غزل شماره ۴۸۸۶ جسم اگر ازیکدگر ریزد غباری گو مباشروح اگر ازتن هواگیرد بخاری گو مباشبرنیاید صبح راگر دست مهر از آستینبردل آفاق دست رعشه داری گو مباشگر زجولان باز ماند آسمان طفل طبعخاکدان دهر را دامن سواری گو مباشگر نباشد آسمان و ثابت و سیار اوگلخن ایجاد را دود وشراری گو مباشاز زمین و آسمان عالم اگر خالی شودبرسر گور خرابی سوکواری گو مباشما حریف برق جانسوز حوادث نیستیممزرع امید ما را نوبهاری گومباشنفس رادر دست اگر نبود عنان اختیاردرکف بدمست تیغ آبداری گو مباشدست ما خالی اگر باشد ز دنیای خسیسیوسف گل پیرهن رامشت خاری گو مباشگر چراغ مه شود بر چرخ مینایی خموشکرم شب تابی میان سبزه زاری گو مباشنیست صائب شکوه ای از ساده لوحیها مرابرید بیضای من نقش و نگاری گو مباش
غزل شماره ۴۸۸۷ گر نباشم من غبار آستانی گو مباشدربهشت جاودان برگ خزانی گو مباشگرنباشد طوطی من در شکرزار جهانسبزه بیگانه ای دربوستان گو مباشموج دریای کرم شیرازه گوهر بس استچون گهر برگردن ماریسمانی گو مباشبامکان ربطی نباشد لامکان پرواز راجان قدسی رازمین و آسمان گو مباشبازگشت ما چو بادریای آب زندگی استدربساط هستی مانیم جانی گو مباشتار و پود جسم اگر از هم بریزد گو بریزماه روشن چون به جاباشد کتانی گو مباشگوهر از گرد یتیمی در کنار مادرستجان روشن گوهران راخاکدانی گو مباشجان چو پا بر جاست پروا از فنای جسم نیستدر شبستان سبکروحان گرانی گو مباشبلبل از هرغنچه دارد خانه دربسته ایاز خس و خاشاک ما را آشیانی گو مباشنیست مجنون مرا از دامن صحرا ملالبر سر هر کوچه از من داستانی گو مباشحسن و عشق آیینه اسرار پنهان همنددر میان بلبل و گل ترجمانی گو مباشروزی ما از سعادتمندی ذاتی بس استچون هما ما را ز عالم استخوانی گو مباشطوطیان را سینه روشن کم ازآیینه نیستکلک شکر بار مارا همزبانی گو مباشگر به چاه افتد کسی، بهتر که ازقیمت فتدیوسف مارا به طالع کاروانی گو مباشرفتن دل می کند انشای مطلبهای منکلک کوتاه مرا طبع روانی گو مباشجبهه آشفته حالان نامه واکرده ای استداستان شکوه مارازبانی گو مباشبی نشانی درجهان بی نشانی رهبرستدر بیابان طلب سنگ نشانی گو مباشچند صائب برفنای جسم خواهی خون گریستشاهباز لامکان را آشیانی گو مباش
غزل شماره ۴۸۸۸ عقل اگر از سرپرد زاغ جگر خواری مباشمغز اگر بیجا شود آشفته دستاری مباشحلقه تن گر ز سیلاب فناصحرا شوددر سواد اعظم دل چار دیواری مباشرشته جان گر شود کوته ز مقراض اجلبرمیان جسم کافر کیش زناری مباشباد هستی از سر بی مغز اگر بیرون رودیک حباب پوچ در دریای زخاری مباشازشنیدن گر شود معزول گوش ظاهریدر بساط قلزم و عمان صدف واری مباشلب اگر خامش شود، یک رخنه غم بسته گیرچشم اگر پوشیده گردد، داغ خونباری مباشپای سیر از خواب سنگین اجل گر بشکندخاکدان دهر را بیهوده رفتاری مباشچند صائب بردل گم گشته خواهی خون گریست؟در جگر پیکان زهر آلود خونخواری مباش
غزل شماره ۴۸۸۹ یوسف من بیش ازین در چاه ظلمانی مباشتخت کنعان خالی افتاده است زندانی مباشدر هوایت شاخ گل آغوش خالی کرده استبیش ازین در تنگنای دام زندانی مباشخنده رو بودن به از گنج گهر بخشیدن استتا توانی برق بودن ابرنیسانی مباشپادشاهی بی حضور قلب بار خاطرستدل چو نیست گو تخت سلیمانی مباشدل نمی لرزد به صید رام این صیاد رادر قفس زنهار بی بال و پر افشانی مباشدر رکاب برق دارد پای، حسن نوبهارتا گلی در باغ داری غنچه پیشانی مباشسعی کن تاعشق سنگین دل به فریادت رسدامت پیغمبر عقل از گرانجانی مباشآتش بیتابی من بس بلند افتاده استای نصیحتگر به فکر دامن افشانی مباشمن که گوی همت از خورشید تابان برده امدر رکاب همتم گو اسب چوگانی مباشچند صائب بردل گم گشته خون خواهی گریست؟در بساط سینه گو یک لعل پیکانی مباش
غزل شماره ۴۸۹۰ ناز پروردی که من گردیده ام پروانه اشگل زنند اطفال جای سنگ بر دیوانه اشبنده آن سرو بالایم که طوق قمریانمی شود موج شراب ازجلوه مستانه اشکعبه نتواند قدم درکوی آن کافر گذاشتنیست خال عاریت برچهره بتخانه اشهر حبابی یوسفی دارد به زیر پیرهنهر کف می چشم یعقوبی است در میخانه اشخال او از موشکافان بیشتر دل می بردمرغ زیرک رابه دام آرد فریب دانه اششمع تردامن ندارد راه در درگاه اوازفروغ روی چون لعل است شمع خانه اشسیر جنت می کند درخانه خشک صدفهرکه باشد چون گهر ازخویش آب و دانه اشهرنگاه از چشم او صائب بود پیمانه ایوقت آن کس خوش گردد سرخوش از پیمانه اش
غزل شماره ۴۸۹۱ رنگ می بازد زنام بوسه یاقوت لبشازاشارت آب می گردد هلال غبغبشازگریبان حیات جاودان سر برزندچون قبا هرکس که درآغوش گیرد یک شبشعاشقان بیدهن را زهره گفتار نیستورنه جای بوسه پرخالی است درکنج لبش !از نیستان داشت شیران جهان رادرقفسبود درعهدی که ازنی همچو طفلان مرکبشکوچه و بازار را پرشور می بینم دگرتاکدامین سنگدل آزاد کرد ازمکتبشبوسه های تشنه لب، پر در پرهم بافته استچون کبوترهای چاهی، گرد چاه غبغبشهر که را درهم فشارد درد بی زنهار عشقگوش گیرد آسمان سنگدل ازیاربشدر گذر صائب ز مطلبها که در دیوان عشقهرکه بی مطلب نگردد برنیاید مطلبش
غزل شماره ۴۸۹۲ هرکه وقت صبح درساغر شرابی نیستشازسیه روزی به طلع آفتابی نیستشدل به دست آور که می در ساغرش خون می شودباده پیمایی که برآتش کبابی نیستشگوشه ابروی او پیوسته باشد درنظرچون مه نو جلوه پا در رکابی نیستشباد پیمایی که دریا رانمی آرد به چشمپیش روشن گوهران عمر حبابی نیستشهرکه چون قمری سرافرازی طمع دارد ز سروبه ز طوق بندگی مالک رقابی نیستشبیشتر در راه میمانند خواب آلودگانخواب در منزل کند آن کس که خوابی نیستشبر نینگیزد ز خواب غفلتش طوفان نوحهرکه از اشک پشیمانی گلاب نیستشازخمار باده دایم زردرویی می کشدهرکه درساغر زخون دل شرابی نیستشمی دهد خار ملامت کوچه،هر جا بگذردهرکه از اسباب دنیا رشته تابی نیستشسرو ازان در چار موسم تازه روی و خرم استکز تهیدستی به دل بیم حسابی نیستشهرکه پهلو بردم شمشیر نتواند نهاددر رگ جان همچو جوهر پیچ وتابی نیستشمی کند بی آبرویی زندگی راناگوارخون خود رامی خورد تیغی که آبی نیستشاز ادب دورست صائب معذرت روزسؤالوقت آن کس خوش که جز خجلت جوابی نیستش
غزل شماره ۴۸۹۳ هرکه درمد نظر نازک میانی نیستشدربساط زندگانی نیم جانی نیستشخون گل در باغ بی دیوار می باشد هدروای بر حسنی که بر سر دیده بانی نیستشبرگ برگ این گلستانرا سراسر دیده امچون گل رعنا بهار بی خزانی نیستشهرکه را از بیقراری نبض جان آسوده استدر ریاض زندگی آب روانی نیستشجان عاشق هیچ جایک دم نمیگیرد قرارمی توان دانست کاینجا آشیانی نیستشچون نمکدان در نمک پاشی است سر تا پا دهانآن که وقت بوسه دادنها دهانی نیستشهر که را چون صبح موی سر ز پیری شد سفیدمی شود بیدار اگر خواب گرانی نیستشخلق را بی حفظ حق نگشاید از هم هیچ کارگله از گرگ است چون بر سر شبانی نیستشگرمی هنگامه فکرش دو روزی بیش نیستدر سخن هر کس طرف آتش زبانی نیستشمی شود چون مرغ یک بال از پرافشانی ملولدر طریق فکر هر کس همعنانی نیستشآن که دولت در رکاب سایه او میرودچون هما از خوان قسمت استخوانی نیستشبر فقیران محنت پیری نباشد نا گوارکی غم دندان خورد آن کس که نانی نیستش ؟گرچه آن آیینه رو دارد نواسنجان بسیهمچو صائب طوطی شیرین زبانی نیستش
غزل شماره ۴۸۹۴ گرنبیند همچو نرگس زیر پا می زیبدشگر نخیزد پیش پای گل زجا می زیبدشحسن محجوبی که با خود میکند بیگانگیگر نپردازد به حال آشنا می زیبدشگل که دریک هفته خواهد شاد سازد عالمیگر بود در آشنایی بیوفا می زیبدشگوهر شهوار را آرایشی در کار نیستترک زینب گر کند،نام خدا، می زیبدشمی توان رودید دراندام او چون طفل اشکپرده های چشم اگر سازد قبا می زیبدشاز لطافت پنجه سیمین او نازکدل استورنه خون عاشقان بیش از حنا می زیبدشغیر گستاخ است،می گردد دلیر از التفاتزنجیر بیجا به از لطف بجا می زیبدشهرکه باشد می کند ازدیده بیگانه شرمهرکه از خود منفعل گردد حیا می زیبدشاین جواب آن غزل صائب که می گوید اسیرهرچه می پوشد چوگل نام خدا می زیبدش
غزل شماره ۴۸۹۵ هرکه زین گلشن لبی خندانتر از گل بایدشخاطری فارغ ز عالم چون توکل بایدشپیش تیغ آسمان هرکس نیندازد سپرجوشن داودی صبر و تحمل بایدشخرده ای ازمال دنیا در بساط هرکه هستجبهه واکرده ای پیوسته چون گل بایدشنغمه پردازی که خواهد روی گل با خودکندصدهزاران ناله رنگین چو بلبل بایدشنازک اندامی که می خواهد در کمند آرد مراتاب درموی میان افزون زکاکل بایدشهرکه می خواهد که ازسنجیده گفتاران شودبر زبان بند گرانی ازتأمل بایدشصبر برجور فلک کن تا برآیی رو سفیددانه چون درآسیا افتد تحمل بایدشاین کهن معمار، پیری راکه برگیرد ز خاکزیر بار رهنوردان صبر چون پل بایدشقطره آبی که دارد در نظر گوهر شدناز کنار ابر تا دریا تنزل بایدشهرکه صائب کرد پیش یاراظهار نیاززهره تیغ جگر سوز تغافل بایدش