غرل شماره ۵۷۶۸ به اشک درد دل خود نوشته سر دادیمخط نجات به مرغان نامه بر دادیمز عشق جان تهیدست را غنی کردیمز بوی گل به صبا توشه سفر دادیمخزان سنگدل از مشت خون ما نگذشتچو گل اگرچه زر سرخ با سپر دادیمز ما دعا برسانید میفروشان راکه ما قرار به خونابه جگر دادیمخمار هستی ما آب تیغ می شکندعبث به پیر خرابات دردسر دادیمکدام تار به مضراب مطربان تن داد؟به این نشاط که ما رگ به نیشتر دادیمهمان ز شرم کرم سرفکنده ایم چو بیدچو نخل در عوض سنگ اگر چه بر دادیمبه جان مضایقه با دوستان چگونه کنیم؟چو گل به دشمن خونخوار خویش سر دادیمتریم چون صدف از ابرو همتش صائباگر چه در عوض قطره اش گهر دادیم
غرل شماره ۵۷۶۹ به دوست پی زدل خونچکان خود بردیمبه کعبه راه هم از آستان خود بردیمز ما دعا برسانید رهنمایان راکه ما ز راه دگر کاروان خود بردیمنیافتیم درین روزگار اهل دلیسری به جیب دل خونچکان خود بردیمز دوستان گرانجان درین دو روزه حیاتچه بارها که به این نیم جان خود بردیمزبان دعوی بلبل دراز چون نشود؟که ما به کام خموشی زبان خود بردیمخزف به نرخ گهر می رود به کار امروزکه ما به خانه متاع دکان خود بردیمز نقد عمر، به کف مانده زنگ افسوسیکنون که راه به سود و وزیان خود بردیمز ظلمت شب اندوه، ره برون صائببه نور آه ثریا فشان خود بردیم
غرل شماره ۵۷۷۰ ز میوه گر چه درین بوستان سبکباریمهمان چو سرو به آزادگی گرفتاریمزمین مرده شد از نوبهار زنده و مابه خواب بیخبری همچو نقش دیواریمهزار پرده دل ما ز شب سیاهترستبه چشم ظاهر اگر چون ستاره بیداریممکن چو ذره ز وجد و سماع ما را منعکه ما به بال و پر آفتاب سیاریمبه چشم اگر چه به نقش و نگار مشغولیمدلی ز خانه آیینه پاکتر داریمجهان ز قیمت ما مفلس است و بی بصرانگمان برند که ما مفلس خریداریماگر چه طوطی ما سبز کرده سخن استگران به خاطر آیینه همچو زنگاریمچو ابر بر رخ ما تیغ می کشند از برقبه جرم این که درین بوستان گهرباریمز آب گوهر ما تر شود گلوی جهانلبی اگر چه ز شمشیر خشک تر داریمهمان ز سنگدلی در شکست ما کوشندچو آب آینه هر چند صاف و همواریماگر چه شهپر پرواز ماست لاله و گلهمان چو قطره شبنم به بوستان باریمبه قاف عزلت ازان رفته ایم چون عنقاکه ما شکار پریزاد در نظر داریمچه نعمتی است که زاغ و زغن نمی دانندکه ما به کنج قفس در میان گلزاریمکمند همت ما چین به خود نمی گیردبه هر شکار محال است سر فرود آریمتوقع کرم از سفله داشتن کفرستسپهر هر چه به ما می کند سزاواریمازان ترانه ما هوش می برد صائبکه پیرو سخن مولوی و عطاریم
غرل شماره ۵۷۷۱ چو گل به ظاهر اگر خنده در دهان داریمبه دیده خار ز اندیشه خزان داریمجگر شکاف محیط است چون عصای کلیمز آه تیر خدنگی که در کمان داریمشکسته رنگی ما نامه ای است واکردهچگونه درد دل خویش را نهان داریم؟همان به بال و پر خود چو تیر می لرزیماگر چه قوت پرواز از کمان داریمبری ز پرورش ما نخورد در همه عمرچو سرو و بید خجالت ز باغبان داریماگر چه بی ثمر افتاده ایم خوش وقتیمکه همچو سرو دل جمعی از خزان داریمز اعتبارشود بیش خاکساری ماکه ما به صدر همان جا در آستان داریمازان جو شمع ز ما روشن است محفلهاکه هر چه در دل ما هست بر زبان داریمعجب که محو شود یاد ما ز خاطرهاچو صبح حق نفس بر جهانیان داریمفغان ز داغ غریبی برشته تر گرددعلاقه ما به قفس بیش از آشیان داریمسگ در تو ز رزق هماست مستغنیو گرنه ما هم یک مشت استخوان داریمهمین ز گرد یتیمی است چون گهر صائبکناره ای که درین بحر بیکران داریم
غرل شماره ۵۷۷۲ عنان گسسته تر از سیل در بیابانیمبه هر طرف که قضا می کشد شتابانیمنمی شود که در آغوش ما نیایی تنگتو شبنم گل و ما آفتاب تابانیمنظر به عالم بالاست ما ضعیفان رانهال بادیه و سبزه بیابانیمبه کوی عشق ز نقش قدم فتاده تریمو گرنه در گذر خود ، فلک خیابانیمز برگریز خزان پای ما نمی لغزدکه در ثبات قدم سرو این خیابانیمازان ز ما همه عالم حساب می گیرندکه در قلمرو انصاف، خود حسابانیمتو در حریم سویدا و ما سیه کارانچو گردباد سراسر رو بیابانیمبه هر مقام که جمعیت است رحمت نیستازان چو سیل به بحر عدم شتابانیمجواب آن غزل جامی است این صائبکه ما ز ساغر غفلت تنک شرابانیم
غرل شماره ۵۷۷۳ به جای باده اگر در پیاله آب کنیمز تنگ حوصلگی مستی شراب کنیمچو نخل موم بر و بار ما ملایمت استچگونه سینه سپر پیش آفتاب کنیم؟چو موج بر صف دریا زنیم و خوش باشیمبه خویش کار چرا تنگ چون حباب کنیم؟اگر نه خاطر روی تو در میان باشدز آه چشمه آیینه را سراب کنیمبیاض گردن او گر به دست ما افتدچه بوسه های گلوسوز انتخاب کنیم!کدام عیش به این عیش می رسد صائب؟که ما و دختر رز سیر ماهتاب کنیم
غرل شماره ۵۷۷۴ ز بحر کسب هوا چند چون حباب کنیم؟به هیچ و پوچ دل خویش چند آب کنیم؟نظر چگونه به روی تو بی حجاب کنیم؟که ما حجاب ز نظاره نقاب کنیمبود ز روز قیامت حیات ما افزونز عمر اگر شب هجر ترا حساب کنیمچو نیست یک دو نفس بیش عمر شبنم ماهمان به است که در کار آفتاب کنیمبه ما دل کسی از دوستان نمی سوزدمگر به آه دل خویش را کباب کنیمبه تشنه چشمی ما رحم نیست خوبان راز آفتاب مگر دیده ای پر آب کنیمکنیم داغ ترا چون به مرهم آلوده؟به گل چگونه نهان قرص آفتاب کنیم؟چو نیست بهره ز خورشید طلعتان ما راخنک دلی ز تماشای آفتا کنیمز چشم شور همان در شکنجه می کوشندگر به خون جگر صلح از شراب کنیمز شور عشق دل خویش چون سبک سازیم؟نمک جدا به چه تدبیر ازین کباب کنیم؟گناه ما چو فزون است از حساب و شمارچه لازم است که اندیشه از حساب کنیم؟نظاره رخ او نیست حد ما صائبمگر ز دور تماشای آن نقاب کنیم
غرل شماره ۵۷۷۵ ز بوستان تو عشق بلند می گویمچو شبنم از گل روی تو دست می شویمنمی توان دل مردم ربود و پس خم زدسواد زلف ترا مو بموی می جویمز بس که تشنه بوی وفای نایابمبه دستم ار گل کاغذ دهند می بویمحریف رشک نسیم دراز دست نیمحنای بیعت گل را ز دست می شویموفا و مردمی از روزگار دارم چشمببین ز ساده دلیها چه از که می جویممیان اینهمه نازک طبیعتان صائبمنم که شعر ظفرخان پسند می گویم
غرل شماره ۵۷۷۶ چو خامه نیست ز من هر سخن که می گویمکه من به دست قضا این طریق می پویمنظر به عذر گناه است جرم من اندکبه خون ز دامن آلوده داغ می شویمچو تخم، دانه اشکم نهان بود در خاکز بس که گرد حوادث نشسته بر رویمز دل سیاهی من آفتاب گم شد و منهلال عید درین ابر تیره می جویمز خواب مرگ جهد خون مرده دلهابه هر طرف که رود آستین فشان بویمشبی فتاد به کف زلف او و عمری رفتهمان ز هوش روم دست خود چو می بویمز پیچ و تاب شدم زلف و از پریشانیبه گردن تو حمایل نگشت بازویمز بس که گریه فرو خورده ام به دل صائبز جوش دل رگ ابری شده است هر مویم
غرل شماره ۵۷۷۷ جنون کجاست که دستی به کار بگشاییمز کار چرخ گره غنچه وار بگشاییمز برق آه بسوزیم مهر و ماهش راگره ز رشته لیل و نهار بگشاییمچنین که تنگ گرفته است روزگار به ماامید نیست درین روزگار بگشاییمگل از جدایی ما می کند گریبان چاکچه لازم است گریبان به خار بگشاییممتاع ما سخن و خلق پنبه در گوشنددرین قلمرو و غفلت چه بار بگشاییم؟فلک ز کاهکشان تنگ بسته است کمرچگونه ما کمر کارزار بگشاییم؟به زور بازوی اقبال کار پیش نرفتمگر به قوت دل این حصار بگشاییمچنین که مست غرورند عالمی صائبسرفسانه شیرین چه کار بگشاییم؟