غزل شماره ۵۳۵۷ داده ام دست ارادت با حنای لای خمپای رفتن نیست از میخانه ام چون پای خمبیت معمور خرابات است یارب کم مبادتا قیامت خشتی از بنیاد پا بر جای خمهمت ساقی دو چندانم شراب لعل دادگوهر عقلم اگر پامال شد در پای خمبا بزرگان یک طرف افتادن از عقل است دورمحتسب بیجاکمر بسته است در ایذای خمتنگ ظرفی را چو مینا بر کنار طاق نهکوه تمکین شو که در میخانه گیری جای خمسر به گردون در نمی آرم زاستغنای عشقهمت دریاکشان را کی بود پروای خممی توان از صورت هرکس به معنی راه بردجوهر می را توان دریافت از سیمای خمچند صائب همچو ساغر هرزه پروازی کنممدتی قصد اقامت می کنم در پای خم
غزل شماره ۵۳۵۸ جامه ای می خواست دل بر قامت رعنای زخمآخر آمد ناوک اوراست بر بالای زخمدر حریم سینه ام هر جا نفس پا می نهدکاروان زخم افتاده است بر بالای زخمخنده بیدردی است در آیین ماتم دوستانمی کشد آخر مرا این خنده بیجای زخمغیر حرف شکوه مرهم نیارد بر زبانناوک او اگر زند انگشت بر لبهای زخممی شود بر دست من هر داغ گردابی ز خونآستین هر گه کشم بر چشم خونپالای زخمگشته ام صائب خلاص از دستبرد بیغمیتا کشیده تیغ او بر سینه ام طغرای زخم
غزل شماره ۵۳۵۹ حنظل افلاک شکر بار باشد صبحدمشاخ خشک کهکشان پربار باشد صبحدمآفتاب فیض حق از رخ نقاب افکنده استهر طرف چشم افکنی دیدار باشد صبحدممی توان شب خرج کردن قلب روی اندود راروز بازار دل بیدار باشد صبحدمدست جمعی را که می لرزند در عرض دعاآفتاب انگشتر زنهار باشد صبحدمرحمت تقریب جوی کردگار بی نیازگوش بر آواز استغفار باشد صبحدمابروی دیده بیدار اشک حسرت استوقت چشمی خوش که طوفان بار باشد صبحدمرحمت حق مرهم کافور سامان می دهدعاشقانی را که دل افگار باشد صبحدماز گریبانش نسیم مصر سر بیرون کنددیده هر کس که چون دستار باشد صبحدمزود بر فتراک می بندد سر خورشید رادام هر کس دیده بیدار باشد صبحدمنافه آهوی شب را می شکافد تیغ مهرآسمانها طبله عطار باشد صبحدمدیده لبریز سرشک و سینه مالامال آهکس به این سامان چرا بیکار باشد صبحدممی تواند فیض برد از آفتاب لطف حقهرکه چون صائب دلش بیدار باشد صبحدم
غزل شماره ۵۳۶۰ غوطه در آتش زدم از آب حیوان سر زدمسنگ بر آیینه اقبال اسکندر زدمجز در دولتسرای دل درین عبرت سرابانگ نومیدی برآمد هر در دیگر زدمآن سپند کلفت آلودم در آتشگاه عشقکز غبار سینه گل بر روزن مجمر زدمتشنه دیدار بر گردد ز دریا خشک لبنعل وارون بود هر جایی که بر کوثر زدماخگر افسرده من مرده خاکسترستورنه من بر آتش خود دامن محشر زدمدر نقاب تاک روی دختر زر شد کبودبس که بیرحمانه سنگ توبه بر ساغر زدمقفل وسواس خرد اوقات ضایع می کنداز جنون آتش به کلک و کاغذ و دفتر زدمرشته پرواز من چون سبزه خوابیده بوددر هوای سرو او چندان که بال و پر زدمکشت عالم دانه شوخی ندارد همچو منآسمان جنبید بر خود از زمین تا سر زدمدر عقیق بی نیازی بود دریاهای فیضساغر خود را عبث بر چشمه کوثر زدمهر قدر صائب ز پا انداخت دریا خیمه امچون حباب از ساده لوحی خیمه دیگر زدم
غزل شماره ۵۳۶۱ ترک سر کردم زجیب آسمان سر برزدمبی گره چون رشته گشتم غوطه در گوهر زدمتن پرستی پرده بینایی من گشته بودشمع عریان بود چون آتش به بال و پر زدمصبح محشر عاجز از ترتیب اوراق من استبس که خود را در سراغ او به یکدیگر زدمشد دلم از خانه بی روزن گردون سیاههمچو آه از رخنه دل عاقبت بر در زدمتنگ گیری بر من ای گردون عاجز کش بس استسوختم از بس نفس در زیر خاکستر زدمآن سیه رویم که صد آیینه را کردم سیاهوز غلط بینی در آیینه دیگر زدمسعی بی قسمت پریشانی دهد بر ورنه منقطره در ظلمات هستی بیش از سکندر زدمچون کف دریا پریشان سیر شد دستار منبس که چون دریا کف از شور جنون بر سر زدمدر میان آتش سوزان نشستم تا کمرتادمی خوش در بساط خاک چون مجمر زدمبی تو رضوانم به سیر گلشن فردوس بردناله ای کردم که آتش در دل کوثر زدممی خوردم بر یکدگر از جنبش مژگان اومن که چندین بار تنها بر صف محشر زدمدرسواد آفرینش هیچ کس در خانه نیستورنه من چون مهر تابان حلقه بر هر در زدمهر چه می آرد رعونت دشمن جان من استتیغ خون آلود شد گرشاخ گل بر سر زدمتلخی گفتار بر من زندگی را تلخ داشتلب ز حرف تلخ شستم غوطه در شکر زدمخاک شد در زیر اوراق پر و بالم نهاندر تمنای تو از بس گرد عالم پرزدمسوز دل را تشنگی دست از گریبان بر نداشتساغر تبخال را چندان که برکوثر زدماین جواب آن که می گوید نظیری در غزلتا کواکب سبحه گردانید من ساغر زدم
غزل شماره ۵۳۶۲ رفت آن عهدی که من بی یار ساغر می زدمبر کمر دارم کنون دستی که بر سر می زدمبود طرق قمریان انگشتر پا سرو رادر گلستانی که من با او سراسر می زدممی دواندم ریشه در دل قاتل بیرحم رازیر تیغش پیچ وتابی گر چو جوهر می زدمبا کمال تنگدستی از شکست آرزوخارو خس در دیده تنگ توانگر می زدمجوشن داودیی از عشق اگر می داشتمخویش را بر قلب آتش چون سمندر می زدمزنگ کلفت را اگر می شد برون دادن زدلخیمه با گردون زنگاری برابر می زدمبوریا بر خاک پشت دست خود را می گذاشتهر کجا من تکیه باپهلوی لاغر می زدماین که کردم حلقه درها دو چشم خویش راکاش دل را حلقه امید بر در می زدمجلوه لشکر تن تنها کند در دیده اممن که تنها چون علم بر قلب لشکر می زدممی کشم اکنون الف چون سوزن از بهر خزفمن که همچون رشته پشت پا به گوهر می زدمنی به ناخن می کند دوران تلخم این زمانزان تغافلها که من بر تنگ شکر می زدممی کنم آب حیات خویش صرف شوره زارمن که از نخوت سیاهی بر سکندر می زدممی شدم خامش اگر چون شانه باچندین زباندست در دامان آن زلف معنبر می زدمصائب اکنون بادهان خشک و چشم تو خوشممن که استغنا به خلد و آب کوثر می زدم
غزل شماره ۵۳۶۳ پیش چشمم شد روان گر تشنه دریا شدمیافتم جویاتر از خود هر چه را جویا شدمچون الف کز مد بسم الله بیرون شد نیافتمحو در نظاره ان قامت رعنا شدمچون شرر بر نقد جان می لرزم از آهن دلاندر ته سنگ ملامت گرچه نا پیدا شدمکور بودم تا نظر بر عیب مردم داشتماز نظر بستن به عیب خویشتن بینا شدمدام زیر خاک شد رگ در تنم از خاکمالتا چو سیل نوبهاران واصل دریا شدماز گرانسنگی به کوه قاف پهلو می زنمتا زوحشت گوشه گیر از خلق چون عنقا شدمدر میان مردمان بودم به گمراهی علمرهبر عالم شدم چون خضر تا تنها شدمنامه سربسته بودم تا زبانم بسته بودچون قلم شق در دلم افتاد تا گویا شدمبر سر هر برگ می لرزد دل بی حاصلمگرچه در آزادگی چون سرو پا بر جا شدمشد به کاغذ باد اوراق حواسم همسفرتا درین بستانسرا چون غنچه گل وا شدمدر شکستم هر خم طاقی میان بسته ای استتا تهی از باده گلرنگ چون مینا شدممن که بودم گردباد این بیابان عافیتچون ره خوابیده بار خاطر صحرا شدمدر کنار لاله و گل دارم آتش زیرپاتا چو شبنم با خبر از عالم بالا شدماز لگدکوب حوادث صائب ایمن نیستمدر بساط خاکساری گرچه نقش پا شدم
غزل شماره ۵۳۶۴ بی گل رخسار او هرگاه در بستان شدمخنده بیدردی گل دیدم وگریان شدمعشق بر هر کس که زورآورد من گشتم خرابسیل در هر کجا که پا افشرد من ویران شدملقمه بی استخوان من لب افسوس بوددر چه ساعت بر سر خوان فلک مهمان شدمبرگ کاه من ز حیرت پشت بر دیوار داشتجذبه ای از برق دیدم آتشین جولان شدمبیقراران پای نتوانند در دامن کشیددامن مطلب به دست افتاد سرگردان شدمخنده می گویند صبح نوبهار عشرت استمن ندیدم روزخوش چون غنچه تا خندان شدمبحر رحمت را تصور کرده بودم بیکناراز غبار خط به گرد عارضش حیران شدمکاسه در یوزه پیش خضر صائب چون برممن که از فکر دهانش چشمه حیوان شدم
غزل شماره ۵۳۶۵ گرچه چون مجنون زشور عشق صحرایی شدمخاررا دست حمایت از سبک پایی شدمداشت چشم باز عالم راسیه در دیده امتا نظر بستم ز دنیا عین بینایی شدمتابع خورشید باشد سایه در سیر و سکونچون تو هر جایی شدی من نیز هر جایی شدمخاکساری پیشه خود کن که من چون آفتابدرنظرها سر بلند از جبه فرسایی شدمآنچنان کز لفظ گردد معنی بیگانه دورمن ز وحشت در سواد شهر صحرایی شدمطاقت دیدار چشم تنگ ظرف من نداشتمحو در نظاره چشم تماشایی شدمداشت فارغبال خاموشی من آزاده رادر قفس محبوس چون طوطی ز گویایی شدمعلم رسمی می کند دلهای روشن راسیاهمن به نادانی ازان قانع ز دانایی شدمنیستم فارغ ز پیچ و تاب از شرمندگیتا علم چون سرو در گلشن به رعنایی شدمنقش بست از کوتهی بر خاک، بال و پر مرابس که چون طاوس مشغول خود آرایی شدمداشتم روشن تر از شبنم درین بستان دلیدل سیه چون لاله من از باده پیمایی شدمچون توانم سر برآورد از محیط بیکنارمن که در سیر وجود قطره دریایی شدمپاس صحبت داشتن آسایش از من برده بودقانع از همصحبتان صائب به تنهایی شدم
غزل شماره ۵۳۶۶ هر که می آید به ملک هستی از کوی عدمباز می گردد به جان بی نفس سوی عدمهرکه می داند چه آشوب است درملک وجودبی تامل برندارد سر ز زانوی عدمهست در میزان هستی راه ورسم امتیازخاک وزرباشد برابر درترازوی عدمهرکه رفت آنجا ز فکر باز گشت آسوده شددلنشین افتاده است از بس سر کوی عدمسجده شکرش به دامان قیامت می کشدهر که را محراب گردد طاق ابروی عدمتا بیفتی از نفس چون دیده قربانیانرو مکن زنهار رد آیینه روی عدمنیست در ملک پرآشوب وجود آسودگیچون نفس ازپای منشین در تکاپوی عدمخاک می مالد به لب صائب ز بیم چشم زخمورنه سیراب است از آب زندگی جوی عدم