غزل شماره ۵۲۱۲ از بس شدند زهره جبینان نهان به خاکگردون نشست تا کمر کهکشان به خاکاز آستان عشق غباری است نوبهارسر سبز آن که رفت درین آستان به خاکچون لاله سرخ روی برون آید از زمینبا خویش هرکه برد دل خونچکان به خاکآزادگان ز آب حیاتند بی نیازهرسرو کرده است دو صد باغبان به خاکقارون زبار حرص به روی زمین نمانددام از گرسنه چشمی خودشد نهان به خاکچون تیغ آبدار درین میهمانسراخون می خورد کسی که نمالد زبان به خاکچون تیر هرکه راست کند قد درین بساطبا قامت خمیده رود چون کمان به خاکآیینه دار سرو و گل و یاسمن شودپهلو کند کسی که چو آب روان به خاکمی هرچه بود در دلم آورد برزباندر نوبهار دانه نماند نهان به خاکبا نور آفتاب عنان برعنان رودچون سایه رهروی که نباشد گران به خاکپهلو به دست جوهریان می زند زمیناز بس که ریخت لعل لب دلبران به خاکدر گرد سرمه گشت سواد جهان نهانشد سرمه بس که چشم تماشاییان به خاکآید بساط خاک زره پوش درنظراز بس که ریخت حلقه زلف بتان به خاکتا می توان به دامن پاک صدف فشاندصائب مریز گوهر خود رایگان به خاک
غزل شماره ۵۲۱۳ جمعی که پیش خلق گذارند به خاکپیش از اجل روند ز خست فرو به خاکنیرنگ عاقبت چه کند با سیه دلانجایی که آفتاب رود زردرو به خاکبر مور و مار جای نفس تنگ گشته استبردند بس که آدمیان آرزو به خاکاز هجر شکوه بادر و دیوار می کنمچون داغ دیده ای که کند گفتگوبه خاکنیش است درنظر رگ ابری که خشک شدچندان که ممکن است مریز آبرو به خاکمرگ ازهوای عشق سرم را تهی نساختخالی نشد زباده مرااین کدو به خاکاز چشم حرص، دل نگرانی نبرد مرگاین زخم جانستان نپذیرد رفو به خاکاز حسرتش به سینه زند سنگ،لامکانآن گوهری که می کنیش جستجو به خاکزان لعل آبدار خوشم با جواب خشکسازند درمقام ضرورت وضو به خاکغافل به ماندگان نظر از رفتگان کندگر صد هزار رود پیش ازو به خاکشرط سجود حق ز جهان دست شستن استزنهار روی خود ننهی بی وضو به خاکصائب ز داغ لاله سیه روزتر شودهر قطره خون که می چکد ازتیغ او به خاک
غزل شماره ۵۲۱۴ داده است بس که سینه صافم جلای اشکگردد به دیده آب مرا از صفای اشکچون عقد گوهری که شود پاره رشته اشریزد مسلسل از مژه ام قطره های اشکتا همچو تاک پای نهادم درین چمنازچشم من بریده نگردید پای اشکچشم تواین چنین که غفلت شده است سختمشکل به زور خنده شود آشنای اشککوتاه می شود ز گره رشته، وزگرهگردد دراز رشته بی منتهای اشکآید به رنگ صفحه تقویم درنظررخسار زعفرانیم ازرشته های اشکچون شمع کز گداز شود خرج اشک گرمگردید رفته رفته دل من فدای اشکهر عقده ای که در دل من بود باز کردباشد بجا اگر دهم از دیده جای اشکچون آب تلخ و شور، خورم هر قدر فزونگردد زیاده چشم مرااشتهای اشکشد بحر و کان زریزش او جیب و دامنمآیم برون چگونه زشکر عطای اشکدر آسمان به روز شمارم ستاره راروزی که چشم آب دهم ازلقای اشکروی زمین چو صفحه مسطر کشیده ساختچشم ترم زکثرت مد رسای اشکصائب نمی شود رخ مقصود جلوه گرتا چهره صیقلی نشود از جلای اشک
غزل شماره ۵۲۱۵ از خشک طینتان مطلب جز جواب خشکبحر سراب را چه بود جز سحاب خشک ؟در زهد من نهفته بود رغبت شرابچون نغمه های تر که بود در رباب خشکاز سوز عشق گریه من شد بدل به آهخون مشک گشت درجگر این کباب خشکبگذشت آب عمر و مرا دربساط ماندچون موجه سراب همین پیچ و تاب خشکآخر مروت است کز آن لعل آبدارباشد نصیب سوخته جانان جواب خشکجز آه سرد، آینه ام حاصلی نداشتزنگ است سبزه ای که بروید ازآب خشکباآبرو بساز که جاوید زنده ماندچون خضر هرکه کرد قناعت به آب خشکاز روشنان چرخ سخاوت طمع مدارکز شبنم آبرو طلبد آفتاب خشکدایم بود چو آبله سیراب گوهرشهرکس قدم به صدق نهد درسراب خشکباور که می کند که ازان تیغ آبدارچون جوهرست قسمت من پیچ و تاب خشک؟صائب امید من ز بزرگان بریده شدتاشد ز کوه قسمت سایل جواب خشک
غزل شماره ۵۲۱۶ از ترزبانیم نشد آسوده کام خشککز آب تیغ، سبز نگردد نیام خشکزنهار تن به نام مده چون نگین، که شدعالم سیاه درنظر من زنام خشکغیر از جواب خشک ندارد نتیجه ایآن را که هدیه ای نبود جز سلام خشکاز ریزش است دست تو چون ابر اگر تهیاز سایلان دریغ مدار احترام خشکبی خال کرد زلف تو صید هزار دلهرچند کار دانه نیاید ز دام خشکپروای مرگ نیست تهیدست را، چرااز سرنگون شدن کند اندیشه جام خشکخوبان به بوسه گر لب عشاق ترکنندتر می شود ز نام عقیق تو کام خشکتا شعر آبدار نباشد به کس مخوانسوهان روح خلق مشو ازکلام خشکزان لعل آبدار که می می چکد ازوصائب نصیب ما نبود جز پیام خشک
غزل شماره ۵۲۱۷ خامش نمی شوم چو جرس بادهان خشکدارم هزار نغمه تربازبان خشکاز سایه ام اگر چه به دولت رسند خلقباشد نصیب من چو هما استخوان خشکبی آب، نان خشک گلو گیر می شودگر آبرو به جاست گواراست نان خشکچون تیغ آبدار کند جلوه درنظرآن راکه آبروست به جا درجهان خشکچون ماهیان ز نعمت الوان روزگارماصلح کرده ایم به آب روان خشکسر برنیاورم ز زمین روز باز خواستاز بس که دیده ام تری از آسمان خشکآب مروت از قدح آسمان مجویبگذر چو تیر راست ز بحر کمان خشکروزی که نیست ابرتری درنظر مراچون شیشه می خلد به دلم آسمان خشکساقی کجاست تا در میخانه واکندتا اهل زهد تخته کنند این دکان خشکاز جان پرغبار سخنهای تر مراچون لعل آبدار برآید ز کان خشکچون پای قطع راه نداری ز کاهلیبیرون مرو ز راه چو سنگ نشان خشکچون تیغ اگر چه تشنه لبی داردم کبابتر می کنم گلوی جهان بازبان خشکحیرت ز بس که کرد زمین گیر خلق رااین دشت، سنگلاخ شد ازرهروان خشکنازک خیال هم ز سخن می رسد به کامگرتر شود زآب گهرریسمان خشکآه ندامتی است که در دل خلد چو تیرحاصل مرا ز قامت همچون کمان خشکمهمان آسمان و فضولی، چه گفتگوستنگذاشت آرزو به دل این میزبان خشکصائب شده است دام وقفس گلستان مناز بس گزیده است مرا آشیان خشک
غزل شماره ۵۲۱۸ دل را نکند گریه ز اندوه جهان پاکازداغ به باران نشود لاله ستان پاکاز پرتو خورشید دلم داغ و کباب استکآمد به جهان پاک وبرون شد ز جهان پاکسیلاب حوادث شود افسانه خوابشآن را که بود خانه ز اسباب جهان پاکچون تیر هدف رانکنی دست درآغوشتا خانه خود رانکنی همچو کمان پاکدر حوصله اش قطره شود گوهر شهوارآن را که بود همچو صدف کام و دهان پاکگر غوطه به دریا دهیش پاک نگرددهرکس که نشد ازنظر پیر مغان پاکبر سر زدم از بس که بیطاقتی شوقشد بادیه عشق تو از سنگ نشان پاکخون می خورم از غیرت آن تیغ که کرده استاز صفحه رخسار تو خط را به زبان پاکخون سنگ که از پرتو خورشید شود لعلاز عشق مراگشت دل و جان و زبان پاکدر هیچ دلی نیست غم رزق نباشدصائب نشد این سفره ز اندیشه نان پاک
غزل شماره ۵۲۱۹ از گرد خط آن غنچه مستور شود خشکدرجام سفالین می پرزور شود خشکشهدی که توان کرد لب خشکی ازو ترحیف است که در خانه زنبور شود خشکداغی که به امید نمک چشم گشوده استمپسند که از مرهم کافور شود خشکاز سردی دوران چه غم آتش نفسان را؟حاشا که ز سرما شجر طور شود خشکوقت است ز افشردن سرپنجه مژگانچون آینه در دیده من نور شود خشکخط گرد برآورد ازان روی عرقناکدریای محیط ازنظر شور شود خشکگر آب شود تیشه فرهاد عجب نیستجایی که قلم درکف شاپور شود خشکبزمی که دراو نغمه تر پرده نشین استرگ در تن من چون رگ طنبور شود خشکپیچیدن سرپنجه من کار فلک نیستکز دهشت من پنجه هم زور شود خشکاز جوش نشاطی که زند خون شهیدانتاحشر محال است لب گور شود خشکاز چوب محابا نکند شعله آتشاز دار کجا جرأت منصور شود خشک؟چون تر شود از سرکه پیشانی زهاد؟آن را که دماغ از می انگور شود خشکتا حکم تو بر شیشه و پیمانه روان استمگذار لب صائب مخمور شود خشک
غزل شماره ۵۲۲۰ زلف تو نفس در جگر باد کند مشکآهوی تو خون در دل صیاد کند مشکدر هیچ سری نیست که سودای ختن نیستتا نغز که از بوی خود آباد کند مشکتا هست سخن، زنده بود نام سخنورارواح غزالان ختا شاد کندمشکدر زیر فلک دل چه پر وبال گشاید؟در نافه سربسته چه فریاد کند مشکبیخواست جهد ازجگر سوخته اش آههرگاه که ازناف ختن یاد کند مشکگر راه تو افتد به ختا، آهوی چین رابرگرد تو گرداند و آزاد کند مشکبیرون نتواند شدن ازکوچه آن زلفصد سال اگر همرهی باد کند مشکتا گرد سر زلف دلاویز تو گردداز نکهت خودبال پریزاد کند مشکفارغ بود ازمنت قاصد دل خونینصد نامه براز بوی خود ایجاد کند مشکدر چشم غزالان ختا خواب شود خونافسانه زلف تو چو بنیاد کند مشکبهر جگر زخمی ما چرخ سیه کارهرشام ز خون شفق ایجاد کند مشکچون خامه صائب گره نافه گشایددامان زمین را ختن آباد کند مشک
غزل شماره ۵۲۲۱ ندامت بود بار مطلوب خشکمپیوند زنهار با چوب خشکبه نخل ثمردار پیوند کنمده دل چو قمری به محبوب خشکمزن با خط سبز چین بر جبینکه سوهان روح است مکتوب خشکمگر بوی یوسف به کنعان گذشت؟که چون سرو شد تازه یعقوب خشکبه اهل خرابات مفروش زهدکه آتش فتد زود در چوب خشکبود زاهد ژاژخا را کلامچو گردی که خیزد ز جاروب خشکز آیینه سیراب نتوان شدنگذشتیم صائب ز مطلوب خشک