غزل شماره ۵۰۶۵ سر سبز آن که سعی کنددر هلاک خویشچیندچو سرو دامن همت ز خاک خویشهرکس نداشت زنده شبی رابرای دوستدرزندگی نبرد چراغی به خاک خویشازدشمن غیور تنزل نمی کنمدر دیده سپهر زنم مشت خاک خویشجرأت به تیزدستی من فخر می کندازکوهکن دلیر ترم در هلاک خویشآن زلف همچو دام، که عمرش دراز بادهرگز نکرد یاد اسیران خاک خویشعاشق چرا امید نبندد به عشق پاک؟شبنم عزیز باغ شد از چشم پاک خویشصائب نیم ز تنگی دل غنچه سان ملولچون گل شکفته ام ز دل چاک چاک خویش
غزل شماره ۵۰۶۶ چون ماهیان زفلس مده عرض مال خویشمحضر مکن درست به خون حلال خویشتا کی توان به خرقه صد پاره بخته زد؟یک بخته هم بزن به دهان سؤال خویشمعراج اعتبار مقام قرار نیستچون آفتاب سعی مکن درزوال خویشاز عالم وجود سبکبار می رودپیش از رحیل هرکه فرستاد مال خویشیوسف ز کاروان تو غارت رسیده ای استمعمور کن جهان ز زکات جمال خویشآفت کم است مردم پوشیده حال راصائب برون میار سر از زیر بال خویش
غزل شماره ۵۰۶۷ دلدارماست محو خط مشکفام خویشصیاد راکه دیده که افتد به دام خویشکیفیتی که هست ز جولان خود تراطاوس مست رانبود از خرام خویشزان پیشتر که خط کندش پای دررکاببشکن خمار من به می لعل فام خویشانصاف نیست کز لب حاضر جواب توخجلت بود وظیفه من از سلام خویشاز بس که سرکش است دل بدگمان تونتوان به چشم پاک ترا کرد رام خویشدارد کجا خبر ز سر پرخمار ما؟آن راکه ازلب است می لعل فام خویشمه را بود تمام شدن بوته گدازای شوخ پرمناز به ماه تمام خویشدرپیری ازحیات زبس سیرگشته امخود میکنم ز قامت خم حلقه نام خویشغافل که من می کندش زانتقام حقهرکس که می کشدز عدو انتقام خویشآب حیات نیست گوارا ز جام خلقزهر هلاهل است گوارا ز جام خویشبودم به جنت ازدل بی آرزو مقیمدرد و زخم فکند تمنای خام خویشصائب مرا به نامه بران نیست اعتمادخود می برم به خدمت جانان پیام خویش
غزل شماره ۵۰۶۸ ازگفتگوی عشق گزیدم زبان خویشازشیر ماهتاب بریدم کتان خویشگر بیخبر روم ز جهان جای طعن نیستیک کس نیافتم که بپرسم نشان خویشنانش همیشه گرم بود همچو آفتابهرکس به ذره فیض رساند زخوان خویشچون سرو درمقام رضا ایستاده امآسوده خاطرم ز بهار و خزان خویشآن ساقی کریم که عمرش دراز بادفرصت نمیدهد که بگیرم عنان خویشساغر به احتیاط ستاند ز دست خضردرمانده ام به دست دل بدگمان خویشپروای خال چهره یوسف نمی کندصائب ز نقطه قلم امتحان خویش
غزل شماره ۵۰۶۹ خود کرده ام به شکوه تراخصم جان خویشکافر مباد کشته تیغ زبان خویش !یک مرد در قلمرو جرأت نیافتمدر دل چوآفتاب شکستم سنان خویشهرگز چنان نشد که درین دشت پرشکاردست نوازشی بکشم برکمان خویشآتش به مصحف پر پروانه می زنداین شمع هیچ رحم ندارد به جان خویشدر وادیی که خضرزند جوش العطشدارم عقیق صبربه زیر زبان خویشچون موج ازکشاکش این بحر نیلگونفرصت نیافتم که بگیرم عنان خویشبلبل به خاکساری من رشک میبردافتاده ام ز جوش گل ازآشیان خویشصائب به گردکعبه مقصد کجارسد؟دارد هزار مرحله تاآستان خویش
غزل شماره ۵۰۷۰ از بیقراری دل اندوهگین خویشخجلت کشم همیشه ز پهلونشین خویشدر وادیی که روبه قفا می روند خلقدر قعر چاهم از نظر دوربین خویشای وای اگر مرا نکند آب،انفعالزین تخمها که کاشته ام در زمین خویشآن خرمنم که خوشه اشک است حاصلماز جیب و دامن تهی خوشه چین خویشیوسف به سیم قلب فروشی ز عقل نیستما صلح کرده ایم زدنیا به دین خویشیک نقش بیش نیست نگین را و لعل اودارد هزار رنگ سخن درنگین خویشاز بس گرفته است مرا در میان گناهاز شرم ننگرم به یسار و یمین خویشدایم به خون گرم شفق غوطه می خورمچون صبح صادق از نفس راستین خویشچون شبنم است بستر و بالین من ز گلدر خارزار، از نظر پاک بین خویشگرد یتیمی گهر پاک من شودگرد از دلی که بسترم از آستین خویشچون گل فریب خنده شادی نمی خوریمنقش مراد ماست ز چین جبین خویشصید مراد ازوست که درصید گاه عشقگردد تمام چشم وبود درکمین خویشصائب ز هر که هست به کردار کمترمدر گفتگو اگر چه ندارم قرین خویش
غزل شماره ۵۰۷۱ از ترک مدعاست دل من به جای خویشآسوده ام ز خاطر بی مدعای خویشغافل ز سیر عالم بالا نمی شومافتد چوشمع اگر سر من زیر پای خویشاز امتیاز دست چو آیینه شسته امبا خوب و زشت صافدلم از صفای خویشپهلوی لاغرست مرا بوریای فقرفرش دگر مرانبود درسرای خویشبیدار کی شوند به فریاد غافلان؟دیوار چون فتاد نخیزد ز جای خویشغفلت نگر که با دم جان بخش چون مسیحدریوزه می کنم ز طبیبان دوای خویشبر من ره گریز نبسته است هیچ کسدارم به پای، بند گران از وفای خویششمعی فروختم به ره بازماندگانخاری که درره تو کشیدم ز پای خویشهر برگ سبز او کف افسوس میشودنخلی که میوه ای نفشاند به پای خویشگردد به قدر ریشه دواندن بلند نخلدرفکر زینهار بیفشار پای خویشگر روضه بهشت بود دوزخ من استصائب به هر کجا روم از سرای خویش
غزل شماره ۵۰۷۲ از جا نمی روم چو سپند از نوای خویشآتش زنم به محفل و باشم به جای خویشزان مطرب بلندنوا در ترانه امچون نی نمی زنم نفسی بر هوای خویشزان ساقی خودم که نیابم درین جهانمردی سزای باده مردآزمای خویشچون نیست هیچ کس که به فریاد من رسدخود رقص می کنم چو سپند از نوای خویشصائب من آن بلند نوایم که می زنمدربرگریز جوش بهار از نوای خویش·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·- غزل شماره ۵۰۷۳ تا بی نشان کشم نفسی بر هوای خویشچون گردباد محو کنم نقش پای خویشمستغنی از بهارم وآسوده ازخزاندر دشت ساده دل بی مدعای خویشخلوتگهم ز بکر معانی است پرزحورآماده است جنت من درسرای خویشازآب زندگی نکشم منت حیاتچون خضر،سبزم از سخن جانفزای خویشرد و قبول خلق به یک سو نهاده امیکروی ویک جهت شده ام با خدای خویشساکن زآرمیدگی من بود زمینگردون ز جا رود چو درآیم زجای خویشصائب مرا به باغ وبهار احتیاج نیستصد باغ دلگشاست مرا از نوای خویش
غزل شماره ۵۰۷۴ حسن توغافل است ز قدر و بهای خویشآیینه راخبر نبود از صفای خویشچون شمع تا به خلوت او راه برده امصد بار دیده ام سر خود زیر پای خویشآمیخته است مستی و مستوریم به همافکنده ام به گردن مینا ردای خویشازهاله مه به حلقه ماتم نشسته استشرمنده است پیش رخش از صفای خویشازبس که دل زدیدنت از جای رفته استتا روز باز خواست نیاید به جای خویشاز بس به کار ماگره افکنده اند خلقپهلو تهی کنیم ز بند قبای خویشتا چند پاسبانی عیب نهان کنم ؟یکبار پرده می کشم از عیبهای خویشرفتم که حلقه بردر بیگانگی زنمشاید به این وسیله شوم آشنای خویشصائب مقیم گلشن فردوس گشته امتا محو کرده ام به رضایش رضای خویش
غزل شماره ۵۰۷۵ رستم کسی بود که برآید به خوی خویشدر وقت احتیاج بگیرد گلوی خویشآبی است آبرو که نیاید به جوی بازاز تشنگی بسوز ومریز آبروی خویشهرکس که همچو صبح نفس راشمرده زدپرنور کرد عالمی ازگفتگوی خویشبیدار شو به چشم تأمل نظاره کنهر صبحدم درآینه حشر روی خویشصرصر به گرد من نرسد درگذشتگیدلبستگی چو غنچه ندارم به بوی خویشزین بیش بحر را نتوان انتظار دادچون سنگ می زنیم به قلب سبوی خویشفردا چو برق از آتش سوزان گذر کندامروز هرکه بگذرد از آرزوی خویشصائب نصیب دشمن خونخوار ماشودطرفی که بسته ایم ز جام و سبوی خویش