انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 526 از 718:  « پیشین  1  ...  525  526  527  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۳۱۶

مومنی را می کند آزاد از قید فرنگ
هرکه می سازد درین محفل ز خود بیگانه ام

تا به کی در خوردن دل روزگارم بگذرد
چند چون پرگار باشد مرکز خود دانه ام

از کتان صد پیرهن بنیاد من نازکترست
می کند مهتاب کار سیل در ویرانه ام

در سر شوریده من عقل سودا می شود
می کند گرد یتیمی درد را پیمانه ام

کوه غم رطل گران طبع خرسند من است
چون گهر در سنگ سیراب است دایم دانه ام

عشق او کرد این چنین شوریده مغزم ورنه بود
سرنوشت آسمانها ابجد طفلانه ام

خشکسال زهد نم درجوی من نگذاشته است
تشنه یک هایهای گریه مستانه ام

شمع نازکدل غبار آلود غیرت می شود
ورنه برمی آورد آتش ز خود پروانه ام

هر چراغی صائب از جا درنمی آرد مرا
سینه بر شمع تجلی می زند پروانه ام

کس نگردد از جنون گرد دل دیوانه ام
چون کمان از زور خود دارد نگهبان خانه ام

شیر می بازد جگر از شورش سودای من
حلقه از داغ جنون دارد در غمخانه ام

کیست مجنون تا نتواند هم ترازو شد به من
می شمارد سنگ طفلان کوه را دیوانه ام

بارها از افسر خورشید سر دزدیده ام
داغ دارد آسمان را همت مردانه ام

خانه پردازی مراپیوسته در دل ساکن است
سیل مار گنج گردیده است درویرانه ام

در بنای صبر من غم رخنه نتواند فکند
من نه آن تیغم که هر سنگی کند دندانه ام
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۳۱۷

نیست از عزلت غباری بر دل دیوانه ام
دربهاران از زمین سر بر نیارد دانه ام

بس که شد از گرد کلفت دلگران غمخانه ام
آیه رحمت شمارد سیل را ویرانه ام

می گشایم با تهیدستی گره از کار خلق
بر سر مردم ازان فرمانرواچون شانه ام

هر کجا هنگامه گرمی است می گردم سپند
دربهاران عندلیب و در خزان پروانه ام

سیل در ویرانی من بی گناه افتاده است
آب بر می آورد چون چشم از خود خانه ام

در مذاق من شراب تلخ آب زندگی است
شیشه چون خالی شد از می پر شد پیمانه ام

گرچه از گنج گهر کردم جهان را بی نیاز
نیست شمعی غیر چشم جغد در ویرانه ام

گر نشوید ابر صائب نامه اعمال من
می کند پاک از گناهان گریه مستانه ام
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۳۱۸

در نبندد چون کمان برروی مهمان خانه ام
می ستاند چوب منع از دست دربان خانه ام

در پناه نیستی آزادم از تشویق خلق
همچو داراز بوی خون دارد نگهبان خانه ام

نیست بی شور محبت یک سر مو بر تنم
زین نمک لبریز باشد چون نمکدان خانه ام

چون کمان هر کس به من پیوست می گردد جدا
می کشد شرمندگی از روی مهمان خانه ام

در قدوم میهمان رنگینی من بسته است
چون سر دارست مستغنی زسامان خانه ام

نیست با معموری ظاهر مرا دلبستگی
از نسیمی می شود چون غنچه ویران خانه ام

تهمت خامی همان چون عود می سوزد مرا
گرچه چون مجمر شده است ازآه سوزان خانه ام

نیستم چون خار و خس بازیچه اطفال موج
کشتی نوحم که می خندد به طوفان خانه ام

چون صدف باتلخرویان نیست آمیزش مرا
می گشاید در به روی ابر نیسان خانه ام

می شد از زور جنون چون پسته خندان خانه ام
نقش برآیینه نتواند نفس را تنگ کرد

از هجوم غم نگردد تنگ میدان خانه ام
نیست از دریامرا صائب شکایت چون حباب

از هوای خود شود پیوسته ویران خانه ام
می کشد از رخنه دیوار و در خمیازه ها

در هوای ساغر سرشار طوفان خانه ام
این زبان بی مغز گردیدم، و گرنه پیش ازین
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۳۱۹

ساغر می کی بشوید گرد غم از سینه ام
همچو جوهر ریشه کرده زنگ درآیینه ام

هرسرمویم چو سوزن رخنه ای دارد زغم
مشرق آه است چون مجمر سراسر سینه ام

گرچه خود عاجزترم از مور در جنگاوری
ناخن شیر از جگرها می دماند کینه ام

لاله زاری درجگر دارم ز زخم مشکسود
می چکد چون نافه خون از خرقه پشمینه ام

حرف مهر از دشمن خونخوار باور می کنم
داغ دارد صبح را در ساده لوحی سینه ام

سینه ام از پرتو داغ است روشن این چنین
از فروغ این گهر فانوس شد گنجینه ام

بس که دارم بر جگر سوراخها از نیش خلق
سفته می آید برون گوهر ز بحر سینه ام

تا گذشتم همچو صائب ازمی لعلی قبا
چون ردای زاهدان در مجلس می پینه ام
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۳۲۰

نیست از گردون غباری بردل بی کینه ام
جلوه طوطی کند زنگار درآیینه ام

سبزه من می کند نشو و نما در زیر سنگ
نیست کوه غم گران بر خاطر بی کینه ام

نیستم محتاج کسوت چون فقیران دگر
همچو به می روید از تن خرقه پشمینه ام

گر چه صد پیراهن از خورشید روشنترشدم
همچنان د رخلوت روشن ضمیران پینه ام

می کند روز جزا بر طفل بازیگوش من
صبح شنبه را خمار عشرت آدینه ام

مهره گل گشتم از گرد کسادی گرچه بود
کشتی دریایی از آب گهر گنجینه ام

من که از نظاره یوسف نمی رفتم ز جا
نوخطی دیدم که بازی کرد دل در سینه ام

نیست صائب بر دل صاف من از دشمن غبار
طوطی خوش حرف سازد زنگ را آیینه ام
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۳۲۱

صاف چون صبح است با عالم دل بی کینه ام
می توان رو دید از روشندلی در سینه ام

از می روشن سیاهی آب حیوان می شود
نیست بر خاطر غباری از شب ادینه ام

گر زنم مهر خموشی برلب خود می شود
کشتی دریایی از آب گهر گنجینه ام

داشت چون طوطی نهان در زنگ خودبینی مرا
تا نظر بستم ز خود بی زنگ شد آیینه ام

نیستند ایمن ز چشم زخم روشن گوهران
دارد از جوهر زره زیر قبا آیینه ام

فقر بر من از خسیسی چون گدایان پینه نیست
رقعه حاجت ندارد خرقه پشمینه ام

تا سفیدی از سیاهی فرق کردم چون قلم
بود دایم مشرق زخم نمایان سینه ام

یکقلم گر موج دریا دست یغمایی شود
صائب از گوهر نمی گردد تهی گنجینه ام
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۳۲۲

بس که از نادیدنی دارد غبار آیینه ام
می شمارد زنگ کلفت را بهار آیینه ام

از سواد نامه اعمال می بخشد خبر
بس که از تردامنی گردیده تار آیینه ام

بی تامل سینه پیش می سازم سپر
تا ز عکس خلق شد صورت نگار آیینه ام

از هوا گیرم غبار کلفت وزنگ ملال
تا شده است از سخت رویان سنگسار آیینه ام

می زند از سخت جانی این زمان پهلو به سنگ
داشت از نازکدلی گر شیشه بارآیینه ام

جای خود می بایدش دیدن چو قارون زیرخاک
آن که می خواهد که سازد بی غبار آیینه ام

گر ز ره زیر قبا پوشد چو جوهر دور نیست
نیست امن از چشم زخم روزگار آیینه ام

کرد بر لب تشنه دیدار بی خواهش سبیل
اب خشکی داشت گر در جویبار آیینه ام

دیده اش حیران نقش پایدار دیگرست
دل نمی بندد به هر نقش ونگار آیینه ام

خجلت روی زمین صائب ز مردم می کشم
کرد تا بی پرده گویی را شعار آیینه ام
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۳۲۳

کم نگردد میهمان از خانه چون آیینه ام
نیست قفلی بردر کاشانه چون آیینه ام

هر غبار آلوده ای کز خاک بر دارد مرا
شسته رو بیرون رود از خانه چون آیینه ام

زشت و زیبا وبلند و پست از روشندلی
در نظر آید به یک دندانه چون آیینه ام

فر و دین را کرده ام تسخیر از روشندلی
روشناس کعبه و بتخانه چون آیینه ام

صاف اگر باشد شراب مشرب من دور نیست
کز نمدپوشان این میخانه چون آیینه ام

هر چه هر کس آورد باخویش مهمانش کنم
پاک باشد از تکلف خانه چون آیینه ام

چون توانم پاس روی آشنایان داشتن
من که از حیرت ز خود بیگانه چون آیینه ام

پرده خوابم به چشم دل سیاهان جهان
گر چه در روشندلی افسانه چون آیینه ام

از حجاب عشق در بیرون در چون حلقه ام
گرچه با عکس رخش همخانه چون آیینه ام

می پذیرم گرچه هر نقشی که می آید به چشم
در برون کردن زدل مردانه چون آیینه ام

تخته مشق دوصد نقش پریشان کرده است
از تهی چشمی دل دیوانه چون آیینه ام

من که بودم کعبه صدق وصفا صائب کنون
از فرنگی طلعتان بتخانه چون آیینه ام
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۳۲۴

شد جهان پر نور تا دل را مصفا ساختم
خاک یوسف زار شد تا سینه را پرداختم

تا شدم آواره از دارالامان نیستی
تیغ می زد موج گردن هرکجا افراختم

چون توانم دور گردان را به یک دیدن شناخت
من که با این قرب خود را سالها نشناختم

سرمه شد در استخوانم مغز از دود چراغ
تا دو چشم سرمه سایش را سخنگو ساختم

گوش سنگین سنگ دندان ملامت بوده است
رخنه غم بسته شد تا گوش را کر ساختم

گردن افرازی سرم را داشت دایم برسنان
بدنیامد پیش من تا سر به پیش انداختم

از بساط خاک نقشی دلنشین من نشد
جز همان نقشی که خود را بی تامل باختم

نیست از سیل حوادث بر دلم صائب غبار
من که از روی زمین با گوشه دل ساختم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۳۲۵

گفتگوی عشق را من در میان انداختم
طرح جوهر من به شمشیر زبان انداختم

نامی از شور محبت بر زبانها مانده بود
این نمک من در خمیر خاکیان انداختم

داشت بردورهدف جولان خدنگ اهل فکر
این پریشان سیر را من بر نشان انداختم

روی دریای سخن را خاروخس پوشیده داشت
این خس و خاشاک را من برکران انداختم

چرخ کاه کهنه ای می داد پیش از من به باد
دانه من در آسیای آسمان انداختم

من ز لوح خاک شستم ابجد عشق مجاز
شورش عشق حقیقی در جهان انداختم

جلوه یوسف نیفکنده است در بازار مصر
از سخن شوری که در اصفهان انداختم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 526 از 718:  « پیشین  1  ...  525  526  527  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA