غرل شماره ۵۶۰۲ به نظر بازی از آن تنگ شکر ساخته امبه همین رشته ز دریای گهر ساخته امزیر یک پیرهنم در همه جا با یوسفمن که زان یار گرامی به خبر ساخته امچون به آسانی از آن نخل کنم قطع امید؟دهنی تلخ به امید ثمر ساخته امشعله عشق محال است به من پردازدجگر سوخته را دام شرر ساخته امدل سودایی من روشن از آن است که منهمچو شمع از تن خود زاد سفر ساخته امنیست ممکن که دری بر رخ من نگشایداین کلیدی که من از آه سحر ساخته ایمخاکساری ز شکایت دهنم دوخته استنقش پایم که به هر راهگذر ساخته امناامید از شب اندوه مباشید که منبارها از نفس سوخته پر ساخته امزهر اگر در قدحم همنفسان ریخته اندبه سبکدستی تسلیم شکر ساخته اممنم آن لاله که از نعمت الوان جهانبا دل سوخته و خون جگر ساخته اممنم آن موج سبکسیر که از بیخبریهر نفس دام تماشای دگر ساخته امموی بر پیکر من حلقه زنار شده استدست خود تا به میان تو کمر ساخته امزان ربایند ز هم جوهریانم صائبکه به یک قطره ز دریا چو گهر ساخته ام
غرل شماره ۵۶۰۳ تا نظر از گل رخسار تو برداشته اممژه دستی است که در پیش نظر داشته امبس که رخسار تو در مد نظر داشته امدیده ام روی تو، اگر آینه برداشته امروز و شب چون مژه در پیش نظر جلوه گرستنسخه ای کز خط مشکین تو بر داشته اممی روم هر قدم از هوش و به خود می آیمتا پی قافله بوی تو بر داشته امبا دل تنگ ز اسباب جهان ساخته اماین گره را به عزیزی چو گهر برداشته امبر گرانباری من رحم کن ای سیل فناکه من این بار به امید تو بر داشته امشوخی عشق به بازار دوانده است مراخانه در سنگ اگر همچو شرر داشته امنیستم بی خبر از راز فلک چون نرگسگر چه دایم به ته پای، نظر داشته امحاش الله که کنم شکوه ز قسمت، هر چندخشک بوده است لبم گر مژه تر داشته امگر در آیینه بینم نشناسم خود رابس که روی ادب پاس نظر داشته امچون زنم بال به هم در صف فارغبالان؟من که هر پر زدنی دام دگر داشته امدلش از برق سبکدستی من آب شده استپیش خورشید گر از موم سپر داشته امپرده خون از رخ مقصود به یک سو افتادگشت روشن که تماشای دگر داشته امچه کشم منت خورشید قیامت صائب؟من که بر آتش دل دامن تر داشته ام
غرل شماره ۵۶۰۴ تا ز بی حاصلی خویش خبر یافته اماز خزف گوهر و از بید ثمر یافته امبرو ای کعبه رو از دامن دست بدارکه من از رخنه دل راه دگر یافته امآب گشته است درین باغ دلم چون شبنمتا ز خورشید جهانتاب نظر یافته امپینه بسته است زخم چون صدف از سیلی موجتا درین قلزم خونخوار گهر یافته امبرسانید به من قافله کنعان راکه از آن یوسف گم گشته خبر یافته امچتر گل باد به مرغان چمن ارزانیکآنچه من می طلبم در ته پر یافته اممشکلی نیست که همت نکند آسانشبارها در دل شب فیض سحر یافته امبه که در جستن تنگ شکر صرف کنمپر و بالی که از آن تنگ شکر یافته امچون کشم پای به دامان اقامت صائب؟من که سود دو جهان را ز سفر یافته ام
غرل شماره ۵۶۰۵ دست بر زلف پریشان سخن یافته امچشم بد دور، رگ جان سخن یافته امشسته ام روی به خوناب جگر لعل صفتتا رگ کان بدخشان سخن یافته امنکنم چشمم به عمر ابد خضر سیاهعمر جاوید ز احسان سخن یافته امچون شکر رفته ام از گرمی فکرت به گدازتا نصیب از شکرستان سخن یافته اممورم اما ز شکر ریزی گفتار بلندمسند از دست سلیمان سخن یافته امچه گهرهای گرانسنگ که در جیب امیداز هواداری نیسان سخن یافته امجوی شیری که سفیدست ازو روی بهشتخورده ام خون و ز پستان سخن یافته امبه ستم دست از آن زلف ندارم صائبچه کنم، سلسله جنبان سخن یافته ام
غرل شماره ۵۶۰۷ دست در دامن آن زلف معنبر زده امباز بر آتش خود دامن محشر زده امشمع بیدار دلان روشنی از من داردآب حیوان به رخ خضر مکرر زده امبرق عشقم که به بال و پر پرواز بلندقدسیان را سر مقراض به شهپر زده امبسته ام از سخن عشق به خاموشی لبمهر از موم به منقار سمندر زده امنیست یک سرو که پهلو به نهال تو زندبارها در چمن خلد سراسر زده امسر خط راست روی جاده از من داردصفحه دشت جنون را همه مسطر زده امصفحه خرقه ام از بخیه هستی ساده استهمچو سوزن ز گریبان فنا سر زده امگر چه زاهد نیم، آداب وضو می دانمشسته ام دست ز سجاده و ساغر زده امچون صدف کاسه در یوزه به نیسان نبرمبه گره آب رخ خویش چو گوهر زده اممن و اندیشه آزادی از آن حلقه زلف؟رزق پرواز شود بالم اگر پر زده ام!صائب آن بلبل مستم که ز شیرین سخنینمک سوده به داغ دل محشر زده ام
غرل شماره ۵۶۰۸ گر چه از مشق جنون خواب پریشان شده امخط آزادی اطفال دبستان شده امخود فروشی است گران بر دل آزاده منراضی از جوش خریدار به زندان شده اممنم آن کشتی بی حوصله در بحر وجودکز گرانباری خود تشنه طوفان شده اممنت ابر بهارست مرا بر خس و خارتا درین بادیه از آبله پایان شده امشهر افسرده تر از خاک فراموشان استتا من از شهر چو مجنون به بیابان شده امغوطه ها در عرق خود زده ام چون گل صبحتا سرافراز به یک زخم نمایان شده امآب را سرو اگر سر به گلستان داده استمن زمین گیر از آن سرو خرامان شده امبی تأمل دل سنگین تو می گردد آبگر بدانی چه قدر تشنه باران شده امدل سیلاب به ویرانی من می سوزدبس که در حسرت تعمیر تو ویران شده اممشق نظاره روی تو مرا منظورستاگر از جمله خورشید پرستان شده اماز کلف چهره من چون مه کنعان پاک استرو سیاه از اثر سیلی اخوان شده اممژه در چشم ترم پنجه مرجان شده استتا نظر باز به آن سیب زنخدان شده اممی گزم در حرم وصل ز محرومی دستخشک در بحر چو سرپنجه مرجان شده امبه زبان آمده صائب در و دیوار به منتا سخنگوی و سخنساز و سخندان شده ام
غرل شماره ۵۶۰۹ گر شوی با خبر از سوز دل بیتابمدم آبی نخوری تا نکنی سیرابممحرمی نیست در آفاق به محرومی منعین دریایم و سرگشته تر از گردابمشور من حق نمک بر همه دلها داردنیست ممکن که فراموش کنند احبابمبس که آلوده عصیان شده ام، می ترسمکه درین گرد زمین گیر شود سیلابمنبض من چون رگ سنگ است ز جستن ایمنبس که سنگین شده ز افسانه غفلت خوابمخامشی داردم از مردم کج بحث ایمننیست چون ماهی لب بسته غم قلابمبرگ عیش است مرا باعث غفلت صائبهمچو نرگس برد ایام بهاران خوابم
غرل شماره ۵۶۱۰ رفت آن روز که دامان بهار از دستمرفت چون برگ خزان دیده قرار از دستمگر چه چون موج ز دریا به کنار افتادملله الحمد نرفته است کنار از دستمبه سبکدستی من نیست کس از جانبازانمی جهد خرده جان همچو شرار از دستممی برد دست و دل از کار غزالش، ترسمکه به یکبار رود دام و شکار از دستماز رگ ابر قلم بس که فشاندم گوهرچون صدف شد دل بحر آبله دار از دستمخون ناحق شوم آنجا که فتد بر سر، کاررفته هر چند که گیرایی کار از دستمتوتیا می شود آیینه ز جان سختی منسنگ بر سینه زند آینه دار از دستمتا بر آن چاک گریبان نظر افتاد مرارفت سر رشته آرام و قرار از دستمصائب از زخم ندامت جگرم شد صد چاکسینه موری اگر گشت فگار از دستم
غرل شماره ۵۶۱۱ به فلک از تن خاکی چو مسیحا رفتماز دل خم به پریخانه مینا رفتممنم آن شبنم افتاده که شد آب دلمتا ز پستی به سوی عالم بالا رفتمآن حبابم که مکرر به هوای دل خویشسر ز دریا زدم و باز به دریا رفتمغوطه در کام نهنگ و دهن شیر زدماز سر کوی خرابات به هر جا رفتمچون گهر گرد یتیمی به رخ سنگ نشستتا من از حلقه اطفال به صحرا رفتهروم اکنون چو عصا راه به پای دگرانمن که صد بادیه را سلسله بر پا رفتمدل چو وحشی است غم از کثرت همراهان نیستکه من این راه به صد قافله تنها رفتمگر چه بیماری من روی به بهبود گذاشتدردم این است که از یاد مسیحا رفتمنرسیدم به مقامی که نباید رفتنگر چه یک عمر به دنبال تمنا رفتماثری از دل خون گشته ندیدم، هر چنددر رگ و ریشه آن زلف چلیپا رفتمنتوان برق سیه خانه لیلی گردیدبه سیه خانه بی مانع سودا رفتمعاجزم در ره باریک محبت صائبمن که راه کمر مور به شبها رفتم
غرل شماره ۵۶۱۲ سوختم بس که به دنبال تمنا رفتممردم از بس که پی آتش سودا رفتممنم آن سیل که صد بار شدم زیر و زبرتا از این وادی خونخوار به دریا رفتمسرمه گردید نفس در جگر سوخته امتا به کنه دل خود همچو سویدا رفتممی زدم جوش طرب در دل خم چون می ناببه چه تقصیر به پیمانه و مینا رفتم؟عرق سعی به مقصود رسانید مرابر بساط گهر از آبله پا رفتماین زمان راه به پای دگران می سپرممن که صد بادیه را سلسله بر پا رفتم(جلوه گل نزند راه تماشای مرامن که از کار ز حسن چمن آرا رفتم)(درد عشق است خداداد، و گر نه صد بارمن بیچاره به دریوزه دلها رفتم)