غزل شماره ۶۱۰۶ دل ز کاهش واصل آن یار جانی شد ز مناین زمینی از ریاضت آسمانی شد ز منمشت خاری داشتم تا آشیانی داشتمباغها سر تا سر از بی آشیانی شد ز منخانه داری دستگاه عیش بر من تنگ داشتخانه یک شهر از بی خانمانی شد ز منتا چو تاک از دست خود دادم عنان اختیارنخل سرکش زیر دست از خوش عنانی شد ز منریختم در پیش دریا آبروی خود، ولیکصد صدف سیراب از گوهرفشانی شد ز منچون گل رعنا درون خویش اندودم به خونتا درین بستانسرا رنگ خزانی شد ز منمی کنم صائب قضا گر عمر کوتاهی نکردآنچه فوت از زندگی در شادمانی شد ز من
غزل شماره ۶۱۰۷ بی نقاب آن چهره را دیدن نمی آید ز منپنجه خورشید تابیدن نمی آید ز منمی توانم شد سپند آن روی آتشناک راگر به گرد شمع گردیدن نمی آید ز مناز سبک جولانی عمرست بی آرامیمدر گذار سیل خوابیدن نمی آید ز منگر چه دارد ناخن الماس دست جرأتمسینه موری خراشیدن نمی آید ز منشمع من گردن به امید خموشی می کشدبر فروغ خویش لرزیدن نمی آید ز منبادپیمایی است صائب ناله بی فریادرسچون جرس بیهوده نالیدن نمی آید ز من
غزل شماره ۶۱۰۸ از جفای چرخ نالیدن نمی آید ز منگوش خصم سفله تابیدن نمی آید ز مندست بیعت با توکل داده ام روز ازلاز برای رزق کوشیدن نمی آید ز منشمعم اما خانه همسایه از من روشن استبر فروغ خویش چسبیدن نمی آید ز منبرنمی خیزد صدا از دست چون تنها بودپیش بی دردان خروشیدن نمی آید ز منخانه صیاد می دانم لباس فقر راخرقه تزویر پوشیدن نمی آید ز منبی میانجی مهربان می خواهم آن دلدار راگل به دست دیگران چیدن نمی آید ز منگر چه دارم صد زبان آتشین چون آفتاباز گناه خویش پرسیدن نمی آید ز منآسمان گو توتیا کن استخوان های مرارو به خاک عجز مالیدن نمی آید ز منگر چه دارم پنجه شیر ژیان در آستینسینه موری خراشیدن نمی آید ز منریشه غم، زعفران گردد اگر در سینه امچون گل تصویر، خندیدن نمی آید ز مندر کنار گل چو شبنم جای خود وا می کنمسینه بر خاشاک مالیدن نمی آید ز منداغ را از ننگ مرهم کرده ام صائب خلاصگل به روی مهر مالیدن نمی آید ز من
غزل شماره ۶۱۰۹ بلبلم اما رسد بر لاله و گل ناز مندست گلچین می رود از کار از آواز منرشته ذوق گرفتاری به بالم بسته اندنگذرد از گوشه بام قفس پرواز منجوهرم را تا به سنگ امتحان زد کوهکنتیشه فولاد خود را کرد پای انداز منسهل باشد از فغانم گر قفس مجمر شودبیضه چون فانوس بود از شعله آواز منهمچو شاخ پر ثمر وقت است پشتش بشکنداز هجوم عندلیبان گوشه های ساز منتا به دارالامن صلح کل رسیدم، کبک مستخواب راحت می زند در چنگل شهباز منصبحم، اما چون شبم در پرده پوشی ها مثلمشرق لب را نداند آفتاب راز منسر فرو نارد به شاخ پست طوبی فطرتممی زند پر در فضای لامکان، انداز من
غزل شماره ۶۱۱۰ چند آواز تو از بیرون رباید هوش من؟ره نیابد دردرون چون حلقه در گوش مندر میان سرو، قمری دست خود را حلقه کردچند باشد حلقه بیرون در آغوش من؟چون شراب کهنه ام آسوده در مینا، ولیمی نماید خویش را در کاسه سر، جوش منکوه را از بردباری گر چه بر سر می نهمسایه دست نوازش برنتابد دوش مندشمنان را می شود از هیبت من دل دو نیمجوهر تیغ دو دم دارد لب خاموش منبیش می گردد جنون من ز سنگ کودکاننیستم بحری که از لنگر نشیند جوش منچون شکرخندی دهد رو، می شوم صائب غمیننیش چون زنبور در دنبال دارد نوش من
غزل شماره ۶۱۱۱ از هواداران شود دایم مکدر شمع مناز پر پروانه دارد تیغ بر سر شمع منپرتو منت کند دلهای روشن را سیاهمی شود دست حمایت آستین بر شمع مناز مروت می کند روشن چراغ خصم راگر به ظاهر می شود خامش ز صرصر شمع منگردنی در زیر تیغ از موم دارد نرم تردر نظر دارد همانا بزم دیگر شمع منزندگی نتوان به کوشش یافت، ورنه عمرهاغوطه زد در بحر ظلمت چون سکندر شمع منباشد از جوش هواداران می روشن مرادارد از بال و پر پروانه ساغر شمع مندر شبستانی که دارد صد سمندر هر شرارشد ز بی پروانگی ها تیر بی پر شمع منگوهر خود را ز چشم زخم می دارد نگاهگر نسازد دامن فانوس را تر شمع مناز زبان آتشینم عالم دل زنده شدصد چراغ کشته را شد افسر زر شمع مندیده گوهرشناسی نیست، ورنه بزم راتازه رو دارد ز اشک پاک گوهر شمع منسرد مهری صائب از جا درنمی آرد مرادر گذار باد می سوزد به لنگر شمع من
غزل شماره ۶۱۱۲ آه مظلوم است در بالا دوی ادراک مناز زبردستی به ساق عرش پیچد تاک منکیست دیگر تا تواند دست با من کوفتن؟کآسمان باآن زبردستی بود در خاک مننیست چین نارسایی در کمند فکرتمهست گیراتر ز چشم آهوان فتراک منچون پر پروانه سوزد پرده افلاک راگر نفس در دل ندزدد شعله ادراک مناشک نیسان چون صدف گوهر شود در سینه اموقت تخمی خوش که افتد در زمین پاک منجوهر ذاتی نمی گرداند از شمشیر رویمی زند سرپنجه با دریا خس و خاشاک منشمع عالمسوز را انگشت زنهاری کندچون به محفل رو نهد پروانه بی باک منسیر چشمان را نظر بر جامه پوشیده نیستورنه بوی پیرهن باشد گریبان چاک منمی شود صائب ز سوز سینه ام عالم فروزگر چراغ کشته ای آرد کسی بر خاک من
غزل شماره ۶۱۱۳ بس که دارد گرد کلفت چهره احوال منروی می مالد به خاک آیینه را تمثال منبلبل من از حریم بیضه تا آمد برونگل ز شبنم خیمه بیرون زد به استقبال مننامرادی مطلب افتاده است در راه طلبورنه مطلب پاکشان می آید از دنبال مندیده ام در بی پر و بالی گشاد خویش راناخن پرواز نگشاید گره از بال منگر چه ساغر در خو مجلس به دور افکنده امکوه را از پا درآرد رطل مالامال منهدیه ای اهل هنر را به ز عیب خویش نیستعیبجو بیهوده افتاده است در دنبال منیک سر مو بر تنم بی پیچ و تاب عشق نیستمی شود آیینه صاحب جوهر از تمثال منمی شدم صائب در اقلیم سخن صاحبقرانگر نمی شد صرف تسخیر بتان اقبال من
غزل شماره ۶۱۱۴ از گهر گرد یتیمی شست آب چشم منتوتیا شد خاک در عهد سحاب چشم منجوهر بینایی من پرده سوز افتاده استکی سفیدی می تواند شد نقاب چشم من؟آنچنان کز خنده گردد غنچه گل بی گرهاز دل بیدار باشد فتح باب چشم منرشته اشکم بعینه سبحه بگسسته استبس که می آید غبارآلود آب چشم منموجه تردست را خشکی کند سوهان روحآب بردارد گر از دریا سحاب چشم مندیده من تا به خال دلفریب او فتادمردمک شد نقطه سهو کتاب چشم منتشنه عرض گهر چون تنگ چشمان نیستمگریه بی اشک باشد انتخاب چشم منبس که می ریزم به تلخی اشک، هر مژگان منمی شود انگشت زنهاری ز آب چشم مندیده بیدار انجم محو شد در خواب روزهمچنان در پرده غیب است خواب چشم منچون تواند بحر با من لاف همچشمی زدن؟می زند پهلو به گردون هر حباب چشم منجای حیرت نیست گردد گر حصاری در تنوردر مقام لاف، طوفان از حجاب چشم مننه ز ساقی ناز و نه از خم بزرگی می کشمتا ز خون دل مهیا شد شراب چشم منچون رگ سنگ است صائب در نظر مژگان مرابس که از غفلت گرانسنگ است خواب چشم من
غزل شماره ۶۱۱۵ سر نمی پیچد ز اشک لاله گون مژگان منپنجه با دریای آتش می زند مرجان منسینه ای چون صبح می خواهد قبول داغ عشقدر زمین پاک ریزد تخم را دهقان منتا شدم قانع ز نعمت ها به درد و داغ عشقگرم چون خورشید تابان است دایم نان منمی شود هر روز بند غفلت من بیشتردانه زنجیر در خاک است در زندان منگر چه از لب تشنگی یک مشت خاکستر شدمتازه رو دارد سفال خاک را ریحان منمی دهد از سنبلستان ریاض خلد یاداز سیه مستان معنی صفحه دیوان منتازه رو بر می خورم با هر که خونم می خوردنیشتر را گل به دامان می کند شریان مناختیار گریه بی اختیارم داده اندغیر مژگان یک سر مو نیست در فرمان منحلقه بیرون در کام از نظربازی گرفتتا به کی محروم باشد دیده حیران من؟این جواب آن غزل صائب که گوید مولویچون بنالم عطر گیرد عالم از ریحان منبس که ترسیده است چشمم صائب از رخسار اوبرنمی آید نگه از سایه مژگان من