غزل شماره ۶۳۶۸ پیش قضای حق دم چون و چرا مزندر بحر بی کنار عبث دست و پا مزنتا در دل تو داعیه اعتراض هستخاموش باش و دم ز مقام رضا مزنکوته شود زبان ملامت ز احتیاطبا دیده گشاده قدم بی عصا مزنسهل است ناامید ز بیگانگان شدنبا جان پر امید در آشنا مزندر آتش است نعل سفر رنگ و بوی رادامن گره به دامن این بی وفا مزندر خاک کن نهان قلم استخوان منآتش به دفتر پر و بال هما مزنمجنون گرفت دامن محمل به دست صبربیهوده قطره در طلب مدعا مزنصائب کباب شد دل عالم ز ناله اتدر پرده بیش ازین سخن آشنا مزن
غزل شماره ۶۳۶۹ خاکم به چشم در نگه واپسین مزنزنهار بر چراغ سحر آتشین مزنافتاده را دوباره فکندن کمال نیستآن را که خاک راه تو شد بر زمین مزنکافی است بهر سوختنم یک نگاه گرمآتش به جانم از سخن آتشین مزنبگذار چشم فتنه خوابیده را به خوابناخن به داغ سینه اندوهگین مزنانصاف نیست آیه رحمت شود عذابچینی که حق زلف بود بر جبین مزنچون شیشه توتیا شود از سنگ فارغ استبر سنگ خاره شیشه ما بیش ازین مزنخواهی که گیرد از تو سپهر برین حسابزنهار ناشمرده قدم بر زمین مزنصائب به گوشه دل خود تا توان خزیدزنهار حلقه بر در خلق برین مزن
غزل شماره ۶۳۷۰ دلهای صیقلی بود آیینه دار حسنآیینه چشم شور بود در دیار حسندام بود به طبع هوسناک سازگاربیگانه پرورست هوای دیار حسناز عرض ملک نخوت شاهان فزون شوددر دور خط زیاده شود اقتدار حسنچون خط مشکبار، بود پیچ و تاب منروشن ز روی آینه بی غبار حسناز یکدگر گزیر ندارند حسن و عشقرنگین ز داغ عشق بود لاله زار حسنگردی است خط ز لشکر زلف سبک عنانمژگان صفی است از سپه بی شمار حسنچشم وفا مدار ز خوبان که می کنددر هر نگاه جامه بدل نوبهار حسندر زیر خاک ماند نهان چون زر بخیلهر کس نکرد خرده جان را نثار حسنکوه از خروش سیل محابا نمی کندفریاد عاشقان چه کند با وقار حسن؟از صبر و عقل و هوش به خون دست خویش شستروزی که گشت صائب بیدل شکار حسن
غزل شماره ۶۳۷۱ دل را به هم شکن که فروزان شود ز حسنکآیینه شکسته چراغان شود ز حسنگر تن دهد به کاوش مژگان اسیر عشقهر رخنه ای ز دل لب خندان شود ز حسنهر سینه ای که هست در او خارخار عشقبی منت بهار، گلستان شود ز حسنشورابه سرشک اسیران تلخکامشیرین چو آب چشمه حیوان شود ز حسنسنگ ملامتی که به خونین دلان رسدسیرابتر ز لعل بدخشان شود ز حسنهر آه سرد کز دل عشاق سر کشدسرسبز همچو سرو خرامان شود ز حسنبخت سیاه من چه عجب سبز اگر شودجایی که آه، سنبل و ریحان شود ز حسنصائب بهشت نقد که جویای اوست خلقمخصوص دیده ای است که حیران شود ز حسن
غزل شماره ۶۳۷۲ دل را به آتش نفس گرم آب کنای غافل از خزان گل خود را گلاب کنچون شعله خوش برآی به دلهای خونچکاننقل و شراب خویش ز اشک کباب کناز عمر هر نفس که به افسوس بگذردصبح امید خویش همان را حساب کنویرانه را چه فرش به از نور آفتاب؟تعمیر دل به ساغر چون آفتاب کندر شیشه کرده است ترا آسمان چو دیواین شیشه خانه را به دم گرم آب کنبر خاطر لطیف بزرگان مشو گرانلنگر درین محیط به قدر حباب کنتنهائیت مباد به عصیان کند دلیراز خود فزون ز مردم دیگر حجاب کنشمع از برای سوختن و راه رفتن استدل را نداده اند که بالین خراب کنعاجز بود ز حفظ عنان دست رعشه دارتا ممکن است توبه ز می در شباب کناین رنگهای عاریتی نیست پایدارموی سفید را ز دل خود خضاب کنپیش فلک شکایت شبهای خود مبرصبح از بیاض گردن او انتخاب کنبی ابر مشکل است تماشای آفتابصائب نظاره رخ او در نقاب کن
غزل شماره ۶۳۷۳ ساقی دمید صبح قدح پر شراب کناز روی گرم خود بط می را کباب کنزان پیشتر که یاسمن صبح بشکفدخود را به یک پیاله گل آفتاب کنچون غنچه تا به چند توان پوست خنده زد؟از یک پیاله همچو گلم بی حجاب کنآواز می مباد به گوش عسس خوردوقت خروس خوان بط می پر شراب کنچون برق، فیض صبح عنان ریز می رودساقی تو هم به گرمی صحبت شتاب کناز روی آفتاب قدح چشمی آب دهچندین هزار خانه تقوی خراب کنآیینه شکسته زمین را فرو گرفتآن روی آتشین، نفسی بی نقاب کنشمشیر آبدار چو موج از میان بکشروی محیط صاف ز نقش حباب کنای آن که می دوی به سر زلف چون نسیماول دهان زخم پر از مشک ناب کنبر روی فرد باطل کثرت قلم بکشمشق تجرد از نقط انتخاب کنصائب بگیر رطل گرانی سبک ز منعقل سبک عنان را پا در رکاب کن
غزل شماره ۶۳۷۶ ساقی دمید صبح، علاج خمار کنخورشید را ز پرده شب آشکار کنرنگ شکسته می شکند شیشه در جگراز می خزان چهره ما را بهار کنفیض صبوح پا به رکاب است، زینهاراین سیل را به رطل گران پایدار کنشرم از حضور مرده دلان جهان مداراین قوم را تصور سنگ مزار کنگوهر اگر چه لنگر دریا نمی شودپیمانه ای به کار من بی قرار کندرد پیاله ای به گریبان خاک ریزسنگ و سفال را چو عتیق آبدار کنخود را شکفته دار به هر حالتی که هستخونی که می خوری به دل روزگار کنمپسند شمع دولت بیدار را خموشخاک سیه به کاسه خواب خمار کنهر چند زخم می چکد از تیغ روزگاراین درد را دوا به می خوشگوار کنشبنم زیان نکرد ز سودای آفتابدر پای یار گوهر جان را نثار کنتا از میان کار توانی خبر گرفتچون موج ازین محیط تلاش کنار کندست گهر فشان به ثمر زود می رسدچون شاخ پر شکوفه زر خود نثار کندندان خامشی به جگر چون صدف گذاردامان خود پر از گهر شاهوار کنغافل مشو ز پرده نیرنگ روزگارسیر خزان در آینه نوبهار کنتا کی توان به مصلحت عقل کار کرد؟یک چند هم به مصلحت عشق کار کنحسن ازل به قدر صفا جلوه می کندتا ممکن است آینه را بی غبار کنمغز از نسیم سوختگی تازه می شودصائب شبی به روز درین لاله زار کن
غزل شماره ۶۳۷۷ مژگان خود به اشک جگرگون طراز کنوان گاه چشم بر رخ فردوس باز کنفرصت سبک عنان و شب عمر کوته استاز آه نیمشب شب خود را دراز کنمحتاج را چه عقده ز محتاج وا شود؟ز اهل نیاز رو به در بی نیاز کناز آرزو به خاک فتاد آدم از بهشتزنهار ترک صحبت این فتنه ساز کنناسازی فلک ز نسیم شکایت استخامش نشین و پرده افلاک ساز کناین رشته را که طول امل نام کرده ایزنار می شود، ز میان زود باز کنتا کی دراز پیش طبیبان کنی دو دست؟یک بار هم به عالمی بالا دراز کنسر رشته شفا و مرض در کف خداستاز چاره روی دل به در چاره ساز کندر چشم بستن است تماشای هر دو کونزین رو ببند چشم و ازان روی باز کنبند قبا حریف فراموشی تو نیستاین کار را حواله به زلف دراز کنصائب بدوز دیده نامحرمان فکرآنگه ز روی بکر سخن پرده باز کن
غزل شماره ۶۳۷۸ یا حلقه ارادت ساغر به گوش کنیا عاقلانه ترک در می فروش کنچون می درین دو هفته که محبوس این خمیسرجوش زندگانی خود صرف جوش کنبسیار نازک است سخن های عاشقانبگذار گوش را و سرانجام هوش کنچون صبح در پیاله زرین آفتابخونابه ای که می دهد ایام نوش کناز بی قراری تو جهان است پر خروشاین بحر را به لنگر تمکین خموش کنزان پیشتر که خرج کند گفتگو تراپهلو تهی ز صحبت این خودفروش کناز روی تلخ توست چنین مرگ ناگواراین زهر را به جبهه واکرده نوش کنوصل گل از ترانه شب عندلیب یافتزنهار در کمینگه شبها خروش کناز نافه می توان به غزال ختن رسیدجان را فدای مردم پشمینه پوش کنساقی صبوح کرده ز میخان می رسدصائب وداع صبر و دل و عقل و هوش کن
غزل شماره ۶۳۷۹ عمر عزیز را به می ناب صرف کناین آب را به لاله سیراب صرف کنهر کس که زر دهد به زر اهل بصیرت استفصل شکوفه را به می ناب صرف کنسرجوش عمر را گذراندی به درد میدرد حیات را به می ناب صرف کننتوان گرفت دامن دریا به سعی خویشاین مشت خاک در ره سیلاب صرف کنصائب توان ز رخنه دل ره به دوست برداوقات در گشودن این باب صرف کن غزل شماره ۶۳۸۰ پیش از وصال، ترک تمنای خام کنتا گل نیامده است علاج ز کام کندر همت از عقیق فرومایه کم مباشتن در خراش دل ده و تحصیل نام کنبردار اگر کشند ملامتگران ترابر خود به صبر، روضه دارالسلام کنچیزی اگر طلب کنی از خلق، می طلبدستی اگر دراز کنی پیش جام کنما نیم مست و نرگس ساقی است نیمخواباز نیم شیشه عشرت ما را تمام کنچشمت اگر به دولت بیدار می پردبر چشم خویش خواب فراغت حرام کنقانع مشو به دولت ده روزه جهاناز نام نیک، دولت خود مستدام کنهر نقش پای، گرده خورشید عارضی استدر پیش پای خویش ببین و خرام کنهر چند نیست صید ترا رتبه قبولبال شکسته ناخنه چشم دام کنصائب سری بکش به گریبان بیخودیگلگون فکر خویش ثریا خرام کن