انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 579 از 718:  « پیشین  1  ...  578  579  580  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۸۶۰

مادام را ز دانه صیاد دیده ایم
در صلب بیضه جوهر فولاد دیده ایم

کفران نعمت است شکایت ز نیستی
آنها که ما ز عالم ایجاد دیده ایم

خواهد فتاد دامن زلفش به دست ما
این فال را ز شانه شمشاد دیده ایم

هرگز نبوده است به این رتبه حسن خط
ما سر بسر قلمرو ایجاد دیده ایم

طفلان به آشیانه ما راه برده اند
در بیضه ما شکنجه صیاد دیده ایم

بر حاصل حیات خود افسوس خورده ایم
هر خرمنی که درگذر باد دیده ایم

آن مرغ زیرکیم که آزادی دو کون
در صید کردن دل صیاد دیده ایم

صائب نمی توان لب ما را ز شکوه بست
ما بیدلان رعیت بیداد دیده ایم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۸۶۱

ما رخت خود به گوشه عزلت کشیده ایم
دست از پیاله، پای ز صحبت کشیده ایم

مشکل به تازیانه محشر روان شود
پایی که ما به دامن عزلت کشیده ایم

خون در دل نعیم بهشت برین کند
میلی که ما به دیده رغبت کشیده ایم

در دانه خوشه ای شده هر خوشه خرمنی
تا خویش را به ملک قناعت کشیده ایم

گام نهنگ ساحل مقصود ما شده است
از بس که چار موجه کثرت کشیده ایم

گشته است توتیای قلم استخوان ما
تا سرمه ای به چشم بصیرت کشیده ایم

گردیده است سیلی صرصر به شمع ما
دامان هر که را به شفاعت کشیده ایم

تا صبح رستخیز به دندان گزیدنی است
دستی که ما ز دامن فرصت کشیده ایم

صبح وطن به شیر برون آورد مگر
زهری که ما ز تلخی غربت کشیده ایم

گردیده است آب دل ما ز تشنگی
تا قطره ای ز ابر مروت کشیده ایم

آسان نگشته است به آهنگ، ساز ما
یک عمر گوشمال نصیحت کشیده ایم

بوده است گوشه دل خود در جهان خاک
جایی که ما نفس به فراغت کشیده ایم

صائب چو سرو و بید ز بی حاصلی مدام
در باغ روزگار خجالت کشیده ایم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۸۶۲

ما هر کجا که تیغ زبان برکشیده ایم
در گوش تیغ حلقه جوهر کشیده ایم

گردیده است گریه گره در گلوی شمع
در محفلی که رشته ز گوهر کشیده ایم

افسردگی علاج ندارد، و گرنه ما
خود را به زیر بال سمندر کشیده ایم

گشته است تازیانه گلگون اشک ما
هر آستین که بر مژه تر کشیده ایم

با تشنگی ز چشمه حیوان گذشته ایم
از خضر انتقام سکندر کشیده ایم

از کاروان رفته غباری است جسم ما
ما رخت خود به عالم دیگر کشیده ایم

آتش چه می کند به سپندی که سوخته است؟
ما در حیات خجلت محشر کشیده ایم

در روز حشر سلسله جنبان رحمت است
آه ندامتی که ز دل بر کشیده ایم

از ما طلب حقیقت وحدت که باغ را
در یکدیگر فشرده و بر سر کشیده ایم

ما را مبین به دیده ظاهر که از حجاب
خاکستری به چهره اخگر کشیده ایم

چون زخم، رزق ما ز میان سمنبران
تیغ برهنه ای است که در بر کشیده ایم

ما با خیال ساخته ایم از وصال دوست
سر در حضور گل به ته پر کشیده ایم

صائب ز اشک تلخ ندامت درین جهان
دامان تر به چشمه کوثر کشیده ایم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۸۶۳

در محفلی که تیغ زبان بر کشیده ایم
در گوش تیغ حلقه جوهر کشیده ایم

گر حنظل سپهر به ساغر فشرده اند
ابرو ترش نساخته بر سر کشیده ایم

در پرده دل است شب و روز عیش ما
دایم چو غنچه سر به ته پر کشیده ایم

شاخ شکوفه ایم، سبیل است سیم ما
چون نوبهار رشته ز گوهر کشیده ایم

از داغ لاله نامه ما دل سیه ترست
چون لاله بس که باده احمر کشیده ایم

هرگز ز پیش چشم چو مژگان نمی رود
خاری که در ره تو ز پا بر کشیده ایم

از نقش بوریای قناعت، که سبز باد!
صائب همیشه صفحه مسطر کشیده ایم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۸۶۴

ما همچو غنچه سر به گریبان کشیده ایم
گوی مراد در خم چوگان کشیده ایم

خون همچو نافه در تن ما مشک می شود
تا دست خود ز نعمت الوان کشیده ایم

شیرین شده است تا چو گهر استخوان ما
بسیار تلخ و شور ز عمان کشیده ایم

رنجیده ایم اگر ز وطن حق به دست ماست
آنها که ما ز سیلی اخوان کشیده ایم

گشته است توتیای قلم استخوان ما
از بس که بار منت احسان کشیده ایم

از موجه سراب درین دشت آتشین
بسیار ناز چشمه حیوان کشیده ایم

خود را ز مکردوست نمایان روزگار
گاهی به چاه و گاه به زندان کشیده ایم

چون مور خاکسار ز گفتار شکرین
خود را به روی دست سلیمان کشیده ایم

تا چشم ما به دولت بیدار وا شده است
یک عمر مشق خواب پریشان کشیده ایم

ما پرده ها ز آبله پای خود ز رشک
بر روی خارهای مغیلان کشیده ایم

صائب ز سیل حادثه از جا نمی رویم
ما پای خود چو کوه به دامان کشیده ایم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۸۶۵

تا واله نظاره آن ماهپاره ایم
از خود پیاده ایم و به گردون سواره ایم

سیر وجود ما نتوان کرد سالها
هر چند قطره ایم ولی بیکناره ایم

هستی ما و نیستی ما برابرست
محو فروغ مهر چو نور ستاره ایم

در محفلی که شعله ندارد زبان لاف
ماگرم خودنمایی خود چون شراره ایم

نتوان به ریگ بادیه ما را شمار کرد
چون درد و داغ اهل هنر بی شماره ایم

خاک اوفتاده نیست اگر ما فتاده ایم
گردون پیاده است اگر ما سواره ایم

آسیب ما به سوخته جانان نمی رسد
هر چند آتشیم ولی بی شراره ایم

هشیار از تپانچه محشر نمی شویم
ما این چنین که از می غفلت گذاره ایم

تا کی ز جوی شیر و ز جنت سخن کنی؟
ای واعظ فسرده، نه ما شیر خواره ایم!

از چاره بی نیاز بود درد و داغ عشق
ما بهر چشم زخم، طلبکار چاره ایم

ماند چسان درست دل چون کتان ما؟
آیینه دان جلوه آن ماهپاره ایم

هرگز ز کار خود گرهی وا نکرده ایم
با آن که دستگیرتر از استخاره ایم

روز جزا که پرده بر افتد ز کار ما
روشن شود به بی بصران ما چه کاره ایم

این آن غزل که مولوی روم گفته است
در شکر همچو چشمه و در صبر خاره ایم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۸۶۶

ما گر چه در بلندی فطرت یگانه ایم
صد پله خاکسارتر از آستانه ایم

دیدیم اگر چه سنگ در او بارها گداخت
ما غافل از گداز درین شیشه خانه ایم

در گلشنی که خرمن گل می رود به باد
در فکر جمع خار و خس آشیانه ایم

از ما مپرس حاصل مرگ و حیات را
در زندگی به خواب و به مردن فسانه ایم

چون صبح زیر خیمه دلگیر آسمان
در آرزوی یک نفس بیغمانه ایم

چون زلف هر که را که فتد کار در گره
با دست خشک عقده گشا همچو شانه ایم

دایم کمان چرخ بود در کمین ما
در خاکدان دهر همانا نشانه ایم

آنجاست آدمی که دلش سیر می کند
ما در میان خلق همان بر کرانه ایم

ما را زبان شکوه ز بیداد یار نیست
هر چند آتشیم ولی بی زبانه ایم

گر تو گل همیشه بهاری زمانه را
ما بلبل همیشه بهار زمانه ایم

در محفلی که روی تو عرض صفا دهد
سرگشته تر ز طوطی آیینه خانه ایم

صائب گرفته ایم کناری ز مردمان
آسوده از کشاکش اهل زمانه ایم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۸۶۷

داغی ز عشق بر دل فرزانه سوختیم
قندیل کعبه را به صنمخانه سوختیم

هرگز صدای بال و پر ما نشد بلند
آهسته همچو شمع درین خانه سوختیم

چیدندگل ز شمع حریفان دور گرد
ما در کنار شمع غریبانه سوختیم

عاشق کجا و جرأت بوس و کنار یار؟
ما بیدلان به آتش پروانه سوختیم

می شد هزار قافله را شوق ما دلیل
صد حیف ازین چراغ که در خانه سوختیم

گنج از گهر به تربت ما شمعها فروخت
ما همچو جغد اگر چه به ویرانه سوختیم

ای آب زندگی ز شبستان برون خرام
کز انتظار جلوه مستانه سوختیم

هنگامه گرم ساز ضرورست عشق را
ما و سپند هر دو حریفانه سوختیم

آب حیات می چکد از ابر نوبهار
اکنون که ما ز تشنه لبی دانه سوختیم

از یک پیاله خار و خس زهد خشک را
مستانه سوختیم و چه مستانه سوختیم!

از شمع، خوشه تخم شراری نبسته بود
روزی که بال خویش چو پروانه سوختیم

در زیر تیغ شمع نکردیم اضطراب
صائب درین بساط دلیرانه سوختیم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۸۶۸

ما اختیار خویش به صهبا گذاشتیم
سر بر خط پیاله چو مینا گذاشتیم

آمد چو موج دامن ساحل به دست ما
تا اختیار خویش به دریا گذاشتیم

از جبهه گشاده گرانی رود ز دل
چون کوه سر به دامن صحرا گذاشتیم

از حرف و صوت زیر و زبر بود حال ما
مهر سکوت بر لب گویا گذاشتیم

چون سیل گرد کلفت ما هر قدم فزود
تا پای در خرابه دنیا گذاشتیم

از سر زدن چو شمع شود بیش شوق ما
تا روی خود به عالم بالا گذاشتیم

از خلق روزگار گرفتیم گوشه ای
بر کوه قاف پشت چو عنقا گذاشتیم

شد مخمل دو خوابه ز خوابگران ما
پهلو اگر به بستر خارا گذاشتیم

دیوانه راست سلسله شیرازه جنون
دل را به آن دو زلف چلیپا گذاشتیم

از دست رفت دل به نظر باز کردنی
این طفل را عبث به تماشا گذاشتیم

صائب بهشت نقد درین نشأه یافتیم
تا دست رد به سینه دنیا گذاشتیم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۸۶۹

چون غنچه دست بر دل شیدا گذاشتیم
گل را به باغبان خنک وا گذاشتیم

تا چند چون سفینه توان بود تخته بند؟
موجی شدیم و روی به دریا گذاشتیم

چون داغ لاله از سر ما موج خون گذشت
پهلو اگر به بستر خارا گذاشتیم

تبخاله است لاله سرچشمه سراب
بیهوده دل به عشوه دنیا گذاشتیم

از جوش می، چو ابر (ز) دریا هوا گرفت
هر پنبه ای که بر سر مینا گذاشتیم

خود را به تیغ کوه کشیدند لاله ها
تا همچو سیل روی به صحرا گذاشتیم

افتاده تر ز سنگ نشان بود گردباد
روزی که ما به دشت جنون پا گذاشتیم

عشق غیورننگ شراکت نمی کشد
ما آفتاب را به مسیحا گذاشتیم

تا کی به شیشه خانه مشرب زنند سنگ؟
زهاد را به باطن مینا گذاشتیم

صائب کسی به درد دل ما نمی رسد
ناچار دست بر دل شیدا گذاشتیم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 579 از 718:  « پیشین  1  ...  578  579  580  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA