غزل شماره ۵۴۱۸ درریاض آفرینش صد دل بی برگ رابا تهیدستی رعایت چون صنوبر می کنمبر دل من کلفتی از درد وداغ عشق نیستبستر و بالین ز آتش چون سمندر می کنمخوار می گردند دنیا دوستان در چشم منچون نظر صائب به دنیای محقر می کنمفقر را از حفظ آب رو توانگر می کنمنان خشک خود به آب زندگی تر می کنمتشنه ساحل نیم چون کشتی بی بادبانهر کجا امید طوفان است لنگر می کنمچند در خامی سراید روزگارم سوختمعود خام خویش را در کار مجمرمی کنمباسبکدستان سخاوت سرخ رویی بردهدهرچه سازم جمع مینا به ساغر می کنمدانه من بازمین خاکساری آشناستمی کنم نشو نما چون خاک بر سرمی کنمناتوانی پرده چشم حسودان می شودعیشهای فربه از پهلوی لاغر می کنمبرفقیران پیشدستی کردن از انصاف نیستمیوه چون در شهر شد بسیار نوبر می کنمچون صدف هر قطره آبی که می گیرم زابراز صفای سینه بی کینه گوهر می کنمموج دریا گر شود شمشیر من چون ماهیانجوشن داودی تسلیم در بر می کنمچون فلاخن بیستون بر گرد گردد مرابس که موزون نقش شیرین را مصور می کنمتا چو عیسی دست خود از چرک دنیا شسته امدست دریک کاسه با خورشید انور می کنم
غزل شماره ۵۴۱۹ پرتو مه را قیاس از نور انجم می کنمدر محیط قطره سیر بحر قلزم می کنمنیست از منصور کمتر جوش خون گرم منخشت را آواره ازبالای این خم می کنمخنده و جان بر لبم یکبار می آید چو برقابر می گرید به حالم چون تبسم می کنمتشنه چشمان آب شهواری ز گوهر بی برندداغ سودا را نهان از چشم مردم می کنممرگ را ترجیح بر تیغ شهادت می دهمآب در مد نظر دارم تیمم می کنمچون توانم شمع عالمسوز را در بر گرفتمن که از نور شراری دست و پا گم می کنممطرب از بیرون ندارد خلوت صاحبدلانهمچو جوش می به ذوق خود ترنم می کنمازور گم کردن اینجا یافت هر کس هر چه یافتخویش را دانسته در راه طلب گم می کنمهرزه خندی شیوه من نیست چون گلهای باغمی برم سر در گریبان و تبسم می کنماین جواب ان غزل صائب که می گوید فصیحمی روم در آتش و از دود پی گم می کنم
غزل شماره ۵۴۲۰ خاک را از آب روی خود گلستان می کنمقطره ای تا در بساطم هست طوفان می کنمآنچنان کز لفظ گردد معنی بیگانه دوردر سواد شهر جولان در بیابان می کنمگرچه از قسمت دم آبی نصیب من شده استصد دهان زخم را چون تیغ خندان می کنماز جهان آب و گل تادست شستم چون مسیحدست در یک کاسه با خورشید تابان می کنمتیر باران حوادث تر نمی سازد مراخواب راحت همچو شیران در نیستان می کنمدیده من تا سفید از گریه چون دستار شدخواب در یک پیرهن با ماه کنعان می کنم
غزل شماره ۵۴۲۱ گر ز دلتنگی لبی چون غنچه خندان می کنمترک سرزین رهگذر بر خویش آسان می کنمسایلان از شرم احسان اب می گردند و منمی شوم آب از حیا با هر که احسان می کنمتا چو عیسی دست خود از چرک دنیا شسته امدست در یک کاسه با خورشید تابان می کنمتنگ ظرفی دستگاه عیش را سازد وسیعهست تا یک قطره می در شیشه طوفان می کنمگر چه خون در پیکرم ز افسردگی پژمرده استپنجه در سر پنجه دریا چو مرجان می کنمهر که از سنگین دلی خون می کند در کاسه اماز دل خونگرم من لعل بدخشان می کنم
غزل شماره ۵۴۲۲ چشم می پوشم نظر بر روی جانان می کنمدر وصال از دوربینی مشق هجران می کنمدیده افسردگان گرمی ز آتش می بردداغ را در رخنه های سینه پنهان می کنمپنبه صبح وطن داغ مرا ناسور کردمرهم از خاکستر شام غریبان می کنمحق آبی هرکه را بر من چشم من استدر کنار نیل یاد چاه کنعان می کنمذره ام اما زمن خورشید باشد در حسابمورم اما حرف در کار سلیمان می کنمسر بر آرند از گریبان در تماشا خلق و منمی برم سر در گریبان سیر بستان می کنماصفهان تا چند صائب سرمه در کارم کندزین زمین حرف دشمن رو به کاشان می کنم
غزل شماره ۵۴۲۳ قبله را تغییر ازان محراب ابرو می کنممی روم با آستانش کار یکرو می کنممی نویسم خط بیزاری به طرف عارضشباطل السحری به کار نرگس او می کنمعجز در درگاه استغنای او کاری نساختمی فرستم آه گرمی را ویکرو می کنمآیه نومیدی از چین جبینش خوانده امهمتی یاران وداع آن سرکو می کنمحسن را در شیوه کامل ساختن حق من استچشم آهو را به تعلیمی سخنگو می کنممی دهم جان در بهای حسن تا در پرده استمن گل این باغ را در غنچگی بو می کنمچند با داغ جنون همکاسه باشم سوختممدتی صائب به درد بیغمی خو می کنم
غزل شماره ۵۴۲۴ پرده شرم حجاب امروز یک سو می کنمبا نقاب بی مروت کاریکرو می کنمپیش گام همت من آب باریکی است بحرکی چو سرو استادگی در هر لب جو می کنمبوی پیراهن ز شوق من گریبان چاک ومنغنچه تصویر را از سادگی بو می کنمسنگ و آهن را به همت می توانم بال دادصید اگر خواهم به شاهین ترازو می کنماز نگاه گرم دارم برق را در پیچ وتابگربه خاکستر ببینم آتشین رومی کنمگرچو مجنون پیش من یک روز زانو ته کندچشم بازیگوش آهو را سخنگو می کنمچون به مهر و مه بسنجم حسن او در خیالاز ترنج غبغب یوسف ترازو می کنماختیار باغ اگر صائب بود در دست منخرده گل را سپند آن گل رو می کنم
غزل شماره ۵۴۲۵ می شود پرشور هروادی که مجنونش منموقت ملکی خوش که در صحرا وهامونش منماز دم تیغ است پشت تیغ بی آزارترهرکه می گرداند از من روی ممنونش منممی شود چون غنچه کار دل به خون خوردن تمامنیست هرکس تشنه خون تشنه خونش منمهرکه کرد ادراک من دریافت راز چرخ راآسمان سر بسته مکتوبی است مضمونش منمزاهل همت کم شود خمخانه گردون تهیگر فلاطون رفت از عالم فلاطونش منمعشق خوش دارد مرا بهر فریب دیگرانپیش پای ساده لوحی نعل وارونش منمچارباغ عالم از طبع روانم تازه استدجله و نیل و فرات ورود جیحونش منمنیستم شرمنده حرفی چه جای بوسه ایگرچه عمری شد اسیر لعل میگونش منممی خورم دانسته بازی از فریب وعده اشورنه از پی بردگان نعل وارونش منمناله من می رسد صائب به آن عشرت سرگربه ظاهر دور از بزم همایونش منم
غزل شماره ۵۴۲۶ چند از غفلت به عیب دیگران گویاشومسرمه ای کو تا به عیب خویشتن بینا شومغیرتی کو تا ز خود آتش بر آرم چون چنارتا به چند از بی بری بارچمن پیراشومچون کمان از خانه آرایی ندیدم حاصلیوحشتی کو تا جدا از خود به منزلها شوماز گرانجانان چو کوه قاف ایمن نیستمگرنهان از دیده ها در خلوت عنقا شومهمچو پیکان باشد از آتش کلید قفل منغنچه گل نیستم کز هر نسیمی واشومدستگیری کن مرا ساقی به یک رطل گرانتا سبکبار از غم دنیا و مافیها شومناتمامان چون مه نو یاد من خواهند کرداز نظر روزی که چون خورشید ناپیدا شومسنگ طفلان است دامنگیر مجنون مراورنه من هم می توانم سیل این صحراشوملنگری کو تا چو گوهر جمع سازم خویش راچون حباب و موج تاکی خرج این دریا شومفکر شنبه تلخ دارد جمعه را بر کودکانمن چسان غافل به پیری از غم فردا شوممی شمارد چرخ بی انصاف صبح کاذبمگرزنور صدق روشن چون ید بیضا شومدر گلستان که شبنم مهر از لب برنداشتچون زر گل چند خرج خنده بیجاشومهمچنان از خلق طعن خودنمایی می کشمبا زمین هموار اگر صائب چو نقش پا شوم
غزل شماره ۵۴۲۷ سوختم چند از هوای نفس بی لنگر شومتا به کی چون خار و خس بازیچه صرصر شوماز بلندی کم نگردد فیض من چون آفتاببیش گردد سایه ام چندان که بالاتر شومخودنمایی شیوه من نیست چون نادیدگاناز صدف بیرون نمی آیم اگر گوهر شومآفتاب بی زوال آسمان همتمنیستم مه کز گدایی فربه و لاغر شومبی پرو بالی گلستانی است بر مرغ قفساز چه زیر آسمان ممنون بال و پر شومچون غم عالم تواند کار برمن تنگ کردمن که در هر ساغر می عالم دیگر شومقدردانی قطره را دریا کند در ظرف مننیست کم ظرفی اگر بیخود به یک ساغر شومگر ز سنگینی غبار آیینه ام را بشکندروی من باداسیه گرپیش روشنگر شومعاقبت چون قامتم را حلقه می سازد سپهربه که صائب در جوانی حلقه آن در شوم