غزل شماره ۶۰۷۴ سر به پیش انداختن از بردباری پیشه کنرخنه در بنیاد کوه بیستون زین تیشه کنبگسل از طول امل سررشته پیوند دلمیوه نخل حیات خویش را بی ریشه کنچون بود معشوق شیرین، جان شیرین قحط نیستنقد جان چون کوهکن نقل دهان تیشه کنبا پری در شیشه کردن دیو را انصاف نیستعقل را واکن ز سر در کار عشق اندیشه کنبوی این می خرمن عقل را بر باد دادآنچه کردی در قدح ساقی دگر در شیشه کنبوته خاری است صائب چرخ از صحرای عشقگر نداری زهره شیران گذر زین بیشه کن
غزل شماره ۶۰۷۵ ای دل از پست و بلند روزگار اندیشه کندر برومندی ز قحط برگ و بار اندیشه کناز نسیمی دفتر ایام بر هم می خورداز ورق گردانی لیل و نهار اندیشه کنبر لب بام خطر نتوان به خواب امن رفتایمنی خواهی، ز اوج اعتبار اندیشه کننیست بی زهر پشیمانی حضور این جهاناز رگ خواب فراغت همچو مار اندیشه کنروی در نقصان گذارد ماه چون گردد تمامچون شود لبریز جامت از خمار اندیشه کنبوی خون می آید از آزار دلهای دونیمرحم کن بر جان خود، زین ذوالفقار اندیشه کنگوشه گیری دردسر بسیار دارد در کمیندر محیط پر شر و شور از کنار اندیشه کنزخم می باشد گران شمشیر لنگردار رازینهار از دشمنان بردبار اندیشه کنفتنه در دنبال دارد اختر دنباله دارچون برآرد خط، ز خال روی یار اندیشه کنمی توان از نبض پی بردن به احوال درونمرد دریا نیستی در جویبار اندیشه کنپشه با شب زنده داری خون مردم می خوردزینهار از زاهد شب زنده دار اندیشه کنچون فلک آغاز و انجامی ندارد آرزوزین محیط بی سر و بن زینهار اندیشه کنای که می خندی چو گل در بوستان بی اختیاراز گلاب گریه بی اختیار اندیشه کناین زمین و آسمان گردی و دودی بیش نیستاز دخان صائب بیندیش از غبار اندیشه کن
غزل شماره ۶۰۷۶ ساقیا صبح است می از شیشه در پیمانه کنحشر خواب آلودگان از نعره مستانه کنمجلس از دود چراغ کشته ماتمخانه ای استاین مصیبت خانه را از باده عشرتخانه کناز بت پندار زناری است هر مو بر تنمتیشه مردانه ای در کار این بتخانه کنسرمه سایی می کند در مغزها دود خماراین جهان تیره را روشن به یک پیمانه کنچهره گلگون برافروز از شراب آتشینبرگ برگ این چمن را بلبل و پروانه کنساغری لبریز کن از باده اندیشه سوزهر که دعوای خردمندی کند دیوانه کنمی رود فیض صبوح از دست تا دم می زنیپیش این دریای رحمت دست را پیمانه کندر جهان بیخودی هوش و خرد بیگانه استصاف ملک خویش را از لشکر بیگانه کنکلک صائب پرده از کار جهان برداشته استساغر مردافکنی در کار این دیوانه کن
غزل شماره ۶۰۷۷ صبح شد ساقی نقاب دختر رز برفکنزان لب شیرین، نمک در دیده ساغر فکنآتشی در دل ز عشق لاابالی برفروزآرزوی خام را چون عود در مجمر فکنصیقلی کن سینه خود را ز موج اشک و آهدفتر آیینه را در پیش اسکندر فکنجمع کن خار و خس این دشت را چون گردباددر گریبان سپهر و دیده اختر فکناز صدف آیین دشمن پروری را یاد گیرتیغ اگر بارد به فرقت، از دهن گوهر فکنشهپر سالک سبکباری است در راه طلبهر که دستار ترا خواهد، به پایش سرفکننعل وارونی است هر موجی درین دریای خونهر کجا بیم خطر افزون بود لنگر فکنآرمیدن شعله را مغلوب خاکستر کندرخنه ها در سینه افلاک، چون مجمر فکندولت بیدار در زیر سر افتادگی استخواب در هر جا که سنگینی کند، لنگر فکنتا مگر صائب چراغ کشته ات روشن شودچند روزی در گریبان خواب را اخگر فکن
غزل شماره ۶۰۷۸ گر طلبکار حضوری لب به غیبت وامکنعیب خود پوشیده و از دیگران پیدا مکندورباش هرزه گویان است مهر خامشیایمنی می خواهی از زخم زبان، لب وا مکنزنده مخلوق، چون خفاش باشد بی بصرتحفه جان را قبول از معجز عیسی مکنآبروی خود به گوهر کن مبدل چون صدفهیچ جز همت، گدایی از در دل ها مکنچون کشیدی پای در دامان تسلیم و رضاتیغ اگر چون کوه بارد بر سرت پروا مکندر طلاق اهل غیرت نیست رجعت، زینهاراز خداجویان تمنا دولت دنیا مکناز سبکروحی چو کردی لنگر خود بادبانچون کف از موج خطر اندیشه در دریا مکنزین سیاهی منزل مقصود می گردد عیانمرکز پرگار خود جز نقطه سودا مکنباش چون مینای می هنگام ریزش خنده رووقت احسان روی خود را تلخ چون دریا مکننیست بیش از دست بالا کردنی معراج سنگبا گرانجانی هوای عالم بالا مکناز بهاران صلح کن چون غنچه گل با نسیمدر به روی هر که نگشاید ازو دل، وا مکنتا نگردانی سبک دامان طفلان را ز سنگرو چو مجنون از سواد شهر در صحرا مکنمی کند شهرت پریشان صائب اوراق حواسدربدر خود را چو خورشید جهان آرا مکن
غزل شماره ۶۰۷۹ نیستی چون اهل معنی لب به دعوی وا مکنعیبجویان را به عیب خویشتن گویا مکنبهر مشتی خون که خواهد خرج خاک تیره شدلب به حرف خونبها چون خودفروشان وا مکنتا نسازی دامن اطفال را خالی ز سنگاز سواد شهر رو در دامن صحرا مکناز خرد دورست مس کردن طلای خویش راروی زرد خویش سرخ از باده حمرا مکنتا نسازی جمع صائب دل ز زاد آخرتپشت خود چون سالکان خام بر دنیا مکن غزل شماره ۶۰۸۰ صید دل زین بیش با موی میان خود مکنکینه جوی من ستم بر ناتوان خود مکنهر سر موی ترا دستی است در تسخیر دلباز این تکلیف با موی میان خود مکنکار فرمودن مروت کی بود بیمار را؟غارت دلها به چشم ناتوان خود مکنهر چه می آید به دست باد دستان، می روداعتماد دل به زلف دلستان خود مکناز خدنگ انتقام آه مظلومان بترسای ستمگر تکیه بر زور کمان خود مکنتخم راز از سنگ خارا می جهد همچون شررهیچ کس را محرم راز نهان خود مکنعالمی در رهگذارت دل به کف استاده انداز تغافل عالمی دل را زیان خود مکندر چنین فصلی که هر خار از نزاکت چون گل استخاطر(ی) مجروح از تیغ زبان خود مکنگر هوای سیر عالم هست صائب در سرتپا به دامن کش، سفر از آستان خود مکن
غزل شماره ۶۰۸۱ سرمه را هم محرم چشم سیاه خود مکنگر توانی آشنایی با نگاه خود مکنرنگ بر رخساره عصمت مبادا بشکنددستبازی با سر زلف سیاه خود مکنقبله من، عکس در شرع حیا نامحرم استخلوت آیینه را هم جلوه گاه خودمکنخاطر رنگ حیا از برگ گل نازکترستشاخ گل را زینت طرف کلاه خود مکنلشکر غارتگر خط می رسد از گرد راهتکیه بر جمعیت زلف سیاه خود مکنپند صائب را در گوش غرور حسن سازبیش ازین آزار جان بی گناه خود مکن
غزل شماره ۶۰۸۲ ای دل روشن حجاب از طارم اخضر مکنآفتاب خویش را مغلوب نیلوفر مکنزیر گردون باش چندانی که جسمت جان شودگندمت چون آرد شد در آسیا لنگر مکنحق نمایی کار هر آیینه بی زنگ نیستتا بود دل، روی در آیینه دیگر مکندام تزویرست خاموشی سگ گیرنده رانفس اگر عاجز نماید خویش را باور مکنمرگ چون مو از خمیرت می کشد آسان برونریشه محکم در دل فولاد چون جوهر مکنلنگر بحر حوادث دل به دریا کردن استسیر این دریای پر آشوب، بی لنگر مکنسفله را با خود طرف کردن طریق عقل نیستزینهار از ناکسان صائب شکایت سر مکن
غزل شماره ۶۰۸۳ بر نظربازان ستم در ابتدای خط مکنخشک مغزی در بهار جانفزای خط مکنقطع پیوند محبت می کند مکتوب خشکسرکشی با عاشقان در ابتدای خط مکنمی کند بیدار آب این سبزه خوابیده راتیغ را از ساده لوحی آشنای خط مکنچشم تا بر هم زنی این مور گردیده است ماربی سبب تعجیل در نشو و نمای خط مکنشعله خس می شود خامش به اندک فرصتیتکیه بر حسن سبکسیر صفای خط مکناز زبان بازی پریشان می شود زلف حواسشانه را تا می توانی آشنای خط مکنمی شود زیر و زبر از لشکر بیگانه ملکزلف را باز از سر خود از برای خط مکنحکم نتوان بر فلک راندن به تقویم کهنناز بر صاحبدلان در انتهای خط مکناز نزول آیه رحمت خجل گشتن خطاستروی خود پنهان ز صائب از حیای خط مکن
غزل شماره ۶۰۸۴ در سرانجام عمارت عمر خود باطل مکندر زمین عاریت چون غافلان منزل مکنتا دل ویرانه ای را می توان تعمیر کردنقد اوقات گرامی صرف آب و گل مکنجز زمین گیری ندارد پله عشق مجازآشیان چون قمریان بر سر و پا در گل مکنچشم اگر داری که پا در دامن منزل کشیهمرهی در قطع ره با مردم کاهل مکننقد جان را عاقبت تسلیم چون خواهی نموداز تپیدن بیش ازین خون در دل قاتل مکننقل زاد آخرت با دست تنها مشکل استبخل در برگ و نوا زنهار با سایل مکنبی نگهبان نفس سرکش می شود مطلق عناناز کمین خویشتن صیاد را غافل مکنصرف باطل ساختی سر جوش ایام حیاتباری این ته جرعه اوقات را باطل مکنشمع از آتش زبانی سر به جای پا نهاداز سبک مغزی زبان بازی به یک محفل مکنیک جهت شو در طریق عشق چون مردان مردبیش ازین اوقات صائب صرف لاطایل مکن