انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 530 از 718:  « پیشین  1  ...  529  530  531  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۳۵۷

داده ام دست ارادت با حنای لای خم
پای رفتن نیست از میخانه ام چون پای خم

بیت معمور خرابات است یارب کم مباد
تا قیامت خشتی از بنیاد پا بر جای خم

همت ساقی دو چندانم شراب لعل داد
گوهر عقلم اگر پامال شد در پای خم

با بزرگان یک طرف افتادن از عقل است دور
محتسب بیجاکمر بسته است در ایذای خم

تنگ ظرفی را چو مینا بر کنار طاق نه
کوه تمکین شو که در میخانه گیری جای خم

سر به گردون در نمی آرم زاستغنای عشق
همت دریاکشان را کی بود پروای خم

می توان از صورت هرکس به معنی راه برد
جوهر می را توان دریافت از سیمای خم

چند صائب همچو ساغر هرزه پروازی کنم
مدتی قصد اقامت می کنم در پای خم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۳۵۸

جامه ای می خواست دل بر قامت رعنای زخم
آخر آمد ناوک اوراست بر بالای زخم

در حریم سینه ام هر جا نفس پا می نهد
کاروان زخم افتاده است بر بالای زخم

خنده بیدردی است در آیین ماتم دوستان
می کشد آخر مرا این خنده بیجای زخم

غیر حرف شکوه مرهم نیارد بر زبان
ناوک او اگر زند انگشت بر لبهای زخم

می شود بر دست من هر داغ گردابی ز خون
آستین هر گه کشم بر چشم خونپالای زخم

گشته ام صائب خلاص از دستبرد بیغمی
تا کشیده تیغ او بر سینه ام طغرای زخم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۳۵۹

حنظل افلاک شکر بار باشد صبحدم
شاخ خشک کهکشان پربار باشد صبحدم

آفتاب فیض حق از رخ نقاب افکنده است
هر طرف چشم افکنی دیدار باشد صبحدم

می توان شب خرج کردن قلب روی اندود را
روز بازار دل بیدار باشد صبحدم

دست جمعی را که می لرزند در عرض دعا
آفتاب انگشتر زنهار باشد صبحدم

رحمت تقریب جوی کردگار بی نیاز
گوش بر آواز استغفار باشد صبحدم

ابروی دیده بیدار اشک حسرت است
وقت چشمی خوش که طوفان بار باشد صبحدم

رحمت حق مرهم کافور سامان می دهد
عاشقانی را که دل افگار باشد صبحدم

از گریبانش نسیم مصر سر بیرون کند
دیده هر کس که چون دستار باشد صبحدم

زود بر فتراک می بندد سر خورشید را
دام هر کس دیده بیدار باشد صبحدم

نافه آهوی شب را می شکافد تیغ مهر
آسمانها طبله عطار باشد صبحدم

دیده لبریز سرشک و سینه مالامال آه
کس به این سامان چرا بیکار باشد صبحدم

می تواند فیض برد از آفتاب لطف حق
هرکه چون صائب دلش بیدار باشد صبحدم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۳۶۰

غوطه در آتش زدم از آب حیوان سر زدم
سنگ بر آیینه اقبال اسکندر زدم

جز در دولتسرای دل درین عبرت سرا
بانگ نومیدی برآمد هر در دیگر زدم

آن سپند کلفت آلودم در آتشگاه عشق
کز غبار سینه گل بر روزن مجمر زدم

تشنه دیدار بر گردد ز دریا خشک لب
نعل وارون بود هر جایی که بر کوثر زدم

اخگر افسرده من مرده خاکسترست
ورنه من بر آتش خود دامن محشر زدم

در نقاب تاک روی دختر زر شد کبود
بس که بیرحمانه سنگ توبه بر ساغر زدم

قفل وسواس خرد اوقات ضایع می کند
از جنون آتش به کلک و کاغذ و دفتر زدم

رشته پرواز من چون سبزه خوابیده بود
در هوای سرو او چندان که بال و پر زدم

کشت عالم دانه شوخی ندارد همچو من
آسمان جنبید بر خود از زمین تا سر زدم

در عقیق بی نیازی بود دریاهای فیض
ساغر خود را عبث بر چشمه کوثر زدم

هر قدر صائب ز پا انداخت دریا خیمه ام
چون حباب از ساده لوحی خیمه دیگر زدم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۳۶۱

ترک سر کردم زجیب آسمان سر برزدم
بی گره چون رشته گشتم غوطه در گوهر زدم

تن پرستی پرده بینایی من گشته بود
شمع عریان بود چون آتش به بال و پر زدم

صبح محشر عاجز از ترتیب اوراق من است
بس که خود را در سراغ او به یکدیگر زدم

شد دلم از خانه بی روزن گردون سیاه
همچو آه از رخنه دل عاقبت بر در زدم

تنگ گیری بر من ای گردون عاجز کش بس است
سوختم از بس نفس در زیر خاکستر زدم

آن سیه رویم که صد آیینه را کردم سیاه
وز غلط بینی در آیینه دیگر زدم

سعی بی قسمت پریشانی دهد بر ورنه من
قطره در ظلمات هستی بیش از سکندر زدم

چون کف دریا پریشان سیر شد دستار من
بس که چون دریا کف از شور جنون بر سر زدم

در میان آتش سوزان نشستم تا کمر
تادمی خوش در بساط خاک چون مجمر زدم

بی تو رضوانم به سیر گلشن فردوس برد
ناله ای کردم که آتش در دل کوثر زدم

می خوردم بر یکدگر از جنبش مژگان او
من که چندین بار تنها بر صف محشر زدم

درسواد آفرینش هیچ کس در خانه نیست
ورنه من چون مهر تابان حلقه بر هر در زدم

هر چه می آرد رعونت دشمن جان من است
تیغ خون آلود شد گرشاخ گل بر سر زدم

تلخی گفتار بر من زندگی را تلخ داشت
لب ز حرف تلخ شستم غوطه در شکر زدم

خاک شد در زیر اوراق پر و بالم نهان
در تمنای تو از بس گرد عالم پرزدم

سوز دل را تشنگی دست از گریبان بر نداشت
ساغر تبخال را چندان که برکوثر زدم

این جواب آن که می گوید نظیری در غزل
تا کواکب سبحه گردانید من ساغر زدم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۳۶۲

رفت آن عهدی که من بی یار ساغر می زدم
بر کمر دارم کنون دستی که بر سر می زدم

بود طرق قمریان انگشتر پا سرو را
در گلستانی که من با او سراسر می زدم

می دواندم ریشه در دل قاتل بیرحم را
زیر تیغش پیچ وتابی گر چو جوهر می زدم

با کمال تنگدستی از شکست آرزو
خارو خس در دیده تنگ توانگر می زدم

جوشن داودیی از عشق اگر می داشتم
خویش را بر قلب آتش چون سمندر می زدم

زنگ کلفت را اگر می شد برون دادن زدل
خیمه با گردون زنگاری برابر می زدم

بوریا بر خاک پشت دست خود را می گذاشت
هر کجا من تکیه باپهلوی لاغر می زدم

این که کردم حلقه درها دو چشم خویش را
کاش دل را حلقه امید بر در می زدم

جلوه لشکر تن تنها کند در دیده ام
من که تنها چون علم بر قلب لشکر می زدم

می کشم اکنون الف چون سوزن از بهر خزف
من که همچون رشته پشت پا به گوهر می زدم

نی به ناخن می کند دوران تلخم این زمان
زان تغافلها که من بر تنگ شکر می زدم

می کنم آب حیات خویش صرف شوره زار
من که از نخوت سیاهی بر سکندر می زدم

می شدم خامش اگر چون شانه باچندین زبان
دست در دامان آن زلف معنبر می زدم

صائب اکنون بادهان خشک و چشم تو خوشم
من که استغنا به خلد و آب کوثر می زدم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۳۶۳

پیش چشمم شد روان گر تشنه دریا شدم
یافتم جویاتر از خود هر چه را جویا شدم

چون الف کز مد بسم الله بیرون شد نیافت
محو در نظاره ان قامت رعنا شدم

چون شرر بر نقد جان می لرزم از آهن دلان
در ته سنگ ملامت گرچه نا پیدا شدم

کور بودم تا نظر بر عیب مردم داشتم
از نظر بستن به عیب خویشتن بینا شدم

دام زیر خاک شد رگ در تنم از خاکمال
تا چو سیل نوبهاران واصل دریا شدم

از گرانسنگی به کوه قاف پهلو می زنم
تا زوحشت گوشه گیر از خلق چون عنقا شدم

در میان مردمان بودم به گمراهی علم
رهبر عالم شدم چون خضر تا تنها شدم

نامه سربسته بودم تا زبانم بسته بود
چون قلم شق در دلم افتاد تا گویا شدم

بر سر هر برگ می لرزد دل بی حاصلم
گرچه در آزادگی چون سرو پا بر جا شدم

شد به کاغذ باد اوراق حواسم همسفر
تا درین بستانسرا چون غنچه گل وا شدم

در شکستم هر خم طاقی میان بسته ای است
تا تهی از باده گلرنگ چون مینا شدم

من که بودم گردباد این بیابان عافیت
چون ره خوابیده بار خاطر صحرا شدم

در کنار لاله و گل دارم آتش زیرپا
تا چو شبنم با خبر از عالم بالا شدم

از لگدکوب حوادث صائب ایمن نیستم
در بساط خاکساری گرچه نقش پا شدم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۳۶۴

بی گل رخسار او هرگاه در بستان شدم
خنده بیدردی گل دیدم وگریان شدم

عشق بر هر کس که زورآورد من گشتم خراب
سیل در هر کجا که پا افشرد من ویران شدم

لقمه بی استخوان من لب افسوس بود
در چه ساعت بر سر خوان فلک مهمان شدم

برگ کاه من ز حیرت پشت بر دیوار داشت
جذبه ای از برق دیدم آتشین جولان شدم

بیقراران پای نتوانند در دامن کشید
دامن مطلب به دست افتاد سرگردان شدم

خنده می گویند صبح نوبهار عشرت است
من ندیدم روزخوش چون غنچه تا خندان شدم

بحر رحمت را تصور کرده بودم بیکنار
از غبار خط به گرد عارضش حیران شدم

کاسه در یوزه پیش خضر صائب چون برم
من که از فکر دهانش چشمه حیوان شدم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۳۶۵

گرچه چون مجنون زشور عشق صحرایی شدم
خاررا دست حمایت از سبک پایی شدم

داشت چشم باز عالم راسیه در دیده ام
تا نظر بستم ز دنیا عین بینایی شدم

تابع خورشید باشد سایه در سیر و سکون
چون تو هر جایی شدی من نیز هر جایی شدم

خاکساری پیشه خود کن که من چون آفتاب
درنظرها سر بلند از جبه فرسایی شدم

آنچنان کز لفظ گردد معنی بیگانه دور
من ز وحشت در سواد شهر صحرایی شدم

طاقت دیدار چشم تنگ ظرف من نداشت
محو در نظاره چشم تماشایی شدم

داشت فارغبال خاموشی من آزاده را
در قفس محبوس چون طوطی ز گویایی شدم

علم رسمی می کند دلهای روشن راسیاه
من به نادانی ازان قانع ز دانایی شدم

نیستم فارغ ز پیچ و تاب از شرمندگی
تا علم چون سرو در گلشن به رعنایی شدم

نقش بست از کوتهی بر خاک، بال و پر مرا
بس که چون طاوس مشغول خود آرایی شدم

داشتم روشن تر از شبنم درین بستان دلی
دل سیه چون لاله من از باده پیمایی شدم

چون توانم سر برآورد از محیط بیکنار
من که در سیر وجود قطره دریایی شدم

پاس صحبت داشتن آسایش از من برده بود
قانع از همصحبتان صائب به تنهایی شدم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۳۶۶

هر که می آید به ملک هستی از کوی عدم
باز می گردد به جان بی نفس سوی عدم

هرکه می داند چه آشوب است درملک وجود
بی تامل برندارد سر ز زانوی عدم

هست در میزان هستی راه ورسم امتیاز
خاک وزرباشد برابر درترازوی عدم

هرکه رفت آنجا ز فکر باز گشت آسوده شد
دلنشین افتاده است از بس سر کوی عدم

سجده شکرش به دامان قیامت می کشد
هر که را محراب گردد طاق ابروی عدم

تا بیفتی از نفس چون دیده قربانیان
رو مکن زنهار رد آیینه روی عدم

نیست در ملک پرآشوب وجود آسودگی
چون نفس ازپای منشین در تکاپوی عدم

خاک می مالد به لب صائب ز بیم چشم زخم
ورنه سیراب است از آب زندگی جوی عدم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 530 از 718:  « پیشین  1  ...  529  530  531  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA