*** ش *** غزل شماره ۴۸۵۵ صبح شد مطرب، قدح راپرکن از می زود باشازدم جان بخش جان کن درتن نی زود باشمی پرد گوش اجابت در هوای ناله اتهایهایی سر کن ای بیدرد، هی هی زود باشاین که می ازخم به مینا می کنی، در جام کناین دو منزل را یکی کن ای سبک پی زود باشفیض از آیینه تاریک روگردان شودصیقلی کن سینه رااز ساغر می زود باشناله نی کشتی می را بود باد مراددور ساغر درگره افتاد ای نی زود باشتا به خود جنبیده ای از دست فرصت رفته استجام را پر، شیشه راخالی کن ازمی زود باشبارغم درسینه مجنون نفس نگذاشته استگربه صحرا می روی ای ناقه از حی زود باشتا ندزدیده است مطرب دست رادر آستینگر بساط زندگانی می کنی طی زود باشاین جواب آن غزل صائب که می گوید و دودساقیا مصر قدح خالی است، هی هی زود باش
غزل شماره ۴۸۵۶ هیچ نوشی نیست بی نیش ای پسر هشیار باشخواب شیرین پشه دارد درکمین بیدار باشقرب آتش طلعتان تردامنی می آوردآب پای گل مشو، خارسردیوار باشنشأه زندانی بود در شیشه های سر به مهرگرسری داری به شور عشق،بی دستار باشجز سرانگشت ندامت نیست رزق کاهلانمزد می خواهی، چو مردان روزو شب در کار باشمهر خاموشی صدف راکرد معمور از گهرلب ببند از گفتگو، گنجینه اسرار باشآب را استادگی آیینه گلزار کردپا به دامن کش درین بستانسرا سیار باشخار بی گل را گل بی خار سازد احتیاطجمع کن دامان خود فارغ ز زخم خارباشصحبت پل می کند سیلاب را پا در رکابچون دوتا گردید قد صائب سبکرفتار باش
غزل شماره ۴۸۵۷ مرد صحبت نیستی، از دیده ها مستور باشاز بلا دوری طمع داری، ز مردم دور باشنیستی چون می حریف صحبت تردامناندر حجاب پرده زنبوری انگورباشپیش شاهان قرب درویشان به ترک حاجت استدست از دنیا بشو همکاسه فغفور باشگر ترا بخشند از دست سلیمان پایتختدر تلاش گوشه ویران خود چون مور باشمور بی آزار دایم خون خود را می خوردخانه پر شهد می خواهی، برو زنبور باشبدر ازبیماری منت هلالی گشته استاز فروغ عاریت تا می توانی دور باشتا نسازندت کباب از چشم شور اهل حسدهمچو عنقا صائب از چشم خلایق دور باش
غزل شماره ۴۸۵۷ از تماشای پریشان جهان دلگیر باشواله یک نقش چو آیینه تصویر باشچو تو بیرون آمدی از بند و زندان لباسسر به سر روی زمین گوخار دامنگیر باشخصم روگردان چو شد از زخم او ایمن مشوواقف پشت کمان بیش از دم شمشیر باشرزق صرصر می شود آخر چراغ عاریتاز فروغ فروزان همچو چشم شیر باششیر خالص می شود هر خون که اینجا می خوریچند روزی صبر کن میراب جوی شیر باشاز حدیث راست رو گردان مشوچون بیدلانچون هدف ثابت قدم در رهگذار تیر باشسیر چشمی هر که را دادند نعمتها ازاوستگر تو عاشق نعمتی جویای چشم سیر باشتا بخندد بر رخت پیشانی منزل چو صبحهم به همت، هم به دست و پای در شبگیر باشاز گرفتاری مشو غافل در ایام نشاطگر به گلشن می روی چون آب با زنجیر باشتا چو خضر نیک پی از زندگانی برخوریهر کجا افتاده ای بینی پی تعمیر باشمرد نیرنگ خزان و نوبهاران نیستیدر بساط خاک، صائب غنچه تصویر باش
غزل شماره ۴۸۵۹ از تماشای پریشان جهان دلگیر باشواله یک نقش چو آیینه تصویر باشچو تو بیرون آمدی از بند و زندان لباسسر به سر روی زمین گوخار دامنگیر باشخصم روگردان چو شد از زخم او ایمن مشوواقف پشت کمان بیش از دم شمشیر باشرزق صرصر می شود آخر چراغ عاریتاز فروغ فروزان همچو چشم شیر باششیر خالص می شود هر خون که اینجا می خوریچند روزی صبر کن میراب جوی شیر باشاز حدیث راست رو گردان مشوچون بیدلانچون هدف ثابت قدم در رهگذار تیر باشسیر چشمی هر که را دادند نعمتها ازاوستگر تو عاشق نعمتی جویای چشم سیر باشتا بخندد بر رخت پیشانی منزل چو صبحهم به همت، هم به دست و پای در شبگیر باشاز گرفتاری مشو غافل در ایام نشاطگر به گلشن می روی چون آب با زنجیر باشتا چو خضر نیک پی از زندگانی برخوریهر کجا افتاده ای بینی پی تعمیر باشمرد نیرنگ خزان و نوبهاران نیستیدر بساط خاک، صائب غنچه تصویر باش
غزل شماره ۴۸۶۰ چون لب پیمانه زنهار از سخن خاموش باشصد سخن گر بگذرد در انجمن خاموش باشعشرتی گرهست در دارالامان خامشی استغنچه سان با صد زبان خوش سخن خاموش باشنقش شیرین، شاهد شیرینی کارت بس استپشت خود بر کوه نه ای کوهکن خاموش باشحالت آیینه بر ارباب بینش روشن استجوهری گر داری ای روشن سخن خاموش باشغنچه رالب بستگی بند ملال از دل گشودچشم فتح الباب داری، یکدهن خاموش باشتا چو شمع انگشت بر حرف تو نگذارد کسیبا زبان آتشین درانجمن خاموش باشکار شبنم از خموشی این چنین بالا گرفتقرب گل می خواهی ای مرغ چمن خاموش باشصفحه آیینه طوطی را به گفتار آوردتا تو هم میدان نیابی، از سخن خاموش باشگر زبان غنچه داری در دهن ای عندلیبپیش کلک صائب رنگین سخن خاموش باش
غزل شماره ۴۸۶۱ باده گلرنگ شو یا شیشه بیرنگ باشبوی خون می آید از نیرنگ، بی نیرنگ باشچند در نیرنگ سازی روز گارت بگذرد؟شبنم بیرنگ شو، با خار و گل همرنگ باشدر حریم عشق و بزم حسن تا راهت دهندسینه بی کینه و آیینه بی زنگ باشنخل از جوش ثمر در دست طفلان عاجزستبیدشو، دندان ارباب طمع را سنگ باشبزم می را شیشه بی باده سنگ تفرقه استسنگ گرد و درشکست چرخ مینارنگ باشبا لباس جسم ما را بخیه پیوند نیستسبزه شمشیر گو فرسنگ در فرسنگ باشتا مگر صائب در فیضی به رویت وا شودغنچه آسا در گلستان جهان دلتنگ باش
غزل شماره ۴۸۶۲ از زمین دامن بیفشان همسفر با ماه باشخانه را زیر و زبرکن آسمان خرگاه باششبنم بی دست و پا شد همسفر باآفتابچون بلند افتاد همت، دست گو کوتاه باشبا سبکروحان گرانجان بودن از انصاف نیستچون دچار کهر با گردی، سبک چون کاه باشدر حریم عفو لاف بیگناهی می زنیهمچو یوسف مستعد تهمت ناگاه باششمع از تیغ زبان خود بود درزیر تیغزینهار از آفت تیغ زبان آگاه باشخصم عاجز را قوی دان تا نگردی پایمالگرچه شیری، برحذر ار حیله روباه باشیوسف من، دردسر بسیار دارداعتباربا عزیزی برنمی آیی، همان درچاه باشدر گنهکاری به جرم خویشتن اقرار کنمی کنی چون خواب، باری درمیان راه باشتا مگر صائب شکست خویش راسازی درستدرپی خورشید تابان روزو شب چون ماه باش
غزل شماره ۴۸۶۳ گاه در پای خم و گه بر سر سجاده باشباسفال و جام زریکرنگ همچون باده باشکوته است از صفحه ننوشته دست اعتراضاز قبول نقش، اگر داری بصیرت، ساده باشطوطی از همواری آیینه می آید به حرفپیش ارباب سخن زنهار لوح ساده باشخون رحمت رانگاه عجز می آرد به خوشپیش ابر نوبهاران چون زمین افتاده باشسرمپیچ از راستی هرچند اهل غفلتیمی کنی چون خواب، باری درمیان جاده باشای که داری دست کوتاه از گشاد کار خلقبرگریز ناخن تدبیر راآماده باشگرنداری ازگرانی پای رفتن چون دلیلرهنمای خلق با افتادگی چون جاده باشصفحه آیینه لغزشگاه پای خامه استزیر شمشیر حوادث جبهه بگشاده باشگر دل روشن طمع داری درین ظلمت سرابرسر یک پاتمام شب چو شمع استاده باشخنده رسوا می نماید پسته بی مغز راچون نداری مایه، ازلاف سخن آزاده باشای که داری چون هدف ذوق لباس سرخ وزودتیر باران نگاه خلق را آماده باشقسمت غواص، گوهر گشت صائب از صدفزینهار از خاکروبان در نگشاده باشمی خورد آهن ز روی سخن صائب زخم سنگسخت رویی، سیلی ایام راآماده باش
غزل شماره ۴۸۶۴ چشم و گوش و لب ببند، از شور و شر آسوده باشخویش را گردآوری کن از سپر آسوده باشازکمان توست هر تیری که در دل می خلدراست شو، از تیر طعن کج نظر آسوده باشهر چه صورت می پذیرد سایه کردار توستلب بگز از حرف تلخ،از نیشتر آسوده باشتا ثمر دارد رگ خامی، ز دار آویخته استپخته شو، ازدار و گیر این شجر آسوده باشاز جهانگردی غبار خاطر افزون می شودازتو بیرون نیست منزل، از سفر آسوده باشپرتو خورشید هیهات است ماند برزمیناز شبیخون فنا ای بیجگر آسوده باشخلوت آیینه روشن از فروغ حیرت استز اختیار خوب و زشت و خیر و شر آسوده باششد زمین از بردباری مظهر حسن بهارگرچه خاک ره کنندت پی سپر آسوده باشچون صدف صائب ز دریا گوشه ای کن اختیارز انقلاب موج آب چون گهر آسوده باش