انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 495 از 718:  « پیشین  1  ...  494  495  496  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۹۸۳

ای فلکها ز فروغ رخ زیبای تو خوش
عالم خاک هم از سایه بالای تو خوش

چه بهشتی تو که چون کنج لب و گوشه چشم
نیست جایی که نباشد زسراپای تو خوش

روزت از روز دگر خوشتر ونیکوتر باد
که شد امروز من از وعده فردای توخوش

نیست ممکن که گشاید ز تماشای بهشت
دل هرکس که نگردد ز تماشای تو خوش

فیض درابر سیاه و دل شب می باشد
می شود وقت دل از زلف سمن سای تو خوش

فارغ ازعذر ستم باش که درمشرب ما
هست چون لطف بجا، رنجش بیجای توخوش

چون مه عید به انگشت نمایندش خلق
لب هرکس شود از لعل شکر خای تو خوش

چیست دربار توای تاجر کنعان، که شده است
دل یک شهر زاندیشه سودای تو خوش

چشم بددور زابری بلند تو که هست
چون مه عید دل خلق به ایمای تو خوش

برتو صائب نمک عشق و جنون باد حلال
که مراوقت شد از شور سخنهای توخوش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۹۸۴

دین به دنیای دنی ای دل نادان مفروش
آنچه درمصر عزیزست به کنعان مفروش

همتی را که به روشن گهری مشهورست
چون گدایان تنک مایه به یک نان مفروش

نبرد آب گهر تلخی منت ز مذاق
چون صدف آب رخ خویش به نیسان مفروش

دامن وصل، طلبکار تهیدستان است
فقر را ای دل آگاه به سامان مفروش

باد دستانه مکن عمر گرامی را صرف
آنچه ارزان به تو دادند تو ارزان مفروش

رشته عمر ابد بی گره منت نیست
جگر تشنه به سرچشمه حیوان مفروش

ساکنان حرم از قبله نما آزادند
رهنمایی به من ای خضر بیابان مفروش

گریه ساخته در انجمن عشق مکن
بیش ازین دانه پوسیده به دهقان مفروش

پیش من بحر ز گرداب بود حلقه بگوش
دیده تر به من ای ابربهاران مفروش

عارفان زهد لباسی به جوی نستانند
برو ای شیخ، به ما پاکی دامان مفروش

سطحیان غور معانی نتوانند نمود
بیش ازین جلوه به آیینه حیران مفروش

سخن از پردگیان حرم توفیق است
صائب او رابه زر و سیم لئیمان مفروش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۹۸۵

لب خمیازه ما شد ز می ناب خموش
که صدف می شود ازگوهر سیراب خموش

بحر از پنجه مرجان نپذیرد آرام
نشد از دست نوازش دل بیتاب خموش

گریه برآتش بیتابی ماآب نزد
که ز شبنم نشود مهر جهانتاب خموش

نیست در صحبت اشراق زبانی درکار
شمع آن به که بود در شب مهتاب خموش

چه عجب درگل اگر دیده ماحیران شد
که چو آیینه درین باغ شود آب خموش

نیست بی داغ ملامت جگر چاک مرا
نشود شمع درین گوشه محراب خموش

شمع در پرده فانوس نیفتد ز زبان
نشود چشم سخنگوی تو در خواب خموش

چه کند مهر خموشی به لب شکوه ما؟
نشود سیل گرانسنگ به گرداب خموش

گریه و ناله بود لازم سرگردانی
نیست ممکن شود از زمزمه دولاب خموش

شد غبار خط او باعث تسکین دل را
چاره خاک است چو آتش نشدازآب خموش

روز روشن شب تاریک شود درنظرش
هرکه را گشت چراغ دل بیتاب خموش

شور من بیش شد ازسنگ ملامت صائب
چه خیال است به کهسار شود آب خموش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۹۸۶

سرو اگر جلوه کند پیش قد رعنایش
قمری ازشهپر خود اره نهد برپایش

جرعه اولش ازخون مسیحا باشد
چون کشد تیغ ستم غمزه بی پروایش

علم صبح قیامت به زمین خوابیده است
تافکنده است به ره سایه قد رعنایش

نه همین خون شفق درجگر خورشیدست
جگر کیست که خون نیست زاستغنایش ؟

دو جهان فتنه به هم دست و گریبان گردد
مژه برهم چو زند چشم قیامت زایش

شکر ازچاک دل مور به فریاد آید
چون درآید به سخن پسته شکرخایش

وقت شوخی زنگارین قدمان می شمرد
رم آهوی ختا رامژه گیرایش

بی تکلف به نگه سوزی آن عارض نیست
لاله هر چند که آتش چکد ازسیمایش

عالم بیخبری طرفه تماشاگاهی است
رهروی نیست درین ره که نلغزد پایش

تنگ خلقی است که برجمله بدیهاست محیط
نیست دیوی که درین شیشه نباشد جایش

چهره زرد، نشان جگر سوخته است
نیست یک شمع که تاریک نباشد پایش

صائب این آن غزل خواجه کمال است که گفت
سرو دیوانه شده است از هوس بالایش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۹۸۷

سرو گلزار بهشت است قد دلجویش
لاله باغ تجلی است رخ نیکویش

من که از رشک دل روشن خود می سوزم
چون ببینم که شود آینه همزانویش ؟

بخیه راز نهان جوهر شمشیر شده است
بس که شد آینه پردا(ز د)لم ازبویش

خانه اش گر شود از موج حوادث ویران
صائب آن نیست که لنگر بکند ازکویش




·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-


غزل شماره ۴۹۸۸

دل به دنیا نگذرد خرد دوراندیش
نشود برق سبکسیر مقید به حشیش

ترک دنیای فرومایه سر همتهاست
ورنه شاهان ز چه همت طلبند از درویش ؟

زاهد خشک که دربوته ریش است نهان
خارپشتی است که درهرسر مو دارد نیش

با عمل دامن تقوی زمناهی چیدن
احتراز سگ مسلخ بود ازشاشه خویش !

صائب آرامگهش قلعه فولاد بود
هرکه بیرون ننهد پای زاندازه خویش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۹۸۹

درکرم ساغر اگر هست زمینا در پیش
ابر ازبخشش دریاست ز دریا درپیش

ماپریشان سفران قافله سیلابیم
چه خیال است که افتد خبر ازما درپیش؟

روز محشر نکشد خط زخجالت به زمین
شرمگینی که فکنده است سراینجا در پیش

سبک از یاد گرانان جهان می گردد
کوه قافی که مرا هست چو عنقا درپیش

حسن غافل نتواند ز دل روشن شد
دارد آیینه شب و روز خود آرا در پیش

ساحلی نیست به از شستن دست ازجانش
آن که سیلاب زپی دارد و دریا درپیش

قلم مشق جنون بود مرا هر سر موی
بود روزی که مرا صفحه صحرا در پیش

هر نهالی که درین باغ کند قامت راست
سرخطی دارد ازان قامت رعنا در پیش

پرده خواب شود هرچه ز اوراق نهد
بجز از نامه خود، دیده بینا در پیش

همه دانند که مطلب زدعا آمین است
اگر افتاد ز خط زلف چلیپا در پیش

به سخن دل ندهند آینه رویان جهان
زنگ اینجا بود ازطوطی گویا درپیش

از گل آتش به ته پا بود آن را که بود
همچو شبنم سفر عالم بالا در پیش

صائب امروز محال است نفس راست کند
عاقلی را که بود محنت فردا در پیش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۹۹۰

چون برون آورم ازجیب سر خجلت خویش؟
که ز عصیان خجلم بیش من از طاعت خویش

آن که در آینه بیتاب شد از طلعت خویش
آه اگر در دل عاشق نگرد صورت خویش

بر غزالان چه کنم دامن صحرا را تنگ ؟
من که در خانه بیابانیم از وحشت خویش

فرصت از خنده برق است سبک جولانتر
مده از دست چو کوته نظران فرصت خویش

حرف سایل اگر ازآب گهر سبز کنم
غوطه در بحر زنم از عرق خجلت خویش

چشم سیری ز طعام است ترا، زین غافل
که به اطعام توان سیر شد از نعمت خویش

نشود شسته رخ سایلش از گرد سؤال
هرکریمی که نگردد خجل از همت خویش

یوسف آنجا که به سیم و زر قلب است گران
چه بر آرم ز صدف گوهر بی قیمت خویش؟

گذرد جنت اگر از در ویرانه من
نیست ممکن که برون پانهم ازخلوت خویش

گر چه باشد دهن تیغ لب جام، مرا
همچنان خون خورم از جرأت بی غیرت خویش

من که پشتم خم ازین بار گران گردیده است
چون گرانبار کنم پشت کس ازمنت خویش ؟

حاصل من چو مه نو ز کمانخانه چرخ
تیرباران اشارت بود از شهرت خویش

زان سیاه است رخ ماه که چون لاغر شد
می کشد تیغ به سیمای ولی نعمت خویش

چشم من نیست به آسودگی خود صائب
هست در راحت احباب مرا راحت خویش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۹۹۱

ساده لوحی که شکایت کند از قسمت خویش
می کشد تیغ به سیمای ولی نعمت خویش

حسن از پاکی دامن نفس خوش نکشید
غنچه پیوسته به زندان بود از عصمت خویش

سرو و شمشاد و صنوبر همه برخاک افتند
هرکجا قامت او جلوه دهد رایت خویش

گر چه شد صورت دیوار زخشکی زاهد
به تماشای تو بیرون دود از خلوت خویش

چه خبر داشته باشم ز عزیزان دگر؟
من که از خود نگرفتم خبرازوحشت خویش

خواب خرگوش به مهلت رم آهو گردید
چشم نرم تو پشیمان نشد از غفلت خویش

تا از آب گهرم خاک نگردد سیراب
نیست ممکن که تسلی شوم ازهمت خویش

زین چه حاصل که گناهان مرابخشیدند ؟
من که درآتش سوزنده ام از خجلت خویش

گر چه از سایه من روی زمین آسوده است
چون همانیست مرا بهره ای ازدولت خویش

درد کم قیمتی از درد شکستن بیش است
به که برسنگ زنم گوهر بی قیمت خویش

راه خوابیده به فریاد جرس شد بیدار
هست برکوه همان پشت تو ازغفلت خویش

گر چه غایب ز نظرها شده ام چون عنقا
کره قاف است همان بردلم از شهرت خویش

تا خراشیدن دل هست میسر صائب
چه خیال است که از دست دهم فرصت خویش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۹۹۲

نکشیدیم شبی سیمبری در بر خویش
دست ماهمچو سبو ماند به زیر سر خویش

نیست پروانه من قابل دلسوزی شمع
مگر ازگرمی پرواز بسوزم پر خویش

گردن شیشه می حکم بیاضی دارد
که کسی از خط پیمانه نپیچد سر خویش

چند مژگان تو بااهل نظر کج بازد؟
هیچ کس تیر نینداخته بر لشکر خویش

نیستی اخگر، ازین پرده نیلی بدر آی
چند در پرده توان بود زخاکستر خویش؟

کشتی خویش به ساحل نتوانی بردن
تادرین بحر فلاخن نکنی لنگر خویش

چون به بیداری ازان روی نظر بردارد؟
آنکه در خواب نهد آینه زیرسرخویش

خبر از مستی سرشار ندارد صائب
هرکه مستانه نزد در دل خم ساغر خویش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۹۹۳

رفته پایم به گل از پرتو چشم تر خویش
نخل شمعم که بود ریشه من در سر خویش

بر نیایم ز قفس گر قفسم را شکنند
خجلم بس که ز کوتاهی بال و پر خویش

چون گهرگرد یتیمی است لباسی که مراست
گرد می خیزد اگر دست زنم بر سر خویش

ازگهر سنجی این جوهریان نزدیک است
که ز ساحل به صدف بازبرم گوهر خویش

عالم از خامه شیرین سخنم پر شورست
نیستم نی که ببندم به گره شکر خویش

تا خلافش به دل جمع توانم کردن
راه گفتار نبندم به نصیحتگر خویش !

به شکر خنده شادی گذرد ایامش
هرکه چون صبح به آفاق نبندد در خویش

چه فتاده است در اندیشه سامان باشم؟
من که چون شاخ گل از خویش ندانم سر خویش

صائب از شرم همان حلقه بیرون درم
سرو چون فاخته گر جا دهدم در بر خویش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 495 از 718:  « پیشین  1  ...  494  495  496  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA