انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 502 از 718:  « پیشین  1  ...  501  502  503  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۰۶۵

سر سبز آن که سعی کنددر هلاک خویش
چیندچو سرو دامن همت ز خاک خویش

هرکس نداشت زنده شبی رابرای دوست
درزندگی نبرد چراغی به خاک خویش

ازدشمن غیور تنزل نمی کنم
در دیده سپهر زنم مشت خاک خویش

جرأت به تیزدستی من فخر می کند
ازکوهکن دلیر ترم در هلاک خویش

آن زلف همچو دام، که عمرش دراز باد
هرگز نکرد یاد اسیران خاک خویش

عاشق چرا امید نبندد به عشق پاک؟
شبنم عزیز باغ شد از چشم پاک خویش

صائب نیم ز تنگی دل غنچه سان ملول
چون گل شکفته ام ز دل چاک چاک خویش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۰۶۶

چون ماهیان زفلس مده عرض مال خویش
محضر مکن درست به خون حلال خویش

تا کی توان به خرقه صد پاره بخته زد؟
یک بخته هم بزن به دهان سؤال خویش

معراج اعتبار مقام قرار نیست
چون آفتاب سعی مکن درزوال خویش

از عالم وجود سبکبار می رود
پیش از رحیل هرکه فرستاد مال خویش

یوسف ز کاروان تو غارت رسیده ای است
معمور کن جهان ز زکات جمال خویش

آفت کم است مردم پوشیده حال را
صائب برون میار سر از زیر بال خویش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۰۶۷

دلدارماست محو خط مشکفام خویش
صیاد راکه دیده که افتد به دام خویش

کیفیتی که هست ز جولان خود ترا
طاوس مست رانبود از خرام خویش

زان پیشتر که خط کندش پای دررکاب
بشکن خمار من به می لعل فام خویش

انصاف نیست کز لب حاضر جواب تو
خجلت بود وظیفه من از سلام خویش

از بس که سرکش است دل بدگمان تو
نتوان به چشم پاک ترا کرد رام خویش

دارد کجا خبر ز سر پرخمار ما؟
آن راکه ازلب است می لعل فام خویش

مه را بود تمام شدن بوته گداز
ای شوخ پرمناز به ماه تمام خویش

درپیری ازحیات زبس سیرگشته ام
خود میکنم ز قامت خم حلقه نام خویش

غافل که من می کندش زانتقام حق
هرکس که می کشدز عدو انتقام خویش

آب حیات نیست گوارا ز جام خلق
زهر هلاهل است گوارا ز جام خویش

بودم به جنت ازدل بی آرزو مقیم
درد و زخم فکند تمنای خام خویش

صائب مرا به نامه بران نیست اعتماد
خود می برم به خدمت جانان پیام خویش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۰۶۸

ازگفتگوی عشق گزیدم زبان خویش
ازشیر ماهتاب بریدم کتان خویش

گر بیخبر روم ز جهان جای طعن نیست
یک کس نیافتم که بپرسم نشان خویش

نانش همیشه گرم بود همچو آفتاب
هرکس به ذره فیض رساند زخوان خویش

چون سرو درمقام رضا ایستاده ام
آسوده خاطرم ز بهار و خزان خویش

آن ساقی کریم که عمرش دراز باد
فرصت نمیدهد که بگیرم عنان خویش

ساغر به احتیاط ستاند ز دست خضر
درمانده ام به دست دل بدگمان خویش

پروای خال چهره یوسف نمی کند
صائب ز نقطه قلم امتحان خویش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۰۶۹

خود کرده ام به شکوه تراخصم جان خویش
کافر مباد کشته تیغ زبان خویش !

یک مرد در قلمرو جرأت نیافتم
در دل چوآفتاب شکستم سنان خویش

هرگز چنان نشد که درین دشت پرشکار
دست نوازشی بکشم برکمان خویش

آتش به مصحف پر پروانه می زند
این شمع هیچ رحم ندارد به جان خویش

در وادیی که خضرزند جوش العطش
دارم عقیق صبربه زیر زبان خویش

چون موج ازکشاکش این بحر نیلگون
فرصت نیافتم که بگیرم عنان خویش

بلبل به خاکساری من رشک میبرد
افتاده ام ز جوش گل ازآشیان خویش

صائب به گردکعبه مقصد کجارسد؟
دارد هزار مرحله تاآستان خویش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۰۷۰

از بیقراری دل اندوهگین خویش
خجلت کشم همیشه ز پهلونشین خویش

در وادیی که روبه قفا می روند خلق
در قعر چاهم از نظر دوربین خویش

ای وای اگر مرا نکند آب،انفعال
زین تخمها که کاشته ام در زمین خویش

آن خرمنم که خوشه اشک است حاصلم
از جیب و دامن تهی خوشه چین خویش

یوسف به سیم قلب فروشی ز عقل نیست
ما صلح کرده ایم زدنیا به دین خویش

یک نقش بیش نیست نگین را و لعل او
دارد هزار رنگ سخن درنگین خویش

از بس گرفته است مرا در میان گناه
از شرم ننگرم به یسار و یمین خویش

دایم به خون گرم شفق غوطه می خورم
چون صبح صادق از نفس راستین خویش

چون شبنم است بستر و بالین من ز گل
در خارزار، از نظر پاک بین خویش

گرد یتیمی گهر پاک من شود
گرد از دلی که بسترم از آستین خویش

چون گل فریب خنده شادی نمی خوریم
نقش مراد ماست ز چین جبین خویش

صید مراد ازوست که درصید گاه عشق
گردد تمام چشم وبود درکمین خویش

صائب ز هر که هست به کردار کمترم
در گفتگو اگر چه ندارم قرین خویش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۰۷۱

از ترک مدعاست دل من به جای خویش
آسوده ام ز خاطر بی مدعای خویش

غافل ز سیر عالم بالا نمی شوم
افتد چوشمع اگر سر من زیر پای خویش

از امتیاز دست چو آیینه شسته ام
با خوب و زشت صافدلم از صفای خویش

پهلوی لاغرست مرا بوریای فقر
فرش دگر مرانبود درسرای خویش

بیدار کی شوند به فریاد غافلان؟
دیوار چون فتاد نخیزد ز جای خویش

غفلت نگر که با دم جان بخش چون مسیح
دریوزه می کنم ز طبیبان دوای خویش

بر من ره گریز نبسته است هیچ کس
دارم به پای، بند گران از وفای خویش

شمعی فروختم به ره بازماندگان
خاری که درره تو کشیدم ز پای خویش

هر برگ سبز او کف افسوس میشود
نخلی که میوه ای نفشاند به پای خویش

گردد به قدر ریشه دواندن بلند نخل
درفکر زینهار بیفشار پای خویش

گر روضه بهشت بود دوزخ من است
صائب به هر کجا روم از سرای خویش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۰۷۲

از جا نمی روم چو سپند از نوای خویش
آتش زنم به محفل و باشم به جای خویش

زان مطرب بلندنوا در ترانه ام
چون نی نمی زنم نفسی بر هوای خویش

زان ساقی خودم که نیابم درین جهان
مردی سزای باده مردآزمای خویش

چون نیست هیچ کس که به فریاد من رسد
خود رقص می کنم چو سپند از نوای خویش

صائب من آن بلند نوایم که می زنم
دربرگریز جوش بهار از نوای خویش




·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-



غزل شماره ۵۰۷۳

تا بی نشان کشم نفسی بر هوای خویش
چون گردباد محو کنم نقش پای خویش

مستغنی از بهارم وآسوده ازخزان
در دشت ساده دل بی مدعای خویش

خلوتگهم ز بکر معانی است پرزحور
آماده است جنت من درسرای خویش

ازآب زندگی نکشم منت حیات
چون خضر،سبزم از سخن جانفزای خویش

رد و قبول خلق به یک سو نهاده ام
یکروی ویک جهت شده ام با خدای خویش

ساکن زآرمیدگی من بود زمین
گردون ز جا رود چو درآیم زجای خویش

صائب مرا به باغ وبهار احتیاج نیست
صد باغ دلگشاست مرا از نوای خویش



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۰۷۴

حسن توغافل است ز قدر و بهای خویش
آیینه راخبر نبود از صفای خویش

چون شمع تا به خلوت او راه برده ام
صد بار دیده ام سر خود زیر پای خویش

آمیخته است مستی و مستوریم به هم
افکنده ام به گردن مینا ردای خویش

ازهاله مه به حلقه ماتم نشسته است
شرمنده است پیش رخش از صفای خویش

ازبس که دل زدیدنت از جای رفته است
تا روز باز خواست نیاید به جای خویش

از بس به کار ماگره افکنده اند خلق
پهلو تهی کنیم ز بند قبای خویش

تا چند پاسبانی عیب نهان کنم ؟
یکبار پرده می کشم از عیبهای خویش

رفتم که حلقه بردر بیگانگی زنم
شاید به این وسیله شوم آشنای خویش

صائب مقیم گلشن فردوس گشته ام
تا محو کرده ام به رضایش رضای خویش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۰۷۵

رستم کسی بود که برآید به خوی خویش
در وقت احتیاج بگیرد گلوی خویش

آبی است آبرو که نیاید به جوی باز
از تشنگی بسوز ومریز آبروی خویش

هرکس که همچو صبح نفس راشمرده زد
پرنور کرد عالمی ازگفتگوی خویش

بیدار شو به چشم تأمل نظاره کن
هر صبحدم درآینه حشر روی خویش

صرصر به گرد من نرسد درگذشتگی
دلبستگی چو غنچه ندارم به بوی خویش

زین بیش بحر را نتوان انتظار داد
چون سنگ می زنیم به قلب سبوی خویش

فردا چو برق از آتش سوزان گذر کند
امروز هرکه بگذرد از آرزوی خویش

صائب نصیب دشمن خونخوار ماشود
طرفی که بسته ایم ز جام و سبوی خویش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 502 از 718:  « پیشین  1  ...  501  502  503  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA