انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 512 از 718:  « پیشین  1  ...  511  512  513  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۱۶۹

شوره زار خاک را یکسر گلستان کرد عشق
حنظل افلاک را چون نار خندان کرد عشق

خاک را چون مرغ عیسی شهپر پرواز داد
آسیای چرخ را بی آب، گردان کرد عشق

مشت داغی در گریبان کرد هر کس راگرفت
خاکدان دهر را کان بدخشان کرد عشق

نسیه فردوس را بر اهل عالم نقد ساخت
شور محشر را حصاری در نمکدان کرد عشق

یک دل بی آه در معموره عالم نهشت
این سفال خشک را لبریز ریحان کرد عشق

نعل کوه طور در آتش سراسر می رود
پای خواب آلودگان رابرق جولان کرد عشق

ابر چون در پیش صرصر پای در دامن کشد؟
مغز ما را چون کف دریا پریشان کرد عشق

کرد از زخم نمایان پیکرم را شاخ شاخ
این قفس را بر من عاجز نیستان کرد عشق

تا به زهر بی نیازی تیغ خود راآب داد
برخضر عمر ابد راتنگ میدان کرد عشق

خانه دل را که بود ازکعبه صد ره پاکتر
تند خوبی کرد و آتشگاه گبران کرد عشق

حکم مابر وحش وطیر این بیابان می رود
داغ مارا خاتم دست سلیمان کرد عشق

دست تادارد سرانگشت حلاوت می مکد
هرکه را بر خوان خود یک بار مهمان کرد عشق

کرد مشهور دو عالم صائب گمنام را
ذره ناچیز راخورشید تابان کرد عشق
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۱۷۰

می نماید صد گره را یک گره زنار عشق
سبحه داران چون برون آیند ازبازار عشق؟

بوی این می آسمانها را به دور انداخته است
کیست تابرلب گذارد ساغر سرشار عشق؟

تخم راز عشق را در خاک کردن مشکل است
چون شرر از سنگ بیرون می جهد اسرار عشق

در سر هرذره ای اینجا هوای دیگرست
اختر ثابت ندارد چرخ خوش پرگار عشق

عشق ظاهر ساختن معشوق را کامل کند
ورنه عاشق رانباشد صرفه دراظهار عشق

لاله خورشید بی تقریب می سوزد نفس
سر فرو نارد به هر گل گوشه دستار عشق

می خورد ازسایه بال هما طبل گریز
برسر هرکس که افتد سایه دیوار عشق

چون توانم ازگل بی خار او دفتر گشود؟
می زند پهلو به مژگان غزالان خار عشق

شوق موسی نخل ایمن رابه حرف آورده بود
خامه صائب چرا بندد لب ازگفتار عشق؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۱۷۱

پر صدا شد چینی افلاک ازفغفور عشق
چون شررهر ذره ای بیدار شد از شور عشق

دست بیباکی چو حسن ازآستین بیرون کند
شمسه دار فنا گردد سرمنصور عشق

چون انار از خنده بیجای خود دارد خطر
شیشه نه آسمان ازباده پرزور عشق

چون چراغ صبحگاهی از فروغ آفتاب
پرتو خورشید تابان محو شد درنور عشق

ناامیدی وامید اینجا هم آغوش همند
صبح رادرآستین دارد شب دیجور عشق

در سواد شهر (خون) چون لاله میرد در دلش
هرکه در صحرا نمکچش کرد آب شور عشق

عاشق و اندیشه از زخم زبان، حرفی است این
می کند خون در جگر الماس را ناسور عشق

از دلم هر پاره ای چون گل به راهی می رود
برق دایم تیغ بازی می کند در طور عشق

عاشقان در پرده دل شادمانی می کنند
خنده رسوا ندارد غنچه مستور عشق

بستر و بالین چه می داند مریض عشق چیست
چون سبو از دست خود بالین کند رنجور عشق
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۱۷۲

از پس صد پرده می تابد فروغ را ز عشق
سرمه نتواند گرفتن راه برآواز عشق

سد اسکندر که چون آیینه ناخن گیر نیست
سینه کبک است پیش چنگل شهباز عشق

کوچه باغ زلف سازد کوچه زنجیر را
هرکه را دربار باشد نافه غماز عشق

می شود ناساز هر ناخن زدن طنبور عقل
تانوای صور از قانون نیفتد ساز عشق

من کیم تا درنبرد عشق پا محکم کنم ؟
کوه لرزد برکمر از بیم دست انداز عشق

طوق بر گردن گذارد آهوان قدس را
دست چون بیرون کند زلف کمند انداز عشق

خرمن امید نه گردون شود پامال برق
چون فشاند آستین بی نیازی ناز عشق

از کسادی می زند یوسف ترازو برزمین
هرکجا دکان گشاید دلبر طنازعشق

دوستان یک جهت از قرب و بعدآسوده اند
می رسد، درهر کجا باشد، به دل آواز عشق

سینه ای کز تیرگی همچشم داغ لاله بود
آب گرداندبه چشم داغ، از پرواز عشق

فکر صائب گر چه نازک بود ازروز ازل
رنگ دیگر برگرفت از پرتو اعجاز عشق
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۱۷۳

آتشین شد چهره خاک ازمی گلرنگ عشق
چرخ شد خاکستری ازآتش بی رنگ عشق

می نماید چون گل خورشید ازآب روان
چهره اندیشه از آیینه بی زنگ عشق

چون گذشتی از فضای دل درین وحشت سرا
درخور جولان ندارد عرصه ای شبرنگ عشق

با کدامین شیشه دل گویم که درمیدان رزم
کرد کار مومیایی بادل من سنگ عشق

یک سیه خانه است در سرتاسر صحرای عقل
کعبه ای سرگشته می گردد به هر فرسنگ عشق

نیست ابر و آفتاب نوبهاران رابقا
ساده لوح آن کس که دل بند به صلح و جنگ عشق

زور بازوی یداللهی بلند افتاده است
چون ننالد نه کمان آسمان درچنگ عشق؟

خامسوزان هوس بر خود بساطی چیده اند
ورنه خاکستر ندارد آتش بی رنگ عشق

تا به حشر ازچشم زخم نیستی آسوده است
چهره هرکس که شد نیلوفری ازسنگ عشق

جوشن داودی اینجا شاهراه ناوک است
من کیم تاسینه راسازم سپر درجنگ عشق؟

ذره تا خورشید گلبانک انالحق می زنند
نغمه خارج نداردساز سیر آهنگ عشق

دامن رغبت زلیخا ازکف یوسف کشد
دست چون بیرون کند از آستین نیرنگ عشق

خامه اش را شق به شمشیر شهادت می زنند
هرکه چون شیر خداصائب بود یکرنگ عشق
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۱۷۴

ازنقاب سنگ تابد شعله عریان عشق
پرده چون پوشد کسی بر سوزش پنهان عشق؟

درکف موجی فتد هرخشت یونان خرد
ازتنور دل برآرد جوش چون طوفان عشق

صبر و طاقت راکه پشت عقل برکوه است ازو
باشرر هم رقص سازد آتش سوزان عشق

بگذر از سر تا حیات جاودان یابی،که هست
تیغ ز هرآلود خضر چشمه حیوان عشق

عاشقی، نقش تعلق از ضمیر دل بشوی
فلس بر پیکر ندارد ماهی عمان عشق

عشق شوری نیست کز مردن زسر بیرون رود
سرکشد چون گردباد از خاک سرگردان عشق

من کدامین ذره ام صائب که وصف او کنم ؟
گوی گردون را خلاصی نیست ازچو گان عشق
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۱۷۵

تیغ سیراب است موج بحر طوفان زای عشق
داغ ناسورست فلس ماهی دریای عشق

پرده گوش فلک گردید شق از کهکشان
نیست هر نازکدلی را طاقت غوغای عشق

نور عقلی کز فروغش چشم عالم روشن است
پرده خواب است پیش دیده بینای عشق

سینه صافان سبز می سازند حرف خصم را
زنگ را طوطی کند آینه سیمای عشق

جای حیرت نیست گر شد سینه ما چاک چاک
شیشه را چون نار خندان می کند صهبای عشق

پیش چشم هر که چون مجنون غبار عقل نیست
خیمه لیلی است داغ لاله صحرای عشق

پرده ناموس زیبنده است بر بالای عقل
تن به هر تشریف ناقص کی دهد بالای عشق؟

در سر شوریده ما عقل سودا می شود
می کند عنبر کف بی مغز را دریای عشق

دست خود بوسید هر کس دامن پاکان گرفت
شد زلیخا رفته رفته یوسف از سودای عشق

در وصال و هجر صائب اضطراب دل یکی است
هیچ جا لنگر نمی گیرد به خود دریای عشق
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۱۷۶

نیست آب صافی خاطر روان در جوی خلق
می چکد زهر نفاق از گوشه ابروی خلق

پهلویم سوراخ شد از حرف پهلو دار و من
همچنان چشم گشایش دارم از پهلوی خلق

در حریم خاک اگر با مرگ هم بستر شوی
به که باشی زنده جاوید جان داروی خلق

چشمه نبود این که در کوه و کمر در گریه است
سنگ خارا آب شد از سرکه ابروی خلق

پیش از این چون گل جبینم چین دلتنگی نداشت
تنگ شد خلق من از بس تنگ دیدم خوی خلق

تا دم آبی ز جوی بی نیازی خورده ام
تیغ سیراب است در خلق من آب جوی خلق

ناز پرورد حضورگوشه تنهاییم
می خورد چون صید وحشی بر دماغم بوی خلق

بر زبان چند آوری چون تیر حرف راست را
تیغ کج در دست دارد گوشه ابروی خلق

چون نریزد از بن هر موی من سیلاب خون؟
نشتری در آستین دارد نهان هر موی خلق

نیست چون صائب ترا از خلق امید روی دل
بهتر آن باشد که سال و مه نبینی روی خلق
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۱۷۷

به هر طوفانی از جا در نیاید لنگر عاشق
شمارد داغ، خورشید قیامت را سر عاشق

ز داغ بیقراری چون پلنگ از خواب برخیزد
ز غفلت شیر اگرپهلو نهد بر بستر عاشق

که را زهره است راز عشق را در دل نگه دارد؟
صدف را سینه چاک آرد به ساحل گوهر عاشق

به اوج لامکان پرواز کردن از که می آید؟
نگردد گر تپیدنهای دل بال و پر عاشق

به داغ تازه ای هر لحظه می سوزد دل گرمم
برآتش هست عودی روز و شب در مجمر

سر مجنون به زانو می نهد لیلی، نمی داند
که کوه طور خاکستر شود زیر سر عاشق

مرا چون سوختی بگذار بر گرد سرت گردم
که می گردد حصار عافیت خاکستر عاشق

فلکها سیر شد از سیرو دور خویشتن صائب
همان رقص پریشانی کند خاکستر عاشق
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۱۷۸

چه غم ازکار فرو بسته ما دارد عشق؟
چون فلک در دل خود آبله ها دارد عشق

نیست چون غنچه پیکان دل ماناخن گیر
ورنه چون صبح،دم عقده گشا دارد عشق

گر چه در پرده غیب است نهان خورشیدش
ذره ای چون فلک بی سرو پا دارد عشق

نیست هر آب و زمین قابل تخم شررش
در دل سوختگان نشو و نما دارد عشق

نه همین در دل ما بزم سلیمان چیده است
عالمی در دل هر مور جدا دارد عشق

دامن خاک نگارین شود از جولانش
گرچه از خون جگر پابه حنا دارد عشق

شاخ و برگش بود از عالم امکان بیرون
ریشه هر چند در اندیشه ما دارد عشق

چون فلک دایره بینش خودساز وسیع
تا بدانی که چه مقدار صفا دارد عشق

آسمان موج سرابی است درآن دامن دشت
که من سوخته راآبله پا دارد عشق

چشم خفاش ز خورشید چه بیند صائب
عقل بیچاره چه داند که چها دارد عشق
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 512 از 718:  « پیشین  1  ...  511  512  513  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA