انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 516 از 718:  « پیشین  1  ...  515  516  517  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۲۱۲

از بس شدند زهره جبینان نهان به خاک
گردون نشست تا کمر کهکشان به خاک

از آستان عشق غباری است نوبهار
سر سبز آن که رفت درین آستان به خاک

چون لاله سرخ روی برون آید از زمین
با خویش هرکه برد دل خونچکان به خاک

آزادگان ز آب حیاتند بی نیاز
هرسرو کرده است دو صد باغبان به خاک

قارون زبار حرص به روی زمین نماند
دام از گرسنه چشمی خودشد نهان به خاک

چون تیغ آبدار درین میهمانسرا
خون می خورد کسی که نمالد زبان به خاک

چون تیر هرکه راست کند قد درین بساط
با قامت خمیده رود چون کمان به خاک

آیینه دار سرو و گل و یاسمن شود
پهلو کند کسی که چو آب روان به خاک

می هرچه بود در دلم آورد برزبان
در نوبهار دانه نماند نهان به خاک

با نور آفتاب عنان برعنان رود
چون سایه رهروی که نباشد گران به خاک

پهلو به دست جوهریان می زند زمین
از بس که ریخت لعل لب دلبران به خاک

در گرد سرمه گشت سواد جهان نهان
شد سرمه بس که چشم تماشاییان به خاک

آید بساط خاک زره پوش درنظر
از بس که ریخت حلقه زلف بتان به خاک

تا می توان به دامن پاک صدف فشاند
صائب مریز گوهر خود رایگان به خاک
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۲۱۳

جمعی که پیش خلق گذارند به خاک
پیش از اجل روند ز خست فرو به خاک

نیرنگ عاقبت چه کند با سیه دلان
جایی که آفتاب رود زردرو به خاک

بر مور و مار جای نفس تنگ گشته است
بردند بس که آدمیان آرزو به خاک

از هجر شکوه بادر و دیوار می کنم
چون داغ دیده ای که کند گفتگوبه خاک

نیش است درنظر رگ ابری که خشک شد
چندان که ممکن است مریز آبرو به خاک

مرگ ازهوای عشق سرم را تهی نساخت
خالی نشد زباده مرااین کدو به خاک

از چشم حرص، دل نگرانی نبرد مرگ
این زخم جانستان نپذیرد رفو به خاک

از حسرتش به سینه زند سنگ،لامکان
آن گوهری که می کنیش جستجو به خاک

زان لعل آبدار خوشم با جواب خشک
سازند درمقام ضرورت وضو به خاک

غافل به ماندگان نظر از رفتگان کند
گر صد هزار رود پیش ازو به خاک

شرط سجود حق ز جهان دست شستن است
زنهار روی خود ننهی بی وضو به خاک

صائب ز داغ لاله سیه روزتر شود
هر قطره خون که می چکد ازتیغ او به خاک
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۲۱۴

داده است بس که سینه صافم جلای اشک
گردد به دیده آب مرا از صفای اشک

چون عقد گوهری که شود پاره رشته اش
ریزد مسلسل از مژه ام قطره های اشک

تا همچو تاک پای نهادم درین چمن
ازچشم من بریده نگردید پای اشک

چشم تواین چنین که غفلت شده است سخت
مشکل به زور خنده شود آشنای اشک

کوتاه می شود ز گره رشته، وزگره
گردد دراز رشته بی منتهای اشک

آید به رنگ صفحه تقویم درنظر
رخسار زعفرانیم ازرشته های اشک

چون شمع کز گداز شود خرج اشک گرم
گردید رفته رفته دل من فدای اشک

هر عقده ای که در دل من بود باز کرد
باشد بجا اگر دهم از دیده جای اشک

چون آب تلخ و شور، خورم هر قدر فزون
گردد زیاده چشم مرااشتهای اشک

شد بحر و کان زریزش او جیب و دامنم
آیم برون چگونه زشکر عطای اشک

در آسمان به روز شمارم ستاره را
روزی که چشم آب دهم ازلقای اشک

روی زمین چو صفحه مسطر کشیده ساخت
چشم ترم زکثرت مد رسای اشک

صائب نمی شود رخ مقصود جلوه گر
تا چهره صیقلی نشود از جلای اشک
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۲۱۵

از خشک طینتان مطلب جز جواب خشک
بحر سراب را چه بود جز سحاب خشک ؟

در زهد من نهفته بود رغبت شراب
چون نغمه های تر که بود در رباب خشک

از سوز عشق گریه من شد بدل به آه
خون مشک گشت درجگر این کباب خشک

بگذشت آب عمر و مرا دربساط ماند
چون موجه سراب همین پیچ و تاب خشک

آخر مروت است کز آن لعل آبدار
باشد نصیب سوخته جانان جواب خشک

جز آه سرد، آینه ام حاصلی نداشت
زنگ است سبزه ای که بروید ازآب خشک

باآبرو بساز که جاوید زنده ماند
چون خضر هرکه کرد قناعت به آب خشک

از روشنان چرخ سخاوت طمع مدار
کز شبنم آبرو طلبد آفتاب خشک

دایم بود چو آبله سیراب گوهرش
هرکس قدم به صدق نهد درسراب خشک

باور که می کند که ازان تیغ آبدار
چون جوهرست قسمت من پیچ و تاب خشک؟

صائب امید من ز بزرگان بریده شد
تاشد ز کوه قسمت سایل جواب خشک
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۲۱۶

از ترزبانیم نشد آسوده کام خشک
کز آب تیغ، سبز نگردد نیام خشک

زنهار تن به نام مده چون نگین، که شد
عالم سیاه درنظر من زنام خشک

غیر از جواب خشک ندارد نتیجه ای
آن را که هدیه ای نبود جز سلام خشک

از ریزش است دست تو چون ابر اگر تهی
از سایلان دریغ مدار احترام خشک

بی خال کرد زلف تو صید هزار دل
هرچند کار دانه نیاید ز دام خشک

پروای مرگ نیست تهیدست را، چرا
از سرنگون شدن کند اندیشه جام خشک

خوبان به بوسه گر لب عشاق ترکنند
تر می شود ز نام عقیق تو کام خشک

تا شعر آبدار نباشد به کس مخوان
سوهان روح خلق مشو ازکلام خشک

زان لعل آبدار که می می چکد ازو
صائب نصیب ما نبود جز پیام خشک
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۲۱۷

خامش نمی شوم چو جرس بادهان خشک
دارم هزار نغمه تربازبان خشک

از سایه ام اگر چه به دولت رسند خلق
باشد نصیب من چو هما استخوان خشک

بی آب، نان خشک گلو گیر می شود
گر آبرو به جاست گواراست نان خشک

چون تیغ آبدار کند جلوه درنظر
آن راکه آبروست به جا درجهان خشک

چون ماهیان ز نعمت الوان روزگار
ماصلح کرده ایم به آب روان خشک

سر برنیاورم ز زمین روز باز خواست
از بس که دیده ام تری از آسمان خشک

آب مروت از قدح آسمان مجوی
بگذر چو تیر راست ز بحر کمان خشک

روزی که نیست ابرتری درنظر مرا
چون شیشه می خلد به دلم آسمان خشک

ساقی کجاست تا در میخانه واکند
تا اهل زهد تخته کنند این دکان خشک

از جان پرغبار سخنهای تر مرا
چون لعل آبدار برآید ز کان خشک

چون پای قطع راه نداری ز کاهلی
بیرون مرو ز راه چو سنگ نشان خشک

چون تیغ اگر چه تشنه لبی داردم کباب
تر می کنم گلوی جهان بازبان خشک

حیرت ز بس که کرد زمین گیر خلق را
این دشت، سنگلاخ شد ازرهروان خشک

نازک خیال هم ز سخن می رسد به کام
گرتر شود زآب گهرریسمان خشک

آه ندامتی است که در دل خلد چو تیر
حاصل مرا ز قامت همچون کمان خشک

مهمان آسمان و فضولی، چه گفتگوست
نگذاشت آرزو به دل این میزبان خشک

صائب شده است دام وقفس گلستان من
از بس گزیده است مرا آشیان خشک
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۲۱۸

دل را نکند گریه ز اندوه جهان پاک
ازداغ به باران نشود لاله ستان پاک

از پرتو خورشید دلم داغ و کباب است
کآمد به جهان پاک وبرون شد ز جهان پاک

سیلاب حوادث شود افسانه خوابش
آن را که بود خانه ز اسباب جهان پاک

چون تیر هدف رانکنی دست درآغوش
تا خانه خود رانکنی همچو کمان پاک

در حوصله اش قطره شود گوهر شهوار
آن را که بود همچو صدف کام و دهان پاک

گر غوطه به دریا دهیش پاک نگردد
هرکس که نشد ازنظر پیر مغان پاک

بر سر زدم از بس که بیطاقتی شوق
شد بادیه عشق تو از سنگ نشان پاک

خون می خورم از غیرت آن تیغ که کرده است
از صفحه رخسار تو خط را به زبان پاک

خون سنگ که از پرتو خورشید شود لعل
از عشق مراگشت دل و جان و زبان پاک

در هیچ دلی نیست غم رزق نباشد
صائب نشد این سفره ز اندیشه نان پاک
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۲۱۹

از گرد خط آن غنچه مستور شود خشک
درجام سفالین می پرزور شود خشک

شهدی که توان کرد لب خشکی ازو تر
حیف است که در خانه زنبور شود خشک

داغی که به امید نمک چشم گشوده است
مپسند که از مرهم کافور شود خشک

از سردی دوران چه غم آتش نفسان را؟
حاشا که ز سرما شجر طور شود خشک

وقت است ز افشردن سرپنجه مژگان
چون آینه در دیده من نور شود خشک

خط گرد برآورد ازان روی عرقناک
دریای محیط ازنظر شور شود خشک

گر آب شود تیشه فرهاد عجب نیست
جایی که قلم درکف شاپور شود خشک

بزمی که دراو نغمه تر پرده نشین است
رگ در تن من چون رگ طنبور شود خشک

پیچیدن سرپنجه من کار فلک نیست
کز دهشت من پنجه هم زور شود خشک

از جوش نشاطی که زند خون شهیدان
تاحشر محال است لب گور شود خشک

از چوب محابا نکند شعله آتش
از دار کجا جرأت منصور شود خشک؟

چون تر شود از سرکه پیشانی زهاد؟
آن را که دماغ از می انگور شود خشک

تا حکم تو بر شیشه و پیمانه روان است
مگذار لب صائب مخمور شود خشک
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۲۲۰

زلف تو نفس در جگر باد کند مشک
آهوی تو خون در دل صیاد کند مشک

در هیچ سری نیست که سودای ختن نیست
تا نغز که از بوی خود آباد کند مشک

تا هست سخن، زنده بود نام سخنور
ارواح غزالان ختا شاد کندمشک

در زیر فلک دل چه پر وبال گشاید؟
در نافه سربسته چه فریاد کند مشک

بیخواست جهد ازجگر سوخته اش آه
هرگاه که ازناف ختن یاد کند مشک

گر راه تو افتد به ختا، آهوی چین را
برگرد تو گرداند و آزاد کند مشک

بیرون نتواند شدن ازکوچه آن زلف
صد سال اگر همرهی باد کند مشک

تا گرد سر زلف دلاویز تو گردد
از نکهت خودبال پریزاد کند مشک

فارغ بود ازمنت قاصد دل خونین
صد نامه براز بوی خود ایجاد کند مشک

در چشم غزالان ختا خواب شود خون
افسانه زلف تو چو بنیاد کند مشک

بهر جگر زخمی ما چرخ سیه کار
هرشام ز خون شفق ایجاد کند مشک

چون خامه صائب گره نافه گشاید
دامان زمین را ختن آباد کند مشک
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۲۲۱

ندامت بود بار مطلوب خشک
مپیوند زنهار با چوب خشک

به نخل ثمردار پیوند کن
مده دل چو قمری به محبوب خشک

مزن با خط سبز چین بر جبین
که سوهان روح است مکتوب خشک

مگر بوی یوسف به کنعان گذشت؟
که چون سرو شد تازه یعقوب خشک

به اهل خرابات مفروش زهد
که آتش فتد زود در چوب خشک

بود زاهد ژاژخا را کلام
چو گردی که خیزد ز جاروب خشک

ز آیینه سیراب نتوان شدن
گذشتیم صائب ز مطلوب خشک
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 516 از 718:  « پیشین  1  ...  515  516  517  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA