به درد خویش بگذاربه ماتم دیده نالیدن میاموزنمی آید عنانداری ز سیلاببه عاشق پای لغزیدن میاموزمکن تکلیف جان دادن به عشاقبه مستان جامه بخشیدن میاموزبه شام هجر، دلگیری مده یادبه مهر و مه درخشیدن میاموزمده تعلیم خونریزی به نشتربه مژگان سینه کاویدن میاموزهوس بیطاقتی راخوب داردبه سرما خورده لرزیدن میاموزمگو با عاقلان افسانه عشقبه خون مرده جوشیدن میاموزمجو وجد و سماع از زاهد خشکبه نبض مرده جنبیدن میاموزز خود بیرون شدن زاهد چه داند؟به چوب خشک بالیدن میاموزهوس در بوسه دزدی اوستادستبه طفل شوخ گل چیدن میاموزخدادادست ناز و شیوه حسنبه چشم آهوان دیدن میاموزمرا کز دودمان اهل عشقمبه گرد شمع گردیدن میاموزخدادادست علم عشقبازیبه صائب عشق ورزیدن میاموز
غزل شماره ۴۸۲۲ ای چشم تو پرده دار اعجازمژگان تو سایه پرور نازاز قافله شکایت ماچون ریگ روان نخیزد آوازپیشانی صبح و آفتاب اوستدرسینه پاک گوهران رازبر زنده قبای خاک مپسنددل را ز غبار کین بپردازدر پرده خون دل حصاری استاز لعل لب تو آب اعجازگردانده ز خلق روی امیدکار صائب بود خداساز
غزل شماره ۴۸۲۳ خضر راه حقیقت است مجازمکن این در به روی خویش فرازدل محمود اگر همی خواهیدست کوته مکن ز زلف ایازعاشق از سرزنش نیندیشدشمع رانیست سرکشی از گازدست خون است داو اول مادوشش ماست نقش سینه بازپرده نام وننگ یک سو کنزن نه ای، ای عشق درلباس مبازسیل تقوی و برق ناموس استمی گلرنگ و شعله آوازآخر کار خوشه را دیدیگردن سرکشی دگر مفرازخنده کبک درکمین دارداشک خونین چنگل شهبازپای در دامن قناعت کشتا نسوزی به آتش تک و تازگل و زر داری و دو روزه نشاطسرو و بی حاصلی و عمر درازبردباری است معدن گوهرخاکساری است مسند اعزازچون فلاخن به گرد خویش بگردهر چه بردل گران، به دور اندازصائب از خاک پاک تبریزستهست سعدی گر از گل شیراز