غزل شماره ۴۹۰۷ باتن خاکی، نظر زان عالم روشن بپوشپای در زنجیر داری، چشم ازروزن بپوشپوست چون کرباس برتن می درد زور جنونناصح بی درد می گوید که پیراهن بپوششبنم گستاخ رابنگر چه برد از بوستانازوفای لاله رویان دیده روشن بپوشدرغبار دل نهانم چون چراغ آسیاگرغبار آلود باشد حرف من،برمن بپوسباسبکروحان بهار زندگی را بگذرانچشم باگل واکن وبا شبنم گلشن بپوشجوشن داودی اینجا شاهراه ناوک استاز دل محکم زره در زیر پیراهن بپوشخلوت عشق است و صد غماز صائب درکمینرخنه در را ببند و دیده روزن بپوش
غزل شماره ۴۹۰۸ خون ما ازروی آتشناک می آید به جوشاز دم گرم بهاران خاک می آید به جوشجسم خاکی مانع ازسیرست جان پاک راچون شود سرچشمه ازگل پاک، می آید به جوشدر دل افسرده مانیست سامان نشاطدر چنین فصلی که خون خاک می آید به جوشباده پرزور درساغر کند دیوانگیخون ما درحلقه فتراک می آیدبه جوشمیکند تأثیر عاجز نالی ما در دلشدیگ سنگین ازخس و خاشاک می آید به جوشدر جدایی می شود مژگان ما گوهرفشاندر بریدن آب چشم تاک می آیدبه جوشدر خم سربسته می وا می کند بال نشاطدر تن خاکی، روان پاک می آید به جوشفکر رنگین صائب از دریافتن گردد رسااین شراب از شعله ادراک می آید به جوش
غزل شماره ۴۹۰۹ می زدم با یاد ابرویش شراب ناب خوشداشتم وقت خوشی امشب درآن محراب خوشدرخمار باده آب سرد، آب زندگی استتوبه تا کردم زمی دیگر نخوردم آب خوشبیدلان را حیرت بسمل کند تلقین که نیستغیر زیر سایه تیغ شهادت خواب خوشمی کند روشن دل تاریک را موی سفیدبهره مانیست غیر از خواب ازین مهتاب خوشزان مه شبگرد تاصائب جدا افتاده اممی کند کار نمک در دیده ام مهتاب خوش ·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·- غزل شماره ۴۹۱۰ می شود تعجیل عمر از غفلت سرشار بیشسیل را سازد گرانسنگی سبکرفتار بیشهست ناهمواری از آفت حصار عافیتتخته مشق حوادث می شود همواربیشتن به سختی ده اگر از اهل ایمانی، که هستسبحه را در دل گره از رشته زنار بیشتیرگی دارد درست آیینه رادرزنگبارمی کشد روشندل از چرخ کبود آزار بیشبد گهر رامستی دولت سیه دلتر کندتیغ چون سیراب گردد می شود خونخوار بیشتاکند ابر بهاران دامنت راپر گهرچون صدف مگشای در سالی دهن یک باربیشرتبه ریزش بود بالاتر از اندوختندر خزان فیض از بهاران است درگلزار بیشتنگدستی نفس رامانع شوداز کجرویمیشود از وسعت ره پیچ و تاب مار بیشسرو را دارد بهار بی خزان درپیچ وتاببرگ بر آزادگان باشد گران ازبار بیشتازه گردد داغ آب از جلوه موج سرابتشنه می گردد ز کوثر تشنه دیدار بیشاز شکایت می شود گر دیگران را دل تهیمی شود درد دل من صائب ازاظهار بیش
غزل شماره ۴۹۱۱ در غریبی تابه چند افتدکسی ازیادخویش؟کو جنونی تا برآرم گرد از بنیاد خویشغفلت صیاد از نخجیر عین رحمت استوای بر صیدی که غافل گردداز صیاد خویششکوه مارا ازحریم وصل دور انداخته استحلقه در بیرون درمانده است ازفریاد خویشجوی شیر ازسنگ آوردن عجب طفلانه بودبی تأمل کند کردم تیشه فولاد خویشچون خدنگ آه، برگشتن نمی دانم که چیستدرچه ساعت برد یاد او مرا ازیاد خویش؟کلک صائب راچه لذت ازصفیر خود بود؟عندلیب مست بی بهره است ازفریاد خویش
غزل شماره ۴۹۱۲ کاش می دیدی به چشم عاشقان رخسار خویشتادریغ ازچشم خود می داشتی دیدار خویشسربه دلها داده ای مژگان خواب آلود رابرنمی آیی مگر با تیغ لنگردار خویش؟حسن عالمسوز رامشاطه ای درکار نیستگرم دارد از فروغ خود گهر بازار خویشای که می جویی گشاد کارخود از آسمانآسمان ازما بود سرگشته تر درکار خویششرم دار ازغنچه خاموش باچندین زبانهمچو بلبل چند باشی عاشق گفتار خویش؟هیچ کس را کار یارب با خودآرایی مبادگل به خون می غلطد از رنگینی دستار خویشروزگار برق فرصت خنده واری بیش نیستمگذران درخواب غفلت دولت بیدار خویشدر دهانش خاک بادا، نام شکر گربردهرکه بتواند زبان مالید بر دیوار خویشبرنمی دارد گرانباری ره دور عدمچون گرانی می بری، باری سبک کن بارخویشلب به آب تیغ می شوید ز شهد زندگیهرکه چون منصور بیرون می دهد اسرار خویشمی روم چون لغزش مستان به پای بیخودیتا کجا سر برکنم زین سیر بی پرگارخویشاین جواب آن غزل صائب که فرمود اوحدیمؤمن و سجاده خود، کافر و زنار خویش
غزل شماره ۴۹۱۳ برگ عیش من بود رنگینی افکار خویشاز تماشای بهشتم فارغ ازگلزار خویشاز فروغ عاریت دل تیره گردد بیشترقانع از شمع و چراغم بادل بیدار خویشنیست ممکن بار بر دلها ز آزادی شومتا توان چون سروبستن بر دل خود بار خویشخود فروشی پیشه من نیست چون بیمایگاننیستم افسرده دل ازسردی بازار خویشخنده بر سیل حوادث می زنم چون کبک مستداده ام ازسخت جانی پشت برکهسار خویشنیست چون فرهاد چشم مزد ازشیرین مرامی شود شیرین به شکر کام من از کارخویشتیغ جوهر دار من بیرون نیامد ازنیامتا نکردم رهن صهبا جبه و دستار خویشخواب امنی را که می جستم به صد چشم از جهانبعد عمری یافتم در سایه دیوار خویشاز جنون تا حلقه اطفال را مرکز شدمداغ دارم چرخ رااز عیش خوش پرگار خویشدرد بستان وجود از تیره بختی چون قلمرزق من کوتاهی عمرست از گفتار خویشاز حیات بیوفا استادگی جستن خطاستماندگی آب روان رانیست از رفتار خویشبادپیمایی است صائب ناله بی فریادرسمی زنم مهر خموشی برلب اظهار خویش
غزل شماره ۴۹۱۴ زیر یک پیراهن از یکرنگیم بایار خویشبوی یوسف می کشم ازچشم چون دستار خویشبیم افتادن نمی باشد ز پا افتاده رادر حصار آهنم ازپستی دیوار خویشبرندارد چون سلیمانی مرا دست ازکمرصد گره چون سبحه در دل دارم از زنار خویشاز دم جان بخش درآخر تلافی می کندعیسی ما گر خبر کم کیرد از بیمار خویشقدر باشد سی شب آن کس راکه نبود درسرامجلس افروزی بغیر از دیده بیدار خویشنیستم بیکار اگر از خلق رو گردان شدمخط به مژگان می کشم بر صفحه دیوار خویشگوش خود را کاسه در یوزه تحسین کندهرتهی مغزی که باشد عاشق گفتار خویشخار دیوارم، و بال دامن گل نیستمرزق من نظاره خشکی است از گلزار خویشبا دل آلوده بی شرمی است اظهار صلاحمی کشم بیش ازگنه خجلت ز استغفار خویشنیست صائب قدردانی در بساط روزگارازصدف بیرون چه آرم گوهر شهوار خویش؟
غزل شماره ۴۹۱۵ نیست رزقم تیر تخشی چون کمان ازتیر خویشقسمتم خمیازه خشکی است از نخجیر خویشگرچه صید لاغر من لایق فتراک نیستمی توان کردن به سوزن امتحان شمشیر خویشتا توان چون خضر شد معمار دیوار یتیمازمروت نیست کردن سعی درتعمیر خویشجاهل از کفران کند زرق حلال خود حرامطفل از پستان گزیدن می کند خون شیر خویشیک قلم گردید پای آهوان خلخال داربس که پاشیدم به صحرا دانه زنجیر خویشچون گهر بر من کسی را دل درین دریا نسوختکردم از گرد یتیمی عاقبت تعمیر خویشزنگ بست از مهر خاموشی مراتیغ زبانچند در زیر سپر پنهان کنم شمشیر خویش؟آن ستمگر را پشیمان از دل آزادی نکردزیر بار منتم از آه بی تأثیر خویشنیست در ظاهر مراصائب اگر نقدی به دستزیر بار منتم ازآه بی تأثیر خویش
غزل شماره ۴۹۱۶ جوهر ذاتی نمی خواهد ز کس اکسیر خویشگوهر از گرد یتیمی می کند تعمیر خویشکاسه فغفور رابر فرق خاقان بشکندهرکه را باشد ولی نعمت ز چشم سیر خویشپیچ و تاب بیقراری رشته جان من استمی برم چون آب هرجامی روم زنجیر خویشآهوان ناز سگ لیلی به مجنون می کنندعشق در هر جا که باشد می کند تأثیر خویشزخم من از گردخجلت رخنه دیوار شداینقدر غافل نباشد بود از نخجیر خویشمی برد رنگ از رخ یاقوت خون گرم مارحم کن ای سنگدل برجوهر شمشیر خویشدر رکاب سیل نتوانی شدن واصل به بحرتا نشویی دست رغبت صائب از تعمیر خویش
غزل شماره ۴۹۱۷ کوته اندیشی که نفرستد به عقبی مال خویشچشم امیدش بود پیوسته در دنبال خویشچون مگس در دامگاه عنکبوتان، کرده امدست و پا گم ازهجوم رشته آمال خویشخواب راحت می کنم در سایه بال هماتا ز استغنا کشیدم سربه زیربال خویشمی شود بر دیده خونبار من عالم سیاههرگه اندازم نظر برنامه اعمال خویشجوی خون از دیده آیینه می گردد روانپرده بردارم اگر از صورت احوال خویشنیست اظهار جوانی، خجلت بی حاصلی استاین که می دارم نهان ازهمنشینان سال خویشداغ می بخشد ثمر گفتار هرجا درد نیستپیش بیدردان مکن اظهار صائب حال خویش