غزل شماره ۵۸۸۰ ما همچو خار سلسله جنبان آتشیمسنگ فسان تیزی مژگان آتشیمتا تازه ایم نبض بهاریم همچو خارچون خشک می شویم رگ جان آتشیماز درد و داغ عشق نداریم شکوه ایما چون شرار طفل دبستان آتشیمتا غنچه ایم پرده رازیم عشق راچون باز می شویم گلستان آتشیمبال پری ز غیرت ما می تپد به خاکپروانه وار چتر سلیمان آتشیمافسرده خاطریم چو پروانه روزهاشبها چو شمع دست و گریبان آتشیماز اشک گرم آب حیاتیم خاک رااز آه سرد سنبل و ریحان آتشیمخاشاک ما به عشق جهانسوز بار نیستاز پیچ و تاب، زلف پریشان آتشیماز روی گرم ماست دل لاله سنگداغهر چند فرد باطل دیوان آتشیماز ما اثر مجوی که چون دانه سپندخرمن به باد داده جولان آتشیمچون گل ز دامن تر ما آب می چکدعمری است گر چه در ته دامان آتشیمحیف است حیف سوخته گردد کباب ماکز اشک لاله گون نمک خوان آتشیمما را چو داغ لاله امید نجات نیستپای به خواب رفته دامان آتشیمزین خاکدان به عالم بالاست چشم ماچون دود، گردباد بیابان آتشیماز درد و داغ عشق بود آب و تاب ماما همچو شمع زنده به احسان آتشیمدر دست ماست نبض دل داغدار عشقچون رشته های شمع رگ جان آتشیمپروانه ها ز ما به حیات ابد رسندچون شمع، خضر چشمه حیوان آتشیمکی سوختن بر آتش ما آب می زند؟صائب چنین که تشنه طوفان آتشیم
غزل شماره ۵۸۸۱ تا کی به ذوق نشأه می دردسر کشیم؟تلخی ز بحر چند برای گهر کشیم؟تیر ترا ز سینه کشیدن نه کار ماستآهی مگر به قوت عجز از جگر کشیمقانع ز گل نه ایم به بویی چو عندلیبما سرو را چو فاخته در زیر پر کشیمزان پیش کافتاب حوادث شود بلندخود را ز خم به سایه کوه و کمر کشیمکو بخت تا لباس گل آلود جسم رادر چشمه سار تیغ به آب گهر کشیمخون مرده است در تن ما از فسردگیمنت چه لازم است که از نیشتر کشیم؟از اشک شمع، دامن فانوس تر شوددر محفلی که رشته ز عقد گهر کشیمتنگ است جا بر آن سگ کو از وجود ماصائب بیا که رخت به جای دگر کشیم
غزل شماره ۵۸۸۲ ما زهر را به جبهه بگشاده چون کشیم؟خمیازه را به چاشنی باده چون کشیم؟از کوه قاف بال پریزاد عاجزستبار جهان به خاطر آزاده چون کشیم؟در فکر آسمان و زمینیم روز و شببا این غبار ودود، نفس ساده چون کشیم؟ما خون ز دست یار به صد ناز خورده ایماز دست دیگران قدح باده چون کشیم؟دریا و موج تشنه آمیزش همنداز عشق دامن دل آزاده چون کشیم؟طوفان به بادبان ننهفته است هیچ کسبر روی شید، پرده سجاده چون کشیم؟ما ره به خط بی قلم یار برده ایممنت ز حرفهای قلم زاده چون کشیم؟فرمان قتل نیست چو پروانه مرادما ناز نوخطان ز رخ ساده چون کشیم؟صائب بهشت جای خس و خار خشک نیستزهاد را به انجمن باده چون کشیم؟
غزل شماره۵۸۸۳ ما درد را به ذوق می ناب می کشیماز آه سرد منت مهتاب می کشیماز حیف و میل پله میزان ما تهی استاز سنگ، ناز گوهر سیراب می کشیمپاکی است شرط صحبت پاکیزه گوهرانپیش از پیاله دست و دهن آب می کشیم!بر خاک تشنه جرعه فشانی عبادت استما باده را به گوشه محراب می کشیماز آب زندگی نکشد هیچ تشنه لبنازی که ما ز خنجر سیراب می کشیمداریم با کجی طمع راستی ز خلقگوهر برون ز بحر به قلاب می کشیمنتوان به خار و خس ره سیلاب را گرفتدست ازعنان این دل بیتاب می کشیمترسانده است دولت بیدار چشم مااز بخت خفته ناز شکر خواب می کشیماز رفتن حیات که بودیم دلگرانامروز ناز آمدن آب می کشیمما خواب را به دیده خود تلخ کرده ایمشیر و شکر ز ساغر مهتاب می کشیمصائب به زور گریه بی اختیار، مادر گوش بحر حلقه گرداب می کشیم
غزل شماره ۵۸۸۴ ما تلخی جهان به رخ تازه می کشیماین زهر را زیاده ز اندازه می کشیممحتاج اشک ما نبود آب و رنگ حسناز سادگی به چهره گل غازه می کشیمآشفتگی است لازم جمعیت حواسبیجا ز چرخ منت شیرازه می کشیمافسرده است مستی ما چون خمار ماما جام را به تلخی خمیازه می کشیماز گل هزار حلقه رنگین درین چمندر گوش عندلیب ز آوازه می کشیممی سوزد از شفق نفس خونچکان ماتا همچو صبح یک نفس تازه می کشیمبیشی کمی است شوق چو افتاد بی شماردریا کشیم و باده به اندازه می کشیمچون بلبل دراز نفس منت بهارصائب درین چمن پی آوازه می کشیم
غزل شماره ۵۸۸۵ با شوخ دیدگان هوس آشنا نیمچون عقده حباب اسیر هوا نیمدنبال بیقراری دل سر نهاده امچون کاروان ریگ پی رهنما نیمدارم عقیق صبر به زیر زبان خویشمانند خضر تشنه آب بقا نیمدیوانه ام ولیک بغیر از دو زلف یاردیگر به هیچ سلسله ای آشنا نیماصلاح هیچ شمع پریشان نمی کنمایمن ز تیغ بازی صبح جزا نیمدارم چو غنچه دست تصرف در آستیندر بوستان گسسته عنان چون صبا نیمدر آفتابروی قناعت نشسته امدر جستجوی سایه بال هما نیمبیطاقتی همان در فریاد می زندهر چند همچو بوی گل از گل جدا نیمهر چند آبروی حیاتم به باد رفتشرمنده غباری ازین آسیا نیمبیرون ز تنگنای سپهرست سیر منچون پست فطرتان به زمین آشنا نیمنقش (امل) ز لوح دل خویش شسته امدر ششدر تعلق چون بوریا نیمآب حیات را به خضر باز می دهمحمال بار منت اهل سخا نیمبا مردم سبک نکنم دست در میانبی لنگر و سبکسر چون کهربا نیمصائب حساب زندگی خود نمی کنماز عمر آن نفس که با یاد خدا نیم
غزل شماره ۵۸۸۶ آیینه خانه ایم و دم از نور می زنیمشمشیر برق بر جگر مور می زنیمبر روی تخت دار، مربع نشسته ایممی از شرابخانه منصور می زنیمتا کی زند ز رخنه دل جوش، آرزو؟مشت گلی به خانه زنبور می زنیمهر جا کمان موی شکافی به زه کنیممژگان مور در شب دیجور می زنیمآزرده می کنیم دلش را ز حرف سختاز جهل، سنگ بر شجر طور می زنیماینجا کلیم رخصت پروانگی نیافتبال و پری عبث به هم از دور می زنیماین ناله های شعله فشان صائب از جگراز شوق عندلیب نشابور می زنیم
غزل شماره ۵۸۸۷ چون صبح خنده با جگر چاک می زنیمدر موج خیز خون نفس پاک می زنیمهر جا که موج حادثه ابرو بلند کردما چون حباب پیرهنی چاک می زنیمهمت به هیچ مرتبه راضی نمی شوددر دام، فال حلقه فتراک می زنیمدر سردسیر خاک که یک روی گرم نیستجوشی به زور شعله ادراک می زنیمچون کاروان ریگ به منزل نمی رسیمچندان که قطره بر ورق خاک می زنیمناخن حریف آبله دل نمی شودبر قلب شیشه خانه افلاک می زنیمصائب کدام غبن به این می رسد که ماداریم می به ساغر و تریاک می زنیم
غزل شماره ۵۸۸۸ خیزید تا ز عالم صورت سفر کنیمتا روشن است راه خرابات سر کنیمهر چند نیست قافله در کار شوق راهویی کشیم و همسفران را خبر کنیمتا نقش پای گرمروان پیش راه مادارد چراغ، این ره تاریک سر کنیمچون مور در هوای شکر پر برآوریمبر هم زنیم بال و ز گردون گذر کنیمشبرنگ روزگار اگر توسنی کندرامش به تازیانه آه سحر کنیمبیرون زنیم خیمه ز دارالغرور مصرچون بوی پیرهن سوی کنعان سفر کنیماز دودمان شعله بگیریم همتیپرواز تا به اوج فنا چون شرر کنیمهر چند رهروان سخن و راه گفته اندما راه طی کنیم و سخن مختصر کنیمکسوت ز آفتاب بگیریم چون مسیحاز خرقه کبود فلک سر بدر کنیمباد مراد زود نفس گیر می شوددامن گره به دامن موج خطر کنیمیا همچو موج بر لب ساحل شویم محویا چون حباب سر ز دل بحر بر کنیمتا می توان به عالم معنی سفر نمودصائب چرا به عالم صورت سفر کنیم؟
غزل شماره ۵۸۸۹ در شهر اگر ملول نگردیم چون کنیم؟دامان دشت نیست که مشق جنون کنیمما کاسه سرنگون و فلک کاسه سرنگوندر خانمان خرابی هم سعی چون کنیم؟چون رود نیل کوچه دهد چرخ آبگوناز آه سرد چون ید بیضا برون کنیمما مرد قطع کردن این راه نیستیمخاری به خون خویش مگر لاله گون کنیمصائب جدال شیوه ما نیست در مصافما خصم را به چرب زبانی زبون کنیم غزل شماره ۵۸۹۰ آن همت از کجاست که منزل یکی کنیمبا آن یگانه دو جهان دل یکی کنیمانگوروار آب شویم از هوای میچندین هزار عقده مشکل یکی کنیممجنون صفت میانه لیلی و ما ز عشقنقش دویی نمانده که محمل یکی کنیمما را به نور شمع ز فانوس سنگدلیک پرده مانده است که محفل یکی کنیمشاید رسد به دست کریمی ز راه عجزدامان خود به دامن سایل یکی کنیمدیوانه ای دگر نتواند ز بند جستگر پیچ و تاب خود به سلاسل یکی کنیمداریم امید آن که چو مردان درین بساطبا قتل، رقص خویش چو بسمل یکی کنیمچون با جنون عشق بسنجیم عقل را؟صائب چگونه ما حق وباطل یکی کنیم؟