غزل شماره ۵۲۶۵ روزی که سوخت برق تجلی نقاب گلبلبل چگونه اب نشد از حجاب گلحاجت به سر گشودن مینای غنچه نیستما را بس است دیدن رنگ شراب گلبلبل ز زخم خار به فریاد آمده استآه آن زمان که تیغ کشد آفتاب گلدر خار غوطه می زنم و خنده می کنمبلبل نیم که ناله کنم در رکاب گلاز باغ چون نسیم تهیدست می رومبا آن که چشم باختم از انتخاب گلبلبل به خواب مستی و طفل نسیم شوخاز یکدگر چگونه نریزد کتاب گلعاشق زبوی سوختگی تازه می شوداینجا گل چراغ بود در حساب گلتا آمده است بلبل ما در حریم باغخمیازه می کشد به دریدن نقاب گلصائب جواب آن غزل این که گفته اندبلبل ز جام لاله ننوشد شراب گل
غزل شماره ۵۲۶۶ تا بدر شد ز دیده نهان شد هلال گلطی شد به یک دو هفته کمال و زوال گلگلگونه نشاط بود رنگ آل گلچون شبنم آب ده نظری از جمال گلتا شبنمت هوا نگرفته است ازین چمنبگشا نظر به چهره فرخنده فال گلفرصت نیافت بال و پرافشانیی کنددر بیضه های غنچه فرو ریخت بال گلمگشا دهن به خنده درین بوستان که شداین زخم خونچگان سبب انتقال گلهر چند با نظارگیان خوش برآمده استمخصوص بلبل است جواب و سوال گلتاثیر گریه سحر عندلیب بودکز غنچه سرخ روی برآمد جمال گلدر بسته باغ رابه ته بال خود گرفتهر بلبلی که ساخت ز گل با خیال گلدر بوته گداز درآمد گلاب شددر آتش است لاله ز حسن مال گلجز دیده پرآب که همراه خویش بردشبنم چه زله بست زخوان وصال گلگل گربه این قرار زند جوش خرمیخواهد چو سبزه سرو شدن پایمال گلشد نخل ماتم از دم افسرده خزانتا راست گرد قامت خود را نهال گلدیوانه ای که بی دف و نی در سماع بودساکن شود چگونه به دور جمال گلگر ماه مصررا گذر افتد به گلستانصد پیرهن عرق کند از انفعال گلدارد خطر ز باده پرزور شیشه هابا ظرف بلبلان چه کند تا وصال گلواصل شود به چشمه خورشید شبنمشهر دل که آب شد ز فروغ جمال گلتا دفتر بهار پریشان نگشته استبردار نسخه ای ز رخ بی مثال گلزان دم که تایب از می گلرنگ گشته استصائب نمی رود به چمن از انفعال گل
غزل شماره ۵۲۶۷ حیرت نگر که در بغل غنچه بوی گلزنجیر پاره می کند از آرزوی گلرفتی و در رکاب تو رفت آبروی گلشبنم گره چو گریه شود در گلوی گلمینا شکسته ای است مرا سرو در نظرتامست گشتم از قدح رنگ و بوی گلدود خموشی از دل آتش برآوردخاری که ترزبان شود از گفتگوی گلناز دم مسیح گران است بردلماین خار را نگرکه گرفته است خوی گلاز چاک سینه سیر خیابان گل کندآن را که بی نیاز ز گل ساخت بوی گلآبی نزد بر آتش بلبل درین بهارخالی است از گلاب مروت سبوی گلاز گلشنی که دست تهی می رود نسیمپر کرده ام چو غنچه گریبان ز بوی گلشبنم ز شوق روی تو ای نوبهار حسنخوناب حسرتی است به جام وسبوی گلچون سایه در قفای تو افتاد بوی گلدر گلشنی که بلبل ما ناله سر کندشرم رمیده را نتوان رام حسن کردرنگ پریده باز نیاید به روی گلهر چند خنده رو به نظر جلوه می کندایمن مشو ز برق جهانسوز خوی گلگیرد ز اشک من رگ تلخی گلابهاتا ریشه کرد در دل من آرزوی گلاز وصل ناتوان محبت شود خراببیماری نسیم فزاید ز بوی گلظلم است حال مرغ قفس را نهان کندآن را که چون نسیم بود راه سوی گلکردم نهفته در دل صد پاره راز عشقغافل که بیش می شود از برگ بوی گلدر آتشم چو لاله ز پیشانی گشاداز مشرب وسیع به تنگم چو بوی گلصائب تلاش قرب نکویان نمی کنمچشم ترست حاصل شبنم ز روی گل
غزل شماره ۵۲۶۸ تا چند کشم درد سر از رهگذر دلکو عشق که فارغ شوم از دردسر دلبیم است که چون شهپر پروانه بسوزدنه پرده نیلی ز فروغ گهر دلآشفته دماغان خبر از خویش ندارنداز زلف همان به که نپرسم خبر دلتا در نظرت سبحه و زنار یکی نیستدریاب که دارد رگ خامی ثمر دلگنج گهرست آن که توان پی به سرش بردهر بیهده گردی نبرد پی به سر دلشد سرمه درین وادی سوزان نفس برقای راهرو خام مرو براثر دلصد مرحله از کعبه مقصود فتد دورهرکس که کند رو به قفا در سفر دلبی رخنه دل راه به جنت نتوان برددست من و دامان تو ای رخنه گر دلچندان که نظر کار کند بیخبرانندای دلشد گان از که بپرسم خبر دلگورست سرایی که در او نیست چراغیهر شب ببر ازآه چراغی به سر دلخورشید که روشنگر ذرات وجودستدریوزه اکسیر کند از نظر دلصائب گهر دل اگر از پرده برآیددرنه صدف چرخ نگنجد گهر دل
غزل شماره ۵۲۶۹ از سرکشی و ناز ندارد سر ما گلسرپیش فکنده است به تقریب حیا گلکو فرصت دلجویی مرغان گرفتارخاری نتوانست برآورد ز پا گلیکرنگی عشق است که از خاک برآیدبا جامه خونین به طریق شهدا گلغافل مشو از شبنم این باغ که چیده استزان روعرق شرم به دامان نشو قبا گلاز زخم زبان است نشاط دل افگاردر دامن خاشاک کند نشو و نما گلحسن از نظر پاک محابا ننمایدازدیده شبنم نکند شرم و حیا گلمگشا به شکر خنده لب خویش که باشددرمرتبه غنچگی انگشت نما گلچشم نگران است سراپای ز شبنمتا زان رخ گلرنگ کند کسب صفا گلرنگین سخنان درسخن خویش نهادننداز نکهت خود نیست به هر حال جدا گلدلتنگی جاوید نگهبانی عمرستاز خنده خود رفت به تاراج فنا گلاز پاکی عشق است که در پرده شبهادر خواب رود مست به زیر پرما گلبا نیک و بد خلق بود لطف تو یکسانخندد به یک آیین به رخ شاه و گدا گلصائب ز نواسنجی ما غنچه شد آن شوخهر چند که خندان شود از باد صبا گل
غزل شماره ۵۲۷۰ مرو بیرون ز عشرتخانه دلکه می می جوشد از پیمانه دلشراب و شاهد و ساقی و مطرببرون آرد ز خود میخانه دلزمین گیرست سیر آسمانهانظر با گردش پیمانه دلکند در چشم انجم سرمه ساییغبار جلوه مستانه دلندارد قلزم پر شور امکانکناری غیر خلوتخانه دلبه منزل می رساند سالکان راتیپدنهای بیتابانه دلپر پروانه گردد پرده خواببه هر جا بگذرد افسانه دلحجاب آسمانها را بسوزدفروغ گوهر یکدانه دلز سیلاب فنا بر خود نلرزدبنای محکم کاشانه دلبه قدر روزن داغ است روشندرین ظلمت سرا غمخانه دلتوان چون برق از عالم گذشتنبه پای همت مردانه دلمرا بیگانه کرد از هر دو عالمتلاش معنی بیگانه دلنگردد سبز هر تخمی که سوزددرین مزرع بغیر از دانه دلچراغ مهر و مه خاموش گردداگر ساکن شود پروانه دلشود رطل گران سنگ ملامتز بی پروایی دیوانه دلندارد صید گاه عالم غیبکمینگاهی بجز ویرانه دلدل از دست سلیمان می ربایندپریرویان وحدتخانه دلچو برگ بید می لرزد ز دهشتفلک درمجلس شاهانه دلزبون چون کبک در چنگ عقاب استجهان در پنجه شیرانه دلقیامت می شود هرجا که صائبز مستی سرکند افسانه دل
غزل شماره ۵۲۷۱ چو خواهی عاقبت شد رزق مورانبه دولت گر سلیمانی چه حاصلچو آخر می شود تابوت تختتاگر جمشید و خاقانی چه حاصلچو دوران می کند درکاسه ات خاکتو گر فغفور دورانی چه حاصلبه عالم نیست چون صائب سخن سنجتو در ترتیب دیوانی چه حاصلتو در تن غافل از جانی چه حاصلاسیر چاه و زندانی چه حاصلتن خاکی است زندانی و تو از جهلدر استحکام زندانی چه حاصلبه دل خوردن شود جان سیر از تنتو در اندیشه نانی چه حاصلبه جان دادن توان عمر ابد یافتتو لرزان بر سر جانی چه حاصلعزیزان جهان جویای دردندتو در تحصیل درمانی چه حاصلبه ظاهر بنده رحمانی اماز مردودان شیطانی چه حاصللباس ادمیت خلق نیکوستتو زین تشریف عریانی چه حاصلبه بیداری توان فرمانروا شدتو زین دولت گریزانی چه حاصلبود بی پرده نور حق هویداتو از پوشیده چشمانی چه حاصلشود کوته به شبگیر این ره دورتو در رفتن گرانجانی چه حاصلخط آزادگی چون سرو داریز رعنایی نمی خوانی چه حاصلشب قدری ولی از دل سیاهیتو قدر خود نمی دانی چه حاصلدهن می باید از غیبت کنی پاکتو در پرداز دندانی چه حاصلتوان شد از خرابی مخزن گنجتو در تعمیر ایوانی چه حاصلنفس ذکرست چون باشد شمردهتو ظاهر سبحه گردانی چه حاصل
غزل شماره ۵۲۷۲ ز خلوت برنمی آیی چه حاصلبه چشم تر نمی آیی چه حاصلندارد حسن منظر بهتر از چشمبه این منظر نمی آیی چه حاصلسرآمد زندگانی و تو بیرحممرا بر سر نمی آیی چه حاصلتو چون قمری مرا ای سرو آزادبه زیر پر نمی آیی چه حاصلمی نابی ولی از خلوت خمچو در ساغر نمی آیی چه حاصلز آغوش صدف از شرم بیرونتو چون گوهر نمی آیی چه حاصلز پیوندست هر نخلی برومندبه عاشق درنمی آیی چه حاصلبه صد مینای می از پرده شرمتو ظالم برنمی آیی چه حاصلگرفتم با تو عالم برنیایدتو با خود برنمی آیی چه حاصلبرون از تخته بند جسم چون تیغتو بیجوهر نمی آیی چه حاصلگرفتم عمر صائب باز گردیدتو چون کافر نمی آیی چه حاصل
غزل شماره ۵۲۷۳ ای از رخت هر خار سامان بستان در بغلهر ذره را از داغ تو خورشید تابان در بغلهر حلقه زلف ترا صد ملک چین درآستینهر پرده چشم ترا صد کافرستان در بغلکی چشم گستاخ مرا راه تماشا می دهدرویی که دارد از عرق چندین نگهبان در بغلیک ره برآر از آستین دست نگارین در چمنتا دستها پنهان کند سرو خرامان در بغلهر جا که دفتر واکند آن یوسف گل پیرهنصبح قیامت می نهد از شرم دیوان در بغلجوش قیامت می زند خونم ز پند ناصحانباد مخالف را بود سامان طوفان در بغلزان سان که سنبل چشمه را از دیده ها پنهان کنددارد چنان چشم مرا خواب پریشان در بغلچون غنچه سراز جیب خود بهر چه بیرون آورممن کز خیال روی او دارم گلستان در بغلامروز عاجز گشته ام درراز پنهان داشتنمن کآسمان را کردمی چون شیشه پنهان در بغلکو جذبه ای تا بگذرم زین خارزار بی امانتا کی فراهم آورم چون غنچه دامان در بغلصد تیره آه از سینه اش یکبار می آید برونآن را که چون ترکش بود صدرنگ پیکان در بغلاز گنج بی پایان حق دخل کریمان می رسدهرگز نماند مهر را دست زرافشان در بغلدست حوادث کوته است از دامن آزار مندارم چو بحر از موج خود صد تیغ عریان در بغلما و خرابات مغان کز وسعت مشرب بودهرمور از خود رفته را ملک سلیمان در بغلعرض صفای دل مده درحلقه تن پرورانعاقل کند در زنگبار آیینه پنهان در بغلاز ناتوان جهان گیرند همت پردلانشیر ژیان را پرورد دایم نیستان در بغلگل می کند صائب همان از سینه پر خون منچندان که سازم داغ را چون لاله پنهان در بغل
غزل شماره ۵۲۷۴ گلبانگ به از زرست ای گلغافل نشوی ز حال بلبلبا گوش تو نسبت در گوشسر گوشی شبنم است با گلکاری نگشود ناخن عجزمردانه زدیم بر تغافلدیری است خصم آهنین تندر خاک من است از تنزلتا بود دلم خراب غم بوداز موج کمر نبست این پلصائب ز نوای آتشینتخاکستر شد هزار بلبل