غزل شماره ۵۸۶۰ مادام را ز دانه صیاد دیده ایمدر صلب بیضه جوهر فولاد دیده ایمکفران نعمت است شکایت ز نیستیآنها که ما ز عالم ایجاد دیده ایمخواهد فتاد دامن زلفش به دست مااین فال را ز شانه شمشاد دیده ایمهرگز نبوده است به این رتبه حسن خطما سر بسر قلمرو ایجاد دیده ایمطفلان به آشیانه ما راه برده انددر بیضه ما شکنجه صیاد دیده ایمبر حاصل حیات خود افسوس خورده ایمهر خرمنی که درگذر باد دیده ایمآن مرغ زیرکیم که آزادی دو کوندر صید کردن دل صیاد دیده ایمصائب نمی توان لب ما را ز شکوه بستما بیدلان رعیت بیداد دیده ایم
غزل شماره ۵۸۶۱ ما رخت خود به گوشه عزلت کشیده ایمدست از پیاله، پای ز صحبت کشیده ایممشکل به تازیانه محشر روان شودپایی که ما به دامن عزلت کشیده ایمخون در دل نعیم بهشت برین کندمیلی که ما به دیده رغبت کشیده ایمدر دانه خوشه ای شده هر خوشه خرمنیتا خویش را به ملک قناعت کشیده ایمگام نهنگ ساحل مقصود ما شده استاز بس که چار موجه کثرت کشیده ایمگشته است توتیای قلم استخوان ماتا سرمه ای به چشم بصیرت کشیده ایمگردیده است سیلی صرصر به شمع مادامان هر که را به شفاعت کشیده ایمتا صبح رستخیز به دندان گزیدنی استدستی که ما ز دامن فرصت کشیده ایمصبح وطن به شیر برون آورد مگرزهری که ما ز تلخی غربت کشیده ایمگردیده است آب دل ما ز تشنگیتا قطره ای ز ابر مروت کشیده ایمآسان نگشته است به آهنگ، ساز مایک عمر گوشمال نصیحت کشیده ایمبوده است گوشه دل خود در جهان خاکجایی که ما نفس به فراغت کشیده ایمصائب چو سرو و بید ز بی حاصلی مدامدر باغ روزگار خجالت کشیده ایم
غزل شماره ۵۸۶۲ ما هر کجا که تیغ زبان برکشیده ایمدر گوش تیغ حلقه جوهر کشیده ایمگردیده است گریه گره در گلوی شمعدر محفلی که رشته ز گوهر کشیده ایمافسردگی علاج ندارد، و گرنه ماخود را به زیر بال سمندر کشیده ایمگشته است تازیانه گلگون اشک ماهر آستین که بر مژه تر کشیده ایمبا تشنگی ز چشمه حیوان گذشته ایماز خضر انتقام سکندر کشیده ایماز کاروان رفته غباری است جسم ماما رخت خود به عالم دیگر کشیده ایمآتش چه می کند به سپندی که سوخته است؟ما در حیات خجلت محشر کشیده ایمدر روز حشر سلسله جنبان رحمت استآه ندامتی که ز دل بر کشیده ایماز ما طلب حقیقت وحدت که باغ رادر یکدیگر فشرده و بر سر کشیده ایمما را مبین به دیده ظاهر که از حجابخاکستری به چهره اخگر کشیده ایمچون زخم، رزق ما ز میان سمنبرانتیغ برهنه ای است که در بر کشیده ایمما با خیال ساخته ایم از وصال دوستسر در حضور گل به ته پر کشیده ایمصائب ز اشک تلخ ندامت درین جهاندامان تر به چشمه کوثر کشیده ایم
غزل شماره ۵۸۶۳ در محفلی که تیغ زبان بر کشیده ایمدر گوش تیغ حلقه جوهر کشیده ایمگر حنظل سپهر به ساغر فشرده اندابرو ترش نساخته بر سر کشیده ایمدر پرده دل است شب و روز عیش مادایم چو غنچه سر به ته پر کشیده ایمشاخ شکوفه ایم، سبیل است سیم ماچون نوبهار رشته ز گوهر کشیده ایماز داغ لاله نامه ما دل سیه ترستچون لاله بس که باده احمر کشیده ایمهرگز ز پیش چشم چو مژگان نمی رودخاری که در ره تو ز پا بر کشیده ایماز نقش بوریای قناعت، که سبز باد!صائب همیشه صفحه مسطر کشیده ایم
غزل شماره ۵۸۶۴ ما همچو غنچه سر به گریبان کشیده ایمگوی مراد در خم چوگان کشیده ایمخون همچو نافه در تن ما مشک می شودتا دست خود ز نعمت الوان کشیده ایمشیرین شده است تا چو گهر استخوان مابسیار تلخ و شور ز عمان کشیده ایمرنجیده ایم اگر ز وطن حق به دست ماستآنها که ما ز سیلی اخوان کشیده ایمگشته است توتیای قلم استخوان مااز بس که بار منت احسان کشیده ایماز موجه سراب درین دشت آتشینبسیار ناز چشمه حیوان کشیده ایمخود را ز مکردوست نمایان روزگارگاهی به چاه و گاه به زندان کشیده ایمچون مور خاکسار ز گفتار شکرینخود را به روی دست سلیمان کشیده ایمتا چشم ما به دولت بیدار وا شده استیک عمر مشق خواب پریشان کشیده ایمما پرده ها ز آبله پای خود ز رشکبر روی خارهای مغیلان کشیده ایمصائب ز سیل حادثه از جا نمی رویمما پای خود چو کوه به دامان کشیده ایم
غزل شماره ۵۸۶۵ تا واله نظاره آن ماهپاره ایماز خود پیاده ایم و به گردون سواره ایمسیر وجود ما نتوان کرد سالهاهر چند قطره ایم ولی بیکناره ایمهستی ما و نیستی ما برابرستمحو فروغ مهر چو نور ستاره ایمدر محفلی که شعله ندارد زبان لافماگرم خودنمایی خود چون شراره ایمنتوان به ریگ بادیه ما را شمار کردچون درد و داغ اهل هنر بی شماره ایمخاک اوفتاده نیست اگر ما فتاده ایمگردون پیاده است اگر ما سواره ایمآسیب ما به سوخته جانان نمی رسدهر چند آتشیم ولی بی شراره ایمهشیار از تپانچه محشر نمی شویمما این چنین که از می غفلت گذاره ایمتا کی ز جوی شیر و ز جنت سخن کنی؟ای واعظ فسرده، نه ما شیر خواره ایم!از چاره بی نیاز بود درد و داغ عشقما بهر چشم زخم، طلبکار چاره ایمماند چسان درست دل چون کتان ما؟آیینه دان جلوه آن ماهپاره ایمهرگز ز کار خود گرهی وا نکرده ایمبا آن که دستگیرتر از استخاره ایمروز جزا که پرده بر افتد ز کار ماروشن شود به بی بصران ما چه کاره ایماین آن غزل که مولوی روم گفته استدر شکر همچو چشمه و در صبر خاره ایم
غزل شماره ۵۸۶۶ ما گر چه در بلندی فطرت یگانه ایمصد پله خاکسارتر از آستانه ایمدیدیم اگر چه سنگ در او بارها گداختما غافل از گداز درین شیشه خانه ایمدر گلشنی که خرمن گل می رود به باددر فکر جمع خار و خس آشیانه ایماز ما مپرس حاصل مرگ و حیات رادر زندگی به خواب و به مردن فسانه ایمچون صبح زیر خیمه دلگیر آسماندر آرزوی یک نفس بیغمانه ایمچون زلف هر که را که فتد کار در گرهبا دست خشک عقده گشا همچو شانه ایمدایم کمان چرخ بود در کمین مادر خاکدان دهر همانا نشانه ایمآنجاست آدمی که دلش سیر می کندما در میان خلق همان بر کرانه ایمما را زبان شکوه ز بیداد یار نیستهر چند آتشیم ولی بی زبانه ایمگر تو گل همیشه بهاری زمانه راما بلبل همیشه بهار زمانه ایمدر محفلی که روی تو عرض صفا دهدسرگشته تر ز طوطی آیینه خانه ایمصائب گرفته ایم کناری ز مردمانآسوده از کشاکش اهل زمانه ایم
غزل شماره ۵۸۶۷ داغی ز عشق بر دل فرزانه سوختیمقندیل کعبه را به صنمخانه سوختیمهرگز صدای بال و پر ما نشد بلندآهسته همچو شمع درین خانه سوختیمچیدندگل ز شمع حریفان دور گردما در کنار شمع غریبانه سوختیمعاشق کجا و جرأت بوس و کنار یار؟ما بیدلان به آتش پروانه سوختیممی شد هزار قافله را شوق ما دلیلصد حیف ازین چراغ که در خانه سوختیمگنج از گهر به تربت ما شمعها فروختما همچو جغد اگر چه به ویرانه سوختیمای آب زندگی ز شبستان برون خرامکز انتظار جلوه مستانه سوختیمهنگامه گرم ساز ضرورست عشق راما و سپند هر دو حریفانه سوختیمآب حیات می چکد از ابر نوبهاراکنون که ما ز تشنه لبی دانه سوختیماز یک پیاله خار و خس زهد خشک رامستانه سوختیم و چه مستانه سوختیم!از شمع، خوشه تخم شراری نبسته بودروزی که بال خویش چو پروانه سوختیمدر زیر تیغ شمع نکردیم اضطرابصائب درین بساط دلیرانه سوختیم
غزل شماره ۵۸۶۸ ما اختیار خویش به صهبا گذاشتیمسر بر خط پیاله چو مینا گذاشتیمآمد چو موج دامن ساحل به دست ماتا اختیار خویش به دریا گذاشتیماز جبهه گشاده گرانی رود ز دلچون کوه سر به دامن صحرا گذاشتیماز حرف و صوت زیر و زبر بود حال مامهر سکوت بر لب گویا گذاشتیمچون سیل گرد کلفت ما هر قدم فزودتا پای در خرابه دنیا گذاشتیماز سر زدن چو شمع شود بیش شوق ماتا روی خود به عالم بالا گذاشتیماز خلق روزگار گرفتیم گوشه ایبر کوه قاف پشت چو عنقا گذاشتیمشد مخمل دو خوابه ز خوابگران ماپهلو اگر به بستر خارا گذاشتیمدیوانه راست سلسله شیرازه جنوندل را به آن دو زلف چلیپا گذاشتیماز دست رفت دل به نظر باز کردنیاین طفل را عبث به تماشا گذاشتیمصائب بهشت نقد درین نشأه یافتیمتا دست رد به سینه دنیا گذاشتیم
غزل شماره ۵۸۶۹ چون غنچه دست بر دل شیدا گذاشتیمگل را به باغبان خنک وا گذاشتیمتا چند چون سفینه توان بود تخته بند؟موجی شدیم و روی به دریا گذاشتیمچون داغ لاله از سر ما موج خون گذشتپهلو اگر به بستر خارا گذاشتیمتبخاله است لاله سرچشمه سراببیهوده دل به عشوه دنیا گذاشتیماز جوش می، چو ابر (ز) دریا هوا گرفتهر پنبه ای که بر سر مینا گذاشتیمخود را به تیغ کوه کشیدند لاله هاتا همچو سیل روی به صحرا گذاشتیمافتاده تر ز سنگ نشان بود گردبادروزی که ما به دشت جنون پا گذاشتیمعشق غیورننگ شراکت نمی کشدما آفتاب را به مسیحا گذاشتیمتا کی به شیشه خانه مشرب زنند سنگ؟زهاد را به باطن مینا گذاشتیمصائب کسی به درد دل ما نمی رسدناچار دست بر دل شیدا گذاشتیم