غزل شماره ۵۷۵۷ کجاست جذبه عشقی که بر کنار رومبه گوشه ای بنشینم به فکر یار روممرا ز باد مخالف چو موج پروا نیستمیان گشاده به دریای بیکنار رومفضای چرخ مقام نفس کشیدن نیستنفس کجاست که بر بام این حصار روممرا که دل خنک از برگریز می گرددز نو بهار چه لازم به زیر بار رومبه اختیار درین انجمن نیامده امکه نقش چون ننشیند به اختیار رومدعای جوشن ماهی ز موجه خطرستچگونه بحر گذارم به جویبار روممرا که عشق سگ آستان خود خوانده استچه لایق است به دنبال هر شکار رومچو کوه پشت سر سیل دیده ام بسیارسبک نیم که به یک جرعه چون خمار رومچو گل ز خرده من روی باغ رنگین استروا مدار که از کیسه بهار رومدرین ریاض من آن شبنم گرانجانمکه در خزان به شکر خواب نوبهار رومهمانقدر رگ خواب مرا مگیر ای بختکه زیر سایه آن سرو پایدار رومخمار من به می لاله گون نمی شکندمگر به فکر لب لعل آن نگار رومز سنگ ناله برآرد وداع من چون سیلقیامت است چو من از دیار یار رومز من شکست به دشمن نمی رسد صائبسبک چو نکهت گل بر بساط خار روم
غزل شماره ۵۷۵۸ من آن نیم که به گلشن به اختیار روممگر زبیخبریها به بوی یار رومبه آب و رنگ مرا نوبهار نفریبدبه ذوق داغ مگر سوی لاله زار رومدلم گرفت ازین سایه های پا به رکاببه زیر سایه آن سرو پایدار رومخمار موجه من از کنار افزون شدبغل گشاده به دریای بیکنار رومز اشتیاق همان حلقه برون درماگر به خلوت آغوش آن نگار رومدل رمیده من آن زمان بجا آیدکه همچو شانه در آن زلف تابدار روممرا ازآن سفر بیخودی خوش آمده استکه رفته رفته ازین راه سوی یار رومچنان فتاده ام از پا که وقت بیهوشیبه دست و دوش نسیم سحر ز کار رومبه خاکساری خود چون غبار از آن شادمکه در رکاب تو ای نازنین سوار روماگر چه صید زبونم، ولی مروت نیستکه تشنه از لب آن تیغ آبدار رومز ظلمت شب هستی مگر برون صائببه روشنایی آن آتشین عذار روم
غزل شماره ۵۷۵۹ به هر که باده دهد یار، من خراب شومنگاه گرم به هر کس کند کباب شومز من کناره کند موج اگر حباب شومفریب من نخورد تشنه گر سراب شومچو موج، صیقل دریا چو می توانم شدگره چرا به دل بحر چون حباب شوم؟درین زمانه که بوی گل است موی دماغچه لازم است خورم خون و مشک ناب شوم؟به وصل گوهر ناسفته راه نتوان یافتچرا چو رشته عبث خرج پیچ و تاب شوم؟ز رنگ و بوی جهان مشکل است دل کندنمگر چو شبنم گل محو آفتاب شومچنین که زلف تو شد نرم شانه از خط سبزامید هست که من نیز کامیاب شومبه گرد من نتواند رسید آبادیاگر ز سیل حوادث چنین خراب شومبه من دل کسی از دوستان نمی سوزدبه آتش جگر خود مگر کباب شودچو می توان به ریاضت ملک شدن صائبچرا چو بیخبران خرج خورد و خواب شوم؟
غزل شماره ۵۷۶۰ چراغ طور نسوزد اگر کلیم شومشکفتگی نکند گل اگر نسیم شومبس است جوهر ذاتی مرا، نه آن گهرمکه گر صدف برود از سرم یتیم شومدم مسیح درین گلستان گرانجان استبه اعتماد کدام آبرو نسیم شوم؟فلک مراد کریمان نمی دهد صائببه مصلحت دو سه روزی مگر لئیم شوم غزل شماره ۵۷۶۱ درین جهان نشود حال آن جهان معلومکه مغز را نتوان کرد از استخوان معلومکه دیده حاشیه باشد ز متن مشکلتر؟نشد ز سبزه خط راز آن دهان معلومعیار ناز ترا اهل عشق می دانندکه بی کشش نشود زور هر کمان معلوماگر چه معنی نازک شود برهنه زلفظمرا نشد ز کمر هیچ ازان میان معلومز شوق من چه تواند زبان خامه نوشت؟ضمیر لال نگردد به ترجمان معلومتوان ز سختی ایام صبر هر کس یافتعیار زر شود از سنگ امتحان معلومجنون من به خط سبز گلرخان بسته استکه در بهار شود شور بلبلان معلومز حسن عاقبت آغاز را توان دریافتکه هست تیر کج و راست در نشان معلومز اشک راز دل بیقرار من شد فاشکه از ستاره شود سیر آسمان معلومبلندی سخن دلپذیر ما صائبز گرد سرمه نگردد در اصفهان معلوم
غزل شماره ۵۷۶۲ هوالغفور ز جوش شراب می شنومصریر باب بهشت از رباب می شنومتفاوت است میان شنیدن من و توتو بستن در و من فتح باب می شنومبر آستان خرابات چون نباشم فرش؟که بوی زنده دلی زان تراب می شنومدویدن می گلرنگ را به کوچه رگبه صد رسایی آواز آب می شنومصفای پردگیان خیال می بینمصدای پای غزالان خواب می شنومترانه ای که سر دار ازان شود رنگینبه هر چه می نگرم بی حجاب می شنومصدای شهپر جبریل عشق هر ساعتز رخنه دل پر اضطراب می شنوممگر ز سیر بناگوش یار می آید؟که بوی یاسمن از ماهتاب می شنوممگر ز صحبت دلهای گرم می آیی؟که از لباس تو بوی کباب می شنومچه حرفهای خنک صائب از سیاه دلانبه پشتگرمی آن آفتاب می شنوم
غزل شماره ۵۷۶۳ پیام دوست ز باد بهار می شنومز چاک سینه گل بوی یار می شنومجنون من چه عجب گر یکی هزار شود؟که وصف گل ز زبان هزار می شنومهزار نکته سربسته بی میانجی حرفز غنچه دهن تنگ یار می شنومازان ز سیر چمن می برم ز خود پیوندکه ذکر اره ز هر شاخسار می شنومچه آتش است که در مغز خاک افتاده است؟که العطش ز لب جویبار می شنوممرا چو تیشه فرهاد می خراشد دلصدای کبک اگر از کوهسار می شنومشکایتی است که مردم زیکدگر دارندحکایتی که درین روزگار می شنومگذشت از دل گرم که خط مشکینت؟که بوی سوختگی زان غبار می شنوممباد نقش کسی بدنشین شود یاربمیان بحرم و طعن کنار می شنومبه گوش، پنبه سیماب می نهم صائبزهر که حرف دل بیقرار می شنوم
غزل شماره ۵۷۶۴ شدند جمع دل و زلف از آشنایی همشکستگان جهانند مومیایی همشود جهان لب پر خنده ای، اگر مردمکنند دست یکی در گرهگشایی همفغان که نیست بجز عیب یکدگر جستننصیب مردم عالم ز آشنایی همشدند تشنه لبان جهان بیابان مرگچو موجهای سراب از غلط نمایی همدرین قلمرو ظلمت چو رهروان نجومروند سوخته جانان به روشنایی همز سنگ تفرقه روزگار بیخبرندجماعتی که دلیرند در جدایی همشود بساط جهان پر زر تمام عیارکنند کوشش اگر خلق در روایی همشدند شهره عالم چو بلبلان صائبسخنوران جهان از سخنسرایی هم
غزل شماره ۵۷۶۵ نه می به جام و نه گل در کنار می خواهمتبسمی ز لب لعل یار می خواهمنیم ز رفتن گلهای بوستان غمگینزمان حسن ترا پایدار می خواهمچو گل برای تماشاییان دلتنگ استگشایشی اگر از نوبهار می خواهمبه ساده لوحی من شیشه ای ندارد چرخکه رحم از دل سنگین یار می خواهممتاع هستی من هر چه هست باختنی استز عشق دست و دلی در قمار می خواهمنرفت یک قدم از پیش، کارم از ماندنهنوز مهلت ازین روزگار میخواهمنمی توان خمش از سینه های گرم گذشتچراغ داغی ازین لاله زار می خواهمرسیده مشق جنونم چنان که نتوان گفتنوازشی ز نسیم بهار می خواهمیکی است محرم و بیگانه پیش غیرت منترا نهفته ز خود در کنار می خواهم!ازان لب شکرین گر طمع کنم صائبهزار بوسه، یکی از هزار می خواهم
غزل شماره ۵۷۶۶ کجاست باده که ناموس را به آب دهموداع هوش کنم، عقل را جواب دهممن از نسیم چمن بیخودم چو شبنم گلمگر پیاله خود را به آفتاب دهمبه این شکسته زبانی، اگر ضرور شودزبان تیر و لب تیغ را جواب دهممرا که چشمه حیوان ز سینه می جوشدچرا عنان به کف موجه سراب دهم؟چو من ز پرتو مهتاب شیر مست شدمچه لازم است که دردسر شراب دهم؟به چشم بوسه زدن چون فراق می آردچگونه بوسه بر آن حلقه رکاب دهم؟کجاست جرأت ، اگر صحبت اتفاق افتدکه یک پیاله به دست تو بی حجاب دهممرا که پرتو خورشید می برد به شتابنظر چگونه چو شبنم ز گلشن آب دهم؟ربوده است نظر بازی خیال، مرامن آن نیم که گریبان به دست خواب دهمچو نیست یک دل بیدار در جهان صائبهمان به است که من نیز تن به خواب دهم
غزل شماره ۵۷۶۷ به مهر داغ رسیده است جمله اعضایمز پای تا به سر خویش چشم بینایمچه لازم است چو مجنون شوم بیابان گرد؟که از غبار دل خود بس است صحرایمنمی شود نشود داغ لاله ها ناسورکه دشت کان نمک شد ز شور سودایمبغیر خانه زنجیر ازین جهان خراببه هیچ خانه دیگر نمی رود پایممرا به غیرت همکار احتیاجی نستز ذوق کار مهیاست کار فرمایمبه سنگ رفته فرو پای من ز دل سختینمی برد سخن سرد ناصح از جایممرا ز قرب گرانان همین کفایت بسکه کوه قاف سبک شد به دل چو عنقایمبه نرخ خاک ز من مشتری نمی گیردز بس که گرد کسادی گرفته کالایمنهان چگونه کنم راز عشق را صائب؟که همچو نامه واکرده است سیمایم