غزل شماره ۶۱۵۸ دیده بی نور ما را کرد بینا پیرهنبر چراغ مرده ما شد مسیحا پیرهنگفت پیغمبر مپوشانید تن در نوبهارچون نسازم در بهاران رهن صهبا پیرهن؟پرده عصمت ندارد تاب دست انداز شوقرو به کنعان کرد از دست زلیخا پیرهنپنبه نتواند شدن بر چهره آتش نقابمی کند پهلو تهی از سینه ما پیرهنبرگ گل را ره به آن اندام نازک داده استسینه ام هرگز نخواهد صاف شد با پیرهن!مردم چشم صدف دیگر نخواهد شد سفیدگر بشوید بخت من در آب دریا پیرهنگرنه شب بر چشم مجنون آستین مالیده استلاله چون افکنده بر دامان صحرا پیرهن؟داغ ناسور مرا با پنبه راحت چه کار؟جنگ دارد دست ماتم دیدگان با پیرهنچون گل از زور جنون مجموعه چاکی شودگر چو آتش بر تنم باشد ز خارا پیرهنپرده ناموس را خواهم دریدن چوب حباببر تنم زندان شده است از زور صهبا پیرهنصائب آن روزی که از دل داغ پنهان شعله زدجامه فانوس شد بر پیکر ما پیرهن
غزل شماره ۶۱۵۹ تا برآورد آن بهشتی روی از بر پیرهنبر تن سیمین بران شد از عرق تر پیرهناز عرق زد ماه کنعان غوطه ها در رود نیلتا ز مستی چاک زد آن سیم پیکر پیرهناز لطافت معنی نازک نمی آید به چشمکاش آن سیمین بدن می داشت در بر پیرهنپرتو مهتاب می سازد کتان را تار و مارکی شود پوشیده آن سیمین بدن در پیرهن؟باده گلگون به رنگ خود برآرد شیشه رازان تن چون برگ گل گردید احمر پیرهنمی شود چون روی ماه مصر از سیلی کبودگر ز برگ گل کند آن نازپرور پیرهنهر که را از پوست چون بادام بیرون آوردعشق شیرین کار می پوشد ز شکر پیرهنپرده پوش ما سیه رویان حجاب ما بس استکز بهار خود کند ایجاد، عنبر پیرهنشور سودا فارغ از فکر لباسم کرده استاز کف خود می کنم چون بحر در بر پیرهننیست چون مجمر به عود خام صائب چشم منتا ز دود دل توان کردن معطر پیرهن
غزل شماره ۶۱۶۰ دیده خونبار می خواهد نسیم پیرهنتشنه دیدار می خواهد نسیم پیرهنپرده ناموس زندان است حسن شوخ راکوچه و بازار می خواهد نسیم پیرهنبی سبب چشم زلیخا سرمه ضایع می کندچشم چون دستار می خواهد نسیم پیرهنمشک را با سینه چاکان التفات دیگرستخاطر افگار می خواهد نسیم پیرهنفیض از مژگان خواب آلودگان رم می کنددیده بیدار می خواهد نسیم پیرهنغنچه راز زلیخا هرزه خند افتاده استعاشق ستار می خواهد نسیم پیرهنخوش دکانی بر قماش ماه کنعان چیده استجلوه همکار می خواهد نسیم پیرهنپیچ و تاب سعی در دام آورد نخجیر راجان جوهردار می خواهد نسیم پیرهناز خم زلفش که خون نافه را پامال کردخاتم زنهار می خواهد نسیم پیرهنهر سحابی را دل از سرچشمه ای می نوشد آبچشم طوفان بار می خواهد نسیم پیرهنزان عبیر ناز کز زلف تو می ریزد به خاکیک گریبان وار می خواهد نسیم پیرهنفکر صائب را دلی چون برگ گل باید تنکساحت گلزار می خواهد نسیم پیرهن
غزل شماره۶۱۶۱ مجلس رقص است، بر تمکین بیفشان آستیندست بالا کن، گلی از عالم بالا بچینمی توان رفت از فلک بیرون به دست افشاندنیدر نگین دان تا به کی باشی حصاری چون نگین؟می شود از پایکوبی قطع راه دور عشقچند از تمکین نهی بر پای، بند آهنین؟پایکوبان شو، ببین در زیر پا افلاک رادست بالا کن، جهان را زیر دست خود ببیننخل نوخیز تو بهر بوستان دیگرستریشه را محکم مکن زنهار در مغز زمینمی ز خون خود کن و مطرب ز بال خویشتنکم مباش از مرغ بسمل در شهادتگاه دینفارغ است از سنگ ره تخت روان بیخودیگر طواف کعبه می خواهی بر این محمل نشینقطره از پیوستگی شد سیل و در دریا رسیددر طریق عشق، یاران موافق بر گزینپرده ناموس را بال و پر پرواز کنحسن در هر جا که سازد چهره از می آتشینبی سپند شوخ، مجمر چشم خواب آلوده ای استبزم را پر شور گردان از نوای آتشینرخنه ملک است چشم هوشیاران، زینهارخاک زان از درد می در چشم عقل دور بیناز شفق زد غوطه در می صبح با موی سفیددر کهنسالی دکان زهد و سالوسی مچینشبنم از روشندلی هم ساغر خورشید شدچند در مینای تن چون درد باشی ته نشین؟می ربایندش چو گل خوبان ز دست یکدگرصفحه ای کز فکر صائب شد نگارستان چین
غزل شماره ۶۱۶۲ خال یا تخم امید عاشق شیداست این؟زلف یا شیراه جمعیت دلهاست این؟زلفش از معموره دلها برآورده است گردیا بهار بی خزان عنبر ساراست این؟فتنه روز قیامت در رکابش می رودرایت حسن بلند اقبال، یا بالاست این؟گر سر خورشید را بیند به زیر پای خویشآب در چشمش نمی گردد، چه بی پرواست این؟نیست ممکن فکر زلفش را برآوردن ز دلمی شود هر روز افزون، ریشه سوداست اینخط که حسن دیگران را می شود فرمان عزلاستمالت نامه آن حسن بی پرواست ایناز دمیدن های خط صائب ازو ایمن مشوجوهر بی رحمی شمشیر استغناست این
غزل شماره ۶۱۶۳ سرو گلزار ارم یا قامت دلجوست این؟زلف مشکین یا کمند گردن آهوست این؟اختر صبح سعادت، مرکز پرگار عشقتخم آه آتشین یا خال عنبربوست این؟بال شاهین نظر، طغرای شاهنشاه حسنطاق آتشگاه عارض یا خم ابروست این؟پرده دار آب حیوان، ابر گلزار بهشتتار و پود جامه کعبه است یا گیسوست این؟موج آب زندگی یا جوهر تیغ قضاسرنوشت عاشقان یا پیچ و تاب موست این؟ز آفتاب عارضش خط شعاعی سوخته استیا به دور ماه رویش زلف عنبربوست این؟حسنش از خط می کند منشور زیبایی درستیا دعای چشم زخم آن بهشتی روست این؟فتنه ها از یک گریبان سر برون آورده اندیا صف مژگان به گرد نرگس جادوست این؟خضر می روید به جای سبزه از جولانگهشآب حیوان یا خرام قامت دلجوست این؟چرب می سازد علم از خون آهوی حرمرحم در خاطر ندارد، غمزه جادوست ایناینقدر وحشی نمی باشد ز مردم آدمییا پریزاد قباپوش است، یا آهوست ایناز نگاه دیده قربانیان رم می کندسخت وحشی طینت و بسیار نازک خوست اینسربرآورده است صائب زان گریبان آفتابیا غلط کرده است مشرق را قمر، یاروست این؟نیست بزم شاه جای دم زدن جبریل راپیش شاه نکته دان صائب چه گفت و گوست این؟
غزل شماره ۶۱۶۴ آن کف نظارگی، این از دو عالم می برددر میان این دو یوسف فرق ای بینا ببینگر ندیدی ترجمان رازهای غیب راآن خط نازک رقم را گرد آن لبها ببیندر چنین وقتی که از خط صبح محشر می دمدچشم خواب آلود آن معشوق بی پروا ببیناین سفر کوته نمی گردد به شبگیر بلندعمر جاویدان به دست آر آن قد رعنا ببینآسمان را یک نفس از شور عشق آرام نیستزین می پر زور دست افشانی مینا ببیندیده را صائب ز خورشید قیامت آب دهبعد ازان بر چهره آن آتشین سیما ببینروی در میخانه کن آرامش دلها ببینعالمی را فارغ از اندیشه فردا ببیناین تعین چون حباب از بسته چشمی های توستچشم بگشا، هیچی خود را درین دریا ببینعشق بی معشوق هیهات است گردد جلوه گردر لباس بید مجنون جلوه لیلی ببیننسبت دیوانه و شهرست طوفان و تنورعرض سودای مرا در دامن صحرا ببین
غزل شماره ۶۱۶۵ جلوه مستانه آن سرو قامت را ببینچشم بگشا موجه دریای رحمت را ببینسر به جای ذره می رقصد درین نخجیرگاهتیغ بازی های آن خورشید طلعت را ببینموجه دریا نگنجد در دل تنگ حباببگذر از سر جوهر تیغ شهادت را ببینسیر سیل نوبهاران بر فراز پل خوش استدر جهان آب و گل شور حقیقت را ببینریسمان را پنبه کردن صرفه حلاج نیستدر لباس کثرت ای منصور وحدت را ببیننیست چون از غیب روزی دیده حق بین تراچهره آیینه داران حقیقت را ببینمی چکد خون حلال من ز طرف دامنشلاله بی داغ صحرای شهادت را ببینمی درخشد دولت از بال هما چون آفتابدر جبین جغد انوار سعادت را ببینتار و پود مخمل از خواب پریشان بسته انددست بالین کن شکر خواب فراغت را ببینغافل از اسباب شکرای خواجه خودبین مشوبر سر هر رهگذر ارباب حاجت را ببینمی توان در پرده حسن یار را بی پرده دیدصائب از ارباب معنی باش و صورت را ببین
غزل شماره ۶۱۶۶ گوی سیمین ذقن، زلف چو چوگان را ببیندر رکاب ماه نو خورشید تابان را ببینگر ندیدی بر لب کوثر هجوم تشنگانگرد لعل آبدارش خط ریحان را ببینخستگان را در دل شبهاست افزون پیچ و تابدر سواد زلف، دلهای پریشان را ببیندر غبار تیره نتوان دید ماه عید راگرد هستی برفشان ابروی جانان را ببینبا خودی در تنگنای دیده موری اسیرخیمه بیرون زن ز خود ملک سلیمان را ببینجلوه بی پرده می سوزد پر و بال نگاهدر ته ابر تنک خورشید تابان را ببیندست بردار از عنان اختیار خود چو موجآنگه از دریای رحمت مد احسان را ببینخط باطل نیست در دیوان آن جان جهانزیر هر موج سرابی آب حیوان را ببینباغ جنت مشت خاشاکی است از گلزار غیبسر فرو بر در گریبان، باغ و بستان را ببیناز رکاب عشق صائب دست همت بر مدارزیر پای خود سر گردون گردان را ببین
غزل شماره ۶۱۶۷ گلگل از می روی آتشناک جانان را ببینگلفشانی را تماشا کن، چراغان را ببینای که می گویی چرا بی دین و دل گردیده ایچشم های کافر آن نامسلمان را ببینمیوه فردوس را تاب نگاه گرم نیستاز نظر پوشیده آن سیب زنخدان را ببینسرسری چون آب ازین بستانسرا نتوان گذشتپای در دامن کش آن سرو خرامان را ببینبی ثبات پا، گل از نظاره چیدن مشکل استخار دیوار گلستان شو، گلستان را ببینپیش دست و تیغ او سر بر خط تسلیم نهآنگه از زخم نمایان مد احسان را ببینای که می گویی به گل خورشید را نتوان نهفتروی گردآلود آن خورشید تابان را ببینعشق چون پاک از غرض گردد کمند الفت استگرد مجنون جمع این وحشی غزالان را ببینخاکساری می دهد گردنکشان را خاکمالگوی شو، سر پیش پا افکنده چوگان را ببینموشکافی بی حضور قلب صائب مشکل استجمع کن خود را و آن زلف پریشان را ببین