غزل شماره ۵۵۱۰ نیم نومید از عقبی گر از دنیا گره خوردمدر آنجا باز خواهم شد اگر اینجا گره خوردمنشد کوته ز دامان اجابت دست امیدمچو تار اشک چندانی که سر تا پا گره خوردمز فیض راستی از جیب منزل سر برآوردمچو راه از نقش پا هر چند چندین جا گره خوردمنشد چشم پریشان گرد من سیر از هوا جوییمکرر گر چه زین دریا حباب آسا گره خوردممشو در منزل مقصود از سر گشتگی ایمنکه چون گرداب من در عین این دریا گره خوردمنصیب شانه زان سنبلشان چندین گشایش شدزدام زلف جای دانه من تنها گره خوردمشدم مشهور عالم گر چه از عزلت گزینی هابه بال و پر ز کوه قاف چون عنقا گره خوردمز من حرف طلب نتوان شنیدن با تهیدستیکه از تبخال غیرت بر لب گویا گره خوردمبحمدالله سر از فرمان ذکر حق نپیچیدمچو تار سبحه از دوران اگر صد جا گره خوردمز سیر و دور گردون موبمو آگه شدم صائبدرین پرگار تا چون نقطه سودا گره خوردم
غزل شماره ۵۵۱۱ برآن می داردم همت که از افغان دهن بندمز سنگ سرمه سدی پیش یأجوج سخن بندمگرفتم نیست در پیراهن من چاک رسواییز مشت خون خود چون گرگ تهمت را دهن بندمز جوی شیر روشن ساخت راه قصر شیرین راکمر چون تیشه می خواهم به خون کوهکن بندمبه نامم خاتم شه در غریبی خانه می سازدچرا دل چون عقیق از ساده لوحی بر یمن بندمز چشم زخم کثرت دور با خود خلوتی دارمکه در بر روی ماه مصر و بوی پیرهن بندمبه این افسره طبعان صحبت من در نمی گیرداگر چون شمع آتش بر زبان خویشتن بندمنه آسان است مروارید را یاقوت گرداندنچه خونها می خورم تا رنگ بر روی سخن بندماز بس ترسیده چشم صائب از قرب گرانجاناننسیم مصر اگر آید در بیت الحزن بندم
غزل شماره۵۵۱۲ دل صد پاره خود را به زلف یار می بندممن این اوراق را شیرازه از زنار می بندمبه چشم خیره رسوا نگاهان برنمی آیمبه افسون گر چه چشم رخنه دیوار می بندمدم سرد خریداران اگر این چاشنی داردشوم گر آب گوهر یخ درین بازار می بندمزبان در کام چون پیکانم از خشکی نمی گرددلب خشک از تکلم چون لب سوفار می بندمز چشمم روی می تابد ز حرفم گوش می گیردنگه در چشم می دزدم لب از گفتار می بندمز تسخیر مزاح سرکش او عاجزم ور نهبه تردستی شعله را با خار می بندمکمر در خون من صد عندلیب مست می بنددگل داغی اگر بر گوشه دستار می بندمفرستم نامه چون صائب به آن سنگین دل کافربه بال نامه بر با رشته زنار می بندم
غزل شماره۵۵۱۳ به پیغام زبانی از دهان یار خرسندمبه حرف و صوت از آن لبهای شکر بارخرسندمکیم من تا خیال بوسه گرد خاطرم گرددبه شکر خنده ای زان مشرق گفتار خرسندمبه شکر خنده گر شیرین نمی سازی دهانم رابه حرف تلخ از آن لبهای شکر بار خرسندمز گل رنگین نمی سازی اگر جیب و کنارم رازبی برگی به برگ سبز از آن گلزار خرسندمتو در آیینه از نظاره خود کام دل بستانکه از دیدار، من با وعده دیدار خرسندمندارد حاصلی جز سنگ طفلان نخل بارآوراز آن چون سروزین بستان به برگ از بار خرسندمنباشد دولتی بالاتر از امنیت خاطربه خواب امن، من از دولت بیدار خرسندمگرانی می کند ناز طبیبان بر دل زارمبه درد بی دوای خود در من بیمار خرسندمندارد دانه در دنبال چشم برق چون خرمنچو موران من به رزق اندک از بسیار خرسندمنگردد چون سیه عالم به چشمم از تهی مغزیکه من چون خامه با گفتار از کردار خرسندمز انصاف خریداران سنگین دل خبر دارمبه زندان صدف چون گوهر شهوار خرسندمبزرگان می کنند از تلخرویی سرمه در کارماگر چه با جواب خشک ازین کهسار خرسندمنریزم چون صدف در پیش دریا آبروی خودبه اندک ریزشی از ابر گوهر بار خرسندمبه درد و داغ صلح از لاله رویان کرده ام صائببه پیچ و تاب از گنج گهر چون مار خرسندم
غزل شماره ۵۵۱۴ نمی خوردم غم دنیا اگر دیندار می بودممآل خویش می دیدم اگر بیدار می بودمگرفتم پرده از کار جهان، بی پرده گردیدمچنین رسوا نمی گشتم اگر ستار می بودمبه روی نقطه دل باز می گردید اگر چشممبه گرد خویشتن در طوف چون پرگار می بودمزناهمواری خود می کشم از آسمان سختینمی خوردم ز سوهان زخم اگر هموار می بودمتلاش عزت دنیا مرا افکند در خواریعزیز هر دو عالم می شدم گر خوار می بودمدرین مدت که زیر سایه گردون بسر بردمنهالی می شدم گر در ته دیوار می بودمنمی شد کار من هرگز چنین نامنتظم صائباگر در نظم عالم اندکی در کار می بودم
غزل شماره ۵۵۱۵ زبان تا بود گویا، تیغ می بارید بر فرقمجهان دارالامان شد تا زبان در کام دزدیدممکش سر از ملامت گر سرافرازی طمع داریکه من چون شعله آتش ز زخم خار بالیدمازین سنگین دلان صائب چرا چون تیرنگریزمکه پر خون شد دهانم از همان دستی که بوسیدمبه خون آغشته نعمتهای الوان جهان دیدمزبان خویش چون خورشید بر دیوار مالیدممرا بیزار کرد از اهل دولت، دیدن در بانبه یک دیدن زصد نادیدنی آزاد گردیدمبه من هر چون خضر دادند عمر جاودان، اماگره شد رشته عمرم ز بس برخویش پیچیدمنشد روز قیامت هیچ کاری دستگیر منبجز دستی که بر یکدیگر از افسوس مالیدم
غزل شماره ۵۵۱۶ ندیدم روز خوش تا چون قلم روی سخن دیدمبه زیر تیغ رفتم تا زبند آزاد گردیدمزپیچ و تاب جوهردار گردید استخوان منزبس برخویشتن در تنگنای فکر پیچیدمبغیر از گریه تلخ ندامت چیست در دستمچو گل زین دفتر رنگین که من بر یکدگر چیدممنه انگشت بر حرفم اگر درد سخن داریکه بر هر نقطه من صد بار چون پرگار گردیدمز خون شکوه ام چون لاله دامانی نشد رنگینکشیدم کاسه های خون و بر لب خاک مالیدمسرآمد گر چه در انصاف دادن روزگار منمسلمان نیستم از هیچ کس انصاف اگر دیدمندیدم روی دل از هیچکس غیر از سخن صائببه لوح آفرینش چون قلم چندان که گردیدم
غزل شماره ۵۵۱۷ ز دست خشک مرجان ناامید از بحر گردیدمز روی تلخ دریا دامن از وصل گهر چیدممیزان نظر سنگین تر آمد پله خوابمچو خواب امن را با دولت بیدار سنجیدمبه آسانی نشد باز این گره چون خامه از کارمبه زیر تیغ رفتم تا ز بند آزاد گردیدمز چوب دار، نخل میوه دارم گشت عریانترز بس از سردی بی حاصلان بر خویش لرزیدمز چشم باز دایم در ره سیل خطر بودمفتادم در حصار عافیت تا چشم پوشیدمزمین تاج سر من بود تا سر در هوا بودمفرو رفتم به خود افلاک را در زیر پا دیدمنشد بر خاکساریهای من چون آب رحم آردبه پای سرو این گلزار چندانی که غلطیدمز گوش بسته سنگین دلان تیرم به سنگ آمددرین محفل ز بی برگی چونی چندان که نالیدمبه عهد من زمین نایاب چون اکسیر شد صائبز بس خون خوردم و بر لب ز غیرت خاک مالیدم
غزل شماره ۵۵۱۸ بر آن پای حنایی روی زرد خویش مالیدمازین گلشن که چیده است این گل رعنا که من چیدممنم بی پرده می بینم ترا، یارب چه بخت است اینکه می مردم ز شادی گرترا در خواب می دیدممن انداز سر من کرد دست از آستین بیروندرین بستانسرا چون گل به روی هر که خندیدمغذای روح شد در دل شکستم هر تمناییلباس عافیت گردید چشم از هر چه پوشیدمندیدم محرمی چون کوهکن تا درد دل گویمبه شیرین کاری صنعت ز سنگ آدم تراشیدمهمان خجلت ز طبع سازگار خویشتن دارمبه مژگان گر چه خار از رهگذار دشمنان چیدمکه بر من می تواند پیشدستی بر خطا کردننماند از من نشان پا درین ره بسکه لغزیدمنشد یک بار آن سرو روان در زیر پا بیندبه زیر پای او چون آب چندانی که غلطیدمکه از آزاد مردان دارد اقبال چنین صائبکه در ساعت ربودند از کفم بر هر چه لرزیدم
غزل شماره ۵۵۱۹ پس از عمری ز چشمت یک نگاه آشنا دیدمبحمدالله نمردم تا ترا بر مدعا دیدمبه خواب ناز هم آیینه را از دست نگذاریاگر گویم که از نادیدن رویت چها دیدیمدو عالم طاق نسیان شد مرا در دیده بینشاز آن روزی که من طاق دو ابروی ترا دیدمنگه در دیده خورشید تابان آب می سازدگل رویی که من در پرده شرم و حیا دیدمتلاش صحبت خار ملامت بود منظورماگر در شاهراه عشق گاهی پیش پا دیدمیکی گردید وصل و هجر و قرب و بعد در چشممز بس از ابتدای کارها در انتها دیدمزهی دولت اگر صائب به گرد خاطرش گرددستمهایی که من زان دشمن مهر و وفا دیدم