غزل شماره ۵۴۸۹ به پای خفته دایم حرف از شبگیر می گفتمز آزادی سخن در حلقه زنجیر می گفتمنشد قسمت درین عالم مرا یک چشم بیداریهمان در خواب، خواب دیده را تعبیر می گفتممن آن روزی که در آوارگی ثابت قدم بودمز وحشت ناف آهو را دهان شیر می گفتمدر آن فرصت که چشم عاقبت بین داشت بیناییگل بی خار را من خار دامنگیر می گفتممن آن روزی که برگ شادمانی داشتم چون گلبهار خنده رو را غنچه تصویر می گفتمهنوزم از دهان چون صبح بوی شیر می آمدکه چون خورشید مطلعهای عالمگیر می گفتمغبارآلود می آمد سخن بر لب مرا صائباگر گاهی به سهو افسانه تعمیر می گفتم
غزل شماره ۵۴۹۰ زبیتابی عنان خواهش دل را چسان پیچمکه من چون تاب می خواهم بر آن موی میان پیچمچنان گستاخ گشتم چون نسیم از پاکدامانیکه دست شاخ گل را در حضور باغبان پیچماگر چون قطره شبنم کند از گل مرا بسترچو مو بر روی آتش دور از آن نازک میان پیچمحدیث روی او در پرده خورشید و مه گویمزبیم چشم بد گل را در اوراق خزان پیچمبهشت نسیه دارد مشتری بسیار چون زاهدبه نقد امروز در دامان آن سرو روان پیچمبه جرم خنده ای کز من نصیب دیگران گردددرین بستانسرا تا کی به خود چون زعفران پیچمندارم چون همای سخت جان اندیشه روزیکه گردد نرمتر از مغز اگر براستخوان پیچماگر از قهرمان عشق یابم سایه دستیبساط هر دو عالم را بهم در یک زمان پیچمنسوزد زین گلستان غنچه ای را دل به من صائبتمام عمر اگر بر خویش چون آب روان پیچم
غزل شماره ۵۴۹۱ گر چه بی ثمر مانند سرو و بید و شمشادمزسنگ کودکان آسوده از پیوند آزادمخوشا صیدی که داند کیست صیادش من آن صیدمکه از ذوق گرفتاری ندانم کیست صیادمز گفت و گوی سرد ناصحان برخود نمی لرزمکه از سنگ ملامت عشق افکنده است بنیادماگر چه خویش را گم کردم از نسیان پیریهابه این شادم که ایام جوانی رفت از یادمدر اصلاحم عبث اوقات ضایع می کند گردونمن آن طفلم که از شوخی معلم کرد آزادمچه تهمت بر فلک بندم چرا از دیگران نالمکه من در پیچ و تاب از جوهر خود همچو فولادمز بیکاری نمی آیم به کار هیچ کس صائبنمی دانم چه حکمت بود ایزد را در ایجادم
غزل شماره ۵۴۹۲ به رغبت نقد جان به یار سیمبر دارمازین سودا پشیمان نیستم چون زر به زر دادمنشد شایسته رخسار پاکش گر چه چندین رهبه خورشید درخشان شستشوی چشم تر دادمز خجلت برنیارم سر چون شاخ بی ثمر گر چهز هر کس سنگ خوردم در تلافی من ثمر دادمز طوفان می کند رقص روانی بادبان منعنان کشتی خود تا به دریای خطر دادماگر چون نیشکر سنگین دلان در هم شکستندمنگفتم حرف تلخی در تلافی من شکر دادمنوا پرداز شد مرغ سحر از هایهوی منبه نی من در میان ناله پردازان کمر دادمعنانداری نمی آمد ز من سیل بهاران رادل دیوانه را در کوچه و بازار سر دادمبه خون چون تیشه شیرین کردن چرخ آخر دهانم راچه حاصل زین که من چون کوهکن داد هنر دادمز هر نیشی مرا سر چشمه نوشی است در طالعنه از عجزست گر من تن به زخم نیشتر دادمفرو رفتم چنان در خویشتن از خرده بینی هاکه از راز شرر در سینه خارا خبر دادمدهن وا کرد چون سوفار در خون خوردنم صائببه هر کس چون خدنگ آهنین دل بال و پر دادم
غزل شماره ۵۴۹۳ به ناکامی ز خاک آستانت دردسر بردمدعای طاق ابرویت به محراب دگر بردمدرین مدت که عمر من سرآمد در نظر بازیچه از خورشید خسارت بغیر از چشم تر بردمبه کوته دستی من خون اگر گریند جا داردکه من دست تهی چون بهله زان موی کمر بردممرا زیبد به سربازان عالم گردن افرازیکه گوی دل زچوگان خم زلفت بدر بردمبرهمن گرمرا سوزد به صندل جای آن داردکه بر پای صنم تا جبهه سودم دردسر بردم☆·*¨*·.¸¸❤¸¸.·*¨*·☆ غزل شماره ۵۴۹۴ غبار هستی خود سرمه چشم فنا کردمکفی خاکستر افسرده در کار صبا کردمنمی سوزم اگر برق اجل در خرمنم افتدکه من در خوشگی از کاه گندم را جدا کردمز فوت وقت اگر در خون نشینم جای آن داردکه از کف دامن پیراهن یوسف رها کردمبه آب روی همت خاک را زر می توان کردنغلط کردم که عمر خویش صرف کیمیا کردمسرانگشت ندامت چون نگرید خون به حال منمکرر دامن دولت به دست آمد رها کردمدل چرخ از غبار خاطر من چون نیندیشدمکرر آفتابش را چراغ آسیا کردمچه مرغم من که از اندازه پرواز خود گویمچو برگ گاه پروازی به بال کهربا کردمبه اکسیر قناعت خون آهو مشک می گرددبه خون دل من این تحقیق در چین ختا کردمزپیغام من مشتاق پهلو می کنی خالیسزای من که مکتوب ترا بن قبا کردمچرا صائب نباشد آسمان زیر نگین منسخن خورشید شد تا مدح شاه اولیا کردمنمی آید به کوشش دامن روزی به کف صائبو گرنه من تردد بیشتر از آسیا کردم
غزل شماره ۵۴۹۵ نظر را تا چراغ گوشه محراب خود کردمتماشای فروغ گوهر نایاب خود کردمچه سازد با دل دریا کش من تلخی عالممکرر بحر را در کاسه گرداب خود کردمندارد خواب عاشق ورنه من افسانه عالمبه کار چشم بیدار و دل بیخواب خود کردماز آن است تاج شاهان پایتخت اعتبار منکه از دریا قناعت چون گهر با آب خود کردمز خواب مرگ چون نبود مرا امید بیداریکه من در روزگار زندگانی خواب خود کردمخودی پیچیده بود از قبله حق روی من صائبنمازم رد نشد تا پشت بر محراب خود کردم
غزل شماره ۵۴۹۶ زغفلت عمر خود را چون قلم صرف سخن کردمندید از برق نی ظلمی که من بر خویشتن کردماگر می بود در دل آفتاب روشنی می شددم گرمی که من چون شمع صرف انجمن کردمزدم پای سلامت آنقدر بر سنگ از غیرتکه هر جا سنگلاخی بود رنگین چون یمن کردماگر بر کوهکن شد نرم کوه بیستون تنهازبرق تیشه چندین سنگدل را نرم من کردمدماغ بوشناسان می برد بو کز دم مشکینچو خونها در دل رعنا غزالان ختن کردمشکرا ز تلخرویی می کند در ناخن من نیچو طوطی تا دهان خویش شیرین از سخن کردمز پیه گرگ روشن ساختند اخوان چراغ مناگر چه دیده ها روشن ز بوی پیرهن کردمبه سیم قلب بار کاروان شد ماه کنعانمغلط کردم اقامت در ته چاه وطن کردمنیامد غنچه ای را دل به درد از ناله های منچو بلبل گر چه از افغان قیامت در چمن کردممرا سازد سخن گر زنده جاوید جا داردکه من از خامه جان بخش ایجاد سخن کردمبه همت تا حجاب بال و پر را سوختم صائبسر از یک پیرهن بیرون به شمع انجمن کردم
غزل شماره ۵۴۹۷ نخوردم نیش خاری تا وداع رنگ و بو کردمز شر ایمن شدم تا خیرباد آرزو کردمبرو ای خرقه تقوی هوایی گیر از دوشمکه من دوش و بر خود وقف مینا و سبو کردممبادا بخیه هشیاریم بر روی کار افتدگریبان چاکی خمیازه را از می رفو کردمنمی دانم چه خواهم کرد با دشنام تلخ اوبرآمد خون ز چشمم تا به زهر چشم خو کردمکجا افتادی ای دردانه مقصود از دستمکه من با سیل خون این خاکدان را ریگ شو کردمچو سرمه پرده پرده بر سواد چشم او گشتمچو شانه در سر زلفش تصرف موبمو کردمچو مرجان سرخ رو از آبروی همت خویشمنه چون گوهر به آب چشمه نیسان وضو کردمدرین گلشن نکردم در رعایت هیچ تقصیریز اشک تاک دایم آب در پای کدو کردمسراسر حاصل جنت به یک جو برنمی گیرمنگه را دانه خور از روی گندم گون او کردمز بخت سبز خود در زیر بار منتم صائبچو طوطی از سخن تسخیر آن آیینه رو کردم
غزل شماره ۵۴۹۸ نه از خامی در آتش ناله و فریاد می کردمازین دولت جدا افتادگان را یاد می کردمنمی گردید اگر ذوق گرفتاری عنانگیرمز وحشت خون عالم در دل صیاد می کردماگر چون خضر این روز سیه را پیش می دیدمسکندر را به آب زندگی ارشاد می کردمنمی لرزید از باد فنا بر خود چراغ منگر از دلهای روشن همت استمداد می کردمنمی دادم به چنگ عشق آتشدست اگر دل رامن عاجز چه با این بیضه فولاد می کردمره بی منتهای عشق کوتاهی نمی داندوگرنه حلقه ها در گوش برق و باد می کردمکنون از صید پهلو می کنم خالی خوشا روزیکه خاطر را به نقش پای آهو شاد می کردماگر می بود در دل رحمی آن سلطان خوبان راچرا در دادخواهی اینقدر بیداد می کردمنمی پاشید از خمیازه من تار و پود منخمارآلودگان را گر به می امداد می کردمگر از قید خودی آزاد می گشتم به شکر آنهزاران بنده از قید فرنگ آزاد می کردمدل شیرین غبار آلود غیرت می شود صائبو گرنه پنجه ای در پنجه فریاد می کردم
غزل شماره ۵۴۹۹ اگر بی پرده در گلزار افغان ساز می کردمزر گل را سپند شعله آواز می کردمنکردم روترش از سرزنش در عاشقی هرگززبان چون شمع دایم در دهان گاز می کردمکنون از سایه خود می کنم وحشت خوش آن جراتکه پیش پای شاهین سینه پاانداز می کردمنبود از بیقراری ناله من در دل آتشکه دورافتادگان را چون سپند آواز می کردمچو ماه نو به زیر تیغ در نشو و نما بودمبه ناخن تا گره از کار مردم باز می کردمز هر خاک سیه فیض جواهر سرمه می بردمدر آن فرصت که من آیینه را پرداز می کردمکنون نی می کند در ناخنم مخمل خوشاروزیکه بر روی زمین خشک خواب ناز می کردمنمی گردید دامنگیر من گر ناله بلبلسبک چون رنگ ازین بستانسرا پرواز می کردماگر ذوق گرفتاری نمی شد خضر راه منبه امید چه من از آشیان پرواز می کردمنمی آمد اگر صائب به دستم دامن شبهامن عاجز به دامان که دست انداز می کردم