انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 15 از 15:  « پیشین  1  2  3  ...  13  14  15

رمان شيوا


مرد

 
اصلاحیه
ادامه قسمت ۴ سراب عشق
نویسنده : شیوا

بهش گفتم یعنی اینقدر ازش متنفری که میخوای با دونستن اینکه همش زیر سر تو هستش زجر بکشه؟؟؟ قیافه سارا جدی شد و حتی کمی عصبانی، بهم گفت: سینا حتی فکر نکن که میتونی ذره ای تصور کنی که چقدر ازش متنفرم،‌ هیچ کس تو دنیا نمیتونه تصور کنه... سارا از عصبانیت دستاش به لرزه افتاده بود و ادامه داد که: من فکر میکردم با اشنا کردن تو با این دختر داهاتی ، یه مدت باهاش لاس میزنی و از اخلاق داهاتی وارش زده میشی و قدر فاطی رو میدونی،‌اما هر چی گذشت این جنده هرزه بیشتر خودشو به تو نزدیک کرد و شد سگ دست آموز تو و همه چی رو خراب کرد، همه چی رو ازم گرفت و تنها آدمی که تو زندگیم داشتم رو ازم گرفت و هیچ کس نمیتونه درک کنه که تو تنهایی هایی که این جنده باعثش شد و تو رو از من گرفت چه زجری کشیدم،‌سینا اون شب تولدت که فهمیدم این جنده برای تو هم یه تیکه گوشت بیشتر نیست و دیگه ارزشی نداره فهمیدم که میتونم ذره به ذره تنهایی هام و که باعثش شده بهش برگردونم ازش انتقام بگیرم،‌ نجات دادن زندگی تو یه طرف ، له کردن اون جنده یه طرف،‌حالا هم که عرضه بچه دار شدن نداره و مثل خر داره تو گل دست و پا میزنه،‌بهترین فرصته و فقط کافیه به من اعتماد کنی و دقیق هر چی میگم گوش کنی و هیچ کس نباید بفهمه که تو در جریان این نقشه هستی و اگه یه روز هم بنا به گفتن بود ،‌این من هستم که همه کاره ام و تو هیچی نمیدونی و مثل بقیه یک بازیچه ای. میفهمی چی میگم سینا یا نه؟؟؟طاقت دیدن این عصبانیت و این لرزش از عصبانیت تو بدن و دستای سارا نداشتم و خوب میدونستم علت اصلی این تنهایی انتخاب من بود ،با یک لج بازی احمقانه... بهش قول دادم که هر چی تو بگی سارا و حاضرم برای جبران اشتباهم هر کاری بکنم و بهت ثابت کنم که تو تنها آدمی تو دنیا هستی که هنوز تو دلمی و تک تک روزای تنهایی و سختت رو جبران میکنم... از اون روز به بعد نقشه ها و همه کارایی که تو ذهنمون بود رو روی شیوا شروع کردیم و سارا قصد داشت اینو تبدیل به یک بازی لذت بخش برای خودش بکنه و از زجر کشیدن شیوا نهایت لذت و ببره و همه از جمله شهرام مهره های بازی ما بودن و هیچ کسی خبر نداشت که یکی از بازی گردونا من هستم و قرار بود به ظاهر خودمو جای یکی از مهره های بازی جا بزنم و نهایتا طرف حساب همه سارا بود و تا آخرش هم هیچ کس نمیفهمید که این وسط نقش من چی هستش...


ادامه...
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
     
  ویرایش شده توسط: Boysexi0098   
مرد

 
اصلاحیه
ادامه قسمت ۵
نویسنده : شیوا

دیگه وقتم کم بود باید از ایران میرفتم و حالا مونده بود یه تسویه حساب آخر با آقا صادق، طبق اطلاعات آدمای بهرام، صادق یکی از مسئولای بازجویی اصلاعات بود و مشخص بود همچین آدمی کلی دشمن داره و کی میخواد دونه به دونه دشمنا شو چک کنه و بفهمه کی بوده که با سرعت زیاد و وسط خیابون صادق و زیر کرده... سیامک بهم زنگ زد و گفت خانوم این دختره میگه بیشتر از این نگهش داریم خانوادش پیگیر میشن و دردسر میشه و فکر کنم راست بگه،‌چیکارش کنیم اگه بیشتر بمونه خانوادش پیگیر بشن شر میشه؟؟؟ به سیامک آدرس جدیدم و دادم و گفتم بیارش پیش من تو برو تمرکز اون رابط لعنتی رو پیدا کن...در و باز کردم و چهره مثل گچ سفید شده سمانه رو دیدم که رنگ به رو نداره و حتی انرژی نداره سرشو بیاره بالا و منو نگاه کنه،‌به سیامک گفتم بشونش رو کاناپه و خودت برو،‌ رفتم براش یه لیوان آب میوه آوردم و گذاشتم جلوش ،‌ با همه زورش سرشو آورد بالا و از چشماش میشد تنفر و ترس با هم دید،‌ تعجب کرده بود که چطور تنها پیش منه و به سیامک گفتم برو و میتونستم حدس بزنم با همه نا توانیش و بی جونیش وسوسه شده بهم حمله کنه. بهش گفتم خب اول میری حموم و لباس خوب و تمیز تنت میکنی یا اول با هم صحبت کنیم؟؟؟ فقط نگاه میکرد و هیچ جوای نمیداد،‌بهش گفتم اوکی پس اول یه کوچولو صحبت میکنیم و مطمئنا به نتیجه خوبی میرسیم،‌ بلند شدم از رو اوپن آشپزخونه یه آلبوم عکس کوچیک بردم سمتش و دادم دستش، بهش گفتم نگاه کن نترس،‌ هر چی ورقای آلبوم و میبرد جلو لرزش دستش بیشتر میشد و قطرات اشکش از گونه هاش شروع کردن ریختن رو آلبوم، کنترل تلوزیون و برداشتم و روشنش کردم و از روی مموری ای که بهش وصل شده بود چند تا کلیپ داشتم که حتما سمانه باید میدید،‌ سمانه بعد اینکه عکسای سکسی خودش رو با چندین و چند نفر و به حالتای مختلف دید حالا چشمش به فیلمای سکسی خودش بود ، هیچ عکس العملی جز اشک ریختن انجام نمیداد. با حوصله گذاشتم همشو نگاه کنه و تلوزیون و خاموش کردم،‌ ساعت و نگاه کردم و نزدیک 9 شب بود و بهش گفتم سمانه جون میشه گفت الان حدود دو ساعتی هست که همه این عکسا و فیلما و به علاوه یه سری توضیحات رسیده دست خانوادت و حتی چند تا از اقوامی که در جریان بودم باهاشون در ارتباطین، خواستم بگم تو هم در جریان باشی عزیزم!!!سمانه صورتش رو تلوزیون خاموش شده زوم شده بود و حالا صدای گریش هر لحظه بلند تر میشد، سعی خودمو کردم که از لذت دیدن این لحظه و اینقدر تحقیر شدن سمانه نخندم اما اینقدر ته دلم خنک شده بود که نا خواسته لبخند رو لبام و صورتم حس میکردم!!! گذاشتم حسابی گریه کنه و بعد چند دقیقه رفتم کنارش نشستم و شال روی سرش و برداشتم و شروع کردم نوازش موهای درهم ریختش و گفتم خب گریه بسه ، پاشو پاشو وقت حمومه، ‌برو خودتو بشور و برات از لباسای خودم میذارم بپوش و برات یه سوپ گرم خوش مزه درست کردم که قوت بگیری... گونه هاشو بوس کردم و گفتم بس کن عزیزم ، زندگی که به آخر نرسیده ،‌من کنارتم و حالا حالا ها قراره با هم باشیم و کلی کار داریم که با هم انجام بدیم و بازوشو گرفتم و کمک کردم بره تو حموم و دیدم حتی توانایی درآوردن لباساش و نداره و کمک کردم تا لخت بشه و همه بدنش کبود و بنفش و سیاه بود، روونه حمومش کردم و لباساشو انداختم تو سطل آشغال و صدای پیامک گوشیم اومد،‌ پیام از بهرامی بود که گفت همه چی حاضره و 5 روز دیگه آماده رفتن باش و طبق خواست خودت مدارک برای دو نفر حاضره و یادت نره که برام تا فردا از خودت اون دختره یک عکس اداری بفرستی...


ادامه...
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
     
  
مرد

 
اصلاحیه
ادامه قسمت ۶ سراب عشق
نویسنده : شیوا

سمانه رو مسئول کل فروشنده ها کردم و مدیریت معرفی اجناس و سپردم بهش که باعث شد خیلی خوشحال بشه و برای اولین بار با رغبت خودش بیاد سمت منو لبامو ببوسه... مدیرت بقیه فروشگاه با اینکه خیلی خیلی بزرگ بود خیلی سخت نبود و تونسته بودم از پسش بر میام و اینقدر جذبه از خودم نشون داده بودم که همشون ازم حساب میبردن و بهزاد خیلی خیلی راضی بود و به بهرامی گفته بود که من یک فرشته ای ام که از آسمون اومده و فروش این فروشگاهش حسابی بالا رفته و خیلی از من راضیه. همه چی به خوبی پیش میرفت و فقط دو تا چیز بود که حسابی آزارم میداد, یکیش دوری سینا که عشق حقیقی زندگیم بود و دومیش اینکه موفق نشده بودم که اون رابط لعنتی که ندا و شیوا رو رد کرده بود یک کشور دیگه رو پیدا کنم...
حدود یک سال گذشت و همه چی به خوبی پیش میرفت و حتی تصمیم داشتم اگه مصونیت من تو ایران تامین بشه , برنگردم و همینجا زندگیم و ادامه بدم و دیگه اینقدر خودم پول و سرمایه و اعتبار جمع کرده بودم که هر لحظه میتونستم از زدگی بهرامی برم بیرون, اما هنوز اینقدر پولدار و پر نفوذ بود که برام کلی سود داشت و ول کردنش احمقانه بود و حتی راضیش کرده بودم که منو عقد دائم کنه و من دیگه رسما زنش شده بودم... سمانه هم همون روال گذشته رو داشت و فقط عاشق سر کارش بود و این زندگی رو پذیرفته بود, بارها و بارها تو مهمونیایی که آدمای مهم و پولدار بودن, براشون با لباسای سکسیش میرقصید و مهمونا بعدش حسابی میکردنش. من به غیر بهرامی با هیچ کس سکس نداشتم و همه جوره میدونستم آمار وفاداریم و داره و همیشه به روم میاورد, اما خبر نداشت بهترین ارضا شدنام از طریق سمانه شکل میگیره و فقط فکر میکرد برام یه اسباب بازی سادست...
یه روز تو دفتر شیشه ایم بودم داشتم نسکافه میخوردم و از بالا همه فروشگاه و نگاه میکردم که تلفن دفتر زنگ خورد, گوشی رو برداشتم اولش نشناختم و صدا برام غریبه بود, یه صدای کلفت مردونه بود که میگفت: خانوم دمتون گرم دیگه ما رو نشناختین. واییی سیامک تویی , ببخشید خیلی وقته صحبت نکردیم و نشناختم, چی شده یادی از ما کردی بی معرفت. سیامک که حسابی صداش سر حال بود گفت: این حرفا چیه خانوم من در بست نوکرتم, خبر دارم که چطور سفارش ما رو پیش آق بهرامی کردی و حسابی شرمندتیم خانوم, زنگ زدم بهت خبر خوش بدم, راستیتش این خبر و اول باید به آق بهرامی میگفتم اما دلم نیومد اول به خودت نگم خانوم. نا خواسته رو صندلیم صاف نشستم و گفتم بگو سیامک اینقدر شیرین زبونی نکن] جون به لبم کردی. سیامک گفت: خانوم بلاخره موفق شدم بلاخره گیرش آوردم, بلاخره فهمیدم اون دختره از چه آدم و چه طریقی جلو رفته و آدم به آدمشو پیدا کردم و موفق شدم اون رابط اصلی که اون دختره رو ردش کرده رو پیدا کنم, خانوم اون دختره کارشو خیلی خوب بلد بود هیچ ردی از خودش جا نذاشته بود اما بلاخره گیرش آوردم... نفسم تو سینه حبس شده بود و برای یک دقیقه فکرم و متمرکز کردم و گفتم سیامک میتونی بیایی اینجا؟؟؟ گفت: خانوم شما جون بخواه چرا که نیام. بهش گفتم میتونی یه آدم مطمئن که لازمه یه سری کارا تو ایران برام انجام بده رو بذاری و خودت بیایی چون لازمت دارم, جواب داد که : خانوم اصلا بگو برات یه کوه آدم مطمئن میذارم و خودم میام پیشت و هر چی بگی به چشم. بهش گفتم اوکی سیامک زودتر کاراتو ردیف کن و به یکی تو ایران بسپار که آماده باشه و من منتظرم تا بیایی. گوشی رو گذاشتم و رفتم تو جمعیت داخل فروشگاه و با چشمام سمانه رو پیداش کردم که داشت با یکی از فروشنده های زیر دستش صحبت میکرد و تو دلم گفتم بلاخره دارم به آرزوم میرسم عزیزم, دوستای عزیزت تو مشتمن...


ادامه...
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
اصلاحیه
ادامه قسمت ۷ (پایانی) سراب عشق
نویسنده‌‌ : شیوا

‎این سارا آبجی سینا بود که این همه براش ساک زده بود و بهش داده بود و اون طرف تر یه مرد غریبه داشت شیوا رو میکرد و چیزی که میدیدم و نمیدونستم باید کجای مغزم جا بدم و چجوری درکش کنم, برگشتم سمت شیوا و دیدم خیره شده به تلوزیون و گریش متوقف شده و دیگه هیچی نمیگه و هیچ عکس العملی نداره, با تعجب و نفرت به سارا نگاه کردم که داشت با لذت به ما دو تا که هر لحظه بیشتر خورد میشدیم نگاه میکرد...
‎سارا روشو کرد به من و گفت: عزیزم اصلا فکرای بد در مورد دوستت نکن و این تصویر خیلی قدیمیه و برای روزایی هستش که شیوا جون هنوز یک زن پاکدامن و نجیب بود و اصلا تقصیری نداره و در جریان نیست که شوهر خودش و دوستش که خوب میشناسش بهش داروی خاصی دادن و دوست شوهر عزیزش جلوی روی سینا, شیوا جون رو میکنه و البته تا اونجایی که من در جریانم مدتها این ادامه داشته تا جایی که آرش دوست سینا تصمیم به بچه دار شدن میگیره و این و قطعش میکنن و الان فکر کنم شیوا جون با یکمی یادآوری و فشار به مغزش میتونه خیلی از صبحایی که از دیشبش یادآوری دقیقی نداشت , به یاد بیاره...
‎از رو من روشو به سمت شیا کرد و گفت: راستی نکته مهم تر تا یادم نرفته بگم, صحبت از عشق شد, تو فکر میکنی اولین و بهترین عشق سینا بودی؟؟؟ واقعا هنوز اینقدر احمقی شیوا؟؟؟ تو هنوزم نفهمیدی که سینا از روی هوا و هوس تو رو انتخاب کرد و یه تیکه گوشت بیشتر براش نبودی, و اگه من نمیخواستم همین انتخاب و نمیکرد و هنوز میتونستم براش بهترین شریک جنسی باشم و اون بهترین سکسای عمرمون رو که با هم داشتیم و ادامه بدم, کدوم عشقیه که برای هوس و رسیدن به زن دوسش , زن خودشو اینجوری در اختیار دوستش بذاره و تازه نگاه کنه و لذت هم ببره؟؟؟ کدوم عشق پاک و واقعی ای این کارو میکنه شیوا؟؟؟ فکر میکنی سینا از تک تک مراحلی که داشتم تو دام شهرام و دوستاش مینداختم خبر نداشت؟؟؟ فکر میکنی اون شبی که تو بغلش مثل جوجه ها میلرزیدی و یواشکی گریه میکردی حالیش نشد و خبر نداشت که چند ساعت قبلش چجوری برای حفظ کس و کونت به سیامک التماس میکردی؟؟؟ شیوا من خیلی بیشتر از اینا ازت توقع داشتم و فکر میکردم بعد این همه تجربه باهوش تر از این حرفا باشی. سینا ذره به ذره لحظاتی که داشتی به دام شهرام میوفتادی رو خبر داشت و مرور کردن جنده بازی های زنش با من جز یکی از سرگیم های جذابمون بود و توی احمق تا الان فکر میکردی که سینا یک بازیچه بوده و من باعث شدم که ازت جدا بشه؟؟؟
‎سارا بلند شد و گفت: خب دخترای خوب من کم کم باید برم که بلیط برگشتم دیر شده و از طرف من نگار جون هم ببوسین و به هر حال من غیر مستقیم باهاش نسبت دارم و یه روزی خواهر شوهر مادرش بودم دیگه و اینم بگم که خواهشا سعی نکنین که دنبال من بگردین و پیدام کنین , به هیچ وجه تصمیم ندارم سر نجات سمانه معامله کنم و به جرم آدم ربایی ازم مدرک جمع بشه و در ضمن حالا حالا باهاش کار دارم باید تاوان دوستیش با شما رو بده. شیوا جون همینو بدون که به خاطر تو زندگی خیلیا تباه شد و سمانه هم یکیش و دیگه بهش فکر نکنین و الان باید به خانواده های خودتون فکر کنین که دیگه نیمتونن سر بلند کنن و آبرو براشون نمونده و تصویراتون بین همه فامیل و دوست و آشنا پخش شده و احتمالا هم الان کل اینترنت پخش شده و حتی شاید یه روز نگار جون ببینه و بفهمه چه مامان و خاله هنرمندی داره. باید با این فکر تا آخر عمرتون زندگی کنین و باهاش کنار بیایین و بفهین که نباید با من در میوفتادین. چمدونشو برداشت و با پوزخند پیروزمندانه از خونه رفت بیرون...
‎اشک بود که از چشام سرازیر میشد و نمیدونستم الان باید به چی فکر کنم و کدوم یکی از چیزایی که میدیدم و شنیده بودم و تحلیل و بررسی کنم و عمق فاجعه رو هنوز درک نکرده بودم و نا خواسته اول به یاد مادر مریضم افتادم که سارا گفت سکته کرده و نیمدونستم چجوری از حالش با خبر بشم و یه لحظه یاد شماره یکی از پسرخاله هام افتادم و حس کردم الان فقط با اون میشه حرف زد, بعد چندین بار زنگ زدن بلاخره گوشیشو برداشت و حسابی تعجب کرد که من پشت خط هستم, بهش گفتم حال مامانم چطوره که صداش حسابی ناراحت بود و گفت: ندا خاله فوت کرد و دیگه نیست, ندا تو چیکار کردی؟؟؟ صداش هر لحظه تو ذهنم آهسته تر میشد و همه دنیا تو سرم میچرخید و گوشی رو انداختم زمین...
‎شیوا اومد سمت منو دید که نمیتونم وایستم و دارم میوفتم ,گرفتمو نشوندم رو مبل, فشارم بدجور افتاده بود برام آب قند آورد, میدونستم که خودش شرایطش بهتر از من نباشه بدتر هم نیست و چیزایی که اون فهمیده بود معلوم نبود اصلا هنوز درک کرده و چه ضربه ای قراره بهش بزنه, رفت رو به روم روی مبل دراز کشید و خودشو جمع کرد و سرشو تو دستاش گرفت و حالا داشت مثل من آروم آروم به فاجعه ای که برامون اتفاق افتاده بود فکر میکرد, برای منم ضربه بزرگی بود که فهمیدم سینا در جریان همه چی بوده و ما همیشه فکر میکردیم سارا مخشو زده و اون باعث شده که بی عرضگی کنه و شیوا رو ول کنه و حالا فهمیده بودیم که اون سینای عوضی نقش اصلی پشت پرده بوده و بد تر از اون چه سو استفاده هایی از شیوا که زنش بوده میکرده و چه کثافت کاری ای راه انداخته بوده و حالا شیوا همه و همه اینا رو یکباره فهمیده بود و هم خانوادش و از دست داده بود و هم معلوم نبود سر خانوادش با این آبرو ریزی چه بلایی میاد و تو این مورد کاملا هم درد بودیم و درک میکردم. به صادق که معلوم بود با یک تصادف جعلی فلج شده و به میلاد که همه سرمایه اش اون رستوران بود فکر کردم, به سمانه فکر کردم که بر خلاف اونی که تو ذهنم بود که حسابی خوشبخته اما این یک سال و نیم اسیر دست سارا بوده و معلوم نبود چه بلاهایی سرش میاوردن و من شیوا اینجا جامون گرم و نرم بود و خوش بودیم , فکر کردن به شرایط سمانه روانیم میکرد. بعد حدود یک ساعت که به همون وضع بودیم ,صدای گریه سوزناک و دردناک شیوا بلند شده بود و هیچ توانی برای رفتن سمتش و دلداری دادن بهش نداشتم و شنیدن اینجور گریه کردن شیوا قلب منو داشت پاره میکرد و منم همونجوری نشسته خودمو جمع کردم سرم و گرفتم تو دستام و بلند بلند گریه کردم و این تنها کاری بود که از دستمون بر میومد...

پایان
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
     
  ویرایش شده توسط: Boysexi0098   
صفحه  صفحه 15 از 15:  « پیشین  1  2  3  ...  13  14  15 
داستان سکسی ایرانی

رمان شيوا


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA