غزل شماره ۵۲۵۴ اگر شود زنی بوریا شکر حاصلشود ز خامه بی مغز هم ثمر حاصلاگر چه بر سر خوان محیط مهمان استصدف به کد یمین می کند گهر حاصلبه سالها نشود آنچه حاصل از خلوتز پیر میکده گردد به یک نظر حاصلسفید ساز نظر تابه مدعا برسیکه بی شکوفه نمی گردد این ثمر حاصلکند جلای وطن عالمی اگر گویممرا چه تجربه ها گشت از سفر حاصلتوان ز سختی ایام سرخ رویی یافتکه لعل می شود از کوه واز کمر حاصلببند لب ز طمع تا ترا دهند از غیبگشایشی که نگردد ز هیچ در حاصلبپوش دیده ز خورشید طلعتان که مرانشد ز دیدنشان غیر چشم تر حاصلبجز ندامت و افسوس و حسرت بسیارنگشت صائب ازین عمر مختصر حاصل
غزل شماره ۵۲۵۵ ازان زمان که ترا دیده در گلستان گلز شبنم است سراپای چشم حیران گلز بیغمی دل ما پاره گردیده استز هرزه خندی خود می شود پریشان گلنشد که غنچه منقار ما شکفته شوددرآن چمن که شود بی نسیم خندان گلفتاده است براین دشت سایه لیلیمزن ز آبله بر خار این بیابان گلدرآن چمن که تو برداری آستین زدهندرآستین کند از شرم خنده پنهان گلخیال بستر و بالین کمال بی شرمی استدرآن ریاض که باشد ز غنچه خسبان گلز تاب روی که خونش به جوش آمده استکه ریزد از عرق شرم رنگ طوفان گلگره چو گریه خونین شده است دررگ شاخز خجلت رخ شبنم فشان جانان گلیکی هزار شد امید اشک ریزان راگذاشت تا سر شبنم به روی دامان گلمپوش چشم چو شبنم درین چمن صائبکه چون ستاره صبح است برق جولان گلدرآن چمن که گشاید سفینه را صائبشود به زیر پر عندلیب پنهان گل
غزل شماره ۵۲۵۶ زهی به جوش زرشکت شراب خنده گلبه خون نشسته لعل تو آب خنده گلبه داغ سینه مجروح بلبلان چه کندلبی که ریخت نمک درشراب خنده گلفغان که طبل رحیل خزان نداد امانکه عندلیب شود کامیاب خنده گلمرا که تشنه لب آن عقیق سیرابمزند چه آب برآتش سراب خنده گلترا که هست دلی گل بریز و عشرت کنکه عندلیب مرا نیست تاب خنده گلز بیم روز جزا فارغند تنگدلانخزان غنچه نگیرد حساب خنده گلعنان دولت بیدار داشتم روزیکه بود شبنم من در رکاب خنده گللباس نغمه سرایان باغ فاخته استچه برق بود که جست از سحاب خنده گلچو پسته خنده خشکی به بوستان مانده استزبس که خنده او برد آب خنده گلچنین که دست و دل از کار رفته بلبل رامگر نسیم گشاید نقاب خنده گلنه دل که غنچه پیکان زنگ بسته بوددلی که آب نگردد ز تاب خنده گلمرا که می روم از دست بی نسیم بهارکجاست حوصله انتخاب خنده گلبه حیرتم که دل عندلیب چون شبنمچگونه آب نشد از حجاب خنده گلبرون نیامده از بیضه در قفس افتادنکرد بلبل ما فتح باب خنده گلدودل شدند اسیران گلستان تا دادلب چو برگ گل او جواب خنده گلببین درآتش سوزنده خرمن گل رامگو خمار ندارد شراب خنده گلهنوز دیده بلبل به خواب غفلت بودکه گشت صائب مست و خراب خنده گل
غزل شماره ۵۲۵۷ مشو چو بیخبران غافل از نظاره گلکه یک دو صبح بود شوخی ستاره گلبرآن سیاه گلیم است سیر باغ حلالکه همچو سوخته درگیرد از شراره گلگلی که آفت پژمردگی نمی بیندهمان گل است که چینند از نظاره گلچه خوشنماست ز معشوق شیوه عاشقکباب کرد مرا جیب پاره پاره گلبرد ز هوش نگاهی لطیف طبعان راز یک پیاله بود مستی گذاره گلدلیل عشق حقیقی است عشقهای مجازبه آفتاب رسد شبنم از نظاره گلفغان که بلبل ما در نیافت از مستیکه یک کتاب سخن بود هر اشاره گلنه شبنم است که از گوش گل چکد صائبکه شد ز ناله ما آب گوشواره گل
غزل شماره ۵۲۵۸ جدا ز دولت وصلش به گریه ام مشغولبه سبحه است سرو کار عامل معزولبه آب تا نرساند روان نمی گرددبه خانه ای که کند قهرمان عشق نزولسپهر دشمن جانهای آرزومندستکه بر بخیل گران است میهمان فضولتمام سجده سهوست طاعتی که مرا ستمگر به قبله ابروی او شود مقبولنظر سیاه نسازد به کام هردو جهانز گرد راه تو هر دیده ای که شد مکحولتلاش کام ترا زیر چرخ زیبنده استبه صید ماهی اگر غرقه می شود مشغولمرا ز پست و بلند سپهر باکی نیستبه یک قرار بود مهر در طلوع و افولبود چو سنگ فلاخن همیشه سر گردانسبکسری که ز میزان عدل کرد عدولمراست گوشه دل خوشتر از چمن صائبکه زیر بال بود گلستان مرغ ملول
غزل شماره ۵۲۵۹ رخسار همچو ماه تو از عنبرین هلالدرگوش آفتاب کشد حلقه زوالفارغ زرشک آینه وآب کرده استعشاق را نظاره آن حسن بی مثالبر لعل او عقیق کند آب خود سبیلبر سیب او سهیل کند خون خود حلاللب نیست رخنه ای توان بست چون گشودچندان که ممکن است بپرهیز از سوالصائب دلش فسرده نگردد ز برگریزمرغی که بهار کشد سر به زیر بال☆·*¨*·.¸¸❤¸¸.·*¨*·☆ غزل شماره ۵۲۶۰ دارم ز دست رفته عنانی ز دود دلچون زلف تاب داده سنانی ز دود دلچون لاله سرخ روست درین بوستانسراآن را که هست سوخته نانی ز دود دلبر جا نماند آن که بود چون شراره اشدر زیر پای تخت روانی ز دود دلچون خامه رهنورد تو هرجا که بگذردماند به یادگار نشانی ز دود دلدارد خط امان ز تریهای روزگارآن را که هست آینه دانی ز دود دلاز ما حذر که در دهن آتشین ماستچون لاله داغ دیده زبانی ز دود دلدر تنگنای سینه من جلوه می کندهر گوشه سبز مور میانی ز دود دلتیرش ز سنگ خاره چو ابرو گذر کنددر دست هرکه هست کمانی ز دود دلافتاده تا به روز قیامت سیاه مستهرکس که تلخ ساخت دهانی ز دود دلزان تازه و ترم که رسانیده است عشقدر سینه ام بنفشه ستانی ز دود دلصائب هوای چشمه حیوان نمی کنمدارم اگر چه سوخته جانی ز دود دل
غزل شماره ۵۲۶۱ از سوختن زیاده شود برگ و بار دلچون داغ لاله است درآتش بهار دلماهی ز آب بحر ندارد شکایتیچون باده است تلخی غم سازگار دلاز مرکزست گردش پرگار زینهارغافل مشو ز نقطه گردون مدار دلآب گهر ز قرب صدف سنگ گشته استافتاده است در گره از جسم کار دلگرد یتیمی به غریبی فتاده ای استجز دل به هر کجا که نشیند غبار دلبر شیشه حباب هوا سنگ می شوددارد خطر ز سایه خود شیشه بار دلیک بار است کن به غلط وعده مراکز وعده دروغ شدم شرمسار دلنازکدلان به پرتوی از کار می روندمهتاب کار سیل کند در دیار دلدیوی است در لباس پریزاد جلوه گرعکس جهان درآینه بی غبار دلزنهار در کشاکش دوران صبور باشکز گوشمال چرخ بود گوشوار دلگویی است چرخ درخم چوگان قدرتشچون پای در رکاب کند شهسوار دلمشغول خاکبازی طفلانه است اشکدر تنگنای سینه من از غبار دلاین تار چون گسسته شد آهنگ می شودخوش باش اگر زهم گسلد پودو تار دلصائب سرش همیشه بود همچو سرو سبزآزاده ای که سعی کند در شکار دل
غزل شماره ۵۲۶۲ چرخ است حلقه در دولتسرای دلعرش است پرده حرم کبریای دلبا آن که پای بر سر گردون نهاده استبرخاک می کشد ز درازی قبای دلدل رابه خسروان مجازی چه نسبت استدارد به دست لطف یدالله لوای دلچندان که می روی به نهایت نمی رسدبی انتهاست عالم بی ابتدای دلدل آنچنان که هست اگر جلوه گر شودنه اطلس سپهر نگردد قبای دلبا نور آفتاب به انجم چه حاجت استبا خلق آشنا نشود آشنای دلدرزیر آسمان نفسش تنگ می شودهرکس کشیده است نفس در فضای دلهرگز نمی شود سفر اهل دل تمامدر خاک هم به گرد بود آسیای دلگرگی که زیر پوست به خون تو تشنه استیوسف شود زپرتو نور و صفای دلما خود چه ذره ایم که نه محمل سپهررقص الجمل کنند ز بانگ درای دلدست از کتابخانه یونانیان بشویصد شهر عقل گرد سر روستای دلخود را اگر گرفت جگر دار عالم استآن را که از خرام تو لغزید پای دلصائب اگر به دیده همت نظر کنیافتاده است قصر فلک پیش پای دل
غزل شماره ۵۲۶۳ تا چند گرد کعبه بگردم به بوی دلتا کی به سینه زنم ز آرزوی دلافتد ز طرف کعبه و بتخانه دربدرسر گشته ای که راه نیابد به کوی دلیوسف یکی و نکهت پیراهنش یکی استاز هیچ غنچه ای نتوان یافت بوی دلساحل ز جوش سینه دریاست بی خبربا زاهدان خشک مکن گفتگوی دلفانوس نیست پرده بیداری چراغباطل ز خواب چشم نگردد وضوی دلدشنام تلخ در قدحش باده می شوددر بیخودی بهانه تراش است خوی دلشاید درین غبار بود آن در یتیمفارغ مباش یک نفس از رفت وروی دلبیهوشی من است گرانخواب ورنه مندریا به جای آب فشاندم به روی دلدیوار و در حجاب نگردد فرشته راهرگز نبسته است کسی در به روی دلگر عاشقی ز گرد علایق غمین مباشکان لعل آبدار دهد شستشوی دلهر ذره ای که هست دل از دست داده استبیچاره عاشق از که کند جستجوی دلدر هر شکست فتح دگر هست عشق راپرمی شود ز سنگ ملامت سبوی دلتا سینه تو پاک نگردد ز آرزوهرگز خبر نیابی ازان آرزوی دلطفل بهانه جو جگر دایه می خوردبیچاره ان کسی که شود چاره جوی دلمیخانه است کاسه سر فیل مست راصائب ز خود شراب برآرد سبوی دل
غزل شماره ۵۲۶۴ آن کس که درد رابه دوا می کند بدلراه صواب رابه خطا می کند بدلدنیا گذشته ای که بهشت است مطلبشاز سادگی هوا به هوا می کند بدلدل در تنم ز بیم شبیخون غمزه اشهر شب هزار مرتبه جا می کند بدلبا خواب امن دولت اگر جمع می شودشب شاه جای خویش چرا می کند بدلآن سرو جامه زیب که عمرش دراز بادهر روز صد هزار قبا می کند بدلاز ظلم خویش ظالم اگر در هراس نیستپیکان به جسم بهر چه جا می کند بدلگر ره برد جوان به مال شکستگیقد خدنگ خود به عصا می کند بدلگر درد پای خویش چنین سخت می کندبیتابی مرا به رضا می کند بدلبی دولت آن که سایه دیوار خویش رابا سایبان بال هما می کند بدلآرام اگر نمی برد از دل طمع چراهر روز جای خویش گدا می کند بدلصائب ز نقش هرکه دل خویش ساده کردآیینه را به آب بقا می کند بدل