انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 534 از 718:  « پیشین  1  ...  533  534  535  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۳۹۷

تیغ سیرابم دم از پاکی گوهر می زنم
هر که را در جوهرم حرفی بود سر می زنم! در

ابرم اما تشنه هر آب تلخی نیستم
خیمه بر دریا به قصد آب گوهر می زنم

صبر ایوبی به خونی طاقت من تشنه است
لب پر از تبخال و استغنا به کوثر می زنم

از جواب تلخ، گوشم چون دهان مار شد
من همان از ساده لوحی حلقه بر در می زنم

آن غیورم کز حرم نامه بنویسم به او
مهر بر مکتوب از خون کبوتر می زنم

دسته گل شد سر دستار بیدردان و من
پنجه خونین به جای لاله بر سر می زنم

بیغمان بر خاک می ریزند ساغر را و من
بر رگ تاک از خمار باده نشتر می زنم

بلبل آزرده ام پاسم بدار ای باغبان
ناگهان از رخنه دیوار بر در می زنم

دل حریف خنده دندان نمای شانه نیست
پشت دستی بر سر زلف معنبر می زنم

عاشقم اما نمی بینم به رویش ماه ماه
طوطیم لیکن تغافلها به شکر می زنم

زخم کافر نعمت از کان نمک لذت نیافت
بعد ازین خود را به قلب شور محشر می زنم

صائب ازبس دست و پادر عاشقی گم کرده ام
گل به زیر پای دارم، دست بر سر می زنم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۳۹۸

همتی یاران که جوشی از ته دل می زنم
می شوم طوفان، به قلب عالم گل می زنم

موج بیتابم عنانداری نمی آید زمن
بی تأمل سینه بر دریای هایل می زنم

نیست از شوق رهایی بیقراریهای من
بهر مردن دست وپا چون مرغ بسمل می زنم

می زند بهر شکستن دل همان بر سینه سنگ
سنگ عالم را اگر بر شیشه دل می زنم

پی به عیش بی زوال تلخکامی برده ام
کاسه چون چشم تو در زهر هلاهل می زنم

زلف جوهر را به باد بی نیازی می دهد
این تغافلها که من بر تیغ قاتل می زنم

تیشه فولاد می گردد به قصد پای من
در طریق عشق هر گامی که غافل می زنم

بحرم اما جان برای خاکساران می دهم
بوسه در هر جنبشی برروی ساحل می زنم

وصل نتواند مرا صائب ز افغان بازداشت
چون جرس فریادها در پای محمل می زنم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۳۹۹

چند روزی بر در صبر و تحمل می زنم
دست امیدی به دامان توکل می زنم

چند پاداش تنزل سرگرانی واکشم
بعد ازین من هم تغافل بر تغافل می زنم

در خور پروانه من نیست سوز هر چراغ
خویش را بر شعله آواز بلبل می زنم

چون ندارم دسترس بر طره طرار او
درگلستان شانه ای برزلف سنبل می زنم

سوختم از غصه صائب، بعد از ین چون بیغمان
می کشم جام شراب و خنده بر گل می زنم








☆·*¨*·.¸¸❤¸¸.·*¨*·☆




غزل شماره ۵۴۰۰

رشته امید را تا چند پیوندم به خلق
تا به کی شیرازه بال و پر عنقا کنم

می ربایندش ز دست یکدگر خوبان چوگل
من دل گم گشته خودرا کجا کنم

با چنین کامی که از تلخی سخن رامی گزد
حیفم آید تف به روی مردم دنیا کنم

هر کسی برق تجلی را نمی داند زبان
چون ابوطالب کلیمی از کجا پیداکنم

می روم بر قله قاف قناعت جا کنم
بیضه امید را زیر پر عنقا کنم

پای خم گیرم ز دست انداز کلفت وارهم
دست بردارم ز سر درگردن مینا می کنم

از حضیض پستی فطرت برآرم خویش را
آشیان بر شاخسار اوج استغنا کنم

سرو آهم یک سرو گردن ز طوبی بگذرد
چون خیال قامت آن شعله رعنا کنم

شد بنا گوشم سیه چون لاله از حرف درشت
بخت سبزی کو که جا در دامن صحراکنم



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۴۰۱


می کنم دل خرج تا سیمین بری پیدا کنم
می دهم جان تا زجان شیرین تری پیدا کنم

هیچ کم از شیخ صنعان نیست درد دین من
به که ننشینم ز پا تا کافری پیدا کنم

تا ز قتل من نپردازد به قتل دیگری
هر نفس چون شمع می خواهم سری پیدا کنم

پاس ناموس وفا دارد مرا ازبیکسان
ورنه من هم می توانم دیگری پیدا کنم

ساده خواهد شد ز کوه درد و غم صحرای عشق
تا من بی صبر و طاقت لنگری پیدا کنم

رشته عمرم ز پیچ و تاب می گردد گره
تا ز کار درهم عالم سری پیدا کنم

از بصیرت نیست آسودن درین ظلمت سرا
دست بر دیوار مالم تا دری پیدا کنم

این قفس را آنقدر مشکن بهم ای سنگدل
تا من بی دست و پا بال و پری پیدا کنم

می گرفتم تنگ اگر در غنچگی بر خویشتن
می توانستم چو گل مشت زری پیدا کنم

چون ندارم حاصلی صائب بکوشم چون چنار
تا به عذر بی بریها جوهری پیدا کنم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۴۰۲

جرأتی کو تا ز خواب ناز بیدارش کنم
ساغری چون دولت بیدار در کارش کنم

قلب من شایسته سودای ماه مصر نیست
خرده جان را مگر صرف خریدارش کنم

چون توانم دامن افشاند از گل بی خار او
من که نتوانم ز پای خود برون خارش کنم

ره به آن موی میان بردن نمی آید ز من
رشته جان را مگر پیوند زنارش کنم

حسن بی پروا نمی گردد به عاشق مهربان
هرنفس از ناله گرمی چه آزارش کنم

باردوش هرکه گردم چون سبوی پرشراب
در تلافی از غم عالم سبکبارش کنم

رحم اگر مانع نمی گردید از جرات مرا
می توانستم به درد خود گرفتارش کنم

مورم اما گرسلیمان را گذار افتد به من
صائب از راه نصیحت حرف در کارش کنم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۴۰۳

جرأتی کو تا تماشای گلستانش کنم
چشم حیران را سفال خط ریحانش کنم

حلقه چشمی چو دور آسمان می خواستم
تا به کام دل نظر برماه تابانش کنم

پسته لب بسته او سنگ را دندان شکست
من به زوردست می خواهم که خندانش کنم

میوه فردوس را تاب نگاه گرم نیست
چون نظر گستاخ بر سیب زنخدانش کنم

از لطافت شمع من عریان نمی آید به چشم
به که از بیرون در سیر شبستانش کنم

بر ندارد سر زبالین دیده حیران من
گربه جای اشک اخگر در گریبانش کنم

خانه ای از خانه آیینه دارم پاکتر
هرچه هرکس اورد با خویش مهمانش کنم

هر خم موی گرهگیرش کمینگاه دلی است
من به این یک دل چه با زلف پریشان کنم

مرکز پرگار حیرانی است چشم عاشقان
هم به چشم او مگر سیر گلستانش کنم

گرچه مورم صائب اما در مقام گفتگو
می توانم حرف در کار سلیمانش کنم

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۴۰۴

من نه آن نقشم که هر ساعت نگینی خوش کنم
چون نسیم خوش نشین هردم زمینی خوش کنم

چون سویدا از جهان با گوشه دل قانعم
نیستم تخمی که هر ساعت زمینی خوش کنم

در دلم چون تیر این پهلو نشینان می خلند
از خدنگ او مگر پهلو نشینی خوش کنم

هر کمان سست نبود در خور بازو مرا
می کشم ناز بتان تا نازنینی خوش کنم

می زند خون عقیق از شوق من جوش نشاط
می شود ازنامداران چون نگینی خوش کنم

نیست چون آب گهر نقل مکان در طالعم
قطره باران نیم هردم زمینی خوش کنم

حسن شهری مغز سودا را نمی آرد به جوش
می رویم تا لیلی صحرا نشینی خوش کنم

آه کز بی حاصلیها نیست در خرمن مرا
آنقدر حاصل که وقت خوشه چینی خوش کنم

زخم تیغ او کجا صائب نصیب من شود
خاطر خود از شکست آستینی خوش کنم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۴۰۵

چند چون تن پروران تعمیر آب و گل کنم
رخنه های جسم را محکم زلخت دل کنم

کیمیا ساز وجود خاکسارانم چو عشق
گرفتد بر مهره گل پرتو من دل کنم

می شود دل چون صدف در سینه تنگم دو نیم
تادرین دریای پرخون گوهری حاصل کنم

کوه می لرزد ز بی سنگی درین آشوبگاه
من چسان لنگر درین دریای بی ساحل کنم

همت من در فضای عرش جولان می زند
سر بر آرد از فلک تخمی که زیر گل کنم

بس که از گرد یتیمی مایه دارد گوهرم
در دل دریا اگر لنگر کنم ساحل کنم

می شود روشن چراغ نیکی از آب روان
خرده جان را نثار خنجر قاتل کنم

می گدازد شرم همت گوهر پاک مرا
بحر را صائب اگر در دامن سایل کنم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۴۰۶

چند اوقات گرامی صرف آب و گل کنم
در زمین شور تا کی تخم خود باطل کنم

تلخ گردیده است بر من خواب از شرم حضور
کاش خود را می توانستم ازو غافل کنم

از جدایی همچنان چون زلف می لرزد دلم
دست اگر چون خون خود در گردن قاتل کنم

نارسایی کرد آه بی مروت ورنه زود
می توانستم به خود سرو ترا مایل کنم

راه را خوابیده سازد چشم خواب آلودگان
بهر شبگیرست هر خوابی که در منزل کنم

چون گهر با تلخ رویان تازه رو بر می خورم
گرچه از گرد یتیمی بحر را ساحل کنم

می دهد شرم کرم در بحر گوهر غوطه ام
چون صدف گوهر اگر در دامن سایل کنم

گر شود از تیغ او قسمت دم آبی مرا
خاک را خون در جگر چون طایر بسمل کنم

خرده جان از خجالت بر نمی آرد مرا
خونبهای خود مگر در دامن قاتل کنم

من که در دامان صحرا در کنار لیلیم
کار آسانی چو پیش آید مرا مشکل کنم

من که گوش خویش می گیردم ز فریاد سپند
چون بلند آواز خود صائب درین محفل کنم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۴۰۷

برق آهی کو که رو در خرمن گردون کنم
این گره را باز از پیشانی هامون کنم

زان خوشم با دامن صحرا که از چشم غزل
حلقه ای هر لحظه بر زنجیر خود افزون کنم

من گرفتم رام گردیدند با من آهوان
بر خمار سنگ طفلان صبر یارب چون کنم

موی جوهر از خمیر آیینه را نتوان کشید
خارخار عشق را از سینه چون بیرون کنم

از سواد شهر خاکستر نشین شد اخگرم
تربیت این شعله را از دامن هامون کنم

چون کنم در خدمت پیر مغان گردنکشی
من که خم را از ادب تعظیم افلاطون کنم

از دهان یار دارد چاشنی گفتار من
خامه ها را بی شق از شیرینی مضمون کنم

شاهد خامی است جوش باده در آغوش خم
حاش الله شکوه از ناسازی گردون کنم

از صفای سینه ام چشم جهان آورد آب
آه اگر آیینه دل از بغل بیرون کنم

از مروت نیست خوردن بر دل ازاد سرو
ورنه من هم می توانم مصرعی موزون کنم

چون به بیدردان کنم تکلیف صائب جام خویش
من که خونها می خورم تا ساغری پر خون کنم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
صفحه  صفحه 534 از 718:  « پیشین  1  ...  533  534  535  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA