غزل شماره ۶۳۵۸ ز بی قراری من می کند سفر بالینز دست خویش کنم چو سبو مگر بالینهمان ز پستی بالین نمی برد خوابمز گرد بالش گردون کنم اگر بالینز بی قراری من چون سپند جست از جاینشست هر که مرا چون چراغ بر بالینز گرمی جگرم لعل آتشین گرددبه وقت خواب کنم خشت خام اگر بالینز دست و تیغ خزان گوییا خبر داردکه می کند گل این بوستان سپر بالینمرا سری است که چون لاله داغدار شودکنم ز کاسه زانوی خود اگر بالینعجب نباشد اگر بال و پر برون آردکشید از سر من بس که دردسر بالینکسی به ملک غریبی عزیز می گرددکه در وطن کند از سنگ چون گهر بالینچگونه خواب پریشان نسازدم بیدار؟که کج گذاشت مرا زلف زیر سر بالینمرا به داغ جنون نیست الفت امروزیهمیشه داشت ز سرگرمیم خطر بالینرهین پرتو منت چرا شوم صائب؟مرا که از تب گرم است شمع بر بالین
غزل شماره ۶۳۵۹ در آتش است نعل می ناب دیگرانرنگین مساز خانه ز اسباب دیگراناشکی که شورید از دل غمگین غبار داردخوشتر بود ز گوهر سیراب دیگرانبیداریی که جمع شود با خیال دوستصد پرده به بود ز شکر خواب دیگرانپهلوی لاغری که کند کار بوریاخوشتر بود ز بستر سنجاب دیگرانتا هست نم ز خون جگر در پیاله املب تر نمی کنم ز می ناب دیگرانتا می توان ز رخنه دل فتح باب جستحاجت نمی بریم به محراب دیگرانتا می توان نمود قناعت به آب خشکهرگز مجوی طعمه ز قلاب دیگرانبا آبرو بساز که چون آب تلخ و شورگردد زیاده تشنگی از آب دیگرانباشد ز خود چو گوهر شب تاب نور منمستغنیم ز پرتو مهتاب دیگرانچون خانه ای بود که برآرد ز خویش آبگردد دکان هر که به دولاب دیگرانآن دست خشک باد که همچون سبو نشددست تسلی دل بی تاب دیگرانصائب مرا ز نام چه حاصل، که چون نگینتر می کنم زمین خود از آب دیگران
غزل شماره ۶۳۶۰ خون دل است باده گلفام عاشقانچون لاله داغدار بود کام عاشقانگلبانگ عاشقان ز ثریا گذشته استگردون چگونه حلقه کند نام عاشقان؟موجی است ماه عید ز بحر نشاط عشقچون صبحدم شکفته بود شام عاشقانشد ذره ذره ساغر زرین آفتابدر عین گردش است همان جام عاشقانیاقوت رنگ باخت ز سرمای حادثاتسرخ است همچنان رخ گلفام عاشقانسیمرغ عقل را به نظر درنیاوردهر جا بساط پهن کند دام عاشقانمانند داغ لاله نماید سیه گلیمخورشید بر صحیفه ایام عاشقانانگشت زینهار برآورد ز آه گرمصحرای محشر از اثر گام عاشقانعشق از جواب خشک تسلی نمی شودروغن ز ریگ می کشد ابرام عاشقانصائب دهان نشسته به آتش چو آفتابزنهار بر زبان نبری نام عاشقان
غزل شماره ۶۳۶۱ چرخ مقوس است ترا خانه کمانبگذر چو تیر راست ز کاشانه کماندست از ستم بدار که در هر گشاد تیرشیون بلند می شود از خانه کمانتن در مده به عجز که در قبضه جهانگردد کباده، نرم چو شد شانه کمانمگذر ز حرف راست که از تیر نی بودوقت مصاف نعره شیرانه کمانباران تیر چون نکند خانه ها خراب؟کز روی اوست هاله مه خانه کمانایمن مشو ز خصم که در پشت کردن استهنگام جنگ، حمله مردانه کمانصائب نکرده راس دل خویش را چو تیرزنهار پا برون منه از خانه کمان
غزل شماره ۶۳۶۲ گشتم غبار و غیرت ناورد من هماندر چشم خصم خاک زند گرد من همانمیخانه را به آب رسانید ساغرمگل می کند خزان ز رخ زرد من همانصبح قیامت از تب خورشید شد خلاصاز استخوان برون نرود درد من هماندارم چو صبح اگر چه به بر آفتاب راخون می تراود از نفس سرد من همانبا بحر اگر چه دست در آغوش کرده استچون موج می تپد دل بی درد من همانصائب اگر چه کرد برابر مرا به خاکدارد سپهر دون سر ناورد من همان
غزل شماره ۶۳۶۳ مژگان او ز سنگ کند جوی خون رواناز سنگ این خدنگ کند جوی خون روانآن بلبلم که دیدن بال شکسته اماز چشم سخت سنگ کند جوی خون رواناز ناخن شکسته چه آید، که این گرهالماس را ز چنگ کند جوی خون روانرخسار او دو آتشه چون گردد از شرابیاقوت را ز رنگ کند جوی خون روانزلف مسلسل تو ز بسیاری گرهشمشاد را ز چنگ کند جوی خون روانبر هر زمین که بگذرد ابرو کمان منبا قد چون خدنگ کند جوی خون رواناز دیده نظارگیان سرو ناز مناز روی لاله رنگ کند جوی خون رواندلهای پینه بسته ابنای روزگاراز ناخن پلنگ کند جوی خون روانبا کشتی شکسته ما تا چها کندبحری که از نهنگ کند جوی خون روانفریاد دلخراش تو صائب ز روی درداز سنگ بی درنگ کند جوی خون روان
غزل شماره ۶۳۶۴ چند ای دل غمین به مداران گریستن؟عیب است قطره قطره ز دریا گریستناز گریه خوشه های گهر چید دست تاکدارد درین حدیقه ثمرها گریستنصبح امید می دمد از دیده سفیددارد در آستین ید بیضا گریستنآرد نفس گسسته برون صبح وصل رابا سوز دل چو شمع به شبها گریستناز آه حسرت است اگر هست صیقلیآن را که دل سیاه شد از ناگریستنکار دل شکسته پر خون من بودچون شیشه شکسته سراپا گریستناین آب از فشردن دل می شود روانحاصل نمی شود به تمنا، گریستنریزش سفید می کند ابر سیاه راروشن شود دل از دل شبها گریستنبر استقامت نظر شمع شاهدستیکسان به سور و ماتم دنیا گریستنبا اشک الفتی که بود دیده مراطفل یتیم را نبود با گریستنگلگون اشک، تشنه میدان وسعت استمجنون صفت خوش است به صحرا گریستنبر فوت وقت هم بفشان یک دو قطره اشکتا کی به فوت مطلب دنیا گریستن؟بعد از هزار سعی که بی پرده شد رخششد دیده را حجاب تماشا گریستنشوریده گر چنین شود اوضاع روزگارباید به حال مردم دنیا گریستنافسوس جان پاک بر این جسم بی ثباتبر مرگ خر بود ز مسیحا گریستنبختش همیشه سبز بود، هر که را بوددر آستین چو شمع مهیا گریستنزنگ هوس ز آینه دل نمی برداز چشم سرمه دار زلیخا گریستنبی دخل مشکل است کرم، ورنه ابر راسهل است با ذخیره دریا گریستننم در دل محیط نماند، اگر مراباید به قدر خنده بیجا گریستنشد شمع را دلیل به پروانه نجاتخامش به روز بودن و شبها گریستناز چشم زخم، گوهر خود را نهفتن استپنهان شکفته بودن و پیدا گریستنچون گریه است عاقبت هر شکفتگیبا خنده جمع ساز چو مینا گریستنصد پیرهن عرق ز خجالت کنیم روزصائب شبی که فوت شد از ما گریستن
غزل شماره ۶۳۶۵ خامی بود سر از پی دنیا گذاشتنکاین صید رام می شود از وا گذاشتنبی انتظار دامن ساحل گرفتن استچون موج دست بر دل دریا گذاشتندل را ز اشک تلخ سبکبار می کندسر بر خط پیاله چو مینا گذاشتندیوانه ای، ز سنگ ملامت متاب رویبازیچه نیست سلسله بر پا گذاشتنتا هست سنگ در کف طفلان شهر و کویدیوانگی است روی به صحرا گذاشتنای عشق، خود بگوی کز انصاف دور نیستما را به اختیار خرد واگذاشتن؟در عالمی که عبرت ازو موج می زندنتوان مدار خود به تماشا گذاشتنسرسبز باد خامه صائب که حق اوستسر در ره سخن عوض پا گذاشتن
غزل شماره ۶۳۶۶ امروز رخ نشسته به خون جگر سخناز صلب خامه آمده با چشم تر سخنهر نقطه شاهدی است که بر صفحه وجودهرگز نداشت جز گره دل ثمر سخنروزی که از شکاف قلم چشم باز کرددر خاک تیره رفت فرو تا کمر سخنداغ ستاره سوختگی داشت بر جبینروزی که شد ز کلک قضا جلوه گر سخناز بس که رو به هر طرفی کرد و ره نیافتاز شرم، روی صفحه ندارد دگر سخنتا کی الف به سینه کشد کلک بی گناه؟دندان ز نقطه چند نهد بر جگر سخن؟در عهد این سیاه دلان آب جوی شدگر داشت آبرویی ازین پیشتر سخنسیر آمدم ز قسمت ایام، تا به چندچون خامه حاصلم بود از خشک (و) تر سخناز چشم اهل هند، سخن آفرین ترمعاجز نیم چو طوطی کم حرف در سخنبا شق خامه، شق قمر را چه نسبت است؟بیرون نیامده است ز شق قمر سخن
غزل شماره ۶۳۶۷ بوی گل و نسیم صبا می توان شدنگر بگذری ز خویش چها می توان شدنشبنم به آفتاب رسید از فتادگیبنگر که از کجا به کجا می توان شدناز آسمان به تربیت دل گذشت آهگر درد هست، زود رسا می توان شدناز روی صدق اگر ره مقصود سرکنیگام نخست، راهنما می توان شدنچوگان مشو که از تو خورد زخم بر دلیتا همچو گوی، بی سر و پا می توان شدنچون نور آفتاب سبکروح اگر شویبی چوب منع در همه جا می توان شدنگر هست در بساط تو مغز سعادتیقانع به استخوان پر هما می توان شدندر دوزخی ز خوی بد خویش، غافلیکز خلق خوش بهشت خدا می توان شدنزنهار تا گره نشوی بر جبین خاکدر فرصتی که عقده گشا می توان شدندوری ز دوستان سبکروح مشکل استورنه ز هر چه هست جدا می توان شدناوقات خود به فکر عصا پوچ می کنیدر وادیی که رو به قفا می توان شدنصائب در بهشت گرفتم گشاده شداز آستان عشق کجا می توان شدن؟