غزل شماره ۵۰۲۹ چمن برید به مقراض رشک، سنبل خویشسرآمدی ز نکویان به زلف و کاکل خویشاگر چه هست لبت بی نیاز از پرسشبپرس حال مرا گاهی از تغافل خویشفتادگی است که پشتش نمی رسد به زمینبه خصم خویش سوارم من ازتحمل خویشکمینه حکم شهنشاه عشق این حکم استکه گل پیاده رود در رکاب بلبل خویشچه نعمتی است درین راه پرخطر صائبکه بسته ایم گران، توشه توکل خویش·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·- غزل شماره ۵۰۳۰ مکن خراش دل سنگ نیز پیشه خویشکه کشته می شوی آخر به زخم تیشه خویشزشرم صورت شیرین مرا میسر نیستز دور بوسه زدن بر دهان تیشه خویشمرا به دار فنای زمانه چون حلاجبجز رسن نبود بهره ای ز پیشه خویشکه غیر سبزه خط تو ای بهار امیدرسانده است در آتش به آب، ریشه خویش ؟به لطف شیشه گر، امید من درست بودازان دریغ ندارم زسنگ شیشه خویشدوام خنده شادی چو غنچه یک دهن استخوشم به تنگدلی با غم همیشه خویشچو پیش صرصر مرگ است کوه و کاه یکیبه سنگ خاره چه محکم کنیم ریشه خویش ؟نمی رسد به غزالان فربه آسیبیاگر ز پهلوی لاغر کنند بیشه خویششدم به خوردن دل قانع از جهان صائبچو شیر پا نگذارم برون ز بیشه خویش
غزل شماره ۵۰۳۱ نمی روم به بهشت برین زخانه خویشبه گل فرو شده پایم درآستانه خویشبه گنجها نتوان درد را خرید از منبه زر بدل نکنم رنگ عاشقانه خویشبه نغمه دگران احتیاج نیست مراکه هست چون خم می مطربم ز خانه خویشچو یوسفم که به چاه افتد از کنار پدراگر به چرخ برآیم ز آستانه خویشاگر چه هر نفسم گرد کاروان غمی استبجان رسیده ام از وضع بیغمانه خویشبلاست رتبه گفتار چون بلند افتادبه خواب چند توان رفتن ازافسانه خویش ؟به بینوایی و آزادگی خوشم صائبمرا قفس نفریبد به آب و دانه خویش
غزل شماره ۵۰۳۲ به هر سیاه درون مشنوان ترانه خویشزمین پاک طلب کن برای دانه خویشزبان خویش به دیوار تا توان مالیدقدم برون مگذار از درون خانه خویشگناه زشتی خود را بر آبگینه منهمکن چو تنگدلان شکوه از زمانه خویشدل خراب ز خاک مراد کمتر نیستبخواه حاجت خود را ز آستانه خویشدرین دو هفته که گل میهمان این چمن استمباش درپی تعمیر آشیانه خویشچو زلف ماتمیان در هم است کارجهانازین بلای سیه دور دار شانه خویشکمند گوهر مقصود رشته اشک استمکن چو شمع قضا گریه شبانه خویشبه نیم جو نخرد خرمن فلک صائبز عقده دل خود هر که ساخت دانه خویش
غزل شماره ۵۰۳۳ مکن به لهو و لعب صرف نوجوانی خویشبه خاک شوره مریز آب زندگانی خویشهوای نفس ز دست اختیار برده مراخجل چو موج سرابم ز خوش عنانی خویشنیم به خاطر صحرا چو گردباد گراننفس چو راست کنم می برم گرانی خویشهمان ز چشم حسودان مرانمکدان استاگر خورم جگر خود زبی دهانی خویشدرین جهان دل بی غم نمی شود پیدااگر برون دهم از دل غم نهانی خویشفغان که نیست بغیر از دریغ و افسوسیبه دست آنچه مرا مانده از جوانی خویشخجالت است نصیبم ز تنگدستیهاچو میهمان طفیلی زمیزبانی خویشبه تار خود نبود هیچ عنکبوتی راعلاقه ای که تو داری به زندگانی خویشدلم همیشه دو نیم است چون قلم صائبز بس که منفعلم از سیه زبانی خویش
غزل شماره ۵۰۳۴ با صبح روگشاده تر ازآفتاب باشازهر که دم شمرده زند در حساب باشخواهی درست ازآب برآید سبوی توخاموش چون پیاله به بزم شراب باشخونهای گرم زود به هم جوش می زنندچون بر خوری به سوخته جانان کباب باشهر ماه نو که گوشه ابرو کند بلنداز غیب اشاره ای است که پا دررکاب باشچون در سر تو دیده عبرت پذیر نیستدر عین نوبهار چو نرگس به خواب باشهرچند آب خضر رود در رکاب تودر چشم خلق تشنه جگر چون سراب باشیکرنگ می شوند به هم زود میکشانبا هر که خون خویش خورد هم شراب باشگر هست قابلیت ذاتی ترا چو لعلامیدوار تربیت آفتاب باشاز پیچ و تاب رشته به وصل گهر رسیددر عین بحر، موجه پرپیچ و تاب باشاز خانه شکسته بلا می کند حذردر رهگذار سیل حوادث خراب باشگر هست در دماغ ترا باد نخوتیآماده شکستن خود چون حباب باشهرگاه سایه تونهد رو به کوتهیآماده زوال خود ای آفتاب باشپروانه کامیاب شد از روی گرم شمعچون یار بی حجاب شود بی حجاب باشفردی که باطل است ندارد شکستنیصائب شکسته چون ورق انتخاب باش
غزل شماره ۵۰۳۵ فارغ ز دار و گیر جهان خراب باشمردانه ترک کام بگو،کامیاب باشاین شعله های عاریتی نیست پایدارچون لاله زآتش جگر خود کباب باشخود را چو آفتاب نکردی به نور عشقباری چو سایه در قدم آفتاب باشقدر تو کم چرا بود از قدر دیگران؟از خود زیاده از همه کس در حجاب باشچشمت اگر به دولت بیدار می پردازشورش درون، نمک چشم خواب باشخواهی که بی حساب به جنت ترا برندصائب نفس شمرده زن و خود حساب باش
غزل شماره ۵۰۳۶ چون سرو در مقام رضا پایدار باشآزاده ز انقلاب خزان و بهار باشچون بیدلان ز سنگ ملامت متاب رویخندان چو کبک مست درین کوهسار باشپیش خسان به خاک مریز آبروی خویشاز حفظ آبرو گهر آبدار باشاخفای عیب دل سیهان از سیه دلی استدر پیش زنگی آینه بی غبار باشتا از نظاره گل خورشید برخوریدر باغ دهر شبنم شب زنده دار باشپیرایه قبول بود در شکست نفسبیش از گنه ز طاعت خود شرمسار باشدر نوش و نیش کن به حریفان موافقتبا هر که هم پیاله شدی،هم خمار باشبا درد صاف کن دل پرخون خویش راخندان چو لاله با جگر داغدارباشازتند باد حادثه چین بر جبین مزندر بحر همچو آب گهر برقرارباشخواهی یکی هزار شود نقد هستیتدر جستجوی سوختگان چون شرار باشفیض گل نچیده ز چیده است بیشترباخار خار قانع ازان گلعذار باشصائب مکن ز زخم زبان تلخ روی خویشمانند گل شکفته درین خارزار باش
غزل شماره ۵۰۳۷ گاهی رهین ظلمت و گه محو نور باشگاهی چراغ ماتم و گه شمع سور باششیر و شکر به طفل مزاجان سبیل کنقانع ز خوان رزق به هر تلخ و شور باشکشتی چو باخت لنگر خود،زود بشکندزنهار در کشاکش دوران صبور باشبستان ز خلق خام و بده پخته در عوضسر گرم خوش معاملگی چون تنور باشچشم کلیم چون ید بیضا سفید شدرخ بر فروز وحوصله پرداز طور باشباری چو ره به محفل قربت نمی دهنداز دور دیده بان نگه های دور باشدور شعور چون به نهایت رسیده استصائب تو نیز چون دگران بی شعور باش
غزل شماره ۵۰۳۸ گوهر فروز دیده بیدار خویش باشبرق فنای خرمن پندار خویش باشازچاه مکر، روی زمین موج می زندای یوسف زمانه خبردار خویش باشخود را چو یافتی همه عالم ازان توستچشم از جهان بپوش، طلبکار خویش باشدر سایه حمایت دست دعا گریزفانوس شمع دولت بیدار خویش باشکار جهان به مردم بیکار واگذارفرصت غنیمت است پی کار خویش باشگفتار را به خامه بی مغز واگذارآیینه وار شاهد کردار خویش باشدرزیر بارمنت بال هما مرومسند نشین سایه دیوار خویش باشروشندلی در انجمن روزگار نیستاز داغ دل چراغ شب تار خویش باشدر پیش ابر همچو صدف آبرو مریزروزی خور دوچشم گهربار خویش باشدولت زشش جهت به توآورده است رویازشش جهت تونیز خبردار خویش باشتو غافلی و گرنه درین بحر هر حبابسر بسته نکته ای است که هشیار خویش باشقد خمیده صیقل زنگار غفلت استدر وقت شیب، صیقل زنگار خویش باشصائب کنون که کار تو با خود فتاده استرحمی به حال خود کن و غمخوار خویش باش
غزل شماره ۵۰۳۹ گوهر فروز دیده بیدار خویش باشبرق فنای خرمن پندار خویش باشپا از گلیم مرتبه خود مکن درازچون نقطه پاشکسته پرگار خویش باشارباب کام،تشنه لغزیدن تواندای سرو خوش خرام خبردار خویش باشگلزار حسن شبنم خلق است تازه رویاز حسن خلق، شبنم گلزار خویش باشدرمانده اند خلق به درمان درد خودرحمی به حال خودکن و غمخوار خویش باشپیچیده ای به طول امل از سر غروردر فکر باز کردن زنار خویش باشیک بوسه نذر صائب بیمار کرده ایتنگ است وقت،بر سر گفتار خویش باش