انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 142 از 219:  « پیشین  1  ...  141  142  143  ...  218  219  پسین »

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


زن

 
شمارۀ ۱۴۱۲



هر شب به دل تصور نازش فرو برم
با خون دل فسانه رازش فرو برم

نازش که نیست بر لب شیرین، بر آن شوم
کاندر میان آن گه نازش فرو برم

چون تیر بر کمان نهد او، خواهم از هوس
پیکانهای دیده نوازش فرو برم

شبها ز ذوق خاک درش در دهان کنم
در آب دیدگان نیازش فرو برم

دیوانه شد دل من و زنجیر واجب است
خواهد از او که زلف درازش فرو برم

باشد که یک دمی لب خود بر لبم نهد
تا من زبان عربده سازش فرو برم

خسرو، اگر چه عشق مجاز است زان او
تحقیق خویش من به مجازش فرو برم

هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۴۱۳



فریاد از این جفا که من از یار می کشم
اندک همی شمارم و بسیار می کشم

خاکم که کوب می خورم و پست می شوم
مورم که رنج می برم و بار می کشم

گر از جفای او دلم افگار می شود
بازش هم اندرین دل افگار می کشم

همسایه می بسوزد و فریاد می کند
زان ناله ها که من پس دیوار می کشم

بر یار هم جفا بود، ار گویمش به روی
جوری که من ز یار جفا کار می کشم

در ذکر او چه منع ز فریاد، آخرش
پیکانست کز جگر، نه ز پا، خار می کشم

روشن چو روز گشت در آفاق سوز من
این شعله کز جگر به شب تار می کشم

خسرو خراب گشته و جان هم شده خراب
کز دیده باده های چو گلنار می کشم

هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۴۱۴



چون ناله بهر دیدنت از ناز برکشم
خواهم که این دو دیده غماز برکشم

بانگ بلند خیزد از آتش، چو شد بلند
نالیدنم همانست، چو آواز برکشم

صبری نباشد، ار چه که هر دم ز خون دل
در خانه نقش آن بت ظنار بر کشم

بر یاد قامتت چو بگریم، عجب مدار
کز گل هزار سرو سرافراز برکشم

او در دل است و صبر بکردم، هزار بار
گر خویش را فرو برم و باز برکشم

رسوا شدم، ز خلق گرم دسترس بود
یک یک زبان سفله و غماز برکشم

دست عزیز گر بگشاید به کشتنم
خود تیغ آن سوار سرانداز برکشم

یاران بسوختند ز من، خسرو، آه گرم
تا چند پیش همدم و همراز برکشم!


هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۴۱۵



نی پای آن که از سر کویت سفر کنم
نی دست آنکه دست به زلف تو در کنم

چندین شبم گذشت به کنج خراب خویش
ممکن نشد که لوح صبوری ز بر کنم

ماهی متاع صبر کنم جمع و ز آب چشم
در مجلس خیال تو یک روزتر کنم

خوابم نماند و خواب اجل هم خوش است، لیک
گر خشتی ز آستانه تو زیر سر کنم

عمری گذشت، هیچ نیامد زمان آنک
روزی به روی تو شب غم را سحر کنم

ذوق جفا و جور تو بر من حرام باد
گر من به جز وفای تو کاری دگر کنم

چشمت به خواب ناز و مرا قصه ای دراز
آمد شبم به روز، سخن مختصر کنم

هر کس به سوی حور رود، من به سوی تو
چون بامداد حشر سر از خواب بر کنم

روزی گذشته بود برای سوار و من
هر بامداد آیم و آن سو نظر کنم

دردش به از سر است و من سر بریده را
آن سر کجا که در سر آن درد سر کنم

یاران ز پند بس که ز خسرو رها نشد
آن دل که پیش تیر ملامت سپر کنم


هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۴۱۶



هر روز دیده بر ره یاد صبا نهم
بر دیدگان خاک درش توتیا نهم

زو صد جفا کشم که نیارم به روی گفت
کاین درد خود چگونه بر آن وفا نهم

ندهم برون غمش که مرا خود بسوخت غم
دلهای دیگران چه دگر در بلا نهم؟

گفتند «یاد می کندت » دل نمی دهد
کاین تهمت دروغ بر آن آشنا نهم

شاهان مجالس نیست که سر بر درش نهند
چون من گدا رسیده که کاسه کجا نهم؟

روزی چو خواست کشتنم از بوی تو صبا
آن به که جان ببوسم و پیش صبا نهم

چون دل ز گفت دیده مرا سوخت در به در
بیرون کشم، به پیش دل مبتلا نهم

شبها که گرد کوی تو گردم، به یک قدم
اول نهم دو دیده و آنگاه پا نهم

بگذار پاره پاره کنم بر تو خویش را
پس طعمه پیش هر سگ کویت جدا نهم

گفتی که «گل به جای رخم بین » زهی خطا
کان دل گر آه می نکنم، بر گیا نهم

زین گونه کز لبت سخنی نیست روزیم
زنهار پر جراحت خسرو دوا نهم!

هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۴۱۷

با تو چه روز بود که من آشنا شدم؟
کز روزگار صبر و سلامت جدا شدم

هر دم به خون دیده خود غرقه می شوم
من خون گرفته با تو کجا آشنا شدم؟

از من قرار و صبر، ندانم کجا شدند؟
من خود ز خویش هیچ ندانم، کجا شدم؟

از بس که گم شدم به خیالات زلف تو
موری بدم که در دهن اژدها شدم

بارم نبود کوه غم، اما به بوی تو
در زیر بار منت باد صبا شدم

ای پندگوی، تا رخ او را ندیده ای
بگریز و جان ببر تو که من مبتلا شدم

او رخ نمی نمود، به زاری بدیدمش
من خود برای جان و دل خود بلا شدم

هر دم به داغ هجر چو عیشم عذاب بود
باری ز ننگ زیستن خود رها شدم

خسرو به بندگیت غلامی ست بی بها
خاصه کنون که بنده تو بی بها شدم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۴۱۸

ای دیده، پای شو که بر یار می روم
در جلوه گاه آن بت عیار می روم

راهش ز رفتن مژه پر خار کرده اند
من باز دیده کرده بر آن خار می روم

ای خارخار هجر ز دل دور شو که من
بهر نظاره گل رخسار می روم

گر سر زند رقیب کسی را، بر او چه باک؟
من سر زده خود از پی این کار می روم

ای باد، پیش از آن تو برو، پرده زان جمال
بر کن که من به دیدن دیدار می روم

گو زلف را کمند مکن کز میان تو
من خود به تار موی گرفتار می روم

من خسروم که زاغ سیه گشتم از فراق
بلبل کنون شوم که به گلزار می روم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۴۱۹

دل داده ام به دلبر و جانی خریده ام
این تحفه بهر جان خراب آوریده ام

عشقت که هست قیمت او صد هزار جان
سوداگری ست این که به جانی خریده ام

جان است در هوای پریدن که شب به خواب
بر شکرش مگس شده، گویی پریده ام

ای ساربان، من اشتر مستم، مکن که من
در وادی فراق مغیلان چریده ام

نظاره ام کنند که در کوی عاشقی
روی سیاه کرده و جعد بریده ام

خسرو، غمم بکشت، همان همدم است این
کش سالها به خون جگر پروریده ام
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۴۲۰

گر خود سخن ز زهره و از ماه بشنوم
نبود چنان کز آن بت دلخواه بشنوم

بیخوابیم بکشت، وه از من که هر شبی
بنشینم و فسانه آن ماه بشنوم

تیغم زن، ای رقیب، که قربان شوم ترا
آن دم که من روارو آن ماه بشنوم

آواز ارغنون ندهد ذوقم آن چنان
کاواز پای اسب تو ناگاه بشنوم

دل پاره های خون فگند همچو برگ گل
چون بوی تو ز باد سحرگاه بشنوم

خود را کنم سپند و نخواهم ترا گزند
از عاشقان چو بر در تو آه بشنوم

مدح و ثنا خسرو خوبان که گفته ای
خسرو بخوانش تا من گمراه بشنوم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۴۲۱

رو زردی از من است ز چشم سیه گرم
ورنه کی آیی آن که من اندر تو بنگرم

من دانم ولی که شده ست آب جوی او
کز دست چشم خویش چه خونابه می خورم

در جستن شکوفه روی تو شد روان
بادی که از جوانی خود بود در سرم

اکنون که مر مرا غم تو سرخ روی کرد
پیش که گویم این غم و این زر کجا برم؟

بگشا نقاب کز رخ چون آفتاب تو
روز فرود رفته خود را برآورم

دل چون چراغ سوخته شد ز آتش فراق
از شام غم هنوز به تاریکی اندرم

سودای خاک پای تو تا در سر من است
سر در کلاه سبز فلک در نیاورم

من خسروم، ولیک نگر کز فراق تو
گویی که از نگارش شاپور دفترم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 142 از 219:  « پیشین  1  ...  141  142  143  ...  218  219  پسین » 
شعر و ادبیات

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA