غزل شماره ۴۹۵۰ چگونه جان برد صید از کمین چشم فتانش؟که گیراتر بود از خون ناحق تیغ مژگانشز فیض عشق بر خورشید رخساری نظر دارمکه می ساید به ابر از بس بلندی تیغ مژگانشاگر شمع سهیل از آفت صرصر فرو میردتوان روشن نمود از پرتو سیب ز نخدانشپی تسکین خاطرآرزویی می کنم رنگینوگرنه من کیم تا باشم زخیل شهیدانش؟سری شایسته سرگشتگی زلفش نمی یابدازان رو بر هوا مانده است دایم دست و چوگانشچو مغز پسته در شکر شود گم حنظل گردونتبسم ریزچون گردد دهان شکر افشانشگذارد بند بر پا آسمان را کوه تمکینشقیامت را به رفتار آورد سر و خرامانشدل خود می خوردموری اگر مهمان او گرددمخور صائب فریب آسمان و خوان احسانش
غزل شماره ۴۹۵۱ ز گرد سرمه نتوان دید درچشم سخندانشمگر این گردرا بشکافدازهم تیرمژگانششکوه حسن او بی دست و پا دارد تماشاراازان خواب فراغت می کند دایم نگهبانشزطفلی گر چه پشت وروی تیغ ازهم نمی داندسراسر می رود در سینه ها زخم نمایانشبه چشم من سیه کرده عالم راسیه چشمیکه گیرد صبح محشر نسخه از چاک گریبانشز بیماری ندارد چشم اوپروای دل بردنولی در صید دلهاپنجه شیرست مژگانشچه گل چیند ز رخسار حجاب آلود او عاشق ؟که گلچین می رود بادست خالی از گلستانشکجا افتد به فکر ما اسیران ناز پروریکه باشد یوسف مصر از فراموشان زندانشچرا از دست می رفتم،چرا بیمار می بودم؟اگر می بود بربالین من سیب زنخدانشمرا سیمین بری آتش به خرمن می زند صائبکه برگ گل نماید کار اخگر درگریبانش
غزل شماره ۴۹۵۲ رگ ابری است آن لبهای نوخط، بوسه بارانشکه عمر جاودان بخشد به عاشق مد احسانشسرانگشت سهیل از زخم دندان جوی خون گرددز می گر این چنین رنگین شود سیب زنخدانشکشد در هر قدم جای قدح مینای می برسرزمین از جلوه مستانه سرو خرامانشبه هر گلشن که آن سرو خرامان جلوه گر گرددنمی آید بهم تا حشر آغوش خیابانشزبان العطش گویی است هر گردی کز او خیزدبه خون عاشقان تشنه است از بس خاک میدانشچه بال و پر گشاید در دل چون چشم مور من؟پریزادی که باشد چون قفس ملک سلیمانشبه آزادان کسی را می رسد پیوند چون قمریکه باشد حلقه فتراک ازطوق گریبانشکجا آن نوش لب دارد غم اهل سخن صائب؟که از خود می کند ایجاد طوطی شکرستانش
غزل شماره ۴۹۵۳ به سرخی می زند چون مشک خط عنبرافشانشچه حسن نشأه خیزست این که میگون است ریحانشنباشد دور اگر خطش طلایی درنظر آیدکه طوق هاله زرین می شود ازماه تابانشبه نور دیده خود چون چراغ صبح می لرزدسهیل شوخ چشم از پرتو سیب زنخدانشدل عشاق چون برگ خزان برخاک می ریزدبه هر جانب که مایل می شود سرو خرامانشعیار شوق بلبل رانمی دانم،همین دانمکه آتش زیر پا دارد گل از شوق گریبانشبه باد بی نیازی می دهد شور قیامت رااگر بردارد از لب مهر خاموشی نمکدانشدرین بستانسرا سروی بلند آوازه می گرددکه باشد همچو صائب نغمه سنجی درگلستانش
غزل شماره ۴۹۵۴ به جوش آرد شراب شوق را رخسار گلگونشگریبان می درد خمیازه از لبهای میگونشاگر ذوق تماشای خودآن مغرور دریابدکه می آرد دگر از خانه آیینه بیرونش ؟در آن وادی که من چون سیل فارغبال میگردمز چشم آهوان دایم نظر بندست مجنونشدگر عاشق به شیرین کاری صنعت چه دل بندد؟که شیرین دهان تیشه فرهاد ازخونشچنان قالب تهی کرده است صائب ازتماشایشکه همچون صبح صادق برسفیدی می زند خونش·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·- غزل شماره ۴۹۵۵ اگر باید درآتش رفت از رخسار گلگونشبه دندان خون خود می گیرم از لبهای میگونش؟ندارد در هوسناکی گناهی عشق پاک منبه جوش آورد خون بوسه را رخسار گلگونشمرا در یک نظر چون سرمه گردانید سوداییبلای آسمانی بود چشم آسمان گونشبه آه سرد من آن شاخ گل سر در نمی آردو گرنه هرنسیمی می برد از راه بیرونشسفال از بوی ریحان غوطه در دریای عنبر زدهمان خشک است مغز عاشقان از خط شبگونشسفر در خویش کردن بی نیازی بار می آردخوشا دیوانه ای کز سینه باشد بر مجنونشز عقل خام طینت پختگی جویی، نمی بینیکه در خم جای دارد چون می نارس فلاطونشز فیض عشق دارم لاله رویی درنظر صائبکه می چسبد چو داغ لاله بردل خال موزونش
غزل شماره ۴۹۵۶ شراب لعل می سازد عرق راروی گلگونشقدح لبریز برمی گردد ازلبهای میگونشز طوق خویش سازد حلقه نام سرو راقمریدرآن گلشن که گردد جلوه گر شمشاد موزونشغبارش لاله گون خیزد، نسیمش گلفشان باشدبه هر خاکی که افتد پرتو رخسار گلگونشقدح را شوق آن لب شهپر پرواز می بخشدبه ساقی احتیاجی نیست در بزم همایونشچه پروا دارد از سنگ ملامت دشت پیماییکه از پیشانی واکرده باشد بر مجنونشاگر شیرین ز ناز و سرکشی آتش عنان گرددکند فرهاد راممنون به عذر لنگ، گلگونشچه لازم دورکردن از حریم خود سپندی راکه بی آرامی دل می برد از بزم بیرونشمرا رعنا غزالی می کشد درخاک و خون صائبکه جای گرد، مجنون خیزد از دامان هامونش
غزل شماره ۴۹۵۷ اگر چه بی نیاز ست از دو عالم ناز تمکینشچه بیتابانه می چسبد به دل لبهای شیرینشازان در چشم او عاشق بود از خاک ره کمترکه قمری می کند نقش قدم را سرو سیمینشمرا چون مهرتابان داغ دارد آسمان چشمیکه تابد پنجه الماس رامژگان زرینشدگر ماه نوی بر سینه من می زند ناخنکه گوهر در صدف پنهان شده است از شرم پروینشبه بوی مشک بتوان صدبیابان رفت دنبالشز شوخیها اگر پی گم کند آهوی مشکینشدرین بستان شبی راهر که دارد زنده چون شبنمچراغ آفتاب آید به پای خود به بالینشنگین را در نگین دان رتبه دیگر بود صائباگر باور نداری سیر کن درخانه زینش
غزل شماره ۴۹۵۸ بهار آرزو گلگل شکفت ازروی رنگینشبه جوش آورد خون بوسه را دست نگارینشز استغنا به چشمش گر چه عالم درنمی آیدبه دل طفلانه می چسبد تبسمهای شیرینشمیان مشک و خون دراصل فطرت هست یکرنگیدل مجروح چون گردد جدا از زلف مشکینش ؟چه فارغبال صبح رستخیز ازخواب برخیزدمی آشامی که باشد چون سبو از دست بالینشنگردد گر حجاب عشق مهر لب،چنان نالمکه ازفریاد من برخود بلرزد کوه تمکینشدل بیطاقتی چون طفل بدخو دربغل دارمکه نتوانم به کار هردوعالم داد تسکینشز شوخی می کند زیروزبر هرروز شهری راکدامین سنگدل شد رهنمای خانه زینش ؟خیال یار درهر خانه چشمی که ره یابدز شوخی در فلاخن می گذارد خواب سنگینشبه دست باد نتوان دید صائب خرمن خودرانبیند هیچ کس یارب چومن درخانه زینش
غزل شماره ۴۹۵۹ شود دیوانه آخر هر که سودایی است همراهشسر از صحرا برآرد هرکه صحرایی است همراهشنسازد گرم چشم خود مگر در دامن منزلسبکسیری که چون خورشید تنهایی است همراهشتوکل میکند پوشیده چشمان را نگهداریبه چاه افتد درین ره هر که بینایی است همراهشبه آن خورشید سیما همسفر گشتم، ندانستمکه تنها می رود هرکس که هر جایی است همراهشنهان سرکرد دل راه سرزلفش ،ازین غافلکه آتش در شب تاریک، رسوایی است همراهشبه چشم دوربینان چون پلنگ آید غزال منزبس کز هر طرف چشم تماشایی است همراهشز نور علم صائب شب شودازروز روشنترندارد شمع حاجت هرکه دانایی است همراهش
غزل شماره ۴۹۶۰ به عاشق صید عاشق میکند قد دلارایشز طوق قمریان فتراک دارد سرو بالایشز مستی گرچه نتواند گرفتن چشم او خودراندارد در گرفتن کوتهی مژگان گیرایشگلستان کاسه دریوزه سازد لاله و گل رازتاب می چو گردد شبنم افشان روی زیبایشعجب دارم به فکر ما خمارآلودگان افتدپریرویی که از لبهای میگون است صهبایشنگه دارد خدا از چشم بدآن آتشین رو راکه گل درغنچه می گردد گلاب ازشرم سیمایشبرآرد گو در میخانه ها رامحتسب باگلکه بی می عالمی رامست دارد چشم شهلایشدهان صورت دیوار راتنگ شکر سازددرآن محفل که آید در سخن لعل شکر خایشز اقبال جنون خورشید رویی در نظر دارمکه مغز صبح رادارد پریشان جوش سودایشاگر مرد ملامت نیستی از عشق دوری کنکه کوه قاف یک سنگ است ازدامان صحرایشبه ناخن ازرگ الماس جوی خون روان سازدسبکدستی که ذوق کار باشد کارفرمایشسپند روی او می گشت صائب خرده جانهااگر بی پرده می گردید حسن عالم آرایش