انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 486 از 718:  « پیشین  1  ...  485  486  487  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۸۸۶

جسم اگر ازیکدگر ریزد غباری گو مباش
روح اگر ازتن هواگیرد بخاری گو مباش

برنیاید صبح راگر دست مهر از آستین
بردل آفاق دست رعشه داری گو مباش

گر زجولان باز ماند آسمان طفل طبع
خاکدان دهر را دامن سواری گو مباش

گر نباشد آسمان و ثابت و سیار او
گلخن ایجاد را دود وشراری گو مباش

از زمین و آسمان عالم اگر خالی شود
برسر گور خرابی سوکواری گو مباش

ما حریف برق جانسوز حوادث نیستیم
مزرع امید ما را نوبهاری گومباش

نفس رادر دست اگر نبود عنان اختیار
درکف بدمست تیغ آبداری گو مباش

دست ما خالی اگر باشد ز دنیای خسیس
یوسف گل پیرهن رامشت خاری گو مباش

گر چراغ مه شود بر چرخ مینایی خموش
کرم شب تابی میان سبزه زاری گو مباش

نیست صائب شکوه ای از ساده لوحیها مرا
برید بیضای من نقش و نگاری گو مباش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۸۸۷

گر نباشم من غبار آستانی گو مباش
دربهشت جاودان برگ خزانی گو مباش

گرنباشد طوطی من در شکرزار جهان
سبزه بیگانه ای دربوستان گو مباش

موج دریای کرم شیرازه گوهر بس است
چون گهر برگردن ماریسمانی گو مباش

بامکان ربطی نباشد لامکان پرواز را
جان قدسی رازمین و آسمان گو مباش

بازگشت ما چو بادریای آب زندگی است
دربساط هستی مانیم جانی گو مباش

تار و پود جسم اگر از هم بریزد گو بریز
ماه روشن چون به جاباشد کتانی گو مباش

گوهر از گرد یتیمی در کنار مادرست
جان روشن گوهران راخاکدانی گو مباش

جان چو پا بر جاست پروا از فنای جسم نیست
در شبستان سبکروحان گرانی گو مباش

بلبل از هرغنچه دارد خانه دربسته ای
از خس و خاشاک ما را آشیانی گو مباش

نیست مجنون مرا از دامن صحرا ملال
بر سر هر کوچه از من داستانی گو مباش

حسن و عشق آیینه اسرار پنهان همند
در میان بلبل و گل ترجمانی گو مباش

روزی ما از سعادتمندی ذاتی بس است
چون هما ما را ز عالم استخوانی گو مباش

طوطیان را سینه روشن کم ازآیینه نیست
کلک شکر بار مارا همزبانی گو مباش

گر به چاه افتد کسی، بهتر که ازقیمت فتد
یوسف مارا به طالع کاروانی گو مباش

رفتن دل می کند انشای مطلبهای من
کلک کوتاه مرا طبع روانی گو مباش

جبهه آشفته حالان نامه واکرده ای است
داستان شکوه مارازبانی گو مباش

بی نشانی درجهان بی نشانی رهبرست
در بیابان طلب سنگ نشانی گو مباش

چند صائب برفنای جسم خواهی خون گریست
شاهباز لامکان را آشیانی گو مباش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۸۸۸

عقل اگر از سرپرد زاغ جگر خواری مباش
مغز اگر بیجا شود آشفته دستاری مباش

حلقه تن گر ز سیلاب فناصحرا شود
در سواد اعظم دل چار دیواری مباش

رشته جان گر شود کوته ز مقراض اجل
برمیان جسم کافر کیش زناری مباش

باد هستی از سر بی مغز اگر بیرون رود
یک حباب پوچ در دریای زخاری مباش

ازشنیدن گر شود معزول گوش ظاهری
در بساط قلزم و عمان صدف واری مباش

لب اگر خامش شود، یک رخنه غم بسته گیر
چشم اگر پوشیده گردد، داغ خونباری مباش

پای سیر از خواب سنگین اجل گر بشکند
خاکدان دهر را بیهوده رفتاری مباش

چند صائب بردل گم گشته خواهی خون گریست؟
در جگر پیکان زهر آلود خونخواری مباش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۸۸۹

یوسف من بیش ازین در چاه ظلمانی مباش
تخت کنعان خالی افتاده است زندانی مباش

در هوایت شاخ گل آغوش خالی کرده است
بیش ازین در تنگنای دام زندانی مباش

خنده رو بودن به از گنج گهر بخشیدن است
تا توانی برق بودن ابرنیسانی مباش

پادشاهی بی حضور قلب بار خاطرست
دل چو نیست گو تخت سلیمانی مباش

دل نمی لرزد به صید رام این صیاد را
در قفس زنهار بی بال و پر افشانی مباش

در رکاب برق دارد پای، حسن نوبهار
تا گلی در باغ داری غنچه پیشانی مباش

سعی کن تاعشق سنگین دل به فریادت رسد
امت پیغمبر عقل از گرانجانی مباش

آتش بیتابی من بس بلند افتاده است
ای نصیحتگر به فکر دامن افشانی مباش

من که گوی همت از خورشید تابان برده ام
در رکاب همتم گو اسب چوگانی مباش

چند صائب بردل گم گشته خون خواهی گریست؟
در بساط سینه گو یک لعل پیکانی مباش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۸۹۰

ناز پروردی که من گردیده ام پروانه اش
گل زنند اطفال جای سنگ بر دیوانه اش

بنده آن سرو بالایم که طوق قمریان
می شود موج شراب ازجلوه مستانه اش

کعبه نتواند قدم درکوی آن کافر گذاشت
نیست خال عاریت برچهره بتخانه اش

هر حبابی یوسفی دارد به زیر پیرهن
هر کف می چشم یعقوبی است در میخانه اش

خال او از موشکافان بیشتر دل می برد
مرغ زیرک رابه دام آرد فریب دانه اش

شمع تردامن ندارد راه در درگاه او
ازفروغ روی چون لعل است شمع خانه اش

سیر جنت می کند درخانه خشک صدف
هرکه باشد چون گهر ازخویش آب و دانه اش

هرنگاه از چشم او صائب بود پیمانه ای
وقت آن کس خوش گردد سرخوش از پیمانه اش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۸۹۱

رنگ می بازد زنام بوسه یاقوت لبش
ازاشارت آب می گردد هلال غبغبش

ازگریبان حیات جاودان سر برزند
چون قبا هرکس که درآغوش گیرد یک شبش

عاشقان بیدهن را زهره گفتار نیست
ورنه جای بوسه پرخالی است درکنج لبش !

از نیستان داشت شیران جهان رادرقفس
بود درعهدی که ازنی همچو طفلان مرکبش

کوچه و بازار را پرشور می بینم دگر
تاکدامین سنگدل آزاد کرد ازمکتبش

بوسه های تشنه لب، پر در پرهم بافته است
چون کبوترهای چاهی، گرد چاه غبغبش

هر که را درهم فشارد درد بی زنهار عشق
گوش گیرد آسمان سنگدل ازیاربش

در گذر صائب ز مطلبها که در دیوان عشق
هرکه بی مطلب نگردد برنیاید مطلبش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۸۹۲

هرکه وقت صبح درساغر شرابی نیستش
ازسیه روزی به طلع آفتابی نیستش

دل به دست آور که می در ساغرش خون می شود
باده پیمایی که برآتش کبابی نیستش

گوشه ابروی او پیوسته باشد درنظر
چون مه نو جلوه پا در رکابی نیستش

باد پیمایی که دریا رانمی آرد به چشم
پیش روشن گوهران عمر حبابی نیستش

هرکه چون قمری سرافرازی طمع دارد ز سرو
به ز طوق بندگی مالک رقابی نیستش

بیشتر در راه میمانند خواب آلودگان
خواب در منزل کند آن کس که خوابی نیستش

بر نینگیزد ز خواب غفلتش طوفان نوح
هرکه از اشک پشیمانی گلاب نیستش

ازخمار باده دایم زردرویی می کشد
هرکه درساغر زخون دل شرابی نیستش

می دهد خار ملامت کوچه،هر جا بگذرد
هرکه از اسباب دنیا رشته تابی نیستش

سرو ازان در چار موسم تازه روی و خرم است
کز تهیدستی به دل بیم حسابی نیستش

هرکه پهلو بردم شمشیر نتواند نهاد
در رگ جان همچو جوهر پیچ وتابی نیستش

می کند بی آبرویی زندگی راناگوار
خون خود رامی خورد تیغی که آبی نیستش

از ادب دورست صائب معذرت روزسؤال
وقت آن کس خوش که جز خجلت جوابی نیستش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۸۹۳

هرکه درمد نظر نازک میانی نیستش
دربساط زندگانی نیم جانی نیستش

خون گل در باغ بی دیوار می باشد هدر
وای بر حسنی که بر سر دیده بانی نیستش

برگ برگ این گلستانرا سراسر دیده ام
چون گل رعنا بهار بی خزانی نیستش

هرکه را از بیقراری نبض جان آسوده است
در ریاض زندگی آب روانی نیستش

جان عاشق هیچ جایک دم نمیگیرد قرار
می توان دانست کاینجا آشیانی نیستش

چون نمکدان در نمک پاشی است سر تا پا دهان
آن که وقت بوسه دادنها دهانی نیستش

هر که را چون صبح موی سر ز پیری شد سفید
می شود بیدار اگر خواب گرانی نیستش

خلق را بی حفظ حق نگشاید از هم هیچ کار
گله از گرگ است چون بر سر شبانی نیستش

گرمی هنگامه فکرش دو روزی بیش نیست
در سخن هر کس طرف آتش زبانی نیستش

می شود چون مرغ یک بال از پرافشانی ملول
در طریق فکر هر کس همعنانی نیستش

آن که دولت در رکاب سایه او میرود
چون هما از خوان قسمت استخوانی نیستش

بر فقیران محنت پیری نباشد نا گوار
کی غم دندان خورد آن کس که نانی نیستش ؟

گرچه آن آیینه رو دارد نواسنجان بسی
همچو صائب طوطی شیرین زبانی نیستش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۸۹۴

گرنبیند همچو نرگس زیر پا می زیبدش
گر نخیزد پیش پای گل زجا می زیبدش

حسن محجوبی که با خود میکند بیگانگی
گر نپردازد به حال آشنا می زیبدش

گل که دریک هفته خواهد شاد سازد عالمی
گر بود در آشنایی بیوفا می زیبدش

گوهر شهوار را آرایشی در کار نیست
ترک زینب گر کند،نام خدا، می زیبدش

می توان رودید دراندام او چون طفل اشک
پرده های چشم اگر سازد قبا می زیبدش

از لطافت پنجه سیمین او نازکدل است
ورنه خون عاشقان بیش از حنا می زیبدش

غیر گستاخ است،می گردد دلیر از التفات
زنجیر بیجا به از لطف بجا می زیبدش

هرکه باشد می کند ازدیده بیگانه شرم
هرکه از خود منفعل گردد حیا می زیبدش

این جواب آن غزل صائب که می گوید اسیر
هرچه می پوشد چوگل نام خدا می زیبدش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۸۹۵

هرکه زین گلشن لبی خندانتر از گل بایدش
خاطری فارغ ز عالم چون توکل بایدش

پیش تیغ آسمان هرکس نیندازد سپر
جوشن داودی صبر و تحمل بایدش

خرده ای ازمال دنیا در بساط هرکه هست
جبهه واکرده ای پیوسته چون گل بایدش

نغمه پردازی که خواهد روی گل با خودکند
صدهزاران ناله رنگین چو بلبل بایدش

نازک اندامی که می خواهد در کمند آرد مرا
تاب درموی میان افزون زکاکل بایدش

هرکه می خواهد که ازسنجیده گفتاران شود
بر زبان بند گرانی ازتأمل بایدش

صبر برجور فلک کن تا برآیی رو سفید
دانه چون درآسیا افتد تحمل بایدش

این کهن معمار، پیری راکه برگیرد ز خاک
زیر بار رهنوردان صبر چون پل بایدش

قطره آبی که دارد در نظر گوهر شدن
از کنار ابر تا دریا تنزل بایدش

هرکه صائب کرد پیش یاراظهار نیاز
زهره تیغ جگر سوز تغافل بایدش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 486 از 718:  « پیشین  1  ...  485  486  487  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA