غزل شماره ۵۳۱۶ مومنی را می کند آزاد از قید فرنگهرکه می سازد درین محفل ز خود بیگانه امتا به کی در خوردن دل روزگارم بگذردچند چون پرگار باشد مرکز خود دانه اماز کتان صد پیرهن بنیاد من نازکترستمی کند مهتاب کار سیل در ویرانه امدر سر شوریده من عقل سودا می شودمی کند گرد یتیمی درد را پیمانه امکوه غم رطل گران طبع خرسند من استچون گهر در سنگ سیراب است دایم دانه امعشق او کرد این چنین شوریده مغزم ورنه بودسرنوشت آسمانها ابجد طفلانه امخشکسال زهد نم درجوی من نگذاشته استتشنه یک هایهای گریه مستانه امشمع نازکدل غبار آلود غیرت می شودورنه برمی آورد آتش ز خود پروانه امهر چراغی صائب از جا درنمی آرد مراسینه بر شمع تجلی می زند پروانه امکس نگردد از جنون گرد دل دیوانه امچون کمان از زور خود دارد نگهبان خانه امشیر می بازد جگر از شورش سودای منحلقه از داغ جنون دارد در غمخانه امکیست مجنون تا نتواند هم ترازو شد به منمی شمارد سنگ طفلان کوه را دیوانه امبارها از افسر خورشید سر دزدیده امداغ دارد آسمان را همت مردانه امخانه پردازی مراپیوسته در دل ساکن استسیل مار گنج گردیده است درویرانه امدر بنای صبر من غم رخنه نتواند فکندمن نه آن تیغم که هر سنگی کند دندانه ام
غزل شماره ۵۳۱۷ نیست از عزلت غباری بر دل دیوانه امدربهاران از زمین سر بر نیارد دانه امبس که شد از گرد کلفت دلگران غمخانه امآیه رحمت شمارد سیل را ویرانه اممی گشایم با تهیدستی گره از کار خلقبر سر مردم ازان فرمانرواچون شانه امهر کجا هنگامه گرمی است می گردم سپنددربهاران عندلیب و در خزان پروانه امسیل در ویرانی من بی گناه افتاده استآب بر می آورد چون چشم از خود خانه امدر مذاق من شراب تلخ آب زندگی استشیشه چون خالی شد از می پر شد پیمانه امگرچه از گنج گهر کردم جهان را بی نیازنیست شمعی غیر چشم جغد در ویرانه امگر نشوید ابر صائب نامه اعمال منمی کند پاک از گناهان گریه مستانه ام
غزل شماره ۵۳۱۸ در نبندد چون کمان برروی مهمان خانه اممی ستاند چوب منع از دست دربان خانه امدر پناه نیستی آزادم از تشویق خلقهمچو داراز بوی خون دارد نگهبان خانه امنیست بی شور محبت یک سر مو بر تنمزین نمک لبریز باشد چون نمکدان خانه امچون کمان هر کس به من پیوست می گردد جدامی کشد شرمندگی از روی مهمان خانه امدر قدوم میهمان رنگینی من بسته استچون سر دارست مستغنی زسامان خانه امنیست با معموری ظاهر مرا دلبستگیاز نسیمی می شود چون غنچه ویران خانه امتهمت خامی همان چون عود می سوزد مراگرچه چون مجمر شده است ازآه سوزان خانه امنیستم چون خار و خس بازیچه اطفال موجکشتی نوحم که می خندد به طوفان خانه امچون صدف باتلخرویان نیست آمیزش مرامی گشاید در به روی ابر نیسان خانه اممی شد از زور جنون چون پسته خندان خانه امنقش برآیینه نتواند نفس را تنگ کرداز هجوم غم نگردد تنگ میدان خانه امنیست از دریامرا صائب شکایت چون حباباز هوای خود شود پیوسته ویران خانه اممی کشد از رخنه دیوار و در خمیازه هادر هوای ساغر سرشار طوفان خانه اماین زبان بی مغز گردیدم، و گرنه پیش ازین
غزل شماره ۵۳۱۹ ساغر می کی بشوید گرد غم از سینه امهمچو جوهر ریشه کرده زنگ درآیینه امهرسرمویم چو سوزن رخنه ای دارد زغممشرق آه است چون مجمر سراسر سینه امگرچه خود عاجزترم از مور در جنگاوریناخن شیر از جگرها می دماند کینه املاله زاری درجگر دارم ز زخم مشکسودمی چکد چون نافه خون از خرقه پشمینه امحرف مهر از دشمن خونخوار باور می کنمداغ دارد صبح را در ساده لوحی سینه امسینه ام از پرتو داغ است روشن این چنیناز فروغ این گهر فانوس شد گنجینه امبس که دارم بر جگر سوراخها از نیش خلقسفته می آید برون گوهر ز بحر سینه امتا گذشتم همچو صائب ازمی لعلی قباچون ردای زاهدان در مجلس می پینه ام
غزل شماره ۵۳۲۰ نیست از گردون غباری بردل بی کینه امجلوه طوطی کند زنگار درآیینه امسبزه من می کند نشو و نما در زیر سنگنیست کوه غم گران بر خاطر بی کینه امنیستم محتاج کسوت چون فقیران دگرهمچو به می روید از تن خرقه پشمینه امگر چه صد پیراهن از خورشید روشنترشدمهمچنان د رخلوت روشن ضمیران پینه اممی کند روز جزا بر طفل بازیگوش منصبح شنبه را خمار عشرت آدینه اممهره گل گشتم از گرد کسادی گرچه بودکشتی دریایی از آب گهر گنجینه اممن که از نظاره یوسف نمی رفتم ز جانوخطی دیدم که بازی کرد دل در سینه امنیست صائب بر دل صاف من از دشمن غبارطوطی خوش حرف سازد زنگ را آیینه ام
غزل شماره ۵۳۲۱ صاف چون صبح است با عالم دل بی کینه اممی توان رو دید از روشندلی در سینه اماز می روشن سیاهی آب حیوان می شودنیست بر خاطر غباری از شب ادینه امگر زنم مهر خموشی برلب خود می شودکشتی دریایی از آب گهر گنجینه امداشت چون طوطی نهان در زنگ خودبینی مراتا نظر بستم ز خود بی زنگ شد آیینه امنیستند ایمن ز چشم زخم روشن گوهراندارد از جوهر زره زیر قبا آیینه امفقر بر من از خسیسی چون گدایان پینه نیسترقعه حاجت ندارد خرقه پشمینه امتا سفیدی از سیاهی فرق کردم چون قلمبود دایم مشرق زخم نمایان سینه امیکقلم گر موج دریا دست یغمایی شودصائب از گوهر نمی گردد تهی گنجینه ام
غزل شماره ۵۳۲۲ بس که از نادیدنی دارد غبار آیینه اممی شمارد زنگ کلفت را بهار آیینه اماز سواد نامه اعمال می بخشد خبربس که از تردامنی گردیده تار آیینه امبی تامل سینه پیش می سازم سپرتا ز عکس خلق شد صورت نگار آیینه اماز هوا گیرم غبار کلفت وزنگ ملالتا شده است از سخت رویان سنگسار آیینه اممی زند از سخت جانی این زمان پهلو به سنگداشت از نازکدلی گر شیشه بارآیینه امجای خود می بایدش دیدن چو قارون زیرخاکآن که می خواهد که سازد بی غبار آیینه امگر ز ره زیر قبا پوشد چو جوهر دور نیستنیست امن از چشم زخم روزگار آیینه امکرد بر لب تشنه دیدار بی خواهش سبیلاب خشکی داشت گر در جویبار آیینه امدیده اش حیران نقش پایدار دیگرستدل نمی بندد به هر نقش ونگار آیینه امخجلت روی زمین صائب ز مردم می کشمکرد تا بی پرده گویی را شعار آیینه ام
غزل شماره ۵۳۲۳ کم نگردد میهمان از خانه چون آیینه امنیست قفلی بردر کاشانه چون آیینه امهر غبار آلوده ای کز خاک بر دارد مراشسته رو بیرون رود از خانه چون آیینه امزشت و زیبا وبلند و پست از روشندلیدر نظر آید به یک دندانه چون آیینه امفر و دین را کرده ام تسخیر از روشندلیروشناس کعبه و بتخانه چون آیینه امصاف اگر باشد شراب مشرب من دور نیستکز نمدپوشان این میخانه چون آیینه امهر چه هر کس آورد باخویش مهمانش کنمپاک باشد از تکلف خانه چون آیینه امچون توانم پاس روی آشنایان داشتنمن که از حیرت ز خود بیگانه چون آیینه امپرده خوابم به چشم دل سیاهان جهانگر چه در روشندلی افسانه چون آیینه اماز حجاب عشق در بیرون در چون حلقه امگرچه با عکس رخش همخانه چون آیینه اممی پذیرم گرچه هر نقشی که می آید به چشمدر برون کردن زدل مردانه چون آیینه امتخته مشق دوصد نقش پریشان کرده استاز تهی چشمی دل دیوانه چون آیینه اممن که بودم کعبه صدق وصفا صائب کنوناز فرنگی طلعتان بتخانه چون آیینه ام
غزل شماره ۵۳۲۴ شد جهان پر نور تا دل را مصفا ساختمخاک یوسف زار شد تا سینه را پرداختمتا شدم آواره از دارالامان نیستیتیغ می زد موج گردن هرکجا افراختمچون توانم دور گردان را به یک دیدن شناختمن که با این قرب خود را سالها نشناختمسرمه شد در استخوانم مغز از دود چراغتا دو چشم سرمه سایش را سخنگو ساختمگوش سنگین سنگ دندان ملامت بوده استرخنه غم بسته شد تا گوش را کر ساختمگردن افرازی سرم را داشت دایم برسنانبدنیامد پیش من تا سر به پیش انداختماز بساط خاک نقشی دلنشین من نشدجز همان نقشی که خود را بی تامل باختمنیست از سیل حوادث بر دلم صائب غبارمن که از روی زمین با گوشه دل ساختم
غزل شماره ۵۳۲۵ گفتگوی عشق را من در میان انداختمطرح جوهر من به شمشیر زبان انداختمنامی از شور محبت بر زبانها مانده بوداین نمک من در خمیر خاکیان انداختمداشت بردورهدف جولان خدنگ اهل فکراین پریشان سیر را من بر نشان انداختمروی دریای سخن را خاروخس پوشیده داشتاین خس و خاشاک را من برکران انداختمچرخ کاه کهنه ای می داد پیش از من به باددانه من در آسیای آسمان انداختممن ز لوح خاک شستم ابجد عشق مجازشورش عشق حقیقی در جهان انداختمجلوه یوسف نیفکنده است در بازار مصراز سخن شوری که در اصفهان انداختم