انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 33 از 107:  « پیشین  1  ...  32  33  34  ...  106  107  پسین »

خاطرات بهرام و مامانش


زن

 
چشم نگران و مشتاق به محوطه ورودی خیمه چشم دوخته بودم ....ضربان قلبم به سرعت میزد و در اون لحظات کوتاه فکر می کردم الان باید چه کسی داخل بشه ..اون شخص اگه میدونست که من با چشای باز منتظزدیدنشم عمرا وارد نمیشد .......ولی این انتظار بالا خره به سر رسید و این شخص خودشو ناخواسته به من نشون داد......اه خدای من اصلا فکرشو نمی کردم و در ذهنم خطور نمی کرد که این مرد در لیست مظنونان افکارم جا داشته باشه ......جمال پسر بزرگ رعنا دشمن کهنه و تشنه به خونم داخل شد و به محض اینکه منو دید ...شوکه شد و در جای خود موند .......پیش خودم همش فکر می کردم اونی که گلاب رو اجیر کرده یک مرد هست و با وجود اینکه رعنا رو دشمن شماره یکم می دونستم ولی این زن پلید و عقده ای رو در اون حد تصور نمی کردم که برادر زنشو ودر حقیقت ناموس برادر بزرگشو به این مصیبت و بلاها بکشونه ......اه خدای من .......کینه و دشمنی و بیرحمی تا چه حد..............تو ....تو جمال .......اخه تو چرا؟
میدونی من کیم و با تو چه نسبتی دارم ؟....ها......جواب بده.....چرا شوکه شدی؟........سرتو بلند کن و با افتخار به زن داییت نگاه کن و ببین به چه روزی افتاده ؟......و مثل مامانت دورم بگرد و خوشحالی کن که این چند روز میدونم برام جشن و مراسم گرفته ......اخه من به تو چه بدی کردم ها ..حتی به مامانتم ظلمی نکردم و اینو به الله قسم میخورم بجز خوبی و نیت خیر نباشه و.حالا به فرض محال هم پیش رعنا گناه کار هم باشم ایا درسته و حقمه با من این کارو بکنه و یک هیولاو جنایت کار و روانی رو اجیر بکنه و بهش پول بده که بدترین بلاها رو سرمن بیارن................زن دایی ...زن دایی ......خدا منو بکشه ......میزاری حرف بزنم .......نمی خاد .....بزار همه چیزایی که در مورد رعنا میدونم بهت بگم تا خوب مامانتو بشناسی و بدونی ندانسته و نا جوان مردانه باهاش همکاری کردی .......ببین جمال .نمی خواستم راز های پنهون یک انسان رو برملا کنم ولی تو چه میدونی این چند روز چه به سر من گذشته از دیروز صبح تا حالا من به این ستون بسته شدم و این فقط گوشه ای از درد و رنج منه و حالا گوش کن .......رعنا از همون اول روز عروسیم چشم دیدن منو نداشت و دشمنیشو با کنایه و تشر هایی که به من میزد و تهمت ها و حرف های ناپسندی که پشت سرم به مادر شوهرم می گفت شروع کرده بود و از پاره کردن لباسام و بردن و دزدیدن وسابلم که بمونه ..ودر نهایت رفیق باز ی هاش با پسرا و نمونه اش با علی که پدرش حمومی داره .....من نمیزاشتم و همش نصیحتش می کردم ..ولی اون کار خودشو می کرد و اخرش علی النگوشو بلند کرد و گرو گذاشت که باهاش سکس کنه .....وقتی که من فهمیدم نزاشتم خودشو تسلیم علی کنه و خودم پیش قدم شدم و به خاطر حفظ ابروی مامانت و پاس داری از کوس و کونش خودمو قربانی کردم و یک شبانه روز تموم علی و رفقای ارازل و اوباشش به من بیگناه و ساده تجاوز کردند .....و و بعدشم مامانت با شهوت زیادی که داشت و چون توان جلو گیرشو نداشت شبا میومد پیشم و ناچارا و به خاطر کنترل هوس هایش باهاش اجبارا لز می کردم .....و بازم مامانت کم سوتی نداد ..نمونه اش با برادر مرحومم فرشید بود که چند بار داو طلبانه و علیرغم عدم تمایل فرشید بهش کون داد .....و وقتی که هم با بابات عروسی کرد اون تهمت زشت رو به من زد و به بهونه اون حرفای دروغش تاوانشو هم داد و به روستا تبعید شدند ......و بعدا معلوم شد اون گند کاری عروسیش کار یک دختر از فامیلای بابات بود که از حسودیش این کارو کرده بود ......و حالا هم کماکان مامان بد ذات و کینه بازت هنوز با من دشمنیشو ادامه میده و همشم می دونم از حسودی زیبایی و خوشکلی منه که داره از این حسادت کرو کور میشه ....من رعنا رو به خاطر این کارش نمی بخشم و حوالش می کنم به الله ..و اگه خدا کمکم کرد و نجات یافتم ازش شکایت می کنم و حقمو ازش می گیرم .......ولی تو چرا .....جمال ....ایا از من بدی دیدی غیر از محبت و مهربونی ............
زن دایی بزار منم حرفامو بگم ......و این گفته هام عین واقعیته و خدا رو گواه می گیرم دروغ و ریایی توش نیست .......دیروز که اومدم و تو رو در اون وضعیت بد و خراب دیدم همون لحظه مثل سگ پشیمون شدم که چرا قبول کردم با مامانم همکاری کنم ...ووقتی که گلاب به من گفت برو مامانتو فوری بیار تا کارو تموم کنیم ..من هیچی به مامانم نگفتم چون قرار بود باقیمانده پول و جواهرو بگیره و تو رو با خودش ببره و سربه نیست کنه و من دیشب تاصبح یک لحظه هم خوابم نبرد و همش به شما فکر می کردم که چرا باید این مصیبت ها به خاطر من و مامانم سرتون بیاد ...از اولشم من زیاد راضی به همکاری نبودم و مامانم با دادن پول و خرید همین موتور سیکلت منو خر کرد و قبول کردم باهاش همکاری کنم ولی همش با خودم و وجدانم سر جنگ داشتم چون از شما بجز خوبی و مهربونی چیزی ندیده بودم یادمه وقتی که شش ساله بودم و در حیاط خونه تون با بهرام مشغول بازی بودم یک زنبور وحشی و از اون درشتا گونه مو نیش زد و از دردش داشتم داد و هوار می کردم مامانم مثل من فقط داد میزد ومی ترسید بهم نزدیک بشه ولی شما فوری اومدین و با دستای مهربونتون و با مهارت محل نیش زنبور رو شکافتین و زهرشو بیرون اوردی .....این کارتون همیشه ملکه ذهنمه و یادم نرفته ...مامانم بی تفاوت فقط نگام می کرد واینم بدون که حتی به من پول اضافه داده بود که به بهرام چاقو بزنم و ناکارش کنم اونم در حد زحمی شدن و من اون شب ربودن شما دنبال بهرام رفتم و ردشو گرفتم و خواستم بزنمش ولی خوشبختانه تونست فرار کنه و خوب شد موفق نشدم ...خدا رو شکرت که بهرام سالم موند وووووحالا زن دایی من خود سرانه و بدونه هماهنگی با مامانم اومده بودم که با صحبت با گلاب بلکه بتونم ازادی شما رو بگیرم حتی با دادن این موتو سیکلت چون وجدانم خیلی اذیتم می کنه و همش میگم جمال تو خیلی نامردی و به خاطر یه موتور ناقابل و مقداری پول زن دایتو اسیر ذبیح نامحرم و این زن کثیف کردی ......
اوه زن دایی یادم رفت دست و پاتو باز کنم ............بعد حدود ۲۴ ساعت من از ستون خیمه ازاد شدم و و از فرط خستگی و بی حسی دست و پام روی کف خیمه ولو شده بودم .....نگاهی به خودم کردم اولین چیزی که دیدم نیمه بالای پستونای سفبدم بود که بیرون افتاه بود و در حین باز کردن دست و پام چشای جلال رو به خوش گرفته بود .......حتی توانایی پوشش پستونامو در خودم نمی دیدم و کماکان این سفیدی و قشنگی سینه هام برای جمال نمایش می خورد ......بی خیال ......بزار جمال هم از جمال زیبای پستونای سفت و خوشکلم حالشو ببره .....نگاه زیر کمرش کردم و متوجه برجستگی و ورم اونجاش شدم کیرش واسه من حسابی راست شده بود ...اه خدا .....اگه بهم یورش ببره و بخاد به من تجاوز کنه اصلا توان مقاومتیو ندارم و مثل لاشه زیرش میفتم تا کارشو بکنه ......
ولی خوشبختانه جمال ظاهرا قصد این کار رو نداشت چون به حرفاش ادامه داد و از یک معامله و پیشنهاد .صحبت می کرد
زن دایی من از این لحظه هر کاری بکنم برای ازادی و رهایی شما هست ولی به یک شزط ........چه شرطی ؟......اه جمال بازم برای خرید ازادیم شرط میزاری ......این همه رنج و عذاب کشیدم بازم مونده که شکنجه بشم ......لطفا منو برسون شهر و پیش بچه هام .......چشم شما رو باخودم میبرم ولی به اون شرط که از مامانم شکایت نکنی..میدونم حق با توه و خیلی بهت ظلم کرده و این چند روز برات جهنم ساخته...ولی اون مامانمه و دلم رضا نمیده پشت میله های زندون ملاقاتش کنم ...می فهمی ....باید درکم کنی ...زن دایی تو خیلی خوبی و مهربونی و عطوفت و گذشت شما زبون زد خاص و عامه و جدا از قشنگیتون که برای من که زن داییم هستی هم خودش یک افتخاره ...لطفا مامانمو ببخشین ......بخدا تا اخرعمرم نوکریتون رو می کنم و دعاتون می کنم .........
جلال اگه نبخشم و ازش شکایت کنم چی؟...با من الان چیکار می کنی ایا کمکم می کنی ؟........
زن دایی در این صورت به خاطر نجات جونتون و حال و روز دختراتون که میدونم الان در چه وضعیتی قرار دارن شما رو به شهر میرسونم ولی بلافاصله از این شهر میرم و خودمو گم و گور می کنم و شایدم خودمو بکشم تا از این همه رنج و غصه و عذاب وجدان خلاص بشم ..این کارو حتما می کنم ...چون تحمل زندونی مامانمو اصلا ندارم ...بابا درسته اون زن بدیه و به شما خیلی ظلم کرده وگذشته خرابی هم داشته ولی مادرمه ...مادرم ...می فهمی
مونده بودم که چیکار کنم ...از یک نظر با این همه ظلم و بیداد رعنا و بیرحمی و کینه شتریش و رنج و عذاب و درد و شکنجه هایی که در این چند روز من کشیده بودم و شاید کمتر کسی به سرش اومده باشه و تجاوزی که متخمل شده بودم و اونم بدست ذبیح کثافت و کوس کش ......ایا رواو درسته که من از رعنا گذشت کنم و ازش شکایت نکنم ...اون باید تاوان پس بده و بدونه هر کاری نمی تونه مطابق میل و اراده وارزوی پلیدش بکنه و قانون و بالا دستی وجو د داره ......هر چند بالاترین دست ها مال الله هست و خودش حقمو در روز قیامت ازش خواهد گرفت ...ولی ولی ولی تکلیف و عافبت جمال چی میشه با این شکایت من این مرد جوان و خام و نادان زندگیش واقعا با دستای من نابود خواهد شد و من هیچوقت همچین قصد و اراده ای ندارم و نمی خام اینده جمال به واسطه من فنا بشه .......
اه خدای من .....از رعنا شکایت نمی کنم و اجرای قانون دست بشریت و این کره خاکی رو از این زن گناه کار و ظالم دور می کنم ولی اصل محاکمه و حقمو به خودت در روز فیامت واگذار می کنم که میدونم حقمو می گیری و هیچ جنبنده ای حتی به اندازه یک پشه هم از عدل و دادت قطعا محروم نخواهند شد ........
وقتی که متوجه وضعیت بدمچ پای چپم شد به شدت منقلب شد و با مچ دست گره کرده اش به پیشونیش می کوبید و مراتب پشیمونی و شدت ناراحتی خودشو برای من ابراز می کرد .......زن دایی لطفا اماده شو که هر چه زودتر از این جهنم کده شمارو بیرون ببرم ......دیگه نمی زارم اینجا بمونید ولی روی قول و قرار مون فقط پایبند باش و همین .......با کمک و مساعدت جمال من بلند شدم و کمی با پای زاستم راه رفتم پای چپم بی حس و در اختیارم نبود و با ورم و اماسی که کرده بود نگرانم کرده بود و این موضوع در اقدام به فرارم با کمک جمال تاثیرات منفی زیادی گذاشته بود هر لحظه ممکن بود که گلاب و ذبیح و شایدم رعنا بر گردند و امکان نجاتم به صفر برسه ....از دیشب و موقعی که پرستو اخرین لقمه غذا و لیوان اب رو به دهنم رسونده بود من هیچی نخورده بودم و احساس ضعف شدیدی به من دست داده بود .......ازش درخواست اب و غذا کردم تا بتونم نیرو و انرژی بگیرم کاشکی شیر پستون های گلاب موجود بود و ازش می خوردم ..طعم و مزه اش فوق العاده بود و در این لحظات نوش داروی واقعی برای من میشد ..........جمال برام پنهونی اشک ریخته بود و از این وضعیتم به شدت منقلب شده ولی بروزش نمی داد ولی من فهمیده بودم و بروش نمی اوردم .......اه اه مرد جوونی که از دامان و رحم یک زن بیرحم و کینه توز پرورش و به دنیا اومده و تربیت شده بود برای من گریه و اظهار تاسف می کرد ...قربون کارا و حکمت خدابرم .......به این فکر می کردم که با این وضعیتم ایا میتونم ترک موتور سیکلت بشینم .......اونم با این جاده خاکی ناهموار و خطرناک و موج دار؟..........چاره ای نداشتم باید به خاطر ازادیم و نجاتم هر خطر و چالش سختیو به جونم می خریدم .....به سختی و تحمل درد زیادی ترک موتور سیکلت جمال نشستم و دستامو دور کمرش خوب حلقه کردم ......از ترس افتادن و امنیت بیشترم ناچار شدم خودمو خوب بهش بچسپونم و سینه های خوشکل و نازم که دیشب نوازش نشده بود یه پشت جمال کیپ شد .......از همون لحظات حرکتمون تکون های موتور منو به رنج و درد شدیدی کشونده بود و اخ و اه و ناله هام شروع شده بود جمال برای لحظاتی درنگ کرد و ایستاد و گفت ......نمی تونی دووم بیاری .....چیکار کنیم ؟......برو جمال حرکت کن و به اخ و فریاد های من اهمیتی نده و فقط راهتو برو می خام به ازادی برسم .....لطفا زود باش ..........از فرط درد زیاد پایم و کوفتگی اندامم فقط به زبونم گاز میزدم و واقعا از جونم مایه میزاشتم ولی تحملش خیلی برام سخت بود .......رسیدن به شهر و دیدن بچه هام فقط به من انرژی و نیرو می داد ...ولی فقط کمتر از ۵۰۰متر از خیمه ها دور شده بودیم که یک باره از دور گرد و خاک و اثار اومدن یک ماشین رو مشاهده کردیم .......اه خدای من ....من چه بد شانسم وانگاری رهایی و ازادیکه می خواستم بدستش بیارم دور از دسترس و غیر ممکن برای من شده ....چون ماشینی که می دیدیم مال ذبیح بود که از روبرو میومد ......جمال ناچارا ترمز کرد و با نگرانی به من نگاه کرد ........زن دایی برگشتند ......وای وای .....حالا اینو چیکارش کنیم ........؟؟؟؟؟؟؟؟
     
  
زن

 
از نامیدی و این همه بدشانسی و اقبال بدم چشام باز خیس اشک شده بود ....بیچاره چشمای بی گناهم که این چند روز خیلی فعال بودو مثل چشمه ازش اب میومد .......با پشت دستام مظطرب و نگران قطرات روی مژه های چشامو پاک کردم و در جواب جمال ....حرفی نداشتم بزنم ....فکر و اراده ام به بن بست خورده بود ....زن دایی دارن نزدیک میشن ........چیکار کنیم ... گریه کنان و نالان گفتم .......نمی دونم نمی دونم ...به الله قسم از این همه بد شانسی وبدبختی و درد و رنج به ستوه اومدم و دیگه جونی ندارم .....خودت کاری بکن .........زن دایی تورو خدا
گریه نکن نمی زارم اسیرت کنن ...هر جور شده نجاتت میدم ......یه فکری کردم .....شما برو پشت اون سنگ بزرگه که خاکریز کنارشه اونجا قایم شو ..من میرم بهشون میگم اومدم تو نبودی و فرار کردی و بعدشم برمی گردم پیشت ......چطوره <<؟؟؟.......خودت میدونی جمال فقط من حالم خیلی خرابه و درد زیادی هم می کشم ......اگه دیر بزگردی و یا بر نگشتی من کارم تمومه و خواهم مرد .......من بر می گردم قول میدم .....
سینه خیز و به سختی خودمو به پشت سنگ بزرگ کنار یک خاک ریز تقریبا بلند رسوندم و کمین کردم ...هیچ سایبانی نداشتم و افتاب داغ اواخر تابستون سال ۵۵ شمسی به من بدجوری می تابید ......نگاه به مچ پای چپم زدم ...حسابی ورم کرده وکاملا بی حس و در اختیارم نبود ...خدا ازت نگذره گلاب بیرحم و شیطون صفت که منو اخرش چولاق کردی .......اه اه خدای بزرگ ...لطفا کمکم کن .....و نجاتم بده .......فقط به تو پناه میبرم .....میدونم خیلی گناه کردم و گاها اعمال بد و خلاف شرع هم کردم ولی ازارم به هیچ کسی نرسیده وخودت میدونی هیچ انسانی معصوم نیس غیر از پیامبران که اونم به مجوز خودت وبرای هدایت و نشر توحید و فرمان برداری از تو مبعوثشون کردی .....اگه هم لایق کمک و نجات نیستم به من مرگ پاک و بدونه درد و رنجی عطا کن ......امین ....گریه های ارووم و و اشکام ادامه داشت و با نگرانی به افق و جایی که جمال دور میشد نگاه می کردم ......جمال و ماشین ذبیح بهم رسیده بودند و بعد از دقایق زیادی گفتگو باهم به طرف خیمه ها جرکت کردند و من کاملا در اون بیابون گرم و بی اب و بی سایبان بالا خره تنها شدم ..با نگرانی و ترس و گریان به اطرافم نگاه کردم ظاهرا همه چی ارووم و ساکت بود و فقط صدای جیر جیرک ها و پرنده ها و کوران تشعشع و بخار گرمای تقریبا شدید سطح زمین فضای پیرا مون من رو اشغال کرده بود ......
به این موضوع فکر می کردم که اگه جمال برنگرده تکلیف من در این اوضاع و احوالم چه خواهد شد ......با بدنی کوفته و خسته و یک پای از کار افتاده و تشنه و گرسنه و تک و تنها در این گرما و خطرات روبرو شدن با جانوران وحشی و گزنده گان ..چه عاقبتی در انتظار من خواهد بود.همه این فاکتور ها برام هیولاو موانع سخت و ترسناکی شده بود ......روسری که داشتم خوب باز کردم و روی صورتم و موهام و حتی گردنم گرفتم تا از اسیب سوختگی پوستم جلو گیری کنم ...اه چیکار کنم عادت ما خانماس حتی در بدترین شرایط و احوالمون هوای زیبایی و خوشکلیمونو داریم ......از این کارم خنده ام گرفته بود ..واقعا که داشتم چه کار بیخودی و بی فایده ای می کردم جونم در خطر زیادی بود اونوقت من به فکر پوست صورتم بودم.......ههههههه......خنده تلخ و بی مزه ای که با صدای پارس های چندین سگ اواره و شایدم وحشی بیابونی قطع شد ..در فاصله حدود دویست متریم سگ ها به خاطر طعمه و غذاشون سر جنگ داشتند ....خوشبختانه متوجه من نشده بودند و دلیلشم بوی من بود که به مشامشون هنوز نخورده بود و اگه متوجه ام بشن ...چی؟؟؟؟؟.....وای وای حتی چند قدم هم نمی تونم راه برم چه برسه به دویدن و فرار کردن .....منو تیکه و پاره می کنند ......جهت باد به نفع من میوزید و این تنها شانس من در این شرایطم شده بود .....در این چند روز اسارتم بالا ترین ترس و دلهره و شکنجه و درد و هر کوفت و زهر ماریو تجربه و حسابی اب دیده شده بودم ...واقعا که چه ازمون تلخ و جان کاهی ؟؟؟؟؟؟؟......
.حالا با دیدن این سگ ها ...انگاری عین خیالم نبود و مثل فیلم های مستند فقط نگاشون می کردم ...اگه مثلا یک هفته و یا ده روز قبل چنین صحنه ای برام اتفاق می فتاد باور کنید سکته رو فوری زده بودم.......این حرفا و فرضیات و افکارم نشونه ای از گرما زدگیم بود که داشتم دچارش میشدم و لبام و گلوم خشک شده بود و ذهنیاتم از فرم نرمال و معمولی خارج و کم کم به درجه بحران نزدیک نشده بوددر واقع من داشتم از فرط کم شدن اب بدنم از حال میرفتم وهمه این گفته هام فقط نوعی هذیان بود و بس ..........و دیگر بعد از این جمله در واقع من چیزی یادم نموند ..............................................
با لمس دستای گرم روی صورت و نوازش موهام و اینکه حس کردم قطرات اب خنکی در دهن خشکم اومده ...کم کم به خودم اومدم و چشامو باز کردم ......اه خدایا شکرت ...هزاران مرتبه سپاس برای تو الله جونم.......جمال برگشته بود و به من اب می نوشاند ........اه جمال برگشتی
اره زن دایی برگشتم ..ببخش دیر اومدم ....گلاب به من مشکوک شده بود و حرفامو باور نمی کرد ومی گفت تو طاهره رو ازادش کردی و حالا اومدی سرمون شیره بمالی تا بقیه حسابمو از مادرت نگیرم ........اون زنیکه هفت خط موتورمو گرو نگر داشت و پیاده ولم کرد که مامانمو با بقیه پول و جواهرا پیشش ببرم .......زن دایی همش میدویدم که سریعا به شما برسم ......خوب شد به موقع اومدم چون یک مار زنگی در دو متری شما اماده بود نیشتون بزنه اونم وقتی که بیهوش بودین .....وای وای کجاس اون ماره؟....با سنگ زدمش و زخمیش کردم و فرار کرد .......وای وای جمال مار زخمی خیلی خطرناکه اون برمی گرده که انتقام بگیره بهتره زود حرکت کنیم ........ولی ولی من نمی تونم خوب راه برم......اه
اه خدای من ......کولتون می کنم هر جور شده با خودم شما رو حمل می کنم ...اوا جمال تو که خیلی وزنت زیاد نیس و نمی تونی منو حمل کنی ......زن دایی چاره ای نداریم .......باشه جمال تو راس میگی پس خم شو تا سوارت بشم .......اها ......خوبه .......سنگین که نیستم ؟.......نه نه به خدا اتفاقا سبک و میزون هستین و می تونم حملتون کنم ......اه جمال ...مرسی که برگشتی .........درد بلات بخوره تو سر اون گلاب و ذبیح .........راستی زن دایی اون دخترره کیه که با گلاب زندگی می کنه ......اون پرستو اسمشه و خواهر زاده شه و دختر خوب و پاک و مهربونیه که خیلی به من می رسید و با هام به خوبی رفتار می کرد .....اون ظالما هردوشون دارن همه جوره بهش ظلم می کنن ..کاش میشد باخودمون میومد ..دوس داشت بامن فرار کنه ......اره دیدم که مظلوم و غمگین گوشه ای افتاده بود ..دختر زیبایی یه......ازش خوشت اومده .....ها جمال ....تعارف نکن ...بگو من که بیگانه نیستم .....چی بگم زن دایی ..مثلا هم بگم خوشم ارش میاد ...ممکن نیس که زنم بشه اون اسیر اون دو نفره .و گرفتنش کار حضرت فیله .........جمال اگه قسمت شد و تونستم پرستو رو پیش خودم بیارم خودم عروسی تو و پرستو رو جور می کنم ....به خودشم گفتم ...کاملا راضیه که دختر خودم بشه .......خدااز دهنت بشنوه ...راستش عاشقش شدم .....دختر خوشکلیه ولی مثل شما هیچوقت نمیشه ....شما خوشکلیتون زبون زد خاص و عامه ...اوا جمال هندونه زیر بعلم نزار میفته رو سرت و منو می ندازی ...ههههههه....جمال یعنی واقعا من خیلی خوشکلم .....ارره بابا .......مامانم حق داره بهتون حسودی کنه ولی این کاراشو اصلا نمی پسندم .....
دو دستای جمال روی رونام قفل شده بود و با گفتن این جملات به حالت و شکل خاصی روی رونام گاها تکونایی می داد و انگاری جمال احساسات و هوس و شهوتش برای من به کار افتاده بود ..برای اثبات این نظریه ام پای راستمو که ازاد بود اتفاقی از پشت گاها به محل استقرار کیرش میزدم که ببینم اونجاها چه خبره .......اره والا اوه اوه جمال واسه من کیرش حسابی راست شده بود و بد جوری زیر شلوارش قیام کرده بود نوک انگشتای پای راستم چند بار بهش خورد و منو هم کمی منقلب کرد .......اوف چه کیری هم داره لامصب .......نوش جون پرستو ..خدا کنه این کیر قسمت کوس این دختر بی کس و تنها بشه .........ولی حالا که کیر مبارکش برای من راست شده و با این کیر چه واکنشی داشته باشم ...شما به من بگید .........داشتم در تصوراتم کمی هوس و شهوتو به خودم می گفتم که ذره ای ریلکس بشم که یهو متوجه همون مار زخمی شدم که از کنار سمت راستمون دنبالمون می کرد ...........وای وای ....جمال جمال همون ماره که زخمیش کردی دنبالمون اومده سمت راستو پشت سرت ..........وای وای تندتر برو .........می ترسم .......زن دایی فرار فایده ای نداره باید بکشمش .....خطرناکه جمال مار زخمی دو برابر مار سالم خطرش بیشتره .......می ترسم نیشت بزنه اونوقت من چیکار کنم ........
نترس زن دایی هر جور شده کارشو می سازم ...به خاطر سلامتی شما که خیلی دوستون دارم جونشو می گیرم .....
     
  

 
چند وقته میبینم سرعت اپ کردن قسمت ها بسیار رفته بالا
شهره خانم ممنون از زحماتت
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
زن

 
منطقه ای که بودیم حاوی تخته سنگ های بزرگ و کوچیک بود که من با کمک جمال روی یکی از بزرگاش پیاده شدم ..تخته سنگی مسطح و با دو لبه تیز که من اتفاقی روی یکیشون فرود اومدم اووووف ......دقیقا چاک کونم به لبه اش خورد و در همون لحظه سوراخ های کوس و کونمو درگیر خودش کردهمینو کم داشتم که تحریک بشم اصلا وقت همچین کارایی نبود چون در فاصله کمتر از ۵۰ متریم جدال بین یک مار زخمی خطرناک با جمال که عامل زخمش شده بود و برای انتقام سراغش اومده بود در حال انجام بود نمایش مستند و مهیج و دلهره اوری که هز لحظه منو بیشتر نگران می کرد چون مار نترس و با جسارت و با همه توانش مبارزه می کرد و درست مثل بوکسورها عفب و جلو می کرد و خودشو جمع و حلقه ای حالت می داد و با پرش نزدیک یک متر یش به حریفش در تلاش بود زهرشو به جمال برسونه .....تنها اسلحه جمال سنگ هایی بود که به دستش در حین مبارزه می گرفت و اونو بهش پرتاب می کرد کاری که احتمال زدنش پنجاه پنجاه وشانسی بود و این باعث شده بود که این جنگ جالت فرسایش به خودش بگیره و جمال رو زودتر خسته بکنه عاملی که میتونست منجر به شکست و نیس خوردنش بشه و حدس من کاملا درست بودچون جمال خسته شده بود و از سرغت افتاده بود......اه خدای من ...چیکار کنم من که نمی تونم کمکش کنم با این پای چولاقم روی این تخته سنگ فقط میتونم دعا کنم ......ولی وقتی که خوب به اطرافم نگاه کردم متوجه سه تیکه سنگ خوب و مناسب و در حد زدن مار شدم ...وای وای چه خوب ......ولی باور کنید این سنگارو موقع نشستنم ندیده بودم یعنی ایا این یک امداد غیبی می تونه باشه؟...من که میگم اره چون واقعانبودند ...حالا ممکنه شما خواننده گل و بلبلم فکر کنید همچین چیزی غیر ممکنه و شما یا خیالاتی شدی و یا امل و قدیمی فکر می کنی ویا از خودت دراوردی ...نه نه عقاید شماها محترم و برای من ارزشمنده ولی من این سه عدد سنگو یک امداد و کمک غیبی دونستم چون با اجازه تون با زدن همین سنگا کار مار زخمیو تموم کردم و در پرتاب سومین سنگ بطور همیشه این مار مهاجم ضربه فنی شد و نسخه شو به خوبی پیچیدم ....اووووخ جون.... اول سپاس و تشکر از خدا جووونم ...بعدشم دست مریزاد به خودم ......بابا دمت گرم طاهره جونم .....همه اینارو به خودم می گفتم چون جمال مات و مبهوت از این شاه کارم فقط به من و لاشه مار نگاه می کرد و یهو ذوق زده شد و اومد منو بغل کرد و ازم تشکر و قدر دانی کرد اغوشی که باز منو به یاد چاک کونم و سوراخام انداخت که روی لبه تیز سنگه بطور طبیعی و با تکون های باسنم مالش می خورد اووووف ...چه خال و عشفی هم بهم می داد.......لحظات کوتاه و شیرینی بود و کوسم ابکی شده بود و دوس داشتم جمال کمی منو نوازش و دست مالی کنه ولی این جوان دل پاک و با شرم و حیا با وجود اینکه شهوتی و کیرش حسابی بلند و راست شده بود خودشو ازم جدا کرد و ازم برای این کارش عذر خواهی کرد ...زن دایی ببخش منو که بغلتون کردم اخه خیلی ذوق زده شده بودم کارتون عالی بود و در حد یک مرد رشید ودلاور ..ماشالله به این کارتون .......مرسی جمال ..کاری نکردم باید کمکت می کردم اتفاقی بود بابا ......هههههه............به محض اینکه از اونجا دور شدیم لاشه مار خوراک چندین موش صحرایی و کفتاری که بالای سرمون ویراژ می داد شد و من همچنان روی کول جمال حمل میشدم ......پای راستم گاها به کیرش می خورد و منو با این کوس خیسم بیشتر تحریک می کرد ......سینه هام با نوک تیزش که نشونه شهوتم بود به پشتش می خورد و هر دومون در افکار خودمون غرق در نیاز به رسیدن در عشق و هوسمون بودیم ......جیشم میومد و ازش خواستم پیاده ام کنه تا سرویس بشم ...رفتم گوشه ای و کارمو کردم موقع بلند شدن متوجه جمال شدم که در پشت تخته سنگی داشت کیرشو می مالوند....اووووی ......چه جالب و مهیج ....خوب نگاش می کردم این کارش برام خیلی قشنگ و زیبا و دیدنی بود در طول زندگیم کمتر دیده بودم یک پسر حشری از خوشکلی و عشق بازی خیالیش با من در حال و انجام خود ارضایی باشه ...برام فوق العاده مهیج و تحریک کننده بود و بلافاصله دستم روی کوس و سوراخ کونم رفت و صمن دیدن کیر مالی جمال به خودم مشغول شدم ...در این فکر بودم که همینک جمال چه تصوراتی داره و به چه چیزایی می اندیشه ...لابد یا در صدد کردن کوسمه و یا کونم و شایدم نوازش پستونام و اندامم ....اه اه چه خوب شهوتی شدم ......جمال جمال نمی دونم الان در ذهنت چیا می گذره یا مشغول کردن کوسم هستی و یا کونم و یا هر جای دیگرم ولی بدون منم حالم مثل توه و دوس داشتم واقعی و مستند منو بکنی ..حالا که نشده ...پس در عالم خیالت خوب منو بکن و جررم بده چون حقته و برام خیلی زحمت می کشی تو نجات گر من هستی پس نوش جونت ......من که همینک ارضا شدم ....پس توم حالشو ببر....بعد ازچند دقیقه دیدنی بالاخره جمال هم به عشق من از کیرش اب کشید ابی که با ارتفاع خوب و مناسب مثل حرکت یک ورزشکار پرش ارتفاع ابش اوج گرفت و به حالت زیبای کمان شکلی فرود اومد ..حجم اب کیرش زیاد بود و نشون از شهوت زیادش می داد........جمال جون مبارکت باشه این ارگاسم ......چون لیاقتشو داری و برای ازادیم رنج ها می کشی .......
کماکان به راهمون ادامه می دادیم و کم کم اثار تمدن و خونه ها و مردمان رو می دیدیم ..ولی هنوز کیر جمال سیخ بود و سفت و انگار که با بودن من روی کولش این کیر ارووم و قرار نداشت ......خنده ام گرفته بود ....فکر می کردم وقتی کیرش می خوابه که حتما داخل کوسم بشه لابد این کیر با صاحبش که جمال باشه لج کرده و یه پا وایساده ازش کوس و کونمو میخاد ......ههههههه..خب دیگه باید بهش جق بدیم ...کلی ادم اعم از مرد و یا زن واسه خوشکلی و زیبایی من به زحمتا افتادن هر کدومشون به طریقی .......اخریش هم رعنا ی شیطون صفت بود که از حسادت زیادش منو می خواست از زیبایی و خوشکلی محروم کنه و خودشو ارووم کنه ........
به حاشیه شهرمون رسیده بودیم و من خوشحال و شادمان از دیدن مردم و شهر و تمدن ... انتظار داشتم مسیر خونه مون رو در پیش ببره ولی در کمال تعجب جمال مسیر مخالفشو در پیش گرفته بود ....جمال راهو اشتباه میری خونه من این وره .........زن دایی از اول راه می خواستم این مطلبو بهتون بگم راستش ترسیدم که موافقت نکنی و باهام همراه نشی و لی الان میگم .......به نظر من با این شرایط ظاهریتون مناسب نیست که به خونه تون برید چون با بودن اقا هوشنگ و مهران برنامه و قرارمون خراب میشه اقا هوشنگ و مهران قطعا کوتاه نمیان و پی گیر این قضیه میشن و نهایتا اون خواهد شد که من نمی خام ...جمال من که قول دادم که از رعنا شکایت نمی کنم وبه کسی نمی گم ....من قولم قوله......میدونم زن دایی از شما مطمئنم ولی مهرا ن مامور دولته و غلیرغم نظر شما پیر گیر این اسارت شما خواهد شد و اقا هوشنگ هم الانشم از خونواده ما اصلا خوشش نمیاد و هیچی نشده به ما مشکوک شده و باین وضعیت و ظاهرتون و این پای ورم کرده ..ارووم نمیشینه ......به نظر من بهتره به خاطر بچه هاتون هم شده به خونه نرید....من جای خوبی سراغ دارم امن و مناسبه .....چند روزی اونجا استراحت کنید و برای معالجه پاتون هم کسیو میارم بهش برسه ..خوب که شدین خودم میبرمتون خونه ........ولی جمال من نگرانم .....اونجا کجاس؟.......زن دایی خیالتون راحت باشه من که با همه وجودم و خلوص قلبم شمارو تا اینجا اوردم و هدفم تا اخرفقط کمک به شما هست .....به من اعتماد کن .......باشه جمال توکل به خدا باهات میام ........
بیراه هم نمی گفت با این ظاهرو دکور ناجورو درب و داغونم هوشنگ و مهران شهرو همه کسایی که بهشون یک ذره شک داشتند به اتیش می کشیدند و من طبق قولی که به جمال داده بودم دیگر کاری به رعنا نداشتم چون واقعا برای نجاتم از جونش مایه گذاشته بود و کیلومترها منو روی کولش به خاطر نجات مادرش و ازادی من حمل کرده بود .......و تازه دخترام و بهرام منو بااین شرایط نبینن بهتر و مناسبتره ........ولی این جایی که منو میخاد ببره چه جور جاییه..ایا امن و مطمئنه و نکنه خونه مجردی دوستا و ارزال و اوباشش باشه و من بازم به خطر بیفتم ولی جمال از اون ادما نیس و این چند ساعت خوب اونو شناختم ...پسر خوب و سزبزیر و مودبیه ...نه نه ...بهتره فکرای بد و ناجور نکنم ......
بر خلاف مسیر بیابون برگشتنمون ..این مسیر هم کوتاه بود و هم سرسبز و پر درخت و من تا حال اینجاها نیومده بودم مقصدمون یک خونه باغ بود که در یک کوچه ۸متری خاکی قرار گرفته بود با یک درب بزرگ و دیوارهای حاکی خشتی بلند که جون می داد برای مراسم و کارهای خلاف و غیر اخلاقی ....حمال با کلیدی که همراه داشت درب ورودیو باز کرد و داخل شدیم حیاط بزرگ با درختان فراوان و میوه های گوناگون واستخر پر از ابی که مدتها بود تمیز و عوض نشده بود بعد از طی ۲۰۰متر به خونه یک طبقه رسیدیم با دو کلبه کوچیک که در طرفینش قزاز گرفته بود..باز با کلیدش درخونه رو باز کرد به محوطه پذیرایی با دو اتاقش رسیدیم و من در یکی از اتاقش مستقر شدم ......بعد از چندین روز پر مشقت و زندگی در خیمه ها و با اون شرایط سخت و قذیمی به تمدن امروزی برگشته بودم ......حمال خسته از حمل من کنارم نشست و برای لحظاتی خوب به من نگاه می کرد ........زن دایی به شدت از کرده و اعمال خودم پشیمونم .....شما خیلی خوب هستین ....نباید با این همه مهربونی و اخلاق نیکتون این بلا ها سرتون بیاد ......خوشحالم که سالم شما رو به اینجا اوردم ...ولی باید حتما خوب و سرحال بشید اونوقت خیالم راحت میشه ...فقط روی قولتون بمونید واز مادرم شکایت نکنین و کلا اسمی ازش نبرین ........میدونم جمال بااین کارت و نجات من وزحمتی که برام کشیدی من هیچوقت به خودم اجازه نمیدم تو رو ناراجت کنم ...مطمئن باش به هیچ کس چیزی نمیگم هرچند با این کارم اون گلاب حیوون صفت و ذبیح بی شرف هم از محاکمه و زندان و انتقامم دور میشن.....مهم نیس به خدا واگذارشون می کنم ......
زن دایی جون با وجود اینکه کلی خاک و عرق و خاشاک روی سرو صورتتون هست ولی بازم ماشالله خیلی خوشکلین و حرف ندارین من بارها پیش دوستام به شما افتخار کردم و گفتم زن دایی من خوشکلترین خانم شهرمونه ......از طرف مادرم هم از شما عذر خواهی می کنم برای همه ظلم و جور و توطئه و کارای بدی که به شما کرده .......وای جمال تو خیلی باکلاسی ......حیف تو نیس بااین همه خوبی و حسن اخلاق چنین مادریو داشته باشی ......
ای بابا زن دایی کلاسمون کجا بود ......اگه داشتیم الان صاحب زن و بچه بودیم ...خب چرا زن نمی گیری ؟...اصلا دوس دختر داری و یا داشتی ؟
نه بابا دوس دختر اصلا ..من تو اون فازا نیستم ..فقط از وقتی که پرستو و شما رو دیدم دنیا واسم یه جوری دیگه شده و بهتون که گفتم عاشق پرستو شدم ولی میدونم اونم قسمتم نمیشه ..........تو از کجا میدونی نمیشه .......شاید یه جوری شرایط و اوضاع ورف خورد و تونستیم پرستو رو ازشون بگیریم ..خدا از دهنتون بشنوه ....خب گفتی من و پرستو ....چرا از من اسم بردی ........از دهنم در رفت ......نکنه شیطون به من نظر داری ها.......نه نه خدا نکنه ...زن دایی شما برای من قابل احترام و در حدی هستین که اصلا فکرای بد بهتون نمی کنم ولی به خدا خیلی سخته یک پسر مجرد و جووون با شماو در تنهایی کنارتون که این همه خوشکل و جذاب هستین خودشو نگه داره و کنترل کنه ...خیلی خیلی سخته .....این حرفو واقعا نتونستم در قلبم نگه دارم و باید می گفتم .....خوش به حال دایی....وای وای به شوهرم حسودی می کنی ......فقط .من نه ...همه شهر و همه مرداو پسرا بهش حسودی می کنن ......چه جالب .....پس باید به داییت بگی قدرمو حسابی بدونه و مثل پروانه دورم بگرده ....ههههههه.......ارره به خدا من باشم روزی صد بار دورتون می گردم و ووو....وچی ......هیچی زن دایی .....بی خیال...من برم خوراکی و نوشیدنی براتون بگیرم و شما هم برید یک دوشی بگیرید و لباسی عوض کنید ........پیش خودم گفتم لابد در ادامه حرفاش میگه هم دورت می گردم و هم صد بار کوس و کونتو می کنم ...اوووف .....جمال خیلی دوس داری منو بکنی ولی از بس شرم و حیا و حجب در وجودته ...مانع و سد محکمی شده که به من برسی .......واقعا از این مادر حسود و بد ذات و پدر هوس باز و هیز چنین فرزندی تولد و بزرگ شدن .......تعجبا و تبریکا داره .....
جمال به خاطرراحتی خیالم و اعتماد حتی کلید اتاق رو هم بهم داد که ار داخل قفلش کنم و من با خیال اسوده لخت شدم و به حموم رفتم ....به حالت نشسته خودمو خوب شستم و بیرون اومدم کوفتگی و جای شلاق های گلاب و ذبیح هنوز روی بدنم مونده بود و ورم پای چپم که از همه بدنر نشون می داد ......اه خدا .....ایا این پام خوب خواهد شد ؟...........ناچارا از لباس مردونه ای که جمال واسم اورده بود استفاده کردم و اونو پوشیدم ....قیافه ام جالب و دیدنی شده بود لباس زیر مردونه و در تن من ...........حتی با این لباس ها هم جذاب نشون می دادم ...واقعا این زیبایی من از اول زندگیم چه دردسرا و زخمات و بلاها به سر من نیاورده ........با دیدن یک بالش و پتویی که در اتاق مشاهده کردم چشام سنگین شد و به خواب شیرینی فرو رفتم ..........
با صدای کوبیدن در اتاق از این خواب فرح بخش و خوب بیدار شدم و با دیدن جمال که کلی میوه جات و نوسیدنی و عذا برام اورده بود بیشتر سرحال شدم .....در این چند روز سخت و کذایی بجز شیر خوشمزه و مقوی گلاب هر چیزی که می خوردم هیچ مزه و لذتی برای من نداشت و فقط شکم پر کن حساب میشد وحالا با دیدن کباب برگ و کوبیده خوشمزه و خوش طعم به شور و حال اومده بودم و با جمال با اجازتون شام خوب و خاطره بخشیو در خاطراتم ثبت کردم ......جمال با جوک ها و حرفای خوشمزه و خوبش فضای خوب و شیرین تری برام درست کرده بود و در خاتمه هم در ازای تشکرم از گونه اش ماچی گرفتم و حسابی هر چه بیشتر شهوتشو اتیش زدم ........برای امشبش می دونستم تا صبج حداقل دوبار از کیرش اب می کشه ...کاش این صحنه خود ارضایشو باز هم می دیدم ......
اون شب تا صبح بدونه اتفاق خاصی گذشت و من جدودای نزدیک ظهر بود که با سرو صدای چندین نفر که داخل باغ و نزدیک خونه شده بودند به خودم اومدم و از لبه کنار پرده پنجره نگاه کردم ..متاسفانه هیچبو نمی دیدم ولی صداها با نزدیک ترشدن هر لحظه قابل تشخیص میشد
با کمی دقت و تیز کردن گوشام متوجه صداها شدم .......ای وای ای وای صدا ها مال رعنا و وووووشوهر بی شرفم بود ...اون که درمسافرت بود ...لابد برگشته .و چرا با رعنا همراه شده به جای بودن در کنار بچه هام و دل داری دادن به دخترام و بهرام با این زنیکه بد ذات که عامل اصلی اسارت و اذیت و ازار های من بوده همراه شده ....ای تف به ذاتت .....نامرد .....نکنه شوهرم دستی در این ربوده شدنم داشته باشه .....ازش که بر میاد و بعید نیست .......اون که به اندازه کافی بی رگ و بی شرف و بی غیزت هست و پس تعجبی نداره .........و این هم فهمیدم این خونه باغ همون ملکی هست که متعلق به کمال و رعناس و والان سهم رعنا در ازای چهار دونگ خونه ما که به اسمش شده وبنام شوهرم کرده ... .......واقعا داشتم قات میزدم .......هر دوشون در کمال ارامش و بی خیالی در بین درختاگردش می کردند و حرف میزدند .....این پای ورم کرده ام مانعی برای همه کارم شده بود دوست داشتم برم سراغشون خوب حالشونو بگیرم ...ولی حیف ......از جمال خبری نبود و من کم کم نگران شده بودم خدایا چه اتفاقاتی داره برام میفته و خواهد افتاد من با این پای معیوبم و تنها در این خونه لعنتی که حتی شوهر نامردم سهمی ازش داره بازم زندون و اسیر شدم ........و یک باره با صدای همهمه و اومدن چند نفر دیگر بیشتر به نگرانی و ترس افتادم چون کسایی رو دیدم که از دستشون فرار کرده بودم یعنی دیدن گلاب و ذبیح و پرستو مظلوم .........ای وای وای ......اینجا چه خبره و این لعنتیا چرا اومدن اینجا ؟
     
  

 
بنده خدا طاهره خانم
ار چاله درمیاد می افته داخل چاه
خیلی سخته شریک زندگی ادم راضی به زجر کشیدن ادم بشه
     
  
زن

 
اصلا فکرشو نمی کردم در این خونه باغ با این عناصر خبیث و از عوامل ربودنم روبرو بشم ///خوشبختانه درب اتافم ازداخل قفل و کلید دست خودم بود و لی بازم امنیت نداشتم ......صداهاو حرفاشون تقریبا به گوشم می رسید ...گلاب با خشم و غضب به رعنا نزدیک میشد ......همین باعث شده بود که رعنا به سمت و سوی پنجره ای که من کمین کرده بودم عقب نشینی کنه و این امتیازی شد که من بهتر حرفاشونو بشنوم......ببین رعنا من کارمو تموم کردم و اونی که می خواستی بهش رسیدی ولی من به حقم کامل نرسیدم اومدم همین الان همه حقمو ازت بگیرم ...وقتم ندارم با هزار ترس و بدبختی اومدم شهر چون خبر بهم رسیده یک هیولا و غول به اسم هوشنگ پیم می گرده و تشنه خونمه ..اون فهمیده کار منه ..اگه گیرم بیاره فاتحم خونده س و من ازش خیلی میترسم ولی برای تو یکی و این مرتیکه همراهت خوب در نمیاد چون من از شماها پول گرفتم و متهم اصلی شماها هستین ...خر فهم شدین...........باشه باشه گلاب بهتره ارووم تر حرف بزنی تا کسی متوجه مون تشه .....الان طاهره رو چیکارش کردی شنیدم که فرار کرده .........اره فرارکرد و از فرصت استفاده کرد و گم و گور شد و احتمالا زنده هم نمونده و لاشه اش خوراک حیوونات بیابونی شده ...... دیروز من اومده بودم تو رو ببینم ولی اومدنم بیخودی بود و تو نبودی ...و ناچار شدم امروز زودتر بیام و سر کوچه خونه ات کمین کنم و دنبالت اومدم تا به این مخفی گاهت رسیدم تو نمی تونی از دست من خلاص بشی و حفمو از حلقومت می کشم بیرون ......خب بجنب زنیکه لندهور زشت ........ولی خواهر قرار نبود زنم به خطر بیفته ...و اواره بیابون بشه .......تو قول داد ی و گفتی که فقط گوشمالیش بدیم و کمی کتک کاری .......اره درسته برادر منم قرارم با گلاب به همین شکل بود فقط به اضافه یه کم خشونت بیشتر که خوشکلیشو ازش بگیرم همونی که خیلی بهش می نازید ...ولی قرار نبود بمیره مگه نه گلاب ........
به به ایشون شوهر طاهره خانم هستن .......خوبه افتخار اشنایی با این مرتیکه نامرد و بی غیرت و بی اصل و نصب و بی ناموس نصیبمون شد ...بیا ذبیح خوشبختانه از تو کثیف تر و بی وجو دتر خودشو نشون داد ....اخه نامرد بی همه چیز تو چه جور دلت اومد زن به اون خوشکلی و زیبایی و مهربونیو رو خیلی ها ارزوی فقط بودن باهاش رو دارند گرفتار ماها کنی ...ها .....به جون پدرم که خیلی دوسش دارم تو از لحاظ نادرستی و نااهلی و بی شرفی تکی به قول طاهره واقعا خیفه نونی .......بیا ذبیح دوس ندارم دستم الوده بشه .....بجای من دو تا سیلی ابدار به این بیشرف بزن تا دلم کمی خنک بشه .......ای به چشم ......بیا نوش جون کن ........این اولیش و اینم دومیش ..........
اخیش دلم خنک شده بود..شوهر نامردم خیلی کنف شده بود و با خوردن این دو تا سیلی خفه خون گرفته و حرفی برای گفتن نداشت .....واقعا افرین گلاب به جای من خوب حالشو گرفتی .......ولی چرا ...چرا ...نامردی و بیشرفی تا چه حد......اخه کدوم مردی همچین توطئه و بلایی سز زنش میاره و ایا من لیاقتم این بود که به سرم اوردی ......خدا لعنتت کنه نا صالح ......کثافت ...در همین اواخر بارها هوشنگ ازم می خواست که اجازه بدم ادبش کنه و ولی من به خاطر بچه هام و ابروی خودش نزاشتم هوشنگ جنس پلید و کثیفشو فهمیده بود و همیشه می گفت این مردنیست و اخرش برات دردسر درست می کنه ازش جدا شو .و یا بزار خودم تربیتش کنم ............ اما ادامه حرفاشون
اخیش نامرد هر چی فکر می کنم طاهره با اون لیاقت و اراستگی چه جوری سر سفره عقد بله رو گفت توش موندم ......مگه نه ذبیح ........ارره واقعا طاهره خیلی خوشکله .....من با خیلی زنا و دخترا برخورد داشتم ولی لذت و عشق بازی با زن این مرتیکه مزه خاص خودشو داشت ..الانم تو کف کونش موندم .........اون تکه و یه ستاره س که این نامرد بی همه چیز قدرشو نمی دونه ..خاک عالم تو سرت بشه ...بزنش ذبیح بزن نو سرش ......از مردای بی عرضه و بی وجود و ترسو اصلا خوشم نمیاد ....مرتیکه الدنگ .و الاغ ......
خیلی خیلی از این رفتار های ذبیح و گلاب حال می کردم .......دست انتقام من کم کم داشت با کمک خداوند خودشو نشون می داد ...ولی در ادامه حرفاشون .................و اما تو ای رعنا بد ترکیب و زشت ..لابد به خاطر حسادت به من این ماموریت رو داده بودی حقم داشتی خوشکلی اون کجا و تو کجا ......با اجازت اون چند شب بجز شب اخرش طاهره جونت بغل خودم خوابوندمش و باهم لالا کردیم اونم از بس شیفته اخلاق و قشنگیش شده بودم شیر پستونمو هم بهش دادم و اون مثل یک طفل نوش جونش می کرد ......خخخخخخخ.......ولی تو یکی حتی خوشم نمیاد یک لحظه بهت نزدیک بشم .......کاش شوهر تو می دیدم و تا بهش بگم بمیری بهتره تا با همچین زنی زندگی کنی ...راستش از تو و اون برادر بی شرفت اصلا خوشم نمیاد و زودتر میخام حقمو بگیرم و از این شهر برم ........اها یادم اومدگفتی که قرار نبود طاهره بمیره .......تا اون لحظه ای که با من بود زنده بود ولی فرارش به عهده و طبق قرار داد ما نبود و به من مربوط نمیشه که ایا مرده و یا هنوز زنده س.......و خودش فرار کرد .........گلاب خیلی به من توهین کردی ....خوب کاری نکردی .......من باید بدونم طاهره چه به سرش اومده اونوقت حقتو میدم ........زنیکه عوضی حسود ...طاهره رو مرده حساب کن چون ازاون بیابون کمتر ادمی سالم ازش بیرون میاد فهمیدی ........نزار به زور متوسل بشم /.......نه نه انگار تو حرف حساب حالیت نمیشه ....ذبیح بیا سراغ این زنیکه عوضی و هر جور دوس داری باهاش رفتار کن و منم میرم خدمت این نامرد برسم ...........گلاب جوون اجازه دارم بکنمش .....اره بابا گفتم که ......ممنون گلاب که اجازشو دادی .هر چند مثل طاهره نمیشی ولی بالاخره زن هسنی و کوس و کون داری ....اوووخ جون ...باسن خوبیم بهم زدی رعنا خانم خخخخخخخخخخ.......بکنش ذبیح دق دلتو که نتونستی به کون طاهره برسی سر این زنیکه لاشی بیار ....چشم گلاب .......جتما ......جررش میدم اتفاقا دو شبه کیرم به هیچ کوس و کونی نرسیده و خیلی تشنه گائیدن و پاره کردن هر سوراخی هستم .........
انچه که از این تجاوز و تعرض ناخوشایند و نه زیاد جذاب به نظرم اومد این بود که رعنا فریاد و سر وصدایی نمی کرد ....چون نمی خواست همسایه هاو غریبه ها متوجه این قضیه بشن ......ذبیح با وجود پای معیوبش از همون ابتدای کش قوس جدال برای تسخیر کوس و کون این زن بیرحم و خسود بر این تجاوزش تسلط کامل داشت چون فقط رعنا به اصطلاح عام هیکل گنده کرده بود..و.عرضه ای در کارش نبود .هیکل بد ریخت و بی قواره اش از همون اول کار تو ذوق هر بیننده ای میزد این تماشاچی ها من بودم و شوهرم و گلاب و پرستو که در گوشه ای و نزدیک پنجره ای که من ازش نگاه می کردم کز کرده بود........و رعنا در نهایت
چندان مقاومتی نشون نداد و سه سوته زیرش وا دادوذبیح با خشونت ذاتیش بیرجمانه لباسشو از تنش بیرون کشید و روش سوار شد و با کف دستای زمخت و درشتش روی اندام فربه و چربی دار رعنا پیاپی ضربات درد ناکشو وارد می کرد......چنانکه اخ و اوخ و ناله های سوز ناکش بلند شده بود ......بخور و بکش این درد هارو این همون دامی بود که برای برادر زنت پاشونده بودی وحالا خودت گرفتارش شدی .......این درد و رنج تو یک صدم درد ها و الام من نمیشه که در این چند روز کشیده بودم ....زنیکه کثافت ....خوب بزنش ذبیح ......برای اولین بار در طول زندگیم از درد کشیدن و شکنجه یک انسان لذت میبردم و این حسم منطقی و بیراه نبود چون واقعا بارها مرگ رو احساس و لمس کردم ......شوهر بی خاصیت و بی عرضه ام هم از دست گلاب سیلی و لگد نوش جون می کرد و یه ذره توان مقابله ای رو نشون نمی داد ...خاک تو سرت کنن ...به اصطلاح مرد هستی ولی تو خالی و پوچ ........پرستو به من خیلی نزدیک شده بود و فاصله اش با پنجره ای که من ازش نگاه می کردم حدود دو متری میشد ارووم و با احتیاط به شیشه پنجره چند بار ضربه زدم .......فرصت طلایی و مناسبی فراهم شده بود که نجاتش بدم اگه شانس و بخت اقبالش بلند باشه ومتوجه من بشه میتونم به این اتاقم هدایتش کنم ....حواس گلاب به کتک زدن صالح بود و ذبیح هم با همه وجودش رعنا رو میزدو پرستو از میدان دیدشون خارج شده بود ......اه پرستو لطفا یه ذره برگرد و بشنو و ببین که یک ناجی و دلسوزت صدات میزنه......ضرباتم به شیشه پنجره یک ریسک خطرناک بود که اگه متوجهم میشدند کارم تموم بود ولی در کنار این حرکت ارزش داشت که جون و اینده مبهم و تاریک یک دختر جوون رو نجات بدم..........پرستو انگار بخت و اقبالش براه افتاده بود چون یهو به جهتی که من نگاش می کردم نظر انداخت و متوجه من شد از فرط شوق و ذوقی که گرفته بود میخواست به پرواز دربیاد و اینو در جرکاتش فهمیدم بهش اشاره کردم خودشو به درب ورودی اتاقم که در سمت چپش بودبرسونه ....لنگان لنگان رفتم درو براش باز کردم و فرز و سریع به داخل اتاقم اوردم ....وبرای لحظات طولانی در اغوش هم رفتیم و گونه های همدیگرو با لبامون خوب و حسابی ماچ کاری کردیم اونم چه ماچ هایی ....وای وای .....قربونش برم این دخترو که خیلی خوردنی و بوسیدنی بود........
همون لحظه بازازش خواستم میخاد با من بمونه و زندگی کنه؟......با خوشحالی و شور و شوق زیادی منو باز بغل کرد و مراتب موافقتشو به من در نهایت اعلام کرد .......دیگه خیالم راحت شده بود که به اختیار و تمایل خودش دعوتمو قبول کرده........
خندان و خوشحال و در کنارهم به یاد تجاوز رعنا افتادم و برای دیدنش گوشه پنجره رو نشونه گرفتیم .......وای وای رعنای بخت برگشته از دست ذبیح به گریه و شیون افتاده بود کیر سیخ شده این کوس کش نامرد بیرحمانه و درحالیکه لنگاشو به شکل وحشتناک و ناجوری رو شونه هاش جمع کرده بود به کوسش میزد ......در این پوزیشن لذت و خوشیش شامل خانمایی میشه که برخوردار از اندام خوب و مناسب و میزونی باشن ....نه مثل رعنا که بدجوری شکنجه و درد می کشید و ذبیح خبره و وارد از عمد به این مدل اونو می گائید من که از این وضعیتش عشق می کردم ......وقتی که خوب و دقیق به تجاوزش نگاه کردم متوجه شدم ذبیح هردو سوراخشو به نوبت می کنه ...هم سوزاخ کونشو و هم کوسشو .......وای وای ...چه جالب و مهیج.....نیم نگاهی به پرستو کردم و دیدم چشاش سرشار از شهوته............
منم دست کمی ازاون نداشتم و کم کم دستم به طرف کوسش هدایت شد ..در همون موقع دست پرستو هم روی کوسم رفت و اونی شد که می خواستیم یعنی مالش کوس های همدیگه .........پرستو از من جلو زده بود و علاوه بر کوسم سوراخ کونمو هم هدف گرفته بود و با چشای خمار زده مون باز متوجه گائیدن و زجر و اخ و ناله های سوز ناک رعنا شده بودیم و اون هم در حالیکه ذبیح حالتشو عوض کرده و به فرم شکم خوابیده همجنان کوس و کونشو می کوبید.......صالح بی عرضه و ترسوکتک خورده و شرمگین به تنه درختی تکیه داده و شاهد تجاوز به خواهرش بود و گلاب بالا سر رعنا اومده بود و در حالیکه موهاشو می کشید تهدید کنان باز ازش حقشو می خواست ........
ببین گیس بریده جنده ...بعد از گاییدنت اگه بقیه طلاهاتو بهم ندی خودم گیساتو قیچی می کنم و بازم میگم ذبیح بدتر و وجشیانه تر پاره ات کنه ....اون اگه ازش بخام تا شب تورو میگاد و کم نمیاره......چون قبلا یک کوس کش واقعی بوده و کار اصلیش اونه......خخخخخخخ ذبیح خان دارای مدرک دکترا از دانشگاه جنده خونه شهر نو تهروون خودمونه ........خخخخخخخخخخ می فهمی رعنا جنده ........ها ........اره اره فهمیدم بسمه ...به خدا بسمه غلط کردم گوه خورم ....این ذبیح باکیر نکره اش داره واقعا پاره ام می کنه ......بابا حقتو میدم .....بگو ولم کنه ......تورو خدا ...خواهش می کنم گلاب ......تو که با من رفیق بودی چرا یهو عوض شدی .......ازت خوشم نمیاد تو ادم نیستی ........به حیوون بیشتر شباهت داری اون طاهره خیلی بیگناه بود دلم به حالش میسوخت ولی مجبور بودم شکنجه اش کنم چون اجیرم کرده بودی ......ذبیح خان کم کم تمومش کن..ابتو تو کونش خالی کن و یا خودت میدونی دوس داری حامله ش کنی بریز تو کوسش تا یادگاری براش داشته باشی ......اره گلاب خودمم میخام این زن بدقواره و چاقالو رو حامله کنم .....با اجازه بزرگترا و برادر بی عرضه اش و شوهر ش که تشریف ندارن اب پر برکتمو تو کوس تپلش میریزم ........اووووی .....اخیش .....چه حالی داد....به جون تو گلاب لذت ش کم نبود .....نوش جونت ذبیح ......خب بلند شو لنده هور برو طلاهاتو بیار که خیلی کار دارم و باید برم .......
راستی ذبیح پرستو کجاس ؟......نیستش ........پرستو .....پرستو ......این دختره کجا رفته؟.......نکنه از ترس رفته باشه تو اون اتاقها.......ذبیح برو نگاهی به اتاقها بزن .......ذبیح دوان دوان به سوی اتاقم میومد و من و پرستو یک باره از عالم شهوت و مستی به دنیای ترس و واهمه و نگرانی زیادی منتقل شدیم قلبم به شدت میزد و دست و پاهامون با پرستو به لرزه افتاده بود ....اه خدا کمکم کن ...نکنه از هول اوردن پرستو به اتاقم درشو قفل نکردم ؟...نه نه قفلش کردم خدا کنه همین جور باشه .......
     
  
زن

 
با لمس و فشار دستگیره درب اتاق .....پرستو که فوق العاده ترسیده بود در اغوش من یک باره از هوش رفت وباعث شد دست و پامو گم کنم ......در اون لحظات حساس و سخت نمی دونستم چیکار کنم خوب شد درب اتاق قفل بود و ذبیح در تلاش برای گشودنش ناکام مونده بود
ذبیح وحشیانه و طبق عادت کثیفش به در فشار میاورد و اگه ادامه می داد چه بسا موفق میشد ......صرباتش به درب اتاق منو تا سرحد مرگ ترسونده بود وحتی نمی تونستم با فریاد زدن از این همه فشار و تشنجم کم کنم ...سرم گیج میرفت ...هر لحظه با شنیدن صدای کوبیدن ضربات به درب اتاق ...حالم بدتر و خرابتر میشد و پرستو هم در کنارم بیهوش افتاده بودو خواستم با یه پای سالمم بلند شم که چشام سیاهی رفت و کف اتاق ولو شدم............
با صدای کوبیدن درب اتاق کم کم به هوش میومدم ......این صداها موزون و شدید نبود وباعث شد به تدریج به خودم مسلط بشم ابتدا نگاهی به اطرافم کردم پرستو هنوز بیهوش بود و در جاش به همون شکل مونده بود ووقتی که متوجه سرو صدای پیرامونم شدم که جمال از پشت درب منو صدا میزد و ازم می خواست درو باز کنم .....اه خدایا شکرت ...... جمال برگشته بود و ظاهرا از ذبیح و گلاب و سایرین خبری نبود
بعد از گشودن درب ....جمال با نگرانی زیادی داخل شد ووقتی که متوجه حضور پرستو شد هم خوشحال شده بود و هم هیجان زده ؟.............
زن دایی..شکر خدا که می بینم سالم هستین..ولی پرستو چرا اینجاس ؟و چه جوری اومده داخل اتاق؟........ گلاب و ذبیح در تعقیب مادرت و شوهرم اینجا اومده بودند ومن با خوش شانسی و دزدکی پرستو رو پیش خودم اوردم ولی یه ذره مونده بود بازم اسیرشون بشیم اه جمال داشتیم از شدت ترس سکته رو با پرستو میزدیم هر دومون بیهوش بودیم و من زودتر به خودم اومدم .واه جمال .اینجا چه خیره؟...اونا کجا رفتن؟.......نمی دونم .......من الان اومدم هیچ کسیو ندیدم لابد بیرون رفتن..........
جمال می خواست موضوعیو به من بگه و ولی انگاری براش سخت بود که به زبون بیاره و اونقد نگفت نگفت که خود موضوعه خودشو در نهایت نشون داد...........این موضوع و مطلب جمال پدرناز نین و هیزش بود که با جعبه ای که در دستاش گرفته بود به من سلام کرد
همینو کم داشتم ........کمال شوهر رعنا که چند روزی میشد در مسافرت بودند ....اومده بود که به من کمک و یاری برسونه ......اصلا بهش اعتماد نداشتم و با نگاه سرشار از دلشوره و نگرانی به جمال و پدرش مراتب احساسمو بهشون ابلاغ کردم .......ولی چاره ای نداشتم در واقع راهی برام نمونده بود با این پای ورم کرده و بدن درب و داغون و کتک خورده ام ...من رسیدگی و درمان و استراحت نیاز داشتم ............
طاهره خانم ......خداکور و نابینام کنه که تو رو به این وضعیت نبینم ......لعنت به من که اگه میدونستم در غیابم زن سلیطه و بی شعورم دست به همچین حماقت و کاری میزنه غلط می کردم به مسافرت برم ...خدا رو شاهد می گیرم من از روز اول که با رعنا عروسی کردم و متوجه دشمنی اون با تو شدم همیشه ازتون حمایت و پشتیبانی می کردم و گاها حتی باهاش هم دعوام میشد و کار به اونجاها می کشید که رعنا به من می گفت تو عاشق طاهره شدی ومنو نمی خای ......هرچند خودمونیم واقعا هم خاطر خاتم و با همه وجودم می خامت واگه یادت مونده باشه شب خواستگاریم از رعنا تورو بجای عروس نشون کرده بودم ووقتی فهمیدم اشتباه کردم و رعنا عروس خانمه ...اگه به خاطر برادر بزرگم نبود همون لحظه در میرفتم واین زنو عقد نمی کردم .......طاهره الان که کسی نیس و جمال بیرونه ....می خام بهت بگم .....اگه یه سرسوزن و ناخن ازتو کم بشه انگار که از من کم شده ....با همه توان و هنرو قدرتم خوبت می کنم ..شنیدم پات ورم کرده .....علاج و درمونش فقط کار منه و هر جا که هم میرفتی منو بهت معرفی می کردند .....خیالت اسوده باشه تا منو داری نمیزارم دیگه یه ذره درد و رنج بکشی خوب خوبت می کنم از روز اولت بهتر و سرحالتر..........شنیدم شوهر نا لایقت هم با زنم همدست بوده ؟....اره متاسفانه ........واقعا جای خجالتی داره .....این دختر کیه؟.....این دختر پرستو اسمشه و مثل من اسیر اون عفریته و نامرد بودکه خدا کمکم کرد اونم نجات دادم .......طفلک بیهوش شده ...الان فوری به هوشش میارم ...........کمال دست به داخل جعبه وسایلش برد و گیاه خشک و با بوی تندی رو در کف دستش گرفت و به بینی پرستو نزدیک کرد و چند ثانیه طول نکشید که پرستو به هوش اومد و نیم خیز شد ........بابا دمت گرم .....افرین کمال ...با لبخند زیبایم به کمال مرانب تشکرمو بهش اعلام کردم .....کمال خوشحال و معرور از این عملش دست به کار شد و به پای ورم کرده ام نگاهی کرد ........اوووه اووه .....طاهره بد جوری ورم کرده .....اجازه بده بهش دست بزنم ......برای اولین بار دست های این مرد عاشق و خاطر خواهم به بدنم می خورد ..هر چند پای ورم کرده ام حسی نداشت ولی در چشای کمال هوس و حشری بالایی رو می دیذم.....و می دونستم خیلی خیلی در کفمه و کام گرفتن از من جز بهترین امال و ارزو هاشه.........
انچه که از ابتدای اسارتم به سرم اومد رو کاملا تا این نقطه مکان به ریز و و مشروح براتون شرح دادم و حالا میخام کمی به ادامش سرعت بدم که از این فاز و حال و هواباهم زودتر بیرون بیایم
با اومدن کمال و نقشش در جهت کمک و امداد و درمان زخم ها و پای چپم شرایط و موقعیت فیزیکی و مناسب و بهتری پیدا کرده بودم و دیگه در واقع تنها نبودم و حامی و پشتیبان خیلی خوبی داشتم ......همون نقشی که باید شوهرم بازی می کرد رو الان کمال برای من اجرا می کرد و من هر لحظه بهش بیشتر اعتماد کرده و وجود و باورشو به عینه لمس می کردم ....کمال واقعا از ته قلبش و با همه احساس و عشق به من میرسید و اینو من کاملا درک و فهمیده بودم ودیگه کم کم دیدگاهم داشت عوض میشد ..اون روزکه من و پرستو بیهوش شدیم گلاب مانع شکستن در اتاقم شد و باز هم دو نفره سراغ رعنا رفتند و با شکنجه بیشتری بالاخره مقداری جواهر و طلا رو از ش گرفتند و در اخر ین لحظات باز هم ذبیح برای بار دوم از کوس به رعنا تجاوز کرد و ابشو هم کامل در مدخلش ریخت و حتی با چندین چسپ زخم در گاه کوسشو بست که اب کیرش خارج نشه و در واقع به تفسیر و معنای خودش می خواست قطعا حامله ش کنه ......واقعا که........چه عحیب و حالب و دیدنی .........و همه این اتفاقات در برابر چشمای بی بخار و بیروح شوهر بی شرفم رخ داد ...حال و روز صالح بعد از اینکه شنید من زنده نموندم و مرگم رو در بیابون باور کرده بود خیلی بد و خراب شد و به یک نوع دیوونگی و پریشانی ذهنی و روحی و روانی رسیده بود و در نهایت انچه که بعد از رفتن گلاب و ذبیح موند بدن داغون و خسته و تخاوز شده رعنا و دیوونگی جسمی وروحی روانی شوهرم بود که با اومدن جمال و کمال منجر به اون شد که صالح به بیمارستان منتقل و رعنا هم مثل یک لاشه مرده در اتاق بغلی اتاقم بستری و نیمه بیهوش بمونه ......کمال همه بلاهایی که به سر زنش اومده بود می دونست و با جمال به تعقیب ذبیح و گلاب رفتند و بخوبی و با جسارت زیادی به مقابله شون رفت و با سیاست و زرنگی زیادی تونست فرارشون بده و کلا اسم ذبیح و گلاب از صفحات این داستان محو و نابود شد ........سرنوشت نهایی ذبیح خوب در نیومد و در اتفاقات و خونریزی های انقلاب ۵۷ بطرز فجیعی و در یک سرقت مسلحانه کشته شد و لاشه اش هم به گور و زمین خاکی نرسید و خوراک حیوونات وحشی شد .....ذبیح لیاقتش همین بود ولی سرنوشت گلاب مبهم موند و برام معمایی شد چون مثل یک خیال زشت و وجشتناک به زندگیم وارد شد و مثل یک دود سیاه هم از خاطراتم رخت بر بست و تنها یادگاری که ازش موند پرستو بود که بچه چهارمم و سومین دخترم شد .....
با مهارت بسیار خوب و دقیق و دلسوزانه کمال پایم به سرعت خوب میشد و حتی برای کوفتگی و زخم های پوست بدنم این مرد عاشق دارو و مرهم خوبی داشت و با کمک پرستو به پوست بدنم می مالوندم و در حین حال هم ازش لذت میبردم یک روز که پرستو به بیرون از باغ واسه خرید رفته بود .......کمال از این فرصت استفاده کرد و ازم خواست مرهم رو خودش به پشتم بماله ......وای وای داشتم میترسیدم .........
میدونم هنوز به من اعتماد نداری ...قربونت برم طاهره .......من فقط هدفم معالجه و خوب شدنت در کوتاه ترین زمان هست ....لطفا بزار من این کارو بکنم ..این مرهم باید به وقت و زمان خودش به پوستت برسه ..وفتشم گذشته ...پرستو به این زودیا بر نمی گرده .........اخه کمال تو نامحرمی ........درس نیس به خدا ......من دکترتم و دکتر محرم حساب میشه ......مگه نه طاهره ...چرا خب ...ولی فول بده شیطونی نکنی فقط مالش مرهم .......به شکم روی کف تشک خوابیدم و پشتمو براش لخت کردم .......اوووی با اولین تماس انگشتای دو دستش یه دفعه تبم بالا رفت و نا خواسته و بر خلاف میلم حشری شدم .....کوسم در زیر شکم و روی کف تشک به تشنج و لرزش عجیب و خاصی افتاده بود واقعا تا حالا همچین حالت و خسیو تجربه نکرده بودم یک نوع احساس و لذت بسیار زیاد و فرمی که انگار که در استانه ارضا و ارگاسم بمونی و نتونی به اخر این خط زیبا و لذت بخش برسی ......وای خدای من هر لحظه این حسم قدرت بیشتری می گرفت و تموم بدنم در انفجار عشق و هوس و شهوتم میسوخت.....در اون لحظات دلم می خواست کمال یک کیرش دو تا میشد و هردوشو به کوس و کونم میزد و خیلی خوب و با جسارت جررم میداد.....در خیالم به این فانتزی فکر می کردم و اه و ناله می کردم ..........طاهره چرا ناله می کنی نکنه از فشار انگشتام و کف دستم درد گرفتی .....عزیزم میخای ارووم تر انجامش بدم .......نه نه اقا کمال مهم نیس تحمل می کنم کارتو بکن ...........طاهره ...طاهره....طاهره جان .....بله .......پوست بدنت خیلی قشنگه .....قربونت برم ...به خدا وبه جون خودم و خودت ارزومه بهت برسم و ازت کام بگیرم ولی تا خودت نخای و تمایل نداشته باشی بهت کاری ندارم عشق بازی با تو باید دو طرفه باشه یک طرفه و اینکه احساسی به من نداشته باشی مثل این میمونه دور از جونت با یه لاشه داری سکس می کنی ...مگه نه عزیزم .....اررره ...درسته ....اه اه اه.....دیگه مقاومتم تموم شده بود و شهوتم داشت منو مجبور می کرد که ازش بخام کیرشو از پشت به سوراخام بزنه ...ولی خوب شد با اومدن جمال من از دنیای شهوتم پرت شدم و بلافاصله خودمو جمع و جور کردم ........
جمال یک نامه از طرف من به خونه هوشنگ برده و یواشکی و طبق خواسته ام از بالای دیوار در حیاطشون پرت کرده بود ..نامه ام حاوی پیام سلامتیم و برگشتنم به خونه ام بود که می خواستم از اضطراب و نگرانیشون کم کنم .......رعنا روش نمیشد بامن فیس تو فیس بشه و خودشو از من پنهون می کرد ولی وقتی که فهمید و دونست کمال پشتمو مرهم زده ......باز هم حس حسادت و اهریمنیش گل کرد و بالاخره سراغم اومد.........وابتدا به شوهرش گیر داد . اون هم در وقتی که شوهرم از بیمارستان ترخیص شده و با کمک جمال برگشته بود ...صحنه تاتر طبیعی و پر هیجان و جالبی درست شده بود و اون هم باشرکت من و شوهر بی غیرتم و کمال و رعنا ی بدجنس
کمال ....باید از خودت خجالت بکشی زنت کنارت باشه و اونوقت تو مشغول مالش برادر زنم باشی ............می خواستم بهش بگم خفه شو زنیکه بی شرف و پست ..کدوم برادر زن ...همونی که ....پول دادی که اسیرش کنن و بهش هم تجاوز کنن و خیلی بلاها......ولی کمال زودتر به جرف اومد ...وگفت ....تو یکی خفه شو من به موقع خدمتت میرسم ....کثافت جنده ......حنده نبودی که اونم شدی .....برادرزن ....کدوم برادر زن ...همونی که کلی پول و جواهر خونه منو به دو تا حیوون و کثیف مثل خودت دادی که این زن بی گناهو اسیرش کنن و انواع و اقسام بلاها سرش بیارن وبدتر از تو این شوهر بیشرف و برادرت هست که خودشم شریک این کارای کثیفته ....تف به تو نامرد ...از همون اولشم ازت خوشم نمی اومد و بهت حسودی می کردم حیف این طاهره نیس که زن تو نامرد شده ......خوب نیگاش کنید ببینید چه بلاهایی یسرش اوردن پای چپش یه ذره مونده بود شکسته بشه تموم بدنش جای شلاق و مشت لگد روشه ..اونوقت این نامرد خودشو به مریضی و دیوونگی میزنه و برای زنش فیلم میاد ......خیلی خیلی نادرست و بیشرف و پست هستی ........
صالح مثل مرده و زامبی به حرفای کمال گوش می داد و به من وقتی نگاه می کرد که با تبسمش به من انگار مراتب خوشحالیشو از زنده بودنم به من می گفت اون در خقیقت اصلا در این دنیا نبود و در عالم هپروت خودش بود وفقط خوشجال از دیدن من شده بود ...براش هم متاسف شده بودم و هم ناراحت ......هر چنددیگه تصمیمم راسخ و نهایی شده بود قطعا ازش جدا و به هر قیمتی طلاقمو ازش می گرفتم ......
میدونی رعنا ...راستش من عاشقشم و ارزمه باهاش عشف بازی کنم و برام مهم نیس تو ناراحت میشی و یا هستی و یا زنمی .......تو شورشو دراوردی خیلی وقته بهت میگم دشمنی باطاهره رو بزار کنار و به من و بچه هات برس ....ولی تو همه و غمت شده بود انتقام از طاهره و حتی بالا کشیدن خونه شون که به بچه هاش و طاهره تعلق داره .......دیگه تحملت نمی کنم ...از این به بعد غلط می کنی باطاهره دشمنی کنی و مزاحمش بشی ............یعنی کمال من هیچی ...من زنت هستم ......تو همش از طاهره میگی پس من چی ؟........اره تو هیچی هم نیستی ...خیلی دلم میخاد جلوی چشات با طاهره عشق بازی کنم .....اونوقت می فهمی نتیجه این کارات همین میشه ...
از شکنجه و عذابی که رعنا می کشید عشق و حال می کردم چندین سال بود از دست خسادت و کاراش به تنگ اومده بودم و حالا دست سرنوشت وانتقامم سررسیده بود .........رعنا به شدت اشک میریخت و ناله و فریاد می کرد .......از کمال طلب گذشت و عفو می کرد ......چیزی که کمال بهش اصلا اهمیت نمی داد و در کنار من و در حالیکه دستمو گرفته بود ...گفت ...در این دنیا تنها چیزی که واقعا دوسش دارم و ارزوشو می کنم این خانمه و سلامتیش و خوشحالیش از اهداف من خواهد بود و اونقدر براش ارزش قایلم که تا خودش نخاد باهاش نزدیکی نمی کنم .....به خودشم گفتم اینارو میگم که همه از شوهرش گرفته تا تو که زنمی .بدونید.......حالیتون شد .........
برای اخرین ضربه کاری و انتقامم از این زن حسود و شیطان صفت وقت و زمانش فرا رسیده بود و این حرفای کمال بهترین ایتم این انتقامم می تونست باشه یعنی سکس با کمال در حضور و بودن شوهرم و رعنا .........وای وای چه میشد .....و چه پرهیجان و هوس انگیز و حیلی خیلی چیزای دیگه از نوع شهوت ناکش ..........در همون لحظه کوسم زنگ بیدار باشو زد و به من اوکی داد و سوراخ کونم که جای خودشو داشت و پیرو و مطیع و فرمان بردار کوسم بود ...پس تصمیم گرفتم این کارو بکنم ...........
     
  
زن

 
عالی
دین افساری است که به گردنتان میاندازند تا خوب سواری دهید و هرگز پیاده نمیشوند, باشد که رستگار شوید
     
  
زن

 
من انسانی نبودم که کینه و انتقام ....این دو خصلت شیطانی و اهریمنی که این دشمن قسم خورده ادمیت یعنی ابلیس همیشه در دهن و فکر ما ادما می کاره در کارام و زندگیم جایی داشته باشه ولی از ابتدای ازدواجم رعنا علیرغم خوبی ها و یک رنگی ها و صفا و صمیمیتی که من همیشه تلاش می کردم باهاش داشته باشم اون در جواب با کینه و دشمنی و حسادت بسیار زیادی که به خوشکلی و قشنگیم داشت هیجوقت نتونست و نخواست بامن دوست و یک شوهر خواهر ایده ال و خوب بشه .....و با انواع و اقسام دروغ ها و تهمت ها و بی محلی ها و کنایه و حتی دزدی ها از وسایل شخصیم و نهایتا بالا کشیدن چهار دونگ از خونه ای که به بچه هام و من تعلق داشت و بالاخره این بلای وحشتناکی که با اجیر کردن دو ادمکش و شکنجه گر برای نابودی روح و روان جسمم بکار گرفته بود در تلاش و تکاپوی زیادی بود که منو واقعا نابود و سر به نیست کنه در نهایت و با جمع بندی همه این فاکتور ها من به این نتیجه رسیدم که به بهترین شکل ممکنه نتیجه کار نامه و کارای زشت و ناپسند و ناجوان مردانه شو بهش بدم ...............پای چپم در نتیجه رسیدگی و معالجه خیلی خوبش و تسلط و هنر بالایی که کمال در چنته اش داشت تقریبا خوب شده بود و می تونستم با هر دو پاهام خوب راه برم ......من بلند شده بودم ......کمال از اینکه راه رفتن منو می دید به من تبریک می گفت رعنا با وجود ناراحتی و حسادتی که از این جمله شوهرش داشت ترس از کمال مانع اعتراضش شده بود ........رعنا انتظارشو داشتی همچین روزیو با چشای خودت ببینی .....ها ....تو با این شوهر نامرد و بی بخارم همه کار کرده بودین که منو به بدترین شکل ممنکه نابود کنین .....ولی نتونستین وموفق نشدین .......همیشه شکر گذار همون الله بزرگی هستم که اوایل زندگیم همین کثافت و شوهر بی شرفم بهش اعتقاد داشت عقیده ای که ثبات نداشت و روش پایبند نموند و با این ایمان سست و ضعبفش همه چیشو از دست داد ..شرفش ...عزتش.....غیرتش.... ابروش .....مردونگیش ......و ناموسش......و من که زنی بودم که همه شهر و اونایی که منو می شناختن به تو ای صالح حسودی می کردند و ارزوشون بود که با من هم بستر بشن ..و حالا شوهر نالایق من ....تو حتی منو هم از دست دادی چون از این لحظه حتی یه ثانیه هم در خونه ای یه وقت خانم خونه ش بودم نمی مونم ومنو هیچوقت در اون جا منو نخواهی دید . ازت رسما جدا میشم و اما تو ...ای زن کینه باز و بیرحم.......چطور دلت اومد و به خودت اجازه دادی منوکه مادر سه فرزند و همسر این مرتیکه و به اصطلاح برادر جونت بودم به اسارت دو تا حیوون و دیوونه و بیرحم مثل خودت در بیاری ...مگه من غیر از خوبی و توجه به تو چه بدی کرده بودم .......چرا به جای این همه حسادت و کینه به شوهرت و بچه هات نمیرسیدی .......میدونی کی منو نجات داد....ها .....پسرت جمال ....کیلومترها روی کولش منو حمل کرد ....اونم فقط واسه قلب پاکش و نجات تو .....چون از من خواست ازت شکایت نکنم چون نمی تونست تو رو پشت میله های زندون ببینه باید از اون پسرت ممنون باشی ...من مثل تو و برادرت نامرد نیستم و روی قول و قرارم پایبندم و ازت شکایت نمی کنم ولی ..ولی امروز محاکمه شخصی من و تو و این شوهر بیشرفم میتونه باشه .......این چند روزی که اسیر گلاب و ذبیح بودم بارها و بارها به بدترین اشکال گوناگون شکنجه شدم و مرگ رو به دفعات لمس کردم .......تو چه میدونی چه بسر من گذشت .....قیمت این همه مصیبت و سختی و مشقتم اون جواهراتی بود در حقیقت مال بچه هات و شوهرت بود که بهشون دادی ........تا حدودی تقاص کاراتو گرفتی اونم با تجاوزاتی که ذبیح بهت کرد ..و شوهرت هم بخوبی اینو فهمید ......ولی کافی نیست و اصل کاری مونده ............و حالاوقتش رسیده که رای دادگاه شخصی من و تو شوهر بیشرفم صادر بشه میدونی چیه......؟......الان میگم .......پس خوب گوش کن و بشنو ........من هم اکنون با همه نیت و اراده و رضایتم میخام با شوهرت همبستر بشم وباهاش عشق بازی کنم .........
با گفتن این جمله ام کمال به شوق و ذوق فوق العاده ای دست پیدا کرد و انگار دنیا رو بهش داده بودند خوشحال و خندان اومد سراغم و دستامو بوسید ........طاهره بهترین جمله و هدیه رو من گرفتم ...خیلی خوشحالم .......به قول شما خانما مرسی .........ههههههه....ممنون کمال جووون.......وای وای طاهره تو داری به من میگی کمال جووون........اررره مگه اشکالی داره؟............نه نه اصلا ...فقط انتظارشو نداشتم .......اووووی طاهره جووون .....از همین الان کیرم واست راست شده تخمام داره میترکه از شق درد .........عزیزم یه ذره تحمل کن به من خواهی رسید ...فعلا بزار همسر دلسوزت خوب از این مقدمه سکسمون عشقشو بکنه......اصلا میخای اونم کمکمون باشه ؟.......ها ......چه کمکی طاهره جوون .......ببین چه جوری اشک میریزه ...اشک خون با طعم حسادت و کینه و دشمنی شایدم شهوت........بنده خدااگه همین جوری گریه کنه تلف میشه تو میگی چیکارش کنیم ......نمی دونم عزیزم تو رئیس دادگاه هستی و هر چی بگی من اجرا می کنم ........
رعنا در شرایط خیلی رقت انگیزی به ما نگاه می کرد . گفت ....کمال نکن این کارو من نابود میشم ..منو بکش ولی با طاهره همبستر نشو ...خواهش می کنم ...سگ خونه ات میشم .....تا اخر عمرم لال مونی می گیرم و نوکریتو می کنم .......رعنا اختیار و تعادل روانیشو از دست داده بود و به سرعت سراغ شوهرم رفت و یقشو گرفت............
تو چرا جلو زنتو نمی گیری ...ها ......مگه نشنیدی ...زنت چی می گفت ......پاشو برادر .......مگه همیشه نمی گفتی طاهره رو دوست دارم و عاشقشم ...پس اون حرفا همش کشک بود ....ها ..اون میخاد با کمال ..یعنی شوهر من عشق بازی کنه .....اخه تو چرا بی غیرت و بی رگ و بی ناموس شدی ها ......تف به تو .....
چیه خواهر مگه نمی بینی طاهره زنده س و نمرده ..تو چرا به من دروغ گفتی .....همینکه اونو زنده می بینم برام کافیه .....رعنا گریه نکن .....طاهره برای من یک فرشته س وهمیشه ماندگار .....خیلی دوسش دارم ....عاشفشم رعنا .......بزار کارشو بکنه ...نگاه کردنش هم یک غنیمت و خیلی ارزش منده......
براستی صالح پریشون حال . روان پربش و از حال و روز مناسب و خوبی برخور دار نبود و دچار یه نوع بهم خوردگی فکری و روانی و شوک عصبی شدیدی شده بود که محتاج به مراقبت خاص و صروری در تیمارستان ها داشت ...در حقیقت شوهرم دیوانه شده بود ...دیوانه عشق به همسری که خبر مرگشو بهش داده بودند واینکه باور نداشت جواهری مثل منو از دست داده و اینکه از کرده و اعمال زشت خودش به شدت پشیمان شده بود و قادر نبود از این همه فشار ها و اشتباهات خودش خلاص بشه وبه یک نوع دیوونگی خاصی رسیده بود ...... و لبخند زنان به ما نگاه می کرد ....حس ترحم و دلسوزی به من دست داده بود ولی من تصمیممو گرفته بودم و برگشتی در کار نبود
رعنا سراغ من اومد و به پاهام افتاد .....طاهره ......خواهش می کنم با کمال همبستر نشو ..خودت میدونی من عاشقشم و داغون میشم .........
تو مگه به من رحم کردی ....سال هاس با من دشمنی می کنی ......چرا به خاطر چی ....مگه من گناه کردم که فشنگ و خوشکلم ........تو حتی غرور و شقاوت درونیت بهت اجازه نمیده ازمن طلب بخشش و گذشت کنی ....لیاقتت همینه که امروز تقاص همه کاراتو بدی ........من فقط یه شانس و امتیاز بهت میدم که توم سهمی از این فیلم سکسی مستند و نمایش عشق ببری ..........کمال جوون .......جونم طاهره ...دستور بده ...اجازه میدم قبل از من با زنت همبستر بشی وقتی که اونو راضی کردی بیا سراغ من..........البته اگه بتونی و از عهده زنت و من بر بیای ......ایا میتونی ....اره طاهره جون ...قبلا تجربه دو تا سکس پشت سرهمو داشتم حتی سه تاشو هم یادمه ....میتونم .......برای رسیدن به تو همه کار می کنم ......خوبه اگه بتونی اوکی داره ......
کمال سراغ زعنا رفت و به سرعت رو کف اتاق روش افتاد و پستونای درشت و شل و ول و افتاده شو در دستاش گرفت و با نیم نگاه به من مشغولش شد رعنا هنوز التماسش می کرد ....کمال فقط با من عشق بازی کن . لطفا .....حاضرم تا ته دنیا و تا اخر عمرم زیرت بمونم و منو بکنی ولی فقط با من باش .......زعنا خفه شو بزار کارمو بکنم ...تو که سابقه جنده گی هم داری و من تازه فهمیدم یادته بهت می گفتم سوراخ کونت بازه و سابقه کون دادن داری و تو منکرش میشدی ....ها ...همون وقت حدس میزدم تو پاک نیستی ..........چرا به من دروغ می گفتی ؟.........غلط کردم ..گوه خوردم ....اره اشتباهاتی داشتم ......تو که منو می بخشی ها.......نمی بخشم ولی طلاقت نمیدم اونم فقط به خاطر بچه هام که مادربالای سرشون باشه وگرنه یه لحظه تحملت نمی کردم ..خوش به حال طاهره که طلافشو از برادر بی شرفت می گیره و خوش به حال اون مردی که شوهرش میشه ......اگه قبول کنه شوهرش بشم همه دنیا رو به پاش میریزم .........رعنا با نگرانی شدیدی به من نگاه می کرد و خدا خدا می کرد که من پیشنهاد ازدواج با کمال رو رد کنم .......به خنده افتاده بودم و شهوت این تقاصا درگیرم کرده بود ناخواسته سراغ شوهرم رفتم و ازش خواستم کوسمو بخوره ...و بهش گفتم ...........
صالح به توم اجازه میدم برای اخرین بار لمسم کنی و کوسمو خوب بخوری ....بخور شوهرم ......خوب امادش کن که کمال بهتر و قشنگتر زنتو بکنه ...تو که دوس داری رنت جلو چشات جرر بخوره و پاره بشه .....ها ......
طاهره هنوز باور نمی کنم زنده باشی .....خیلی خوشحالم ..........هههههه...بیشتر هم خوشحال میشی اونم وقتی که ببینی زیر کمال و ضربات کیرش اه و ناله می کنم و بهت بگم ...شوهر م به دادم برس ودارم پاره میشم ........بخور کوسمو..تعارف نکن ....این اخرین باره که لمسم می کنی از این فرصت طلایی استفاده کن ...بعدا برات ارزوی دست نیافتنی خواهد شد.......
می تونم طاهره ؟...اررره صالح جوون ......معطلش نکن ...منو بساز تا شوهر خواهرت خوب منو بکنه .......
کوسم برای اخرین بار با لب و لوچه شوهرم لیس و خورده میشد ...واقعا هم این کارشو بخوبی داشت انجام می داد با همه وجودش و عشفی که به من داشت با قدرت و اشتهای زیادی چوچوله و همه نفاط اطرافشو با زبونش در گیر می کرد در اون لحظات برای شوهرم و این شرایط سختی که پیش اومده بود اشکام سرازیر شده بود...اشک ترحم و دلسوزی که برای این به اصطلاح مردی که نتونست و نخواست مرد خونه ام بشه و خوشبختم کنه ....اه........اه .....صالح مودب و باکلاس و متین رفتار می کرد انگار که اولین بارش بود که به کوس و کونم رسیده بود و برای خوردن سوراخ کونم ازم اجازه می خواست ...اه خدای من ....این مرد مفلوک و بد بخت خیلی حالش خرابه و انگار که گذشته ها رو یادش نیست .........چرا که نه شوهرم کونم سهله ...همه جام در اختیارته ...اصلا اگه میخای منو بکن .....نمی خام حسرت بدل بمونی هر چی باشه اخرین ملاقات من و توه و دیگه باردومی در کار نیس........
قدرت عشق و دوست داشتن چه معجزه ها هم نمی کنه ....صالح خیلی رومانتیک و با احساس منو لمس می کرد و می بوسید و به تدریج لختم می کرد .....ووقتی کیرشو دیدم یاداوایل ازدواجم افتادم که همچین کیری برام نمابش می داد اخرین باری که با شوهرم امیزش کردم خیلی وقتا بود و نتونسته بود من و خودشو ارضا کنه کیر نیم سفتش جوابگوی حوبی برای کارش نبود ولی الان که کیرشو دیدم در نعوظ کامل و ششدونگ اماده ورود به کوسم بود ......بهش دست زدم ...مثل سنگ سفت و رسیده و خوردنی .........صالح دوس داری برای اخرین بار کیرتو بخورم ..........طاهره جووون ...هر جور عشقت می کشه دوس دارم ارزومه برام بخوری .............دلم می خواست این عشق بازی بزاش خاطره انگیز و زیبایی شکل بگیره کاری بود که شروع کرده بودم وبا حس تر جم و از روی دلسوزی منم کارمو شروع کردم ...
کیرش در دهنم رفته بود و براش می خوردم ....ودر حاشیه این کارم نگام به کمال و زنش بود که بشدت و با خشونت کافی کیر کمال در کوس رعنا کوبیده میشد کیری که به مراتب از مال شوهرم کلفت تر بود و منو تحت تاثیر قرار داده بود کلاهک گوشتی و درشتش دیدنی بود و هوسمو بیشتر کرده بود و این حسم درکیفیت انجام ساک زدن کیر شوهرم خیلی موثر افتاد و شوهرمو به اه و ناله کشونده بود ........طاهره جوون ...خیلی عاشقتم ......بدونه تو دنیا برام هیچی نیس ............صالح بسه لطفا هیچی نگو
گریه هام ادامه داشت و قطراتی چند هم روی کیرش می خورد و سهم دهنم میشد ...از این حرفاش و احساساتش رنج میبردم ...نوش دارو بعد از مرگ سهراب .........
بلند شدم و خوب به چهره شوهرم نگاه کردم نگاهی سرشار از سر دلسوزی و حس کمک خواهی و خدا حافظی با مردی که معنی و مفهوم یک مرد بی غیرت و بی اختیار و بی هویت رو برای من به اثبات رساند .........طاهره لطفا گریه نکن ....چرا اشک میریزی ...کار اشتباهی کردم ..خودت اجازه دادی بهت دست بزنم ...تورو خدا گریه نکن ...قلبمو نشکن ........
برای خودم اشک میریزم تو کاری نکردی .....بیا صالح می خوابم برای اخرین بار منو بکن و با کوس و کونم وداع کن ...........چشم طاهره ولی اگه ناراحتی این کارو نمی کنم
بیا معطل نکن .....کدومشو دوس داری کونمو و یا کوسمو؟........طاهره هر چی تو بگی .......میزارم به خودت یکیشو انتخاب کن هر چی باشه وداع با منه .......
به پشت رو کف اتاق خوابیدم و لنگامو از هم خوب باز کردم و اماده شدم که کیرشو در یکی از سوراخام بکنه .......صالح ته دلش همیشه عاشق رسیدن به کونم بود و در اوایل ازدواجمون به خاطر تعصبات دینی نمی تونست وبعدا من مانعش میشدم ...حدس میزدم کونمو انتخاب کنه و همینم شد و کیرشو در استانه مدخل کونم برد و به اروومی و تانی خیلی زیادی که نمی خواست درد و رنجی به من برسونه و با فشار مناسبی در سوراخم فرو می کرد ......کیر سفتش با وجو داینکه خیس از اب دهنم بود به سختی داخل میشد و منو به اخ و نه گفتن اجباری کشونده بود وبا تحمل درد زیادی بالاخره کیرش داخل رفت و تلمبه های اهسته و با ریتم نرمال و خوبشو روی کونم شروع کرد .......صالح چشاشو بسته بود و در نهایت اقیانوس لذت و خوشی شهوتش شنا می کرد .....کارشو بخوبی داشت انجام می داد و من در مابین احساسات شهوت مانند م و عصه و دلسوزی و ترحمی که به این مرد بی اختیار و ضعیف داشتم بلاتکلیف مونده بودم ......حس عجیب و تازه ......که ارزو می کردم هر چه زودتر تموم بشه ............لحظات می گذشت و همچنان شوهرم با چشمای بسته از کون تنگ و زیبای من نهایت لذتشو میبرد .....در نهایت این سکس انال درام و با احساس و در واقع گود بای سکس ..........ابشو در کونم تخلیه کرد و از روم بلند شد ........و بلافاصله اومد لبامو بوسید و مثل یک مرد جنتلمن ازم تشکر کرد .......همه رفتارش نشون از تازه گی سکس بامن می داد انگار که اولین بار بود که با من امیزش می کرد ........تمام شد ....دیگر صالح برای من مهر خاتمه خورده بود ....
صالح بلند شد و رفت گوشه ای اتاق و مثل یک تماشاگر و فقط نگاه می کرد .......
و اما کمال هم کارشو تموم کرده بود وبا سوراخ کون زنش با انگشت کار می کرد سوراخی که به زعم کمال گشاد و باز شده بود ...ذبیج نا جوان مردانه و وقتی که من بیهوش بودم با میله چوبی به کونش هم تجاوز کرده بود ......همه چی و شرایط برای سکس من و کمال فراهم شده بود و رعنا هم گوشه ای دیگر در اتاق نشسته و در حالی که از درد کونش ناله می کرد با چشمای نگران و غم بارش به من و شوهرش می نگریست
کیر کمال سیخ شده و راست رو به من جبهه گرفته بود و انگار نه انگار که همین لجظات پیش کل ابش در کوس و کون رعنا ریخته شده بود
می بینم کمال عین خیالت نیس و کیرت اماده کردن من شده .......گفتم که طاهره ....میتونم و همشم به عشق تو راست و سیخ مونده .......بیا عزیزم ...شروع کنیم .......اررره کمال جوون ..زودتر شروع کنیم که این دو نفر معطل ماها نشن و پرستو هم ممکنه سر برسه و نمی خام شاهد این صحنه هاباشه
     
  
مرد

 
azadmaneshian
سلام ودرود بر شهره خانم عزیز و خوش قلم که هرچند این حکایت نقل شده و به نوعی واقعیته ! اما بخوبی از عهده تعریف و نگارشش برامدن !کلا این چند قسمت سرگذشت تلخ و دردناک طاهره خانم رو از اول تا آخرش خوندم و بعدش دارم خدمتتون کامنت میزارم . داستان این حادثه دردناک و عجیب خیلی خوب شروع و خیلی خوب و به موقع به سرانجام خوبی رسید نه خیلی سیاه نمایی داشت و نه خیلی سرسری از موضوعات گذشتید . این خودش نقطه قوت داستانه . دستمریزاد و ممنون بابت قلم فرسایی و قبول زحمتی که میفرمایید . برقرار و خوشبخت باشید همیشه . ارادتمند ، کیانمهر.
     
  
صفحه  صفحه 33 از 107:  « پیشین  1  ...  32  33  34  ...  106  107  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

خاطرات بهرام و مامانش


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA