غزل شماره ۴۹۸۳ ای فلکها ز فروغ رخ زیبای تو خوشعالم خاک هم از سایه بالای تو خوشچه بهشتی تو که چون کنج لب و گوشه چشمنیست جایی که نباشد زسراپای تو خوشروزت از روز دگر خوشتر ونیکوتر بادکه شد امروز من از وعده فردای توخوشنیست ممکن که گشاید ز تماشای بهشتدل هرکس که نگردد ز تماشای تو خوشفیض درابر سیاه و دل شب می باشدمی شود وقت دل از زلف سمن سای تو خوشفارغ ازعذر ستم باش که درمشرب ماهست چون لطف بجا، رنجش بیجای توخوشچون مه عید به انگشت نمایندش خلقلب هرکس شود از لعل شکر خای تو خوشچیست دربار توای تاجر کنعان، که شده استدل یک شهر زاندیشه سودای تو خوشچشم بددور زابری بلند تو که هستچون مه عید دل خلق به ایمای تو خوشبرتو صائب نمک عشق و جنون باد حلالکه مراوقت شد از شور سخنهای توخوش
غزل شماره ۴۹۸۴ دین به دنیای دنی ای دل نادان مفروشآنچه درمصر عزیزست به کنعان مفروشهمتی را که به روشن گهری مشهورستچون گدایان تنک مایه به یک نان مفروشنبرد آب گهر تلخی منت ز مذاقچون صدف آب رخ خویش به نیسان مفروشدامن وصل، طلبکار تهیدستان استفقر را ای دل آگاه به سامان مفروشباد دستانه مکن عمر گرامی را صرفآنچه ارزان به تو دادند تو ارزان مفروشرشته عمر ابد بی گره منت نیستجگر تشنه به سرچشمه حیوان مفروشساکنان حرم از قبله نما آزادندرهنمایی به من ای خضر بیابان مفروشگریه ساخته در انجمن عشق مکنبیش ازین دانه پوسیده به دهقان مفروشپیش من بحر ز گرداب بود حلقه بگوشدیده تر به من ای ابربهاران مفروشعارفان زهد لباسی به جوی نستانندبرو ای شیخ، به ما پاکی دامان مفروشسطحیان غور معانی نتوانند نمودبیش ازین جلوه به آیینه حیران مفروشسخن از پردگیان حرم توفیق استصائب او رابه زر و سیم لئیمان مفروش
غزل شماره ۴۹۸۵ لب خمیازه ما شد ز می ناب خموشکه صدف می شود ازگوهر سیراب خموشبحر از پنجه مرجان نپذیرد آرامنشد از دست نوازش دل بیتاب خموشگریه برآتش بیتابی ماآب نزدکه ز شبنم نشود مهر جهانتاب خموشنیست در صحبت اشراق زبانی درکارشمع آن به که بود در شب مهتاب خموشچه عجب درگل اگر دیده ماحیران شدکه چو آیینه درین باغ شود آب خموشنیست بی داغ ملامت جگر چاک مرانشود شمع درین گوشه محراب خموششمع در پرده فانوس نیفتد ز زباننشود چشم سخنگوی تو در خواب خموشچه کند مهر خموشی به لب شکوه ما؟نشود سیل گرانسنگ به گرداب خموشگریه و ناله بود لازم سرگردانینیست ممکن شود از زمزمه دولاب خموششد غبار خط او باعث تسکین دل راچاره خاک است چو آتش نشدازآب خموشروز روشن شب تاریک شود درنظرشهرکه را گشت چراغ دل بیتاب خموششور من بیش شد ازسنگ ملامت صائبچه خیال است به کهسار شود آب خموش
غزل شماره ۴۹۸۶ سرو اگر جلوه کند پیش قد رعنایشقمری ازشهپر خود اره نهد برپایشجرعه اولش ازخون مسیحا باشدچون کشد تیغ ستم غمزه بی پروایشعلم صبح قیامت به زمین خوابیده استتافکنده است به ره سایه قد رعنایشنه همین خون شفق درجگر خورشیدستجگر کیست که خون نیست زاستغنایش ؟دو جهان فتنه به هم دست و گریبان گرددمژه برهم چو زند چشم قیامت زایششکر ازچاک دل مور به فریاد آیدچون درآید به سخن پسته شکرخایشوقت شوخی زنگارین قدمان می شمردرم آهوی ختا رامژه گیرایشبی تکلف به نگه سوزی آن عارض نیستلاله هر چند که آتش چکد ازسیمایشعالم بیخبری طرفه تماشاگاهی استرهروی نیست درین ره که نلغزد پایشتنگ خلقی است که برجمله بدیهاست محیطنیست دیوی که درین شیشه نباشد جایشچهره زرد، نشان جگر سوخته استنیست یک شمع که تاریک نباشد پایشصائب این آن غزل خواجه کمال است که گفتسرو دیوانه شده است از هوس بالایش
غزل شماره ۴۹۸۷ سرو گلزار بهشت است قد دلجویشلاله باغ تجلی است رخ نیکویشمن که از رشک دل روشن خود می سوزمچون ببینم که شود آینه همزانویش ؟بخیه راز نهان جوهر شمشیر شده استبس که شد آینه پردا(ز د)لم ازبویشخانه اش گر شود از موج حوادث ویرانصائب آن نیست که لنگر بکند ازکویش·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·- غزل شماره ۴۹۸۸ دل به دنیا نگذرد خرد دوراندیشنشود برق سبکسیر مقید به حشیشترک دنیای فرومایه سر همتهاستورنه شاهان ز چه همت طلبند از درویش ؟زاهد خشک که دربوته ریش است نهانخارپشتی است که درهرسر مو دارد نیشبا عمل دامن تقوی زمناهی چیدناحتراز سگ مسلخ بود ازشاشه خویش !صائب آرامگهش قلعه فولاد بودهرکه بیرون ننهد پای زاندازه خویش
غزل شماره ۴۹۸۹ درکرم ساغر اگر هست زمینا در پیشابر ازبخشش دریاست ز دریا درپیشماپریشان سفران قافله سیلابیمچه خیال است که افتد خبر ازما درپیش؟روز محشر نکشد خط زخجالت به زمینشرمگینی که فکنده است سراینجا در پیشسبک از یاد گرانان جهان می گرددکوه قافی که مرا هست چو عنقا درپیشحسن غافل نتواند ز دل روشن شددارد آیینه شب و روز خود آرا در پیشساحلی نیست به از شستن دست ازجانشآن که سیلاب زپی دارد و دریا درپیشقلم مشق جنون بود مرا هر سر مویبود روزی که مرا صفحه صحرا در پیشهر نهالی که درین باغ کند قامت راستسرخطی دارد ازان قامت رعنا در پیشپرده خواب شود هرچه ز اوراق نهدبجز از نامه خود، دیده بینا در پیشهمه دانند که مطلب زدعا آمین استاگر افتاد ز خط زلف چلیپا در پیشبه سخن دل ندهند آینه رویان جهانزنگ اینجا بود ازطوطی گویا درپیشاز گل آتش به ته پا بود آن را که بودهمچو شبنم سفر عالم بالا در پیشصائب امروز محال است نفس راست کندعاقلی را که بود محنت فردا در پیش
غزل شماره ۴۹۹۰ چون برون آورم ازجیب سر خجلت خویش؟که ز عصیان خجلم بیش من از طاعت خویشآن که در آینه بیتاب شد از طلعت خویشآه اگر در دل عاشق نگرد صورت خویشبر غزالان چه کنم دامن صحرا را تنگ ؟من که در خانه بیابانیم از وحشت خویشفرصت از خنده برق است سبک جولانترمده از دست چو کوته نظران فرصت خویشحرف سایل اگر ازآب گهر سبز کنمغوطه در بحر زنم از عرق خجلت خویشچشم سیری ز طعام است ترا، زین غافلکه به اطعام توان سیر شد از نعمت خویشنشود شسته رخ سایلش از گرد سؤالهرکریمی که نگردد خجل از همت خویشیوسف آنجا که به سیم و زر قلب است گرانچه بر آرم ز صدف گوهر بی قیمت خویش؟گذرد جنت اگر از در ویرانه مننیست ممکن که برون پانهم ازخلوت خویشگر چه باشد دهن تیغ لب جام، مراهمچنان خون خورم از جرأت بی غیرت خویشمن که پشتم خم ازین بار گران گردیده استچون گرانبار کنم پشت کس ازمنت خویش ؟حاصل من چو مه نو ز کمانخانه چرختیرباران اشارت بود از شهرت خویشزان سیاه است رخ ماه که چون لاغر شدمی کشد تیغ به سیمای ولی نعمت خویشچشم من نیست به آسودگی خود صائبهست در راحت احباب مرا راحت خویش
غزل شماره ۴۹۹۱ ساده لوحی که شکایت کند از قسمت خویشمی کشد تیغ به سیمای ولی نعمت خویشحسن از پاکی دامن نفس خوش نکشیدغنچه پیوسته به زندان بود از عصمت خویشسرو و شمشاد و صنوبر همه برخاک افتندهرکجا قامت او جلوه دهد رایت خویشگر چه شد صورت دیوار زخشکی زاهدبه تماشای تو بیرون دود از خلوت خویشچه خبر داشته باشم ز عزیزان دگر؟من که از خود نگرفتم خبرازوحشت خویشخواب خرگوش به مهلت رم آهو گردیدچشم نرم تو پشیمان نشد از غفلت خویشتا از آب گهرم خاک نگردد سیرابنیست ممکن که تسلی شوم ازهمت خویشزین چه حاصل که گناهان مرابخشیدند ؟من که درآتش سوزنده ام از خجلت خویشگر چه از سایه من روی زمین آسوده استچون همانیست مرا بهره ای ازدولت خویشدرد کم قیمتی از درد شکستن بیش استبه که برسنگ زنم گوهر بی قیمت خویشراه خوابیده به فریاد جرس شد بیدارهست برکوه همان پشت تو ازغفلت خویشگر چه غایب ز نظرها شده ام چون عنقاکره قاف است همان بردلم از شهرت خویشتا خراشیدن دل هست میسر صائبچه خیال است که از دست دهم فرصت خویش
غزل شماره ۴۹۹۲ نکشیدیم شبی سیمبری در بر خویشدست ماهمچو سبو ماند به زیر سر خویشنیست پروانه من قابل دلسوزی شمعمگر ازگرمی پرواز بسوزم پر خویشگردن شیشه می حکم بیاضی داردکه کسی از خط پیمانه نپیچد سر خویشچند مژگان تو بااهل نظر کج بازد؟هیچ کس تیر نینداخته بر لشکر خویشنیستی اخگر، ازین پرده نیلی بدر آیچند در پرده توان بود زخاکستر خویش؟کشتی خویش به ساحل نتوانی بردنتادرین بحر فلاخن نکنی لنگر خویشچون به بیداری ازان روی نظر بردارد؟آنکه در خواب نهد آینه زیرسرخویشخبر از مستی سرشار ندارد صائبهرکه مستانه نزد در دل خم ساغر خویش
غزل شماره ۴۹۹۳ رفته پایم به گل از پرتو چشم تر خویشنخل شمعم که بود ریشه من در سر خویشبر نیایم ز قفس گر قفسم را شکنندخجلم بس که ز کوتاهی بال و پر خویشچون گهرگرد یتیمی است لباسی که مراستگرد می خیزد اگر دست زنم بر سر خویشازگهر سنجی این جوهریان نزدیک استکه ز ساحل به صدف بازبرم گوهر خویشعالم از خامه شیرین سخنم پر شورستنیستم نی که ببندم به گره شکر خویشتا خلافش به دل جمع توانم کردنراه گفتار نبندم به نصیحتگر خویش !به شکر خنده شادی گذرد ایامشهرکه چون صبح به آفاق نبندد در خویشچه فتاده است در اندیشه سامان باشم؟من که چون شاخ گل از خویش ندانم سر خویشصائب از شرم همان حلقه بیرون درمسرو چون فاخته گر جا دهدم در بر خویش