انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 543 از 718:  « پیشین  1  ...  542  543  544  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۴۸۹

به پای خفته دایم حرف از شبگیر می گفتم
ز آزادی سخن در حلقه زنجیر می گفتم

نشد قسمت درین عالم مرا یک چشم بیداری
همان در خواب، خواب دیده را تعبیر می گفتم

من آن روزی که در آوارگی ثابت قدم بودم
ز وحشت ناف آهو را دهان شیر می گفتم

در آن فرصت که چشم عاقبت بین داشت بینایی
گل بی خار را من خار دامنگیر می گفتم

من آن روزی که برگ شادمانی داشتم چون گل
بهار خنده رو را غنچه تصویر می گفتم

هنوزم از دهان چون صبح بوی شیر می آمد
که چون خورشید مطلعهای عالمگیر می گفتم

غبارآلود می آمد سخن بر لب مرا صائب
اگر گاهی به سهو افسانه تعمیر می گفتم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۴۹۰

زبیتابی عنان خواهش دل را چسان پیچم
که من چون تاب می خواهم بر آن موی میان پیچم

چنان گستاخ گشتم چون نسیم از پاکدامانی
که دست شاخ گل را در حضور باغبان پیچم

اگر چون قطره شبنم کند از گل مرا بستر
چو مو بر روی آتش دور از آن نازک میان پیچم

حدیث روی او در پرده خورشید و مه گویم
زبیم چشم بد گل را در اوراق خزان پیچم

بهشت نسیه دارد مشتری بسیار چون زاهد
به نقد امروز در دامان آن سرو روان پیچم

به جرم خنده ای کز من نصیب دیگران گردد
درین بستانسرا تا کی به خود چون زعفران پیچم

ندارم چون همای سخت جان اندیشه روزی
که گردد نرمتر از مغز اگر براستخوان پیچم

اگر از قهرمان عشق یابم سایه دستی
بساط هر دو عالم را بهم در یک زمان پیچم

نسوزد زین گلستان غنچه ای را دل به من صائب
تمام عمر اگر بر خویش چون آب روان پیچم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۴۹۱

گر چه بی ثمر مانند سرو و بید و شمشادم
زسنگ کودکان آسوده از پیوند آزادم

خوشا صیدی که داند کیست صیادش من آن صیدم
که از ذوق گرفتاری ندانم کیست صیادم

ز گفت و گوی سرد ناصحان برخود نمی لرزم
که از سنگ ملامت عشق افکنده است بنیادم

اگر چه خویش را گم کردم از نسیان پیریها
به این شادم که ایام جوانی رفت از یادم

در اصلاحم عبث اوقات ضایع می کند گردون
من آن طفلم که از شوخی معلم کرد آزادم

چه تهمت بر فلک بندم چرا از دیگران نالم
که من در پیچ و تاب از جوهر خود همچو فولادم

ز بیکاری نمی آیم به کار هیچ کس صائب
نمی دانم چه حکمت بود ایزد را در ایجادم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۴۹۲

به رغبت نقد جان به یار سیمبر دارم
ازین سودا پشیمان نیستم چون زر به زر دادم

نشد شایسته رخسار پاکش گر چه چندین ره
به خورشید درخشان شستشوی چشم تر دادم

ز خجلت برنیارم سر چون شاخ بی ثمر گر چه
ز هر کس سنگ خوردم در تلافی من ثمر دادم

ز طوفان می کند رقص روانی بادبان من
عنان کشتی خود تا به دریای خطر دادم

اگر چون نیشکر سنگین دلان در هم شکستندم
نگفتم حرف تلخی در تلافی من شکر دادم

نوا پرداز شد مرغ سحر از هایهوی من
به نی من در میان ناله پردازان کمر دادم

عنانداری نمی آمد ز من سیل بهاران را
دل دیوانه را در کوچه و بازار سر دادم

به خون چون تیشه شیرین کردن چرخ آخر دهانم را
چه حاصل زین که من چون کوهکن داد هنر دادم

ز هر نیشی مرا سر چشمه نوشی است در طالع
نه از عجزست گر من تن به زخم نیشتر دادم

فرو رفتم چنان در خویشتن از خرده بینی ها
که از راز شرر در سینه خارا خبر دادم

دهن وا کرد چون سوفار در خون خوردنم صائب
به هر کس چون خدنگ آهنین دل بال و پر دادم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۴۹۳

به ناکامی ز خاک آستانت دردسر بردم
دعای طاق ابرویت به محراب دگر بردم

درین مدت که عمر من سرآمد در نظر بازی
چه از خورشید خسارت بغیر از چشم تر بردم

به کوته دستی من خون اگر گریند جا دارد
که من دست تهی چون بهله زان موی کمر بردم

مرا زیبد به سربازان عالم گردن افرازی
که گوی دل زچوگان خم زلفت بدر بردم

برهمن گرمرا سوزد به صندل جای آن دارد
که بر پای صنم تا جبهه سودم دردسر بردم





☆·*¨*·.¸¸❤¸¸.·*¨*·☆



غزل شماره ۵۴۹۴

غبار هستی خود سرمه چشم فنا کردم
کفی خاکستر افسرده در کار صبا کردم

نمی سوزم اگر برق اجل در خرمنم افتد
که من در خوشگی از کاه گندم را جدا کردم

ز فوت وقت اگر در خون نشینم جای آن دارد
که از کف دامن پیراهن یوسف رها کردم

به آب روی همت خاک را زر می توان کردن
غلط کردم که عمر خویش صرف کیمیا کردم

سرانگشت ندامت چون نگرید خون به حال من
مکرر دامن دولت به دست آمد رها کردم

دل چرخ از غبار خاطر من چون نیندیشد
مکرر آفتابش را چراغ آسیا کردم

چه مرغم من که از اندازه پرواز خود گویم
چو برگ گاه پروازی به بال کهربا کردم

به اکسیر قناعت خون آهو مشک می گردد
به خون دل من این تحقیق در چین ختا کردم

زپیغام من مشتاق پهلو می کنی خالی
سزای من که مکتوب ترا بن قبا کردم

چرا صائب نباشد آسمان زیر نگین من
سخن خورشید شد تا مدح شاه اولیا کردم

نمی آید به کوشش دامن روزی به کف صائب
و گرنه من تردد بیشتر از آسیا کردم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۴۹۵

نظر را تا چراغ گوشه محراب خود کردم
تماشای فروغ گوهر نایاب خود کردم

چه سازد با دل دریا کش من تلخی عالم
مکرر بحر را در کاسه گرداب خود کردم

ندارد خواب عاشق ورنه من افسانه عالم
به کار چشم بیدار و دل بیخواب خود کردم

از آن است تاج شاهان پایتخت اعتبار من
که از دریا قناعت چون گهر با آب خود کردم

ز خواب مرگ چون نبود مرا امید بیداری
که من در روزگار زندگانی خواب خود کردم

خودی پیچیده بود از قبله حق روی من صائب
نمازم رد نشد تا پشت بر محراب خود کردم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۴۹۶

زغفلت عمر خود را چون قلم صرف سخن کردم
ندید از برق نی ظلمی که من بر خویشتن کردم

اگر می بود در دل آفتاب روشنی می شد
دم گرمی که من چون شمع صرف انجمن کردم

زدم پای سلامت آنقدر بر سنگ از غیرت
که هر جا سنگلاخی بود رنگین چون یمن کردم

اگر بر کوهکن شد نرم کوه بیستون تنها
زبرق تیشه چندین سنگدل را نرم من کردم

دماغ بوشناسان می برد بو کز دم مشکین
چو خونها در دل رعنا غزالان ختن کردم

شکرا ز تلخرویی می کند در ناخن من نی
چو طوطی تا دهان خویش شیرین از سخن کردم

ز پیه گرگ روشن ساختند اخوان چراغ من
اگر چه دیده ها روشن ز بوی پیرهن کردم

به سیم قلب بار کاروان شد ماه کنعانم
غلط کردم اقامت در ته چاه وطن کردم

نیامد غنچه ای را دل به درد از ناله های من
چو بلبل گر چه از افغان قیامت در چمن کردم

مرا سازد سخن گر زنده جاوید جا دارد
که من از خامه جان بخش ایجاد سخن کردم

به همت تا حجاب بال و پر را سوختم صائب
سر از یک پیرهن بیرون به شمع انجمن کردم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۴۹۷

نخوردم نیش خاری تا وداع رنگ و بو کردم
ز شر ایمن شدم تا خیرباد آرزو کردم

برو ای خرقه تقوی هوایی گیر از دوشم
که من دوش و بر خود وقف مینا و سبو کردم

مبادا بخیه هشیاریم بر روی کار افتد
گریبان چاکی خمیازه را از می رفو کردم

نمی دانم چه خواهم کرد با دشنام تلخ او
برآمد خون ز چشمم تا به زهر چشم خو کردم

کجا افتادی ای دردانه مقصود از دستم
که من با سیل خون این خاکدان را ریگ شو کردم

چو سرمه پرده پرده بر سواد چشم او گشتم
چو شانه در سر زلفش تصرف موبمو کردم

چو مرجان سرخ رو از آبروی همت خویشم
نه چون گوهر به آب چشمه نیسان وضو کردم

درین گلشن نکردم در رعایت هیچ تقصیری
ز اشک تاک دایم آب در پای کدو کردم

سراسر حاصل جنت به یک جو برنمی گیرم
نگه را دانه خور از روی گندم گون او کردم

ز بخت سبز خود در زیر بار منتم صائب
چو طوطی از سخن تسخیر آن آیینه رو کردم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۴۹۸

نه از خامی در آتش ناله و فریاد می کردم
ازین دولت جدا افتادگان را یاد می کردم

نمی گردید اگر ذوق گرفتاری عنانگیرم
ز وحشت خون عالم در دل صیاد می کردم

اگر چون خضر این روز سیه را پیش می دیدم
سکندر را به آب زندگی ارشاد می کردم

نمی لرزید از باد فنا بر خود چراغ من
گر از دلهای روشن همت استمداد می کردم

نمی دادم به چنگ عشق آتشدست اگر دل را
من عاجز چه با این بیضه فولاد می کردم

ره بی منتهای عشق کوتاهی نمی داند
وگرنه حلقه ها در گوش برق و باد می کردم

کنون از صید پهلو می کنم خالی خوشا روزی
که خاطر را به نقش پای آهو شاد می کردم

اگر می بود در دل رحمی آن سلطان خوبان را
چرا در دادخواهی اینقدر بیداد می کردم

نمی پاشید از خمیازه من تار و پود من
خمارآلودگان را گر به می امداد می کردم

گر از قید خودی آزاد می گشتم به شکر آن
هزاران بنده از قید فرنگ آزاد می کردم

دل شیرین غبار آلود غیرت می شود صائب
و گرنه پنجه ای در پنجه فریاد می کردم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۴۹۹

اگر بی پرده در گلزار افغان ساز می کردم
زر گل را سپند شعله آواز می کردم

نکردم روترش از سرزنش در عاشقی هرگز
زبان چون شمع دایم در دهان گاز می کردم

کنون از سایه خود می کنم وحشت خوش آن جرات
که پیش پای شاهین سینه پاانداز می کردم

نبود از بیقراری ناله من در دل آتش
که دورافتادگان را چون سپند آواز می کردم

چو ماه نو به زیر تیغ در نشو و نما بودم
به ناخن تا گره از کار مردم باز می کردم

ز هر خاک سیه فیض جواهر سرمه می بردم
در آن فرصت که من آیینه را پرداز می کردم

کنون نی می کند در ناخنم مخمل خوشاروزی
که بر روی زمین خشک خواب ناز می کردم

نمی گردید دامنگیر من گر ناله بلبل
سبک چون رنگ ازین بستانسرا پرواز می کردم

اگر ذوق گرفتاری نمی شد خضر راه من
به امید چه من از آشیان پرواز می کردم

نمی آمد اگر صائب به دستم دامن شبها
من عاجز به دامان که دست انداز می کردم


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 543 از 718:  « پیشین  1  ...  542  543  544  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA