انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 93 از 147:  « پیشین  1  ...  92  93  94  ...  146  147  پسین »

Incest Sexy Story - داستان های سکسی با محارم


مرد

 
سلام دوستان خوبم؛ ضمن عرض ادب و احترام؛ اولین داستانیه که توی سایت میگذارم. این یک داستان کاملا تخیلی هستش که چند سال پیش خودم خوندم و چند وقت پیش فایل پی دی افش رو توی کامپیوترم پیدا کردم و کاملا دِلی دوست دارم ترجمه کنم و قسمت به قسمت آپلود کنم. امیدوارم لذت ببرید و اگر فیدبک ها خوب باشه ادامه ش میدم!

پایان دنیا – فصل 1
چند سال از پایان دنیا میگذره یا حداقل من اینطوری فکر میکنم. بعد از تولد هفت سالگیم بود که اتفاقات بد شروع شد. البته باید بگم در اون دوران زیاد به اخبار توجه نمیکردم و بیشتر با دوستهام وقتم رو به تفریح و بازی میگذروندم. بیشتر اوقات پدرم و مادرم اون روزها رو برام تعریف میکردن.

با اعلام اشغال تایوان توسط چین در ژوئن اون سال اتفاقات شروع شد و با اعزام ناوهای جنگی آمریکا به تایوان برای مبارزه با چین جنگ شدت گرفت؛ چرا که کشور ما طبق عهدی که با تایوان بسته بود ملزم به دفاع از این کشور بود. چین هم در مقابل با اعزام زیردریایی های هسته ایش و محاصره تایوان واکنش نشان داد؛ اما ما حمایت ناتو رو داشتیم. کره شمالی و ارتش بریتانیا هم ناوهای جنگیشون رو به منطقه اعزام کردن و بخش اعظم ارتش چین به سواحل تایوان نزدیک شدند. جنگ اولش مثل یک گوله برفی کوچک که از بالای تپه به پایین غلتش میدی شروع شد ولی وقتی به پایین رسید اونقدر بزرگ شد که توفقش خیلی سخت و دشوار میشد. پدرم میگفت که با آغاز ماه جولای شرایط خیلی وحشتناک شد.

در این زمان پدرم خانواده مون را به املاک و ویلای خصوصی مون که در شمال کالیفرنیا قرار داشت منتقل کرد. در این زمینه پدرم خیلی مغزش کار کرد و همیشه مدت زمان زیادی رو برای این زمینهامون گذاشت تا درصورت وقوع اتفاقی وحشتناک بتونیم برای بقاء و زنده موندن به اونجا پناه ببریم و در امان باشیم. یک خونه بزرگ و جادار با پنج اتاق خواب؛ اونقدر در جای مرتفع قرار داشت که از دید همه بتونیم مخفی بمونیم و اون قدر هم پایین بود که بتونیم در صورت لزوم مواد غذایی مورد نیاز خودمون رو کشت و تولید کنیم. برای تامین برق هم خونه مون به پنلهای مجهز خورشیدی و توربین بادی مجهز بود. اونقدر از دیگران دور بودیم که برق و تلفن نداشتیم اما با انرژی خورشیدی که توسط پنل ها تامین میشد میتونستیم با استفاده از تلوزیون کابلی که اونجا داشتیم در جریان اخبار روز باشیم. خونه مملو بود از غذاهای کنسرو شده و خشکبار و ابزارهای کافی برای کشت و پرورش همه چیز در اختیارمون بود. منطقه ای که در اون قرار داشتیم در وسط حیات وحش بود و از این رو برای شکار و سرگرمی هم بسیار مناسب بود.

وقتی به اونجا رسیدیم خیلی سریع و راحت اسکان پیدا کردیم. یک درخت روی بخشی از خونه افتاده بود که باعث شده بود دو تا از اتاق خوابها آسیب ببینن. مدت زمانی طول میکشید که بتونیم اتاق خوابها رو تعمیر و مرمت کنیم، بنابراین مجبور شدیم دونفر دو نفر در اتاقها تقسیم بشیم. پدر و مادرم به همراه کوچکترین خواهرم اتاق خواب اصلی رو برداشتن. دو خواهر بزرگترم مِگان و شِلی دومین اتاق و من و خواهر کوچکترم سوزان سومین اتاق خواب رو برداشتیم.

همونطور که گفتم من هفت سال داشتم. خواهر کوچکترم سوزان که با من هم اتاقی بود شش ساله بود؛ دو خواهر بزرگترم نه و ده ساله بودن و کوچکترین خواهرم که با پدر و مادرم زندگی میکرد چهارسالش بود. پدر و مادرم خیلی بزرگتر از ما نبودند. مامانم تازه 26 سالش شده بود و پدرم 28 ساله بود. مامانم در دوران دبیرستان حامله شد و مجبور به ترک تحصیل شد. به محض اینکه از مِگان فارغ شد برای اتمام دوران دبیرستان به کلاسهای شبانه رفت و با نمرات عالی درسش رو تموم کرد و خیلی زود پرستار شد. پدرم یک نابغه بود و مشاور امنیتی یک شرکت کامپیوتری معروف بود. با اینکه خیلی جوون بود ولی خیلی خوب از عهده نگهداری و مراقبت خانواده پرجمعیتمون برمیومد.

قدیمها معمولاً وقتی به اونجا میرسیدیم اول از همه، همه جای ویلا رو چک میکردیم تا ببینیم چیزی تغییر کرده یا خراب شده یا نه. از میان ویلای ما یک رودخونه خیلی کوچیک رد میشد که پدرم استخرهای کوچیکی رو که خودش درست کرده بود بوسیله آب اون رودخونه پر میکرد و ما تابستونها لخت میشدیم و اونجا آبتنی میکردیم. اما این دفعه بر خلاف همیشه همه چیز فرق میکرد. به محض رسیدن به اونجا به اتاق نشیمن رفتیم و تلوزیون رو روشن کردیم تا اخبار نگاه کنیم.

سرانجام اون چیزی که نباید میشد اتفاق افتاد. یکی از ناوشکنهای ما به طور اتفاقی با یکی از زیردریاییهای هسته ای چین برخورد کرد و چین هم در مقابل 16 تا موشک هیدروژنی به اهدافی مختلف در خاک ایالات متحده شلیک کرد. در همین زمانی که موشکهای چین روی هوا بودن آمریکا نیز در اقدامی تلافی جویانه بهشون پاسخ داد. بعدها فهمیدیم که تلاشهای بسیار خوبی بین سران کشورهای مختلف در جریان بود و تلاش میکردن از تشدید جنگ جلوگیری کنن اما متاسفانه هیچکدوم از این تلاشها مثمر ثمر واقع نشدند. یکی از موشکهای ما که هدفش شانگهای بود چند صد مایل اون طرف تر فرود اومد و در مدت زمان یک هفته صدها هزار از مردم چین مردند و خبرهایی هم منتشر شد که یکی از موشکهای چینی به آزمایشگاه بیولوژیکی ما برخورد کرده، سلاحهای بیولوژیکی مون آسیب دیده و باعث انتشار ویروس ها شدند.

در پایان ماه ژوئن هیچ خبری از مردم چین منتشر نشد؛ ایستگاههای رادیویی و تلوزیونی چین از بین رفته بودند. سپس مردم دیگر کشورهای همسایه شروع به مردن کردند؛ آمریکا و اروپا مرزهای خودشون رو بستن و تمام شرکتهای هوایی تلاش کردن تا شیوع ویروس رو متوقف کنن، اما کمکی نکرد. در هفته دوم ماه اوت، اروپا در حال نابودی بود و شاهد بودیم که اولین مرگ و میرها در آمریکا شروع شد. در حالی که به تلوزیون کابلی متصل بودیم میدیدم که کانالهایی که قبلا میدیدیم یکی یکی برفکی و سپس قطع میشدند. گاهی اوقات کانالهایی رو پیدا میکردیم که فقط یک میز و صندلی خالی نشون میداد انگار که همه اونجا رو ترک کردن. فقط دو هفته طول کشید که ویروس سراسر ایالات متحده رو فرا گرفت؛ در پایان ماه اوت دیگه نتونستیم هیچ ایستگاه رادیویی و تلوزیونی رو پیدا کنیم که برنامه ای پخش کنه. به نظر میرسید که ما تنها کسانی بودیم که در دنیا باقی موندن و من اصلا نمیدونستم چطوری تونستیم از مخمصه در بریم. حدس میزنم اونجا دورافتاده ترین مکان آمریکا بود. جاده ای که به ویلای ما منتهی میشد تهش بن بست بود و هیچ دلیلی برای کسی وجود نداشت که سروکله اش اونجا پیدا بشه و از وقتی اومده بودیم کسی رو ندیده بودیم جز خانواده ای که در ابتدای اومدنمون که اتفاقا اونها هم از شهر اومده بودن اونجا به استقبالمون اومدن. در حالیکه پدر و مادرم کاملا دوستانه با اونها برخورد داشتن اما هیچ علاقه ای نداشتن که این دیدار دوباره تکرار بشه.

یک شهر کوچک چند هزار نفری در 25 مایلی ما وجود داشت که هر دو ماه یکبار پدرم با یک موتور چهارچرخ به نزدیک اونجا میرفت و از دور سر و گوشی آب میداد و شهر رو زیر نظر میگرفت. هیچ حرکتی در شهر مشاهده نمیشد و فقط اجساد مرده از راه دور یعنی جایی که پدرم اونجا رو میپایید دیده میشد. چند روزی اونجا میموند و خانه ها و جاده ها رو زیر نظر میگرفت تا بلکه آثاری از حیات اونجا ببینه اما چیزی نمیدید. از نقطه ای دیگه میتونست وارد دره مرکزی کالیفرنیا بشه که بزگراه اصلی شمال به جنوب از اون عبور میکرد اما حتی یک اتومبیل هم از روی اون عبور نمیکرد.

حدود یکسال پس از ورود ما به اونجا در طول یکی از همین سفرها پدرم تصادف و فوت کرد. وقتی بعد از یک هفته به خونه برنگشت من مسیر اون رو دنبال و پیداش کردم. به نظر میرسید در طول مسیر توسط یک خرس غافلگیر شده از جاده منحرف و به ته دره سقوط کرده. از اونجایی که موتور چهارچرخ داغون شده بود نمیتونستم جسدش رو به خونه برگردونم مجبور شدم اون رو همونجا دفن کنم.

هفت سال از اون قضیه گذشت. من الان 14 سالمه. خواهرام به ترتیب 11، 13، 16 و 19 سالشونه. هممون بزرگ شدیم. مجبور بودیم این هفت سال به سختی کار کنیم. بازی کردن و استراحت ما فقط در طول زمستان میسر بود. در کارکردن با تیر و کمان حسابی حرفه ای شده بودم. برای ذخیره و انبار کردن میوه و سبزی باید خیلی تلاش میکردیم. صبحهای خیلی زود از خواب بیدار میشیم و در زمین ها کار میکنیم. در گرمای بعدازظهر یکم شل میکنیم و در اواخر بعدازظهر قبل از پایان کامل روز چند ساعت دیگه هم کار میکنیم.

روز خیلی طولانی بود و من خیلی خسته بودم. خواهرام در اتاق نشیمن بعداز شام مشغول تماشای یک فیلم قدیمی در ویدئو بودن. روی مبل نشسته بودم و داشتم کتاب میخوندم. لباس چندان زیادی تن هیچ کدوممون نبود چرا که در طول این سالها هممون حسابی رشد کرده بودیم و از لباسهای قدیمی چیز درست و حسابی تنمون نمیشد. مامان تنها کسی بود که معمولا لباس مناسب تنش بود که زمان شنا کردن هم موقع پیوستن به ما کاملا لخت میشد. به دلیلی تازگیا از دیدن خواهرای لختم حسابی لذت میبردم. اگر مامانم سکس رو واسمون درست و حسابی توضیح میداد میتونستم بفهمم دلیل این لذت چیه ولی خوب ازاونجایی که اون تنها بود و از طرفی همه ما خانواده بودیم مسئله چندان مهمی نبود که ازش غفلت شده باشه. اما من که احمق نبودم؛ حیوونایی که توی مزرعمون داشتیم رو میدیدم که گاه و بیگاه با هم جفت گیری میکردن اما ربط دادن اونها به خواهرام چندان چیز منطقی به نظر نمیومد!

مشکل من این بود که تازگیا هر وقت اونارو دوروبرم لخت میدیدم راست میکردم. این داستان سال گذشته اتفاق افتاد؛ وقتی همه لخت توی تابستون توی استخر بودیم و داشتیم شنا میکردیم. من خواهرامو در حالی که لخت کنار استخر دراز کشیده بودن و داشتن آفتاب میگرفتن و سینه هاشون رو به آسمون بود داشتم دید میزدم. پاهاشون رو از هم باز کرده بودن تا قسمتهای داخلی رونهاشون هم برنزه بشه.

مِگان دید که کیرم حسابی راست شده به بقیه اشاره کرد و گفت: "بچه ها دنی رو ببینید راست کرده" و همشون شروع کردن به دست انداختن من. بعد از اون خیلی مراقب بودم که اجازه ندم این داستان دوباره اتفاق بیفته. بیش از 170 سانتیمتر قدمه در حالی که بلندقدترین خواهرم به زور 160 میشه اما با این حال باز به چشم برادر کوچیکه بهم نگاه میکنن و همیشه دستم میندازن.

موقع خوندن کتاب گاه گاهی از بالای کتاب بهشون نگاه میکردم. مگان و شلی الان از نظر جسمی کاملا شبیه مامان شده بودن. لاغر و کشیده، با سینه های زیبا و توپر که نوکشون کاملا بیرون زدن. سوزان یکم سینه هاش کوچکتره و یکم هم بین پاهاش مو داره ولی خوب اونم به اندازه اونها خوبه. همونطور که داشتم نگاهشون میکردم احساس کردم دارم یجوری میشم. باید قبل از اینکه دیر بشه به رختخواب میرفتم. فقط همینم کم بود که کیرم دوباره راست شه و تو هوا شروع کنه به تکون خوردن!

در حالیکه بلند شدم به اتاق خوابم برم کتابم رو بدون وقفه جلوی خودم گرفتم. سوزان یک ساعت دیگه میخواست فیلم رو ببینه بنابراین وقت کافی داشتم تا از شر این کیر راست شده خلاص شم. چند سال پیش فهمیدم وقتی کیرم راست میشه چه حالی میده مالیدنش. خیلی برام تعجب آور بود وقتی دیدم که اون مایع سفید از کیرم پرتاب میشد بیرون اما بعدها در یک کتاب خوندم که اون مایع سفید اسمش اسپرمه اما توی کتاب دقیقا اسمی براش نگفته بود. اینم فهمیده بودم که بین راست شدن کیرم و دیدن خوهرای لختم حتما یک رابطه ای هست اما کاملا در مورد ارتباطهای دیگه بین چیزهای مختلف دیگه اسگل بودم!

روی تخت دراز کشیدم، چشمامو بستم و خواهرامو تصور کردم که لخت توی اتاق نشیمن دراز کشیدن. دوباره کیرم راست شد. توی دستم گرفتم و به آرامی شروع کردم دستمو بالا و پایین کردن.

"چیکار میکنی دَنی؟" اونقدر متمرکز بودم که اصلاً نشنیدم سوزان کی در رو باز کرد و داخل اتاق شد. چه مدت اونجا وایساده بود داشت منو میدید؟ به سرعت کیرمو ول کردم و ملحفه رو تا کمرم کشیدم بالا و گفتم: " هیچی"
سوزان اما به راحتی بیخیال نشد. "نه. واقعا داشتی چیکار میکردی؟"
هیچ راهی وجود نداشت که بخوام دوباره قضیه رو ماست مالی کنم. ما تقریبا همه چیز رو با هم در میون میگذاشتیم. اگر بهش نمیگفتم اونقدر پاپیچم میشد که زندگی رو واسم جهنم میکرد. " فقط داشتم با خودم حال میکردم"
"منظورت چیه؟"
" بعضی اوقات راست میشه و ..."
"میدونم. قبلا هم دیدمت اینطوری."
" بیخیال دیگه اگه میخوای بهت بگم تو حرفم نپر"
"باشه بگو"
"خوب. گاهی اوقات راست میکنم و اگر کاری نکنم خیلی اذیت میشم"
"منظورت چیه؟ کاری نکنم؟ چی اذیت میشه؟ چرا اذیت میشه؟"
"خیلی داری سئوال میپرسی. تخمام حسابی درد میگیرن و نمیدونم چرا"
"خوب چیکار میکنی دردت قطع میشه؟"
"اگر واس ی مدت بمالمش خیلی حس خوبی بهم دست میده و بعدش یک مایع سفید ازش میپره بیرون و دیگه دردم نمیگیره"
"جدی؟ منظورت اینه که میشاشی؟"
"نه. شاش نیست. فرق میکنه"
"میشه ببینم؟"
دیگه کاملاً بهم نزدیک شد و کنارم نشست و سعی میکرد ملحفه رو کنار بزنه.
"فکر نکنم بتونم بذارم ببینی"
یکم خجالت زده شده بودم. چندین ساله داریم همدیگرو لخت مبینیم. حتی زمان زمستون بارها شده بود برای احساس گرما لخت همدیگرو بغل کردیم خوابیدیم. چون اتاق ما ته خونمون بود و زمستونها خیلی سرد میشد.
"اوه دنی خواهش میکنم"
وقتی اخم میکرد واقعا نمیتونستی بهش نه بگی.
" خوب باشه اما فقط چند لحظه. فقط باید بین خودمون دو تا بمونه. باشه؟ میدونی که مِگان و شِلی چطوری دستم میندازن"
"باشه حتماً. بذار ببینم"
بعدش ملحفه رو کنار زد. وقتی سوزان یهویی اومد تو سورپرایزم کرد کیرم سریع خوابید اما حین صحبت کردن باهاش دوباره حسابی راست شد. دراز کشیدم و سوزان اومد کنارم نشست. دستم رو دو کیر شق شدم حلقه کردم و به آرومی شروع کردم به بالا و پایین کردن.

ادامه دارد ...
     
  

 
بازی 4 بر 2 پزپسولیس استقلال
من خواهرم شدیدا استقلالیه و منم شدیدا پرسپولیسی.قبل بازی خب چون استقلال قبلش موفق تر عمل کرده بود خواهرم میگفت این بازی سوراختون میکنیم .خلاصه کل کل بدجور ادامه داشت .رفت رو مخم گفتم شرط می بندی گفت اره هر گلی که استقلال بزنه باید یکی از لباساتو در بیاری از الانم نباید لباس دیگه ای بپوشی.منم قبول کردم دیدم خب زیرپوش دارم شلوار راحتی و شرتم دارم خیالم راحت شد مشکلی پیش نمی اد .منم بهش گفتم تو هم همین طور قبوله .به خودش مطمئن بود گفت قبوله .خلاصه رو قولمون قرار شد بدون چون و چرا بمونیم .خلاصه بازی شروع شد.بازی رو پرپسولیس خوب شروع کرد یه دفه دقیقه 6 بود که طارمی گل اول رو زد.یه لحظه من رفتم رو هوا و اون داشت دیونه میشد.بهش گفتم زود باش در بیار یه نگاهی به خودش کردو گفت باشه حرف زدم دیگه تاپشو دراورد.با سوتین شد.گفت الان میزنیم گل مساوی رو زیاد ذوق نکن.خلاصه نشست و دوباره بازی شروع شد.بازی ادامه داشت تا دقیقه 34 بود که یه دفه مهدی طارمی گل دوم رو هم زد .داشتم می پریسدم بالا و اون داشت فحش میدا به تیمشون.گفتم زود باش در بیار داشت دیونه میشد.حرفی بود که زده بود پاشد شلوارکش رو دراورد .حالا دیگه یه سوتین داشت و یه شرت بهش گفتم .دیدی حالت چه جوری گرفته شد مواظب باش گل سوم رو نخوردیو بهش میخندیدم.دوباره بازی شروع شد اون داشت دیونه میشد .میگفت نترس این بازی رو ما 3 بر دو می بریم گفتم بشین ببین و بهش میخندیدم و میگفتم گل بعدی شرتتو در میاری یا سوتینتو و میخندیدم.خلاصه بازی ادامه داشت .نیمه دوم شدو دقیقه 53 یه دفه رضاییان گل سوم رو زد دیگه داشت منفجر میشد و من ذوق میکردم .گفتم زود باش در بیار.اول بهونه اورد ولی مجبور بود دیگه سوتینشو در اورد انداخت اونور اولین بار بود ممه هاشو میدیدم.یه ممه 75 نوک صورتی سفید .تو حین ذوق کردن گل یکی دوباری ممشو فشار دادم اونم اعصابش خراب بود .بازی ادامه داشت تا اینکه استقلال یه گل زد هی میگفت در بیار گفتم باشه منم زیرپوشمو دراوردم اما خرصش زیاد بود و عصبی بود. بازی ادامه داشتتا اینکه دقیقه 84 تک به تک شد و طارمی و مسلمان تک به تک شدند اونجا که گفت هتریک میکنه یا پاس میده من داشتم منفجر میشدم گل که شد گفتم زود باش دیگه تحمل نداشت نا وایسادن نداشت .شرتشو دراورد گفت چه بازی بدیه .کوسو کونشو لخت دیدم.بازم یکی دوباری ممه هاشو فشار دادم اما یکم شیطون شده بودم .نشستم رو زمین دیگه نا نداشت سرشو گذاشت رو پای من و یه پتو بوذد کشید رو خودشو بازیو نگاه میکرد منم دستمو گذاشه بودم رو ممشو با نوکش بازی میکردم و بازیو میدیدم.تا اینکه دقیقه یه دقیه بعدش داور یه پنالی هدیه داد به استقلال.گل که شد گفت زود باش گفتم شما دیگه باختید بیا و شلوارو شرتمو با هم دادم پایین و نشستم یه نگاه به کیرم کرد که شق بود چیزی نگفت و سرشو گذاشت رو پام گفتم بازیتو ببین .خندید .گفتم اگه دلتم میخاد اینو بخور گفت خیلی بی شعوریا. کیرمو گرفت تو دستش.یکم بالا و پایینش کرد و سرشو کرد تو دهنشو شروع کرد خوردن منم ممه هاشو می مالیدو بعدشم دستمو کردم لاشو کوسشو می مالیدم .یه ده دقیقه ای ساک زد بهش گفتم اخ داره میاد در نیاری اونم نامردی نکردو ابم خالی شد تو دهنش .خیلیم اب داشتم گفتم جون عجب دهنی داری جنده خودمی .سرشو اورد بالا گفت پررو نشو .اینم خوردم که دیگه با تو شرط نبندم .و خندید و رفت سر دستشویی دهنشو بشوره .بعدش اومد لباسشو پوشید و خاست بره بیرون گفت کیرت خیلی درازه ها.و خندید منم گفتم قابلتو نداره و اونم رفت بیرون.
     
  
مرد

 
مرجان خواهر جنده

من نوید 21 سالمه از تهران و خواهرم مرجان 20 سالشه با پوست سفید و صورت خوشگل ،کون ژله ای ک وقتی راه میرفت از تو شلوار لرزشش معبوم بود، چشمان درشت که روز به روز سکسی تر میشد و اندامش هم برجسته تر میشد. دوست پسر داشت و چند باری هم دیده بودمش. چون از طرف خانواده ازاد گذاشته بودیم روز به روز تیپش بیشتر شبیه جنده ها میشد . تو مهمونی های دورهمی با فامیل و همکارای بابام دامن تا زانوش میپوشید بدون جوراب و ساق پاهای سفید و خوش تراشش رو مینداخت بیرون . چند باری دقت کردم خیلی از مردای فامیل زوم میکنن رو ساق پاهای خواهرم. واقعا پاهای خوش فرمی داشت . یه روز داشتیم با یکی از هم باشگاهی ها برمیگشتیم که خواهرمو از پشت دیدم داشت میرفت . تیپش هم عین جنده ها بود . یه شلوار لی پوشیده بود تقریبا تا زانوش و ساق پاهاش دیگه کامل لخت بود . یاسر هم باشگاهیم هم میگفت جووون عجب کوسیه ...
همین حرف ناصر حس بیغیرتی منو تحریک کرد . خیلی خوشم اومد یکی درباره خواهرم اینجوری حرف زد . منم ساکت بودم و یاسر هم دائم از خواهرم و پاهای سفید و کون بزرگش میگفت .
حرفاش کیرمو شق کرده بود . رفتم خونه و وقتی خواهرم اومد همیشه تو خونه لباس های کوتاه میپوشید . چند تا عکس یواشکی ازش گرفتم و رفتم حموم یه دست جق مرتب زدم . ابم خیلی زیاد اومد و تنها دلیلش خواهرم مرجان بود.
روز به روز رو مرجان بی غیرت تر میشدم و همین باعث شده بود رفتارم باهاش تغیر کنه . بیشتر دستمالیش میکردم و یه بار هم به شوخی بهش اروم لگد زدم که پام رفت لای کونش . نرم ترین جایی بود که تو زندگیم لمسش کرده بودم . نیشش باز شده بود و فهمیدم مرجان میخاره...
اولین حرکتی که ازش دیدم وقتی بود که رفته بودیم شمال و سمت جنگل که بودیم چند نفر با اسب اومده بودن . خواهرم با گوشی صحبت میکرد و داشت از ما جدا میشد . ده دقیقه بعد مامانم گفت برو دنبال خواهرت . رفتم دنبالش دیدم با یکی از اسب سوارا وایساده و عکس میگیره . چند تا عکس گرفتن و پسره گفت بشین رو اسب عکس بگیر . مرجان هم گفت بلد نیستم . خود پسره رفت رو اسب و گفت بیا بالا کمکت میکنم . من پشت بوته ها بودم و از نزدیک میدیدمشون . خواهرم دست پسره رو گرفت و پاشو گذاشت رو رکاب و رفت بالا همین که رو اسب نشست پسره از پشت بغلش کرد . خواهرم هم اروم جیغ کشید . پسره از پشت سینه های مرجان رو گرفت تو مشتش . مرجان عین جنده ها میخندید و میگفت ولم کن وگرنه جیغ میزنم ولی بیشتر خوشش اومده بود . پسره از اسب پرید پایین و خواهرم رو اسب موند. همونجور چند تا عکس سلفی گرفت و میخواست بیاد پایین که پسره گفت نمیشه باید هزینشو بدی که خواهرم گفت بزار بیام پایین حساب میکنم . پسره گفت نه من پول نمیخوام بزار دوباره سینه هاتو بگیرم بعد اسبش رو یکم وجحشی کرد و خواهرم ترسید و بعد از کلی التماس گفت باشه . پسره اوردش پایین و همین که مرجان رسید پایین دورو برشو نگاه کرد و دکمه های لباسشو باز کرد پسره یه جووون گفت و سوتین خواهرمو باز کرد و سینهاشو گذاشت تو دهنش و شروع به لیس زدن کرد و. خواهرم میگفت بسه بزار برم ولی چشماش خمار شده بود و صداش میلرزید . پسره دستشو برد پشت و از رو شلوار کون نرم خواهرمو میمالید . مرجان اصلا اعتراشی نمیکرد و کلا وا داده بود . پسره گفت شلوارتو بکش پایین . کونت رو هم لیس بزنم . خواهرم بدون هیچ حرفی دگمه های شلوارشو باز کرد و پشتشو کرد به پسره . منم داشتم واضح میدیدمش از پشت . پسره شلوار و شورتشو تا زیر کونش کشید پایین و کون خواهرم افتاد بیرون . اولین بار بود که کون سفیدشو لخت میدیدم . پسره زانو زد و لپ کون خواهرمو باز کرد و سوراخش از جایی که من بودم معلوم نبود . پسره کون خواهر جندمو باز کرد و شروع کرد به لیس زدن سوراخ کون مرجان . خواهرم اه و ناله ش بلند شده بود . پسره خیلی حرفه ای خواهرمو راضی کرده بود و مرجان هم که میخارید .
پسره بلند شد خواهرمو برد نزدیک یه درخت و چسبوندش به درخت . از نیم رخ میدیدمشون . خواهرم کاملا مطیع شده بود . کیر پسره رو میدیدم . حدود 18 سانت بود و خیلی کلفت و پشمای کیرشو هم نزده بود .
یه تف زد به سر کیرش و اروم اروم میکرد تو سوراخ کون خواهر جندم . مرجان هم صداش در نمیومد . شلوار و شورت خواهرم تا زیر کونش پایین بود و پسره هم ذره ذره کیر کلفت و بزرگشو میکرد تو کون مرجان . پنج دقیقه طول کشید تا تمام کیرشو تا خایه کرد تو کون خواهرم و چسبید بهش . میگفت جووون چه کونی داری خوش به حال دوست پسرات . کاش زنم میشدی ...
پسره شروع کرده به تلنبه زدن و خیلی راحت کیرشو عقب جلو میکرد و وقتی دیدم مرجان انقدر راحت کیر به اون کلفتی و بزرگی رو جا داده تو کونش حتما قبلا باید زیاد کون داده باشه .
پسره تلنبه هاشو سریع تر کرده بود و کون سفید خواهرم با هر ضربه ش مثل ژله میلرزید . صدای خواهرم بلند شده بود که با صدای اروم میگفت تند تر بکن و لپ های کونشو با دستاش باز کرده بود تا کیر پسره تا جایی که میشه بره تو کونش . مرجان خیلی حشری شده بود و میگفت عجب کیری داری جرم بده تا خایه بکن تو کونم .
پسره هم وحشیانه داشت خواهمو میگایید و کمر سفتی هم داشت . مرجان همونجور ایستاده داشت کون میداد و گاییده میشد و از لذت چشماشو بسته بود . پسره گفت داره میاد بریزم تو کونت ؟ که مرجان گفت اره بریز . پسره هم یه اه کشید و چسبید به خواهرم . سینه هاشو از پشت گرفته بود و اب کیرشو خالی کرد تو کون خواهر جندم . پنج دقیقه چسبیده بود به خواهرم و وقتی ازش جدا شد کیرش خوابیده بود و از کون خواهرم اومد بیرون . اب کیر غلیظ و سفید پسره از کون مرجان خواهر جندم اویزون شده بود . پسره یه لنگ اورد و سوراخ کون خواهرمو پاک کرد . مرجان هیچی نمیگفت و اروم شورت قرمز و شلوارشو کشید بالا و رفت ...
یه نگاه به کیرم کردم که ابم بدون اینکه دست به کیرم بزنم اومده بود . لذت بخش ترین صحنه های عمرمو دیدم . اب کیر سفیدم زده بود بیرون . ابی که با بیغیرتی و گاییده شدن کون خواهرم اومده بود...
نویسنده شخص دیگری بوده
اوس علی
زندگی یه شهوته
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
کون گنده خواهرم کار دستش داد
1398/12/6
تابو خواهر
میخوام این داستان واقعی رو واسه شما هم تعریف کنم .
باور کنید الان نزدیک به سه ماه هست که بعداز اون اتفاق اصلا خواب درست و حسابی به چشمام نیومده و همش به فکر اون صحنه ها میوفتم.
من اسمم بهروز و یه برادر دارم که با اختلاف 2سال از من کوچکتره و یه خواهر دارم که 2سال از من بزرگتره.
اگر بخوام به سن بگم من 32وبرادرم30وخواهرم 34سالشه.
اسمه برادرم شهروز و اسم خواهرم مرجان .

بزارید اول یه مقدمه پیش از اتفاق بهتون بگم.
میخوام خصوصیات هر کدومو براتون توصیف کنم.
من خودم ادمه صبرو با اخلاق و دلسوزم و خیلیا از این اخلاقم سواستفاده میکنن.

شهروز برادرم کاملا پسره خوب اما جدی و زرنگ و یه کم شیطون هستش.
خواهرم مرجان هم یه ادمه بسیار تند و بد اخلاق و زود جوش هست و اهل شوخی زیاد نیست.
حالا میخوام ویژگی ظاهری رو براتون بگم
من خودم ظاهر معمولی دارم و قابل توصیف نیست.
برادرم شهروز یه ادمی با قد حدود188و لاغر اندام .ولی بگم قدرت بدنیه بالایی داره اخه تو دوران اول جوونیش بدنسازی کار میکرد و همون باعث شده بود قدرت بدنیش بالا بره اما دیگه 3سالی بود که باشگاه نمیرفت.از نظره قیافه هم خوبه.

خواهرم مرجان هم یه ادمی با قد 172و اندامی درشت .منظور از درشت چاق نیست اندامش بزرگه.شاید وزنش حدوده80کیلو بشه .سایزه سینه هاش حدود 80و با پایین تنه درشت و گوشتی .مرجان از بچگیش هیکلش درشت بود و اون کونش تو فامیل سوژه بود .اخه کونه بزرگ و گوشتی و پهنی داره و همیشه یادمه مادرم به خاطره شلوارهای جذب دعواش میکرد و اجازه نمیداد لباسهای جذب بپوشه...از نظر قیافه هم مرجان از همون بچگیش مدل موهاش پسرونه و کوتاه بود چون این مدل دوست داشت...از نظره قیافه هم خوب بود.معمولی بود.
حالا میخوام از نظر وضیعت فعلی بگم براتون.

من بهروز الان در حال حاضر مجردم و پیش مادرم زندگی میکنم.و به خاطره مشکلات اعصبی و از طرفی میلی به ازدواج نداشتم وندارم.

برادرم شهروز درسن 24سالگی ازدواج کرد و در سن 29سالگی طلاق گرفت ودر حال حاضر پیش من ومادرم زندگی میکنه.

خواهرم مرجان هم در سن 21سالگی ازدواج کرد و امسال تابستان از همسرش جدا شد .اخه همسرش اعتیاد داشت و تو کاره خلاف افتاده بود و الانم زندانه.و صاحب یک پسره که حدود7سالشه.
بعضی وقتا مرجان پسرشو میبره2یا 3روز میزاره خونه مادر شوهرش .و خودشم میاد پیشه ما تا تنها نباشه.مرجان در حال حاضر تنها زندگی میکنه و یه خونه اجاره کرده و با پسرش زندگی میکنه.
خداروشکر از نظره مالی وضعمون بدنیست و خرج مرجان هم مادرم میده و کمکش میکنه.

دیگه بیشتراز این منتظرتون نزارم و برم سره اصل مطلب.فقط دوستان خواهشا بعداز خوندن این داستان فوش ندید .چون تا خودتون هم تو این شرایط قرار نگیرید درک نمیکنید که ادم چی میکشه...

خلاصه.....
اواخر بهمن ماه امسال بود مرجان اومده بود خونمون و پسرشم گذاشته بود خونه مادرشوهره سابقش.
و خودشم اومده بود خونه ما.
شهروز برادرم بیشتر تو مجازی فعالیت میکرد و مدام دنباله زنان خراب و صیغه ای میگشت اما از شانسش یا گیر نمیاوردو اگرم گیر میاورد پول زیاد ازش میخواستن و بعضی وقتا به من میگفت :بهروز خانوم سراغ نداری منم میگفتم نه سراغ ندارم.
شهروز میخواست شب بخوابه تو حال خونه میخوابید و من بعضی وقتا به هوای اب خوردن بلند میشدم میدیدم که دستش زیره شلوارش با کیرش ور میرفت.یه جورایی بدجوری تو کف بود چون قبلا هم زن داشت حسابی از لحاظ جنسی اذیت میشد.

همونطور که گفتم مرجان اومده بود خونمون تا چند روزی بمونه خونمون.
اتفاقات از این لحظه به بعد شروع شد.
صبح زود بود برای ازمایش رفته بودم ازمایشگاه و
ازمایش دادم و برگشتم خونه.درو باز کردم رفتم تو دیدم مادرم و مرجان و شهروز مشغوله سرگرم گوشی هستن .منم به خاطره ازمایش خونی که داده بودم زیاد حال نداشتم و رفتم تو اتاق دراز کشیدم.
نزدیکای ظهربود که دیدم صدای مادرم و مرجان بلند شد و باهم بحث میکردن...از این به بعد با زبون خودشون میگم.
مادرم:صدبار بهت گفتم از این شلوارا نپوش.
مرجان:چیکار کنم خوب شلوار باز ندارم برام بخر بپوشم.
مادرم:از اون بچگیت بهت میگفتم اونجوری توخونه من اونجوری نگرد با اون لباسات.. هروقت رفتی خونه خودت ازاد باش.
مرجان:خوب دیگه بس کن.ناراحتی بلندشم برم خونم
اه اه همش دوست داری گیر بدی .
خلاصه کم کم اروم شدن.
یه چند دقیقه ای گذشت تو عالم خواب و بیداری بودم که یهو دیدم شهروز وارد اتاق شد و به طرفه رختخواب رفت و ناگهان چشمم افتاد به پایینه شهروز.عجب کیری داشت ...نمیدونم چرا شق کرده بود.یه بالشت برداشت وبا یه پتو و رفت تو حال که بخوابه.کنجکاو شدم از جام بلند شدم رفتم تو حال تا ببینم چه خبره.
مرجان با مادرم داشت تو اشپزخانه غذا درست میکرد و شهروز هم تو حال خوابیده بود رفتم سمته اشپزخانه تا یه لیوان اب بخورم که ناگهان ناخوداگاه چشمم خورد به کونه مرجان افتاد.وای عجب کونی داشت مرجان.یه شلوار جین مشکی پوشیده بود .از بس کونش بزرگ بود شلوار داشت جر میخورد .تازه فهمیدم که بحث مادرم با مرجان سر چی بود و از همه مهمتر راست کردن وشق کردن شهروز.
خلاصه اون روز گذشت و فردااون روز که برای من یه کابوس بود فرا رسید.
صبح بود بلند شدم رفتم صبحانه بخورم که دیدم طبق معمول شهروز پای گوشیشه.مادرم هم نشسته بود و با مرجان صحبت میکرد و مرجانم هم درحال ارایش کردن بود .مرجان از بعد ازدواجش هم هنوز موهای پسرونه داشت فقط با این فرق که موهاشورنگ میکرد .اخیرا موهاشو رنگ طلایی کرده بود .
بعداز سلام کردن به مادرم و مرجان ..از مرجان پرسیدم :ایشالا کجا.؟
مرجان:بعدازظهر تولده دختره همسایمونه ماهم دعوت کرده.قراره با مامان بریم.
خلاصه گذشت و رفته رفته به اون لحظه نزدیک میشدم.
ظهر بود ناحار خوردیم...من رفتم تا یه چرتی بزنم
قبلش هم مادرم رفت بازار تابرای بچه همسایه کادو بخره.
رفتم اتاق دراز کشیدم ساعت حدود13:30ظهر بود
گرم خواب شدم ...
تو اوج خواب بودم که دیدم صدایی به گوشم میاد.
اروم اروم از خواب بیدار شدم و گوشمو تیز کردم که ببینم چه خبره که ناگهان شنیدم که میگن: دوستان عزیزم امیدوارم حالتون خوب باشه.
میخوام این داستان واقعی رو واسه شما هم تعریف کنم .
باور کنید الان نزدیک به سه ماه هست که بعداز اون اتفاق اصلا خواب درست و حسابی به چشمام نیومده و همش به فکر اون صحنه ها میوفتم.
من اسمم بهروز و یه برادر دارم که با اختلاف 2سال از من کوچکتره و یه خواهر دارم که 2سال از من بزرگتره.
اگر بخوام به سن بگم من 32وبرادرم30وخواهرم
34سالشه.
اسمه برادرم شهروز و اسم خواهرم مرجان .

بزارید اول یه مقدمه پیش از اتفاق بهتون بگم.
میخوام خصوصیات هر کدومو براتون توصیف کنم.
من خودم ادمه صبرو با اخلاق و دلسوزم و خیلیا از این اخلاقم سواستفاده میکنن.

شهروز برادرم کاملا پسره خوب اما جدی و زرنگ و یه کم شیطون هستش.
خواهرم مرجان هم یه ادمه بسیار تند و بد اخلاق و زود جوش هست و اهل شوخی زیاد نیست.
حالا میخوام ویژگی ظاهری رو براتون بگم
من خودم ظاهر معمولی دارم و قابل توصیف نیست.
برادرم شهروز یه ادمی با قد حدود188و لاغر اندام .ولی بگم قدرت بدنیه بالایی داره اخه تو دوران اول جوونیش بدنسازی کار میکرد و همون باعث شده بود قدرت بدنیش بالا بره اما دیگه 3سالی بود که باشگاه نمیرفت.از نظره قیافه هم خوبه.
...

خلاصه.....
اواخر بهمن ماه امسال بود مرجان اومده بود خونمون و پسرشم گذاشته بود خونه مادرشوهره سابقش.
و خودشم اومده بود خونه ما.
شهروز برادرم بیشتر تو مجازی فعالیت میکرد و مدام دنباله زنان خراب و صیغه ای میگشت اما از شانسش یا گیر نمیاوردو اگرم گیر میاورد پول زیاد ازش میخواستن و بعضی وقتا به من میگفت :بهروز خانوم سراغ نداری منم میگفتم نه سراغ ندارم.
شهروز میخواست شب بخوابه تو حال خونه میخوابید و من بعضی وقتا به حوای اب خوردن بلند میشدم میدیدم که دستش زیره شلوارش با کیرش ور میرفت.یه جورایی بدجوری تو کف بود چون قبلا هم زن داشت حسابی از لحاظ جنسی اذیت میشد.

همونطور که گفتم مرجان اومده بود خونمون تا چند روزی بمونه خونمون.
اتفاقات از این لحظه به بعد شروع شد.
صبح زود بود برای ازمایش رفته بودم ازمایشگاه و
ازمایش دادم و برگشتم خونه.درو باز کردم رفتم تو دیدم مادرم و مرجان و شهروز مشغوله سرگرم گوشی هستن .منم به خاطره ازمایش خونی که داده بودم زیاد حال نداشتم و رفتم تو اتاق دراز کشیدم.
نزدیکای ظهربود که دیدم صدای مادرم و مرجان بلند شد و باهم بحث میکردن...از این به بعد با زبون خودشون میگم.
مادرم:صدبار بهت گفتم از این شلوارا نپوش.
مرجان:چیکار کنم خوب شلوار باز ندارم برام بخر بپوشم.
مادرم:از اون بچگیت بهت میگفتم اونجوری توخونه من اونجوری نگرد با اون لباسات.. هروقت رفتی خونه خودت ازاد باش.
مرجان:خوب دیگه بس کن.ناراحتی بلندشم برم خونم
اه اه همش دوست داری گیر بدی .
خلاصه کم کم اروم شدن.
یه چند دقیقه ای گذشت تو عالم خواب و بیداری بودم که یهو دیدم شهروز وارد اتاق شد و به طرفه رختخواب رفت و ناگهان چشمم افتاد به پایینه شهروز.عجب کیری داشت ...نمیدونم چرا شق کرده بود.یه بالشت برداشت وبا یه پتو و رفت تو حال که بخوابه.کنجکاو شدم از جام بلند شدم رفتم تو حال تا ببینم چه خبره.
مرجان با مادرم داشت تو اشپزخانه غذا درست میکرد و شهروز هم تو حال خوابیده بود رفتم سمته اشپزخانه تا یه لیوان اب بخورم که ناگهان ناخوداگاه چشمم خورد به کونه مرجان افتاد.وای عجب کونی داشت مرجان.یه شلوار جین مشکی پوشیده بود .از بس کونش بزرگ بود شلوار داشت جر میخورد .تازه فهمیدم که بحث مادرم با مرجان سر چی بود و از همه مهمتر راست کردن وشق کردن شهروز.
خلاصه اون روز گذشت و فردااون روز که برای من یه کابوس بود فرا رسید.
صبح بود بلند شدم رفتم صبحانه بخورم که دیدم طبق معمول شهروز پای گوشیشه.مادرم هم نشسته بود و با مرجان صحبت میکرد و مرجانم هم درحال ارایش کردن بود .مرجان از بعد ازدواجش هم هنوز موهای پسرونه داشت فقط با این فرق که موهاشورنگ میکرد .اخیرا موهاشو رنگ طلایی کرده بود .
بعداز سلام کردن به مادرم و مرجان ..از مرجان پرسیدم :ایشالا کجا.؟
مرجان:بعدازظهر تولده دختره همسایمونه ماهم دعوت کرده.قراره با مامان بریم.
خلاصه گذشت و رفته رفته به اون لحظه نزدیک میشدم.
ظهر بود ناحار خوردیم...من رفتم تا یه چرتی بزنم
قبلش هم مادرم رفت بازار تابرای بچه همسایه کادو بخره.
رفتم اتاق دراز کشیدم ساعت حدود13:30ظهر بود
گرم خواب شدم ...
تو اوج خواب بودم که دیدم صدایی به گوشم میاد.
اروم اروم از خواب بیدار شدم و گوشمو تیز کردم که ببینم چه خبره که ناگهان شنیدم که میگن:

هناز با لحن خشن و تند.. ولی با صدای اروم.
مرجان:شهروز ولم کن کثافت...به خداا دادمیزنمااا
صدایی از شهروز نمیشنیدم و فقط مرجان داشت حرف میزد...
مرجان:ای بابا ول کن شهروز ...اای نکن کثافت.
که ناگهان یه صدای (شاپ) به گوشم خورد که انگار به صدایی شبیه به سیلی زدن .
متعجب مونده بودم که چه خبره از طرفیم کجکاو بودم برم ببینم چی شده.
مجددا
مرجان:شهروزه بیشعور ...نفهم...اشغال الان بهروز بیدار میشه ها.
شهروز: خفه شو انقدر زر نزن ...زود تموم میشه.
من هی کنجکاوتر شده بودم و دیگه تحمل اون حرفارو نداشتم از رختخواب بلند شدم و اروم اروم بدون این که صدایی در بیارم رفتم پشت دره اتاق و اروم سرکشی کردم و تو حاله خونه رو دیدم که ناگهان چی دید....وای وای...انگار داشتم خواب میدیم .اصلا باور نمیکردم که برادرم انقدر حرومزاده باشه.
شهروز نشسته بود رو مبل سه نفره و مرجانو به زور نشونده بود رو پاهاش و داشت با دو دستاش سینه های مرجانو میمالید و مرجانم هرکاری میکرد که فرار کنه نمیتونست.
مرجان با نگاهی خشن و اخمالو شاهد کارای شهروز بود و دیگه حرفی نمیزد.و شهروز به مالش سینه های مرجان داشت ادامه میداد.من حس کردم که مرجان دیگه شل شده بود و کم کم دست از مقاومت برداشت اما هنوز از قیافه مرجان معلوم بود که رضایتی به این کار نداشت...یه مقدار که سینه های مرجانو مالید اروم دستشو برد لای پای مرجان و شروع کرد از روی شلوار جین کوسه مرجانو با انگشتتش میمالید.
مرجان کم کم چشماش خمار شده بود و انگار داشت تحریک میشد.
مرجان:اه اه...ولم کن...اه
یه مقدار که کوسه مرجانو مالید بهش گفت:
شهروز:پاشو..پاشو..
مرجان:چیه؟
شهروز دستای مرجانو گرفت از روی پاهاش بلندش کرد و خودشم پاشد.شهروز،مرجانو رو مبل سه نفره
مدل داگی یا همون مدل چهار دست و پا کرد و شلوار و شورت مرجانو به زور از پاهاش دراورد
مرجان در همون حال برگشت ونگاهی به شهروز کرد و گفت:
مرجان:شهروز میخوای چیکار کنی؟
شهروز:میخوااام کون بکنم.
مرجان:نه...نمیخوام..ولم کن...من خواهرتم...خجالت بکش...
شهروز:خفه شو...بدجوری تو کفم...نترس همین یه باره...
مرجان دیگه جواب نداد چون میدونست بی فایدس .
مرجان از طرفیم به خاطره ابروش نمیتونست صدایی در بیاره...نا گفته نمونه مرجان کلی هم ارایش غلیظ کرده بود و اماده تولد رفتن شده بود.
خلاصه...
شهروز شلوارو شرت مرجان دراورده بود.
که دیدم شهروز رفت سمته اشپزخونه و برگشت دیدم شیشه روغن زیتون تو دستش اومد سمته مرجان.
مرجان و شهروز در حالت نیم رخ به من بودن و کاملا نمای نیم رخ میتونستم جفتشونو ببینم.
مرجان در حالت چهار دست وپا بود شهروزم درب شیشه روغن زیتونو باز کرد و کمی از روغن به انگشتش زد و شروع کرد مالیدن به سوراخ کونه مرجان...شهروز خیلی حرفه ایی بود و مدام انگشتاشو میکرد تو کونه مرجان و درمیاورد و مرجانم شروع به ناله کرد.
مرجان:ااااییییی...ااااای...نکن شهروز...ااااییی
شهروز هم اهمیتی نمیداد و انگشتاشو تند تند میکرد تو کونه مرجان...
مرجان:اوووویی...اااااخ...شهروز من تاحالا از عقب ندادم...نکن...اووووووخخخ...ووووویی
شهروز:حیف این کون نیست کیر توش نره...
که یهو شهروز موهای مرجانو گرفت تو مشتش به حالت اعصبانیت با صدایی خشن اروم گفت :
شهروز:انقدر زر نزن...پولشو میدم
مرجان دیگه از ترسش چیزی نگفت...
شهروز یه پنج دقیقه ای بود داشت با سوراخ کونه مرجان ور میرفت و انگار ظاهرا دیگه حسابی کونه مرجان جا باز کرده بود...
شهروز مجددا شیشه روغن زیتونو برداشت و دوباره روغن زیتون ریخت کفه دستاش و شروع کرد مالیدنه لپه کونه مرجان....وااااااااای چه لپایی داشت
هرچی از کونه مرجان بگم کم گفتم...لپای کونه مرجان هرکدوم اندازه یه طالبی بزرگ بود و شهروز قشنگ با روغن زیتون چرب و براقشون کرده بود و قشنگ اون کونه مرجانو اماده کیر کرده بود.
من هم دیگه شهوتی شده بودم و هر لحظه امکان داشت ابم بیاد...
خلاصه...
مرجان هم یه جورایی به نفس نفس افتاده بود حالا نمیدونم از روی ترس بود یا از روی شهوت.
خیلی دوست داشتم منم اونجا یه حالی میکردم اما هرچی فکر کردم فهمیدم الان با دیدن من شاید بترسن و منصرف بشن واسه همین به همین نگاه کردن یواشکی هم قانعه بودم.
شهروز بهد از مالش کون گنده مرجان شلوارشو در اورد و کیرش کاملا راست شده بود و شرتشم کشید پایین ودراورد که ناگهان کیره راستش به چشم خورد ....وای وای...چی بگم از اون کیره کلفتش خدا به داده مرجان برسه...قشنگ پشماشو زده بود تمیز کرده بود فکر کنم سایزه کیرش 19یا 20سانتی میشد نسبتا کلفتم بود.
مرجان در همون حالت با قیافه خشن و اخمالو برگشت و چشماش که به کیره شهروز خورد چشماش گرد شد و مات کیره شهروز بود تو همین حال شهروز روغن زیتونو برداشت و ریخت کفه دستش و قشنگ کیرشو چرب کرد...
من از میترسیدم که الان مادرم برسه و ببینه.از طرفیم نمیخواستم این صحنه هارو از دست بدم.
خلاصه
شهروز بعد از این که کیرشو حسابی چرب کرد رفت پشت مرجانو شروع کرد اروم کیرشو میمالید لای چاک کونه مرجان
مرجان:واااای....چقدر کلفته...
شهروز یه کمی که کیرشو لای چاک کونه مرجان مالید کله کیرشو گرفت تو مشتش و گذاشت دمه سوراخ کونه مرجان و فشار داد...هی فشار فشار...فشار داد.
ظاهرا تو نمیرفت و مرجان درد میکشید...برخلاف کون بزرگش سوراخش تنگ بود...
مرجان:اااااخ....ااااااااااااااای.....اوووووووه....یواش
شهروز با کف دستش زد رو لپه کونه مرجان و یه صدای شلپ پیچید تو خونه که مرجان به شهروز نگاهی کرد و گفت:
مرجان:اروم تر دیووونه الان بهروز بیدار میشه...
شهروز:کونتو شل کن که بره تو ...شل کن شل
دوباره کیرشو گرفت تو دستش سرشو گذاشت دمه سوراخ فشار داد که یهو مرجان ااااااهه عمیقی و طولانی کشیداز درد چشماش گرد شده بود.
مرجان:اااااااااااااااااااااااایییییییییییییییییی....اه ه ه ه ه
من که دیدی به سوراخ نداشتم فقط احساس کردم که کیرش کمی رفت تو و از قیافه و ناله مرجان فهمیدم کیرو دادتو کون بالاخره.
مرجان در حاله ناله کردن بود و شهروزم خودشو ثابت در همون حال نگه داشته بود تا قشنگ جا باز کنه.

هناز در همون حالت نگاهی به شهروز کرد وگفت:
مرجان:اااااااااااااااخ.....ااااااااااااااااااااه ه...درش بیار
واااااای
شهروز دوباره یه سیلی رولپه کونه مرجانزد وگفت:
شهروز:کوووونه تنگی داریاااا...جاااااان
مرجان:اوووووووووخ...ااییییییییی...درش بیار اشغال...پاره شدم
شهروز کیرشو کشید بیرون یه ماچ از لپه کونه مرجان کرد و دوباره روغن زیتون ریخت رو کیرش و دوباره سرع کیرشو گذاشت و فشار داد...به زور و فشار دوباره کله کیرشو کرد تو و شروع کرد فشار دادن و اروم اروم کیرشو تا ته کرد تو کونه مرجان....
مرجان:اوووووووووووووووف...وااااایییییی....
اه ه ه ه ه ....پاره شدم لااااااااامصب
شهروز:اه ه اه...اوووه ...چه کونه داغیییه...اه
شهروز یواش یواش یواش شروع کرد تلمبه زدن. خیلی اروم اروم عقب جلو میکرد .و ظاهرا دیگه کونه گنده مرجان جا باز کرده بود...
مرجان:اه اه اه...ااااااخ....اااااخ.....اهههههههههه
شهروزم واسه اینکه کارش راحتر بشه دستشو انداخته بود لای لپکونشو از هم باز کرده بود تا راحتر بره و بیاد.
یواش یواش تلمبه میزد....
مرجان:اوووووی ...اووووووف ...کیرت خیلی کلفته بسه دیگه پارم کردی....
شهروز تو همون حال نیش خندی زد و گفت:
شهروز:اااااااه....ای جاااااان...نوش جونت ابجی...
تازه اولشه...
مرجانسرشو تکون تکون دادو گفت:
مرجان:ای خدااااااا....اه ه ه ...بسه....وااااای
شهروز دستاشو از لای کونه مرجان برداشت وبا دست چپشو یه سیلی محکم به لپ کونه مرجان زد
مرجان:اه ه ه
شهروز :اوووه....این کونو باید گااااااییید.
شهروز شروع کرد تلمبه هاشو تندتر کرد و دستاشو گذاشته بود رو لپای کونه مرجان تلمبه میزد.لامصب هر ضربه که میزد موج میوفتاد رو کونه مرجان اخه تا ته و محکم تلمبه میزد.
دیگه یواش یواش درد برای مرجان تبدیل شده بود به لذت و داشت حال میکرد.
جوری شده بود که صدای تلمبه و صدای شلپ وشلوپ داشت میپیچید تو خونه.انگار نه انگار ادم تو خونس.
مرجان: اه اه اه اه....اوووووف...ارومتر ارومتر...ااااخ...اوووووه....بکن...بکن....جیگرتو...اه ه...
شهروز:اه اه اه.....اوووووووووف...چه کونی هستی....حیفه این کون دسته اون اشغال افتاده بود....واااااای
شهروز کیرشو دوباره کشید بیرون و دوباره روغن زد و دوباره کیرشو کرد تو کونه مرجان....شروع کرد تلمبه هاشو تندتندتند کردن....و صدای ناله و صدای شلپ وشلوپ قشنگ پیچیده بود تو خونه. صدای اخ و اوخ مرجانم که هی بالاتر میرفت.
مرجان لباس و سوتینشو د نیورده بود و همین باعث شد که شهروز پایینه لباس مرجانو مشت کنه تو مشتش و محکم و تندتندتندتند تلمبه بزنه
وای وای چه غوغایی بود فکر نمیکردم انقدر حشری باشن....انگار از قطعی اومده بودن...
تو دلم گفتم الان سروصداشون میره طبقه بالا ...
نمیدونستم چیکار کنم.
تلمبه های شهروز وحشناک بود....تندتند و محکم.لامصب ارضا هم نمیشد...کمره سفتی داشت
مرجان هم دیگه کاملا حشری و بی خیال دنیا و دیگه با صدای بلند ناله میکرد.
شهروز قشنگ از لباسش گرفته بود و تلمبه میزد و مرجانم چشم تو چشم شهروز
مرجان:اااااااااایییییی....جووووووووووون....بکبن بکن...بکن...داداشی...بکن....جیگرتو....بکن....
شهروز:اهههههههههههه....جوووون...فدای این کونت بشم.....جوووون....
شهروز لباسه مرجانو ول کرد و همون که کیرش تو کونه مرجان بود لباسشو داورد و لخت شد....و جفت دستاشو حلقه کرد دوره گردنه مرجان و شروع کرد
تندتندتندتند و محکم محکم ....شلپ شلپ شلپ شلوپ تلمبه میزد....
مرجان:اه اه اه اه اه اه اه....اووووووووووووووف ...گاییدی...گاییدی ..کونمو گاییدی...ارومتر...اشغااااااال...اه...گاییدیییی..
جرررررررم دادیییییی....اووووووووووویییییی
شهروز سرعتشو اروم کرد و تلمبه هاش اروم شد
جفتشون از حال زیاد عرق میرختن انگار 120دقیقه تو زمین فوتبال دویدن.
شهروز کیرشو در اورد و مرجانو بلند کرد و نشوندش رو دسته کاناپه ....اخه مبلامون از این کناپه ها کا دستهاش پهنه بود و کاملا جای نشستن یه ادم هستش.لباسه مرجانو دراورد ولی سوتینش دست نزد.
مرجانو نشوند و یه پاشو انداخت رو اون یکی پاش جوری که کونشو رو به بالا بود و دیگه کاملا چهره تو چهره بودن....اما من فقط به کیرو کونه مرجان دید داشتم و دیگه نمیتونستم قیافشونو ببینم اما صداشونو میشنیدم...
لامصب مرجان عجب کونی داشت واقعا نوش جونه شهروز...
خلاصه...
شهروز جاشو درست کرد و دوباره روغن زیتون زد رو کیرش دوباره کیرشو کرد تو کونه مرجان...
قشنگ داشتم میدیدم...که چجوری تلمبه میزنه
مرجان:اه اه اهههه...بکن...بکن...تندتندتند بکن...
شهروز:جوووون....نمیتونم....الان ابم میاد
مرجان:چیه....تنگه....نمیتونی بکنی....اه ه ه
شهروز:تو این حالت کون تنگ میشه...پاشو پاشو..
شهروز دستای مرجانو گرفت بلندش کرد...شهروز خودش نشست رو مبل و از مرجان خواست بره بشینه روش....مرجانم از خدا خواسته رفت نشست رو کیره شهروز و کیره شهروز کرد تو کوسش....
شهروز دیگه خسته شده بود و رمقی نداشت واخمیتی نداشت که کیرش کجا رفته.
منم نمای دیدم بهتر شده بود قشنگ به پشته مرجان دید داشتم الخصوص اون کونه گندش....
خلاصه...یکمی دمه کوسشو روغن زد نشست رو کیر شهروز ...اولش اروم اروم بالا پایین میشد...
مرجان:اه اه اه....اه...جوووووون....جووون
من شهروز نمیتونستم ببینم فقط صداشو میشنیدم
شهروز:اهههههه....تندش کن عزیزم...اه ه اه
شهروز دستاشو قلاب کرد دوره کمره مرجان و بهش کمک کرد تا تندتند بالا وپایین بپره...
مرجان:اه اه اه اه اه.....جوووووووووون...اییییی
خوبه...اره....اه بکن....
مرجانم شروع کرد تندتندتندتند بالا و پایین پریدن لامصب چه موجی میخورد اون کونش...صدای شلپ شلوپ دوباره پیچید تو خونه....اون کونه گندشو بالاپایین مینداخت و کیره شهروزو تا تهش میبعلید.
شهروز هم در هوم حال محکم سیلی میزد در لپه کونش...
مرجان:اه اه....ای جاااااان...بکن بکن...
که یهو دیدم مرجان لمس شد و اروم گرفت انگار ارضا شده بود...یه دودقیقه توهمون حالت بی حرکت بودن ...و یکمی که گذشت مرجان بلند شد و شهروز مرجانو نشوند رو مبل و کیرشو گرفت جلوی دهنه مرجان گفت:

هزاد:بخورش...
مرجانم:شروع کرد ساک زدن...یه چنددقیقه ای تند تند خورد که یهو ابه شهروز پاشید رو صورتش...
کارشون که تموم شد.سریع خودشونو جمع جور کردن و منم خودمو زدم به خواب تا شک نکن.
از اون موقع تا الان این داستان کابوس شبهای منه.
ولی قول میدم اگر بازم همچین صحنه ای ببینم براتون تعریف کنم.

نوشته: بهروز
اوس علی
زندگی یه شهوته
     
  
مرد

 
با سلام خدمت همه . این داستان که میخوام تعریف کنم نمیدونم چرا دارم مینویسم. اما واسه خودم خیلی جالب و خاص بود . من یه خواهر دارم که از مادر دوتا هستیم اما رابطه خیلی خوبی با هم داشتیم . و اون ازدواج کرده این داستان بر میگرده به تقریبا ۱۲ سال پیش من ومن اون موقع حدود ۲۶ ساله بودم . و اون یک سال از من بزرگتر بود . این خواهر من خیلی تو دل برو و خوب بود من خیلی باهاش راحت بودم . اون مشروب هم میخورد گه گاهی . البته اینا بعدا فهمیدم . یه مدتی رفته بودم تو فکرش . خیلی بدن سفید و جذابی داشت . گه گاهی به هر روشی بود دیدش میزدم . خیلی دوستش داشتم یه حس خیلی قریبی بود . یادم میاد یه موقعی که میرفتم خونشون و شوهرش سر کار بود و من میرفتم حمام بهش میگفتم میتونی کمر من را لیف بزنی اونم میومد و فقط من که شرت تنم بود را لیف میزد و من همون موقع کیرم راست میشد البته پشتم بهش بود و میرفت و من تو کفش میموندم .یه روز اون اول رفت حمام و من بعدش رفتم که از سوراخ کلید دیدش زدم تو سالن با یه دامن کوتاه نشسته بود و رفته بود دامنش بالا و من کلی حال میکردم .خلاصه با رویای اون کلی حال میکردم . وقتی که میومد خونمون چون اتاق کم داشت خونمون اون تو سالن میخوابید و من هم به بهانه تلویزیون همونجا میخوابیدم کنارش تقریبا یک متری فاصله و شب تا صبح دیدش میزدم گه گاهی یعنی خوابم بهش نزدیک میشدم و اون دست یا پاهاش بهم میخورد چون اکثر یا با شلوارک میخوابید یا با دامن من باین رویا که کنارش خوابیدم تا صبح بیدار بودم . خلاصه گذشت اون زمان البته اتفاقات قشنگ دیگه هم افتاد واسم که حوصله شما سر میره که تعریف کنم. گه گاهی من ویسکی داشتم با هم یکمی میخوردیم. یه روز دیگه خیلی تو فکرش بودم . تو اتاق خودم دیگه تلویزیون و ماهواره و... گذاشته بودم و یک تخته دو نفره بود. بهش گفتم بیاد خونمون بمونه چون شوهرش ماموریتی رفته بود بیرون از شهر . اون هم امد سر شب بود و من زودتر امدم بودم خونه . خلاصه شام را با بقیه اعضا خوردیم و حدود ساعت ۹ شب رفتیم تو اتاق من. چون اتاق من پاتوق ما بود چون تا با من میومد تو اتاق یه سیگار هم از من میکشید. خلاصه اون شب رفتیم تو اتاق و من اون شروع کردیم به خوردن مشروب و سیگار کشیدن که خیلی گیرایی رفت بالا یکم که خوردیم زدم کانال ماهواره و یه چندتا کانال سکس بود اوردم و گفتم ا ببخشید متوجه نشدم که گفت اشکال نداره . خلاصه خیلی گیج شدیم و یکم هم با هم رقصیدیم که خیلی خوب بود ساعت دیگه شده بود ۱۲ شب و داشتیم اماده خواب میشدیم بهش گفتم نرو تو سالن که کسی متوجه نشه . گفت باشه و رفت لباس راحت تر که یه دامن تا زانو پوشید و اومد و با هم رو تخت دراز کشیدیم و مشغول خنده و سیگار شدیم خیلی مست شده بودیم یکم بعد اون خوابش برد و من فقط دید میزدمش چهره جذاب و بدن تو پر اما نه چاق اون را نگاه میکردم و لذت میبردم . تا اینکه رفتم و لامپ اتاق را خاموش کردم اما شب خواب روشن بود حال عجیبی داشتم . من هم پیشش با فاصله حدود نیم متر خوابیدم رو به من خواب بود . اون کلا تو خواب خیلی حرکت میکنه نفهمیدم چی شد که دیگه نفسش به صورتم میخورد و من شهوت سر تا پام را پر کرده بود .من هم با یه رکابی و یه شلوارک خوابیده بودم . که دستش افتاد روی شونم خواب بود من هم سرم را گذاشتم بین سینه هاش یه تاپ باز پوشیده بود بوی عطربدنش دیوانم کرده بود خیلی خورده بودیم مست مست بودیم که احساس کردم سرم را بیشتر بین سینه های سفیدش فشار داد . من جرات پیدا کردم دستم را انداخت به کون تپلش و فشارش دادم به سمت خودم . یه تکون خورد ترسیدم که بیدار بشه و من بی حرکت موندم یکم که گذشت دستم را بردم سمت پاهاش و نوازش کردم و رفتم بالاتر از طرف پاچه شلوارکش . دستم خورد به شرتش و از لای اون شورت خورد به کسش که باز یه تکون خورد خیلی ترسیدم و سریع دستم را در اوردم . که یکدفعه پشتش را کرد به من یه یک ربعی جرات دست زدن بهش را نداشتم بعد خودم را چسبوندم به کونش و اروم گرفتمش تو بغلم کیرم داشت میترکید تو بغلم بود .که دستم را از طرف کونش بردم تو شرتش و باز دستم خورد به کوس نرمش و این بار اروم یکم مالیدمش. اروم شلوارکش را کشیدم پایین خیلی سخت بود اونقدر که شرتش معلوم بود و بعد شرتشداشتم دیوونه میشدم او کون سفید و برفی الان پیشم بود البته خیلی با حتیاط و زمان بر بود این کارها .بعد کیرم را اروم گذاشتم لای پاش که متوجه شدم داره تکونا ریزی میخره با کیرم فهمیدم اون هم بیداره یکم جرات گرفتم کوسش یکم مو داشت اما خیس شده بود اروم از پشت کیرم را با دست هدایت کردم تو کسش که دیدیم داره تکون میخوره باز هم خیلی میترسیدم که دیدم یه ناله ریزی کرد به خودم گفتم از کس نباید بکنم که ابم نریزه توش . تو همین فکرا بودم که دیدم میخواد تکون بخوره سریع کیرم را در اوردم و پشت بهش خوابیدم که اون هم رو به شکم خوابید راستش من عاشق کونش خیلی بودم یکم که گذشت باز رفتم سراغش و این دفعه خیلی خطرناکتر شلوارکش و شرتش را تا پایین کشیدم وپاهاش باز بود نفهمیدم یعنی چی اروم کیرم را اب دهن زدم و خواستم بزارم تو کونش که تکون بدی خورد و من باز خودم را زدم بخواب وقتی باز چشمام را باز کردم دیدم شلوارک و شرتش بالا کشیده. هم خوب بود هم بد چون این دفعه صورتش به طرفم بود و من دیگه از پشت میتونستم کسش را بکنم را از دست داده بودم خلاصه باز اروم شلوارک و شرتش را کشیدم پایی صورت به صورت بودیم که یکدفعه پشتش را کرد بهم و من این بار کیرم را کردم تو کسش و هی تلمبه زدم تقریبا دیگه حس میکردم که داره خودش تکون میخوره یک لحظه شنیدم که گفت میگم میگم اما خودش هی تکون میخورد فهمیدم که کاملا بیداره و داره کس میده خودش چون مست بودم خیلی دیر ابم میومد و اون هم لذت میبرد ابم که اومد ریختم به کمرش و بغلش کردم و نفهمیدم چی شد که خوابم برد صبح پا شدم دیدم شلوارکم بالا هستش و خواهرم هم نیست فهمیدم که دیگه کاملا درک کرده . تا ظهر که رفت خونشون از اتاق نیومدم بیرون تا چند وقت هم اگه میومد خونمون من نبودم دیگه زنگ بهم نمیزدیم تا اینکه یک روز خونمون دیدمش بغلم کرد و گفت کم پیدا شدی من خجالت میکشیدم . خلاصه این اولین و اخرین سکسم بود باهاش که همیشه تو یادم هست و نمیتونم بهش فکر نکنم جذابترین و جالبترین رابطه من با اون بود خیلی دوست دارم باهاش باز حال کنم اما نمیشه
     
  
مرد

 
با سلام خدمت همه . این داستان که میخوام تعریف کنم نمیدونم چرا دارم مینویسم. اما واسه خودم خیلی جالب و خاص بود . من یه خواهر دارم که از مادر دوتا هستیم اما رابطه خیلی خوبی با هم داشتیم . و اون ازدواج کرده این داستان بر میگرده به تقریبا ۱۲ سال پیش من ومن اون موقع حدود ۲۶ ساله بودم . و اون یک سال از من بزرگتر بود . این خواهر من خیلی تو دل برو و خوب بود من خیلی باهاش راحت بودم . اون مشروب هم میخورد گه گاهی . البته اینا بعدا فهمیدم . یه مدتی رفته بودم تو فکرش . خیلی بدن سفید و جذابی داشت . گه گاهی به هر روشی بود دیدش میزدم . خیلی دوستش داشتم یه حس خیلی قریبی بود . یادم میاد یه موقعی که میرفتم خونشون و شوهرش سر کار بود و من میرفتم حمام بهش میگفتم میتونی کمر من را لیف بزنی اونم میومد و فقط من که شرت تنم بود را لیف میزد و من همون موقع کیرم راست میشد البته پشتم بهش بود و میرفت و من تو کفش میموندم .یه روز اون اول رفت حمام و من بعدش رفتم که از سوراخ کلید دیدش زدم تو سالن با یه دامن کوتاه نشسته بود و رفته بود دامنش بالا و من کلی حال میکردم .خلاصه با رویای اون کلی حال میکردم . وقتی که میومد خونمون چون اتاق کم داشت خونمون اون تو سالن میخوابید و من هم به بهانه تلویزیون همونجا میخوابیدم کنارش تقریبا یک متری فاصله و شب تا صبح دیدش میزدم گه گاهی یعنی خوابم بهش نزدیک میشدم و اون دست یا پاهاش بهم میخورد چون اکثر یا با شلوارک میخوابید یا با دامن من باین رویا که کنارش خوابیدم تا صبح بیدار بودم . خلاصه گذشت اون زمان البته اتفاقات قشنگ دیگه هم افتاد واسم که حوصله شما سر میره که تعریف کنم. گه گاهی من ویسکی داشتم با هم یکمی میخوردیم. یه روز دیگه خیلی تو فکرش بودم . تو اتاق خودم دیگه تلویزیون و ماهواره و... گذاشته بودم و یک تخته دو نفره بود. بهش گفتم بیاد خونمون بمونه چون شوهرش ماموریتی رفته بود بیرون از شهر . اون هم امد سر شب بود و من زودتر امدم بودم خونه . خلاصه شام را با بقیه اعضا خوردیم و حدود ساعت ۹ شب رفتیم تو اتاق من. چون اتاق من پاتوق ما بود چون تا با من میومد تو اتاق یه سیگار هم از من میکشید. خلاصه اون شب رفتیم تو اتاق و من اون شروع کردیم به خوردن مشروب و سیگار کشیدن که خیلی گیرایی رفت بالا یکم که خوردیم زدم کانال ماهواره و یه چندتا کانال سکس بود اوردم و گفتم ا ببخشید متوجه نشدم که گفت اشکال نداره . خلاصه خیلی گیج شدیم و یکم هم با هم رقصیدیم که خیلی خوب بود ساعت دیگه شده بود ۱۲ شب و داشتیم اماده خواب میشدیم بهش گفتم نرو تو سالن که کسی متوجه نشه . گفت باشه و رفت لباس راحت تر که یه دامن تا زانو پوشید و اومد و با هم رو تخت دراز کشیدیم و مشغول خنده و سیگار شدیم خیلی مست شده بودیم یکم بعد اون خوابش برد و من فقط دید میزدمش چهره جذاب و بدن تو پر اما نه چاق اون را نگاه میکردم و لذت میبردم . تا اینکه رفتم و لامپ اتاق را خاموش کردم اما شب خواب روشن بود حال عجیبی داشتم . من هم پیشش با فاصله حدود نیم متر خوابیدم رو به من خواب بود . اون کلا تو خواب خیلی حرکت میکنه نفهمیدم چی شد که دیگه نفسش به صورتم میخورد و من شهوت سر تا پام را پر کرده بود .من هم با یه رکابی و یه شلوارک خوابیده بودم . که دستش افتاد روی شونم خواب بود من هم سرم را گذاشتم بین سینه هاش یه تاپ باز پوشیده بود بوی عطربدنش دیوانم کرده بود خیلی خورده بودیم مست مست بودیم که احساس کردم سرم را بیشتر بین سینه های سفیدش فشار داد . من جرات پیدا کردم دستم را انداخت به کون تپلش و فشارش دادم به سمت خودم . یه تکون خورد ترسیدم که بیدار بشه و من بی حرکت موندم یکم که گذشت دستم را بردم سمت پاهاش و نوازش کردم و رفتم بالاتر از طرف پاچه شلوارکش . دستم خورد به شرتش و از لای اون شورت خورد به کسش که باز یه تکون خورد خیلی ترسیدم و سریع دستم را در اوردم . که یکدفعه پشتش را کرد به من یه یک ربعی جرات دست زدن بهش را نداشتم بعد خودم را چسبوندم به کونش و اروم گرفتمش تو بغلم کیرم داشت میترکید تو بغلم بود .که دستم را از طرف کونش بردم تو شرتش و باز دستم خورد به کوس نرمش و این بار اروم یکم مالیدمش. اروم شلوارکش را کشیدم پایین خیلی سخت بود اونقدر که شرتش معلوم بود و بعد شرتشداشتم دیوونه میشدم او کون سفید و برفی الان پیشم بود البته خیلی با حتیاط و زمان بر بود این کارها .بعد کیرم را اروم گذاشتم لای پاش که متوجه شدم داره تکونا ریزی میخره با کیرم فهمیدم اون هم بیداره یکم جرات گرفتم کوسش یکم مو داشت اما خیس شده بود اروم از پشت کیرم را با دست هدایت کردم تو کسش که دیدیم داره تکون میخوره باز هم خیلی میترسیدم که دیدم یه ناله ریزی کرد به خودم گفتم از کس نباید بکنم که ابم نریزه توش . تو همین فکرا بودم که دیدم میخواد تکون بخوره سریع کیرم را در اوردم و پشت بهش خوابیدم که اون هم رو به شکم خوابید راستش من عاشق کونش خیلی بودم یکم که گذشت باز رفتم سراغش و این دفعه خیلی خطرناکتر شلوارکش و شرتش را تا پایین کشیدم وپاهاش باز بود نفهمیدم یعنی چی اروم کیرم را اب دهن زدم و خواستم بزارم تو کونش که تکون بدی خورد و من باز خودم را زدم بخواب وقتی باز چشمام را باز کردم دیدم شلوارک و شرتش بالا کشیده. هم خوب بود هم بد چون این دفعه صورتش به طرفم بود و من دیگه از پشت میتونستم کسش را بکنم را از دست داده بودم خلاصه باز اروم شلوارک و شرتش را کشیدم پایی صورت به صورت بودیم که یکدفعه پشتش را کرد بهم و من این بار کیرم را کردم تو کسش و هی تلمبه زدم تقریبا دیگه حس میکردم که داره خودش تکون میخوره یک لحظه شنیدم که گفت میگم میگم اما خودش هی تکون میخورد فهمیدم که کاملا بیداره و داره کس میده خودش چون مست بودم خیلی دیر ابم میومد و اون هم لذت میبرد ابم که اومد ریختم به کمرش و بغلش کردم و نفهمیدم چی شد که خوابم برد صبح پا شدم دیدم شلوارکم بالا هستش و خواهرم هم نیست فهمیدم که دیگه کاملا درک کرده . تا ظهر که رفت خونشون از اتاق نیومدم بیرون تا چند وقت هم اگه میومد خونمون من نبودم دیگه زنگ بهم نمیزدیم تا اینکه یک روز خونمون دیدمش بغلم کرد و گفت کم پیدا شدی من خجالت میکشیدم . خلاصه این اولین و اخرین سکسم بود باهاش که همیشه تو یادم هست و نمیتونم بهش فکر نکنم جذابترین و جالبترین رابطه من با اون بود خیلی دوست دارم باهاش باز حال کنم اما نمیشه
     
  
زن

 
بابام کارمند پتروشیمی کرمانشاه بود و 17 سالم بود که بازنشست شد من تعلق خاطر زیادی به کرمانشاه داشتم و دل کندن از اونجا برام سخت ولی بابام از بیکاری خسته شده بود و میخواست برگرده سر حجره فرش پدریش و داداشم هم درسش تموم شده بود پس تصمیم بر این شد که برگردیم شهر اباواجدادیمون تبریز هزارتا بهانه مختلف آوردم از ایکه برای کنکورم مشکل میشه که برم منطقه بالاتر و تا اینکه من اصلا ترکی بلد نیستم ولی بابام مصمم بود که برگرده و با برادرش که چندین سال بود قهر بوده باز هم آشتی کنه
کولبار سفر بستیم و بعد از خداحافظی از مادرم که کرمانشاه میموند به تبریز برگشتیم مادر بزرگم و عمم پادرمیونی کردن و بابام و عموم رو از قهر 7 ساله درآوردن من از اولش هم خوشم نمی اومد خونه عموم برم حالم از دختر عموم سارا که از من چندسال بزرگ تر بود بهم میخورد عموم پیشنهاد داده بود که من برم همون مدرسه ای که دختر عمو کوچیکم سحر اونجا درس میخونه مثل اینکه چاره ای نداشتم و باید با دختر عموم همکلاس بشم چون اون باید راهنما و کمکم باشه توی مدارس تبریز که اون موقع هنوزم بعضی وقتا ترکی صحبت میشد طولی نکشید که متوجه شدم همه این حقه ها و حرفا برای بازگشت به تبریز کار داداشم احسان بوده که چندین ساله با سارا دوسته و میخوان باهم ازدواج کنن بیشتر خشمگین بودم که به حرف داداشم گوش کرده بودن ولی من نه هر کمکی رو از طرف سحر پس میزدم ولی اون صبوری میکرد و بازم سعی میکرد همراهم باشه و کمکم کنه اخلاقش کپی زن عموم بود و توی صبوری همتا نداشت
بعد از چند وقت توی مدرسه کلا تنها شده بودم پس پی این اومدم که منم با سحر روابطمو ترمیم کنم تا بیشتر از این از بی همصحبتی نمردم فقط یک ماه گذشته بود که منو سحر تبدیل به بهترین دوستای هم شده بودیم و تموم جیک و پوک زندگیمون رو برای هم میگفتیم زن عموم و سحر دنبال این بودن پای منو به خونشون باز کنن منم دختری که مادرش از 1 سالگی ولش کرده بود و رفته بود همواره دنبال توجه بودم و از این حالت پیش اومده خوشم اومده بود و برای اولین بار بعد اینکه چند ماه بود که به تبریز اومده بودیم به خونه عموم رفتم
اولین باری که خونه ی عموم رفتم رو هیچوقت یادم نمیره عموم همش نازم رو میکشید و زن عموم برام بار و بندیل ترشی درست کرده بود تا اینکه در حموم باز شد و یه پسر قدبلند و عضلانی که حوله روی سرش بود خارج شد من که داشتم گیج میزدم رو عموم راهنمایی کرد و گفت:
سامانه عزیزم تازه از آلمان برگشته
فکر کنم نه فقط من بلکه بابام هم یادش نبود که سامان هم وجود داره کسی که توی سن 18 سالگی رفته آلمان رو هیچ کس دیگه به یاد نداره .جلو اومد و حولشو دست سحر داد منی که همیشه مغرور به قیافم بودم و جلوی هیچ احد وناسی کم نمی آوردم هول کرده بودم و عصبی به موهام دست میکشیدم با اون لهجه عجیب خ خ خ دارش احوال پرسی کرد و من هنوزم مبهوت اون چشمای سیاه درشتش بودم روی مبل نشسته بود و میوه میخورد و من زیرزیرکی یه نگاهایی بهش مینداختم تمام بدنم گرم شده بود یه جورایی قلبم گرم شده بود و عاشق دید زدنش شده بودم قیافش استاندارد های معمولی رو داشت ولی اون هیکل و رفتارش اونو 3 لول بالاتر برده بود و قلب بیجنبه منم تاپ تاپ سنگینی میکرد همیشه شوخی باهاش شوخی میکردم ولی بازم بهم اهمیت خاصی نمیداد مثل یه دخترعمو کوچولو که بعد 8 سال دیدیش و هیچی از 10 سالگی اون یادت نمیاد
منی کی از خونه عمو بیزار بودم حالا یک لحظه دوست نداشتم از اونجا بیرون بیام یه سره به بهانه اشکال درسی دور و برش بودم و بوشو به مشام میکشیدم از اینکه منو بچه در نظر گرفته بیزار بودم و دوست داشتم با لباس ها و رفتارم بهش بفهمونم که من اون الناز 10 ساله نیستم و الان دم و دستگاهی بهم زدم از درس فاصله گرفته بودم و کارم شده بود سامان و خودارضایی با فکر سامان همه فهمیده بودن یه چیزیم هست و یکسره سوال پیچم میکردن که کی توی سال کنکورش باشگاه میره و اینقدر به خودش میرسه ولی من یکسره باشگاه بودم و میخواستم خودمو بالاتر ببرم چیزی نمیخوردم و خودارضایی شدید از پام در آورده بود بابام باهام حرف میزد و میگفت اگه میخوای برگردیم کرمانشاه ولی من قلبم خونه عمو جامونده بود با هر سختی بود خودمو رسوندم و کنکور رو دادم چند روز بعد از کنکور منو و سحر احسان و سارا عقد کردن و همش جیک تو جیک هم بودن بابام برای روحیه من و مسافرت سارا و احسان پیشنهاد داد بریم مشهد و شمال یه دوری بزنیم کور از خدا چی میخواد دوتا چصم بینا
اوایل راه احسان و سامان جلو بودن و منو سحر جیک و تو جیک هم انقدر حرف زدیم که احسان و سارا بهمون توپیدن و از هم جدامون کردن و من رفتم صندلی جلو نشستم و احسان رفت عقب سحر بعد از 10 دقیقه خوابش برد و صدای خرو پفش بلند شد منم از اینکه احسان اینجور جلوی سامان خیطم کرده بود ناراحت بودم و چشمامو بسته بودم و مثلا خوابیده بودم صدای لایت موسیقی هم توی ماشین بود ولی یک لحظه صدای شلپی شنیدم و گوشام خیلی تیز شد کمی بیشتر خودمو توی صندلی فرو بردم که دید بهتری داشته باشم سارا که کنار در نشسته بود چشماشو بسته بود و صدای نفسای سنگینش به گوش میرسید کیف سارا جلوشو گرفته بود ولی صد در صد دست احسان توی شرتش بود و سرشم توی گردنش داغ کرده بودم سینه هام متورم شده بود و نوکش حتی از روی لباس هم معلوم بود از اونجایی که خیلی کم سوتین میپوشیدم سعی کردم شالمو روش بندازم که دیده نشه کمی پاهامو بهم فشار دادم و صدای حرکت سارا و احسان اومد و این بار دست سارا هم روی کیر احسان بود دوباره پاهامو بهم فشار دادم و دلم خواست که نگاهی به سامان کنم و تا به سمت اون نگاه کردم متوجه نگاهش به خودم شدم هول کردمو کمی از جام پریدم لب زد که نگاه نکن .پس اونم متوجهشون شده بود و همچنین متوجه من خجالت زده توی گوشه صندلی چپیدم و تا خود زنجان چشمامو باز نکردم
وارد هتل که شدیم سریعا رفتم توی دستشویی و دستمو به چوچولم رسوندم فشاری بهش دادم و تمام بدنم لرزید کسم خیس خیس بود وحشیانه میمالیدم ارضا شدن سرپا برام سخت بود ولی بعد از چند دقیقه احساس کردم داره ساخته میشه از کسم ساخته میشد و کل بدنمو فرا میگرفت و منو به نوک قله میرسوند دقیقا وقت ارضا شدن در دستشویی زده شد و صدای سامان اومد
.ده دقیقس چیکار میکنی بیا بیرون دیگه
و من همون لحظه با صدای سامان ارضا شدم و تمام بدنم میلرزید دستمو روی دیوار گذاشته بود و لبخندی روی لبم بود نمیتونستم سرپا وایسم و پاهام میلرزید خطوط کش شلوار لی روی دستم مونده بود و کل انگشتام خیس بود رخوت بدنمو گرفته بود و خوابم میومد فرصت نداشتم خودمو بشورم پس سریع دستمو شستم و خارج شدم دستمو قایم کرده بودم که سامان گفت
دستت چی شده؟
هیچی
مشکوک نگاهم کرد و من سریع خارج شدم ولی جلوی در دستشویی وایساده بود و با یه پوزخند و نگاه خاصی دنبالم میکرد سریعا توی تخت رفتم و سعی کردم اون رخوتو بیرون کنم ولی خوابم برد بعد از ظهر کمی توی شهر گشتیم و جاهای دیدنی رو رفتیم شب مو قع خواب احسان دوتا از تخت هارو بهم چسبوند و خودشو سارا سریع رفتن که بخوابن من تخت وسط خوابیده بودم و سامانو و سحرم کنارم صدای پچ پچ سارا و احسان میومد و من سحر دوباره شروع کرده بودیم به وراجی سامان خوابش برده بود و این بار دوباره با تشر سارا و احسان که خواستن بخوابیم و ساکت شدیم من بعد از ظهر خوابیده بودم و از طرفی میدونستم این دو تا بازم برنامه دارن خوابم نبرد به سامان فکر میکردم که دوباره صدای شلپ شلوپ و بوس احسان و سارا میومد از اینکه به اونا گوش بدم عذاب وجدان داشتم ولی بازم آروم دامنمو بالا کشیدم و دستمو به کوچولو رسوندم یک ربع بعد بازم داشتم اون پله پله لذت رو حس میکردم که دمر شدم و سینمو فشار دادم بیشتر به سامان فکر کردم و نوک سینمو فشار دادم و ارضا شدم سعی کردم صدام در نیاد و زیاد تکون نخورم ولی مثل اینکه موفق نبودم چون به محض اینکه چشمامو باز کردم برق چشمای سامان رو توی تاریکی دیدم هینی کشیدم و سریعا سرمو زیر ملافه قایم کردم همش به خودم فحش میدادم و خودخوری میکردم هنوزم صدای سارا و احسان میومد که به اونام یکم فحش دادم تا اینکه خوابم برد دیگه از این بدتر نمیشد
صبح آخرین نفر بیدار شدم و سحر داشت مسواک میزد و سامان توی تخت نشسته بود و با گوشیش کار میکرد تصمیم گرفته بودم به روی خودم نیارم و عادی باشم ولی تا پاهامو از تخت آویزون کردم و ملافه رو کنار زدم متوجه شدم لبه دامنم زیر شرتم گیر کرده بود و سامانم متوجه شده بود نگاهشو از شرت توریم گرفت و به چشمام دوخت و یه پوزخند دیگه هم زد مثل اینکه بدترم میتونه بشهر
توی رامسر ویلایی که گرفته بودیم استخر داشت ومن تصمیم گرفته بودم یکم از این سفیدی در بیام منو سحر یه باکس دلستر خریده بودیم و توی جای شیشه پاکن ریخته بودیم کارمون شده بود آفتاب گرفتن و شنا کردن سارا شنا بلد نبود یه روز که پسرا توی استخر بودن مصمم شدن که به سارا شنا یاد بدن سارا مایو پوشید و داخل آب شد ولی منو سحر هنوزم با لباس لبه استخر بودیم وپاهامون توی آب بود سامان و احسان سارا رو اذیت میکردن و میخواستن ترسش از آب بریزه سامان گفت
دخترا چرا نمیایین توی آب؟
مثل اینکه رگ آلمانیش بالا زده بود فکر نمیکردم احسان موافق باشه که منم برم توی آب ولی احسانم تحت تاثیر جو دعوت کرد که داخل آب بشیم بهترین مایوم رو پوشیدم و لوسیون زدم و داخل آب شدم سامان درحال شنا بود و سارا و احسان یه گوشه پچ پچ میکردن گوشه استخر نگاه سامان میکردم که گفت
چیه دختر عمو به شنام حسودی میکنی تو هم باید یاد بدیم؟
منم که بهم برخورده بود گفتم
اصلا مسابقه میدیم
قبوله
استخر بیشتر از اینکه پهن باشه دراز بود تقریبا 15 متر طول داشت و 3 متر عرض
10 تا طول قبوله؟
سر استخر وایسادیم و سحر شمارش معکوس انجام داد و شروع کردیم تمام قدرتمو گذاشته بودم ولی بازم اون کمی جلو بود آخرای مسیر اون اصلا یه طول جلوی من افتاده بود که با خودم گفتم خودمو میزنم به اینکه آب رفته تو بینیم سرفه کردم و توی قسمت دور از بقیه ایستادم و الکی سرفه میکردم سامان بهم رسید پشتم میزد ولی احسان و سارا که داشتن میخندیدن و سحرم هنوز اون ور بود انقدر الکی سرفه کردم که چشمام قرمز شد و سامان خیلی بهم نزدیک شد و از کمر گرفتم و لبه استخر گذاشتم و گفت
حالت خوبه؟
بهترم
دستاشو روی پام گذاشته بود و نوازش میکرد
نباید اون جوری تحریکت میکردم اگه اتفاقی برات می افتاد چی؟
من که تو دلم قند آب میکردن و خودم میدونستم سرفم الکی بوده کمی ملامت گر نگاهش کردم ولی اون هنوز پاهامو نوازش میکرد و کمی بالاتر اومد و قسمت زانو و پشت زانوم رو نوازش میکرد چشمام بسته شده بود و داشتم لذت میبردم ولی اینجور بود که انگار توی شک غرق شدنم بدنم داغ شده بود و لپام گل انداخته بود عینکمو بالا زدم و کمی تکون خوردم
بهتری؟
خوبم ممنون
به لبخند مرموزی گفت
آخه بدنت خیلی داغه تب داری؟
لبخندی زد و کمی خودشو بالا کشید و دستشو روی پیشونیم گذاشت و گفت
مثل اینکه تب داری لپاتم گل انداخته
نه به خاطر گرمای هواس
اوهوم
خواستم وارد آب بشم که اون تقریبا نزدیک دیواره بود وقتی وارد آب شدم تمام بدنم بهش کشیده شد و کسم مالش نرمی با کیرش و کمی از پاش داشت توی چشمای هم نگاه کردیم و هردومون فهمیدیم که چی شد خجالت زده و حشری ازش جدا شدم و پیش سحر رفتم سارا و احسان گفتن که میخوان برن بیرون و سامانم از همون طرف استخر رفته بود داخل ویلا و گفت که میخواد بخوابه اصلا نگاهش نمیکردم شرمگین بودم پله های قسمت عمیق رو گرفته بودم و داشتیم با سحر حرف میزدیم ولی همش اون اصطکاک کسم با پاش و کیرش توی ذهنم بود و تمرکز نداشتم کمی کسمو به میله پله ها مالیدم و زبونمو گاز گرفتم احساس میکردم یکم دیگه توی آب بمونم تمام آب بوی ترشحات کسم رو میگیره پیشنهاد دادم که چند تا عکس با بیکینی و مایو لبه استخر بگیریم تمام بیکینی هارو آوردیم و توی رختکن عوض میکردیم و عکس مینداختیم حولمو روی زمین انداختم و دلستر رو به خودم پاشیدم و آفتاب میگرفتم که سحر گفت
بابا این جوری با بیکینی دورنگ میشیم خوشم نمیاد
سامانو چیکار کنیم بخوایم اینارو هم در بیاریم؟
اون که خوابیده باو و اینقدر کس و ممه دیده که براش عادی شده
تو هر چقدر کیر ببینی برات عادی میشه؟
الان چیکار کنیم شکلات دورنگ بشیم؟
دربیار دیگه فکر نکنم بیاد این دور و برا
بیکینی هامونم در آوردیم و لخت آفتاب میگرفتیم که سحر گفت
بیا یه چندتا عکس نود بگیریم بعدا لازم میشه ها
ول کن باو برای چمونه؟
خوب تو بیا از من بگیر
چندتا ژست خوابیده و نیمه نشسته گرفت و یکم عکسا رو حساس تر کرد سینه هاشو توی مشتش گرفته بود و چشماشو بسته بود من داشتم عکس میگرفتم و کمی شوخی میکردم و خودمم مشتاق شدم که عکس بگیرم ایده های سحر ناب بود و یه ژستایی میگفت که کستو آب مینداخت دوست داشتم این عکسارو سامان ببینه و ازم تعریف کنه کلیتم از زیر کلاهکش بیرون اومده بود و نبض میزد تمام فانتزی ها و فتیش ها و هر کاری میکردم به سامان ختم میشد عکس ها که تموم شد یکم دیگه آفتاب
گرفتیم و داخل شدیم مثل اینکه سامان واقعا خواب بود بیدارش کردیمو ناهار خوردیم چند روز بعد به سمت مشهد رفتیم اونجا خونه پیدا نکردیم و بازم به هتل رفتیم و اینبار سوییت گرفتیم و دو خواب و یه هال داشت احسان و سارا یه خواب رو گرفتن و ما سه نفر توی یه خواب دیگه سعی میکردم که وقتی سامان هست خودارضایی نکنم که دوباره لو نرم روز دوم برنامه موجهای آبی داشتیم که راهنمای هتل گفت که موج های خروشان هم زنانه داره و هم مردانه و برای ما که میخواستیم یک روز بریم بهتر بود یه سرسره بود که باید امضا میدادی که باکره نیستی چون ممکن بودکه بهت آسیب بزنه و حال اون سرسره روساراخانم برد شب سحر ماجرای سرسره رو تعریف کرد و کم کم بحث درباره باکره بودن دخترا بالا گرفته بود و احسان سحر رو اذیت میکرد و میگفت دختر باید حتما باکره باشه و سحرم داغ کرده بود و همش استدلال میاورد بقیه هم فقط میخندیدن که احسان رو به سامان گفت
اصلا از آقای فرنگ رفته میپرسیم نظر تو چیه؟
سامانم نه گذاشت ونه برداشت و گفت
دختر باید حتما تا روز ازدواجش باکره باشه
با اینکه میدونستم نظر هیچ کدومشون این نیست و فقط دارن شوخی میکنن و یه تیکه گوشت شخصیت کل انسان رو نمیسازه ولی منم وارد بحث شدم و عصبی دلیل میاوردم
آقای مثلا با سواد و با شخصیت جناب دکتر بفرمایید در جامعه ایران که الان نه وضع خوبی برای ازدواج هست و سالی به سالی عروسی به چشم نمیبینی دخترا بدبخت با این عقاید خانواده هاشون باید چه خاکی تو سرشون بریزن ها؟
با یه ابروی بالا رفته و قیافه خبیث گفت
چرا از خودت نمیپرسی؟
تمام جو سوییت ساکت شد و همه یه گاردی گرفته بودن بغض گلومو فراگرفت و به حالت قهر داخل اتاق شدم و زیر ملافه قایم شدم
احسان:مگه خواهر من چیکار کرده که این جور باهاش حرف میزنی الناز 2 طایفه رو سرش قسم میخورن
سامان همش داشت حرفشو توجیه میکرد ولی اصلا دوست نداشتم به حرفش گوش بدم چون کاملا متوجه شدم که چه چیزی رو تو روم زده بود و انقدر صریح جلوی جمع خیطم کرده بود
سحر داخل اتاق شد و ملافه و بالش سامانو برد و سارا و سحر بهش گفتن توی هال بخوابه و حق نداره بره توی اتاق
قلبم از اینکه باید روی زمین کثیف و سخت هتل بخوابه فشرده شد و اصلا راضی نبودم ساعت 3 بود و از اینکه همه خوابیدن مطمین شدم و وارد هال شدم روی زمین مچاله شده بود و فقط یه پتو زیرش بود کمی به صورتش نگاه کردم و دستمو گذاشتم روی بازوش که بیدارش کنم
بیدارم چیکار داری؟
ببین سامان من من دختر بدی نیستم خواهش میکنم اینجوری درباره ی من فکر نکن فکر میکنم کار بدی نکردم و واقعا نمیدونم چرا اینجور قضاوت میکنی و جلوی جمع ضایعم میکنی هر چیرو که متوجه شدی مربوط به زندگی شخصی منه و تو حق نداری دربارش قضاوت کنی
بلند شد و نشست توی جاش
ببین الناز من درباره تو قضاوتی نکردم ولی خوب منظورمو بد رسوندم درسته زندگی شخضی خودته و به من ربط نداره ولی من نمیخوام که این جوری به خودت صدمه بزنی تو که از نظر خانوادت مشکلی نداری میتونی با پسرا بگردی یا اینکه ازدواج کنی ولی اینجوری به خودت صدمه نزن منم مثل برادرت
سکوت کردمو و تو چشماش خیره شدم از عصبانیت بدنم میلرزید و اشک دیدمو تار کرده بود
برادر؟برادر؟تو واقعا نفهمی؟یا خودتو زدی به نفهمی ها؟
تن صدام بالا رفتا بود و برای این که آروم حرف بزنم کاملا خش دار شده بود بهش نزدیک شدم و زدم تخت سینش دستامو گرفت ولی من هنوزم تقلا میکردم که بزنمش
تو واقعا خری؟چرا اینطوری منو میچزونی ها؟برادر؟
این بار با لگد میزدمش و بغضم ترکیده بود و با گریه بهش فحش میدادم لگد نثارش میکردم کمی منو محکم گرفت
هیس الان بقیه بیدار میشن باشه هرچی تو بگی هیس هیس
بازم میزدمش و فحش میدادم که جلوی دهنمو گرفت و برای اینکه کنترلم کنه که لگد نزنم منو زیر خودش کشید و یا دست روی دهنم بود و با یه دست دستامو گرفته بود و با پاهاش پاهامو محصور کرده بود و کلا یه جوارایی روم دراز کشید بود بعد از چند لحظه فحشام تموم شد و فقط گریه میکردم اونم که دید آروم شدم دستشو از روی دهنم ورداشت و دستامو ول کرد
سامان با من این جوری نباش نگو که متوجه نشدی نگو که متوجه نشدی تموم دین و دنیا من شدی سامان اینو به من نگو به من نگو مثل برادرت تو برام برادر نبودی بهم نگو ازدواج کنم من از هیچ پسری غیر تو خوشم نمیاد اینجوری بهم نگو سامان
دوباره بغضم ترکیده بود خیره چشماش بودم و بدون پلک زدن اشکام توی موهام و گوشم گم میشدن نگاهی به لباش کردم و سریعا دستامو بالا بردم و سرشو پایین کشیدم و لباشو بوسیدم مقاومت نکرد و من دوباره بوسیدم هنوزم حالت بدنیش نسبت بهم گارد داشت و در حالت دفاع بود و چشماشو بسته بود و مقاومتی در برابرم نمیکرد لباشو میبوسیدم و کمی زیرش تکون میخوردم ولی هنوز با پاهاش محکم زانوهامو گرفته بود کمی تقلا کردم و با دستام بدون اینکه لبامو ازش دور کنم سینشو فشار دادم که بچرخه و من بالا قرار بگیرم با کمی تعلل چرخید و اینبار من بالا بودم و کاملا بهش مسلط ازش کمی فاصله گرفتم و توی چشماش نگاه کردم هیچ مخالفتی توی چشماش نبود دوباره نزدیک شدم و اینبار گونشو تا گوشش بوسیدم گوششو زبون میزدم و گاز میگرفتم و گوشاش نسبت به همه صورتش داغتر بود و احساس میکردم قرمز شده پایین تر رفتم و گردنشو میبوسیدم و زبون میکشیدم از چونش بالا اومدم و گاز کوچیکی از چونش گرفتم تک خنده ای کردم دوباره به لباش رسیدم دهنش هنوز چفت بود و معلوم بود که میخواد جلوم وا نده و معلوم بود کاملا شل شده خودم از اینکه اینطوری خودمو تحمیل میکنم خیلی راضی نبودم ولی حالا که تا اینجا اومده بودم باید تا آخرش میرفتم و مطمءننا اونم ناراضی نبود دوباره لباشو بوسیدم و زمزمه کردم دهنتو باز کن و دوباره بوسیدمش عکس المعلی نشون نداد و دوباره بهش گفتم دهنتو باز کن وقتی بازم عکس العمل نشون نداد بازم شعله خشمو توی خودم حس کردم و کاملا احساس کردم خرد شدم و تمام غرورمو تیکه تیکه میدیدم
حالم ازت بهم میخوره سامان من اینجوری غرورمو برات زیر پا گذاشتم و تو اینجوری جوابمو میدی واقعا برای خودم متاسفم که برای داشتن تو اینقدر خودمو تحقیر کردم من عشق و شهوت رو فقط توی تو میدیدم و تو فقط به فکر غرور خودتی
بلند شدم و با حالت دویدن وارد اتاق شدم اینبار گریم برای غرور از دست رفته بود و به حد مرگ از خودم عصبانی بودم
برنامه صبح بعد خرید سوغاتی بود احسان از صبح گیر میداد و میگفت این لباسو نپوش و واینو بپوش ولی من به حرفش گوش ندادم و هر چی خواستم پوشیدم وارد بازار رضا که شدیم تیکه هایی بود که حوالمون میشد و دست هایی که لمسمون میکرد منو و سحر واقعا معذب بودیم تا اینکه سحر توی جمعیت ازم جدا شد من داشتم دنبالش میکشتم که 2 تا پسر افتاده بودن دنبالم و وسط بازار رضا وایسادم که گوشیمو از کیفم وردارم که یکیشون اومد جلوم و کاملا سینه هامو توی مشتش گرفت خودم کپ کرده بودم از این همه وقاحت و باورم نمیشد خواستم از پشت برم که اون یکی چسبید بهم و کیرشو کاملا به کونم مالید و گفت آخ چه نرمه که مشتی اومد توی دهنش و پرتش کرد زمین مثل اینکه سوپرسامان رسیده بود دستمو گرفت و از بازار خارج شدیم و به سمت هتل رفتیم
چرا هرچی احسان میگه این لباسارو نپوش حالیت نمیشه ها؟
به تو چه ربطی داره من چی میپوشم و چیکار میکنم اصلا چرا پسررو زدی من که داشتم حال می کردم در سوییت رو باز کرد و منو داخل پرت کرد و گفت
که داشتی حال میکردی ها؟
آره اصلا به تو چه ربطی داره بابامی یا داداشم
هیچ کدوم همونیم که دیشب خودتو بهش میمالیدی و تو حلقش بودی
واقعا که کثافتی
آره کثافتم اگه نبودم که الان باید از درد نمیتونستی از جات تکون بخوری که بری تو بازار بمالن بهت
از فکر اینکه کیرشو توی کسم حس کنم کمی به خودم لرزیدم و نگاش کردم که روی مبل نشست و سیگاری آتیش کرد و عصبی پاشو تکون میداد سریع چپیدم توی حموم مانتومو در آوردم وسامان رو تجسم کردم شلوارم در آوردم بازم سامان شرت و سوتینم بازم سامان آب گرم وان رو باز کروم و توش نشستم و سینه هامو توی دستم گرفتم و محمکم فشار دادم آخ سامان از اینکه 3 متر بیشتر باهام فاصله نداره و من اینجا دارم تو آتیشش میسوزم حرصم گرفته بود یکی از انگشتامو وارد کسم کرد و سریع تکون میدادم و با اون یکی دستم سینمو چنگ زده بودم یه چیزی رو کلیتم کم بود یکمی جلو رفتم و کاملا زیر آب سرریز شده قرار گرفتم و آب داغ کاملا با کلیتم برخورد میخورد غیر قابل تحمل بود ولی بازم تحمل کردم دوست داشتم جیغ بزنم ولی فقط سریعتر انگشتمو تکون میدادم و محکم تر سینمو چنگ میزدم بازم داشت ساخته میشد ذره ذره و یک دفعه اوج میگرفت مثل یه تابع نمایی اوج میگرفت و تا قله شهوت میبردت تا جایی که نتونی دیگه خودتو لمس کنی و بعد از اون آروم پایین میومد و نفسات سخت میشد به هر چیزی چنگ مینداختی و تمام عضلات بدنت درگیرش بود و خیسی کست چند برابر میشد چشمات میچرخید و از روی تکیه گاهت کنده میشی کمرت قوس پیدا میکنه بعدد از اینکه ارضا شدم اصلا نمیتونستم داغی آب رو روی کلیتم حساس شدم تحمل کنم و سریعا از زیر ریزش آب کنار رفتم پاهامو بهم میمالیدم و خودمو نوازش میکردم خوابالود بودم و دلم نوازش میخواست چیزی که توی خودارضایی به دست نمیاری کسی که از پشت بغلت کنه و زیر گوشت زمزمه کنه و ازت تعریف کنه تو خودتو لوس کنی و با یه لبخند خودتو بهش بمالی ازش تمجید کنی که چطوری با ارگاسم رسوندت و من همه اینا رو با سامان میخواستم به نظرم وقتی که توی اوج لذت جنسیت یه اسم فقط توی ذهنت اون فرد تا ابد بخشی از روحت میشه حتی اگه به وصالش نرسی
یک هفته بعداز مسافرت خونه ی عموم جمع بودیم و میخواستن درباره ی زمان عروسی احسان و سارا حرف بزنن ما رفته بودیم طبقه بالا سامان داشت از موبایلش عکسای مسافرت و عقد رو برام میفرستاد که زنگ رو زدن و مثل اینکه دوستش مشروب آورده بود رفت اونو بگیره که سریعا گوشیشو ورداشتم و که چک بکنم متاسفانه تلگرام و اینستاش رمز داشت ولی گالری نداشت عکساش مربوط به آلمان بود و اگه اسکرینی داشت آلمانی نوشته شده بود داشتم یکسره بین پوشه ها میگشتم که یه پوشته ایی بین پوشه های هاید پیدا کردم به اسم E ضربان قلبم بالا رفته بود و واردش شدم و پر بود از عکسای من که برای سحر فرستاده بودم متاسفانه منو سحر خیلی صمیمی بودیم و دوستای صمیمی از هیچ چیز برای صحبت و عکس دریغ نمیکنن حتی عکسای شمال هم بود ترسیده بودم و رنگم پریده بود که علی پسر عمم متوجه شد و احوال پرسید ولی گفتم چیزی نیست و گوشی رو سر جاش گذاشتم و سریع رفتم توی اتاق سر راه پله ها میخواستم حتما با سامان صحبت کنم صدای پاهاش رو که شنیدم دم در رفتم و بهش گفتم که بیاد اشاره کرد که مشروب رو میده دست بقیه و میاد ناخونم رو می جویدم و توی اتاق رژه میرفتم
بله؟چی شده؟
سامان اگه یه چیزی بخوام تورو خدا نه نگو
باش خو میزارم مشروب بخوری
نه اون نیست
پس چیه؟
میشه اون فولدر E توی گالریتو حذف کنی؟
چی؟دست زدی به گوشی من؟
خواهش میکنم اصلا چرا باید عکسای منو از توی گوشی سحر کش بری؟میخوای تهدیدم بکنی؟
نه برای تهدید نیست
پس حذف کن دیگه اصلا برای چته؟
نزدیکش شدم که یکم تحت تاثیرش قرار بدم
حذف میکنی؟
نوچ
اصلا چرا نگه داشتی؟
میخوای بدونی چرا؟
اوهوم
نزدیک شد و دستشو روی کمرم گذاشت و پایین تر آورد و باسنمو چنگ زد
میدونی هرشب به چی فکر میکنم؟
دست دیگشو بالا آورد و سینمو چنگ زد
به اینکه باید تمام این کون خوشگلتو سیاه کنم که دیگه ازش عکس نگیری یا این سینه هاتو کبود کنم که عکسش تو گوشی سحر نباشه ها؟
دندوناش چفت شده بود و از بین اونا تو گوشم زمزمه کرد
ها کدومش؟با یه دختر بد چیکار میکنن الناز خانوم ها؟
نوک سینمو فشار داد و باسنمو هل داد به سمت خودش واقعا عصبی بود و من قفل کرده بودم که باید چی بگم
فردا میام دنبالت اون موقع بهم بگو
و از اتاق بیرون رفت من همونجا شوکه ایستاده بودم و ترسیده و حشری بودم سریعا در اتاقو قفل کردم و روی تخت دراز کشیدم و 20 دقیقه بعد تقریبا عادی خارج شدم
روز بعد ساعت 5 عصر برام پیام اومد که تا نیم ساعت دیگه میاد دنبالم از صبح درحال آرا ویرا بودم و فقط اپیلاسیونم 4 ساعت وقت گرفته بود بهترین لباس هامو پوشیدم و کلی عطر زده بودم پیامک رو باز کردم بیا پایین توی ماشین مشکی مدل بالایی که تازه خریده بود نشسته بود و سیگار دود میکرد از همین الانم نبض واژنمو احساس میکردم من واقعا میخواستم باهاش باشم از تمام وجودم برام مثل یه خدای عشق و شهوت بود که حتی نگاه کردن بهش و صدای نفس هاش تحریک کننده بود
سلام
سرتاپامو نگاهی کرد و سیگارشو تو جا سیگاری ماشین خاموش کرد و جوابمو داد
سلام
کمربندمو بستم
خیلی خوشحالی نه؟فکر کنم از صبح در حال آماده شدن بودی
از ساعت 5 صبح ههه کجا میریم؟
خونه باجی خودشون رفتن خونه عمه نسرین
تو هم از خدا خواسته مکان کردی
پوزخندی زد و پشت چراغ قرمز قرار گرفت و سیگار دیگه ای آتیش کرد
چرا انقدر سیگار میکشی تو که خیلی به فکر سلامتی و این چیزایی
چون که دارم دیوونه میشم که اگه اون عکسای شمارو کس دیگه ای دیده باشه باید چیکار کنم
کسی ندیده
اگه من دیدم پس ممکنه گوشی سحرم خو ماشا.. عمومیه نه کدی نه پینی
فکر نمیکردم انقدر غیرتی باشی
هستم خیلی بیشتر از جیزی که فکر کنی میخوام گردن دوتاتونو بشکنم که دیگه همچین عکسایی نگیرین
حالا انگار چی شده دو تا عکسه دیگه
پس چرا خودت از این که من داشته باشمشون اونقدر ترسیده بودی
برای اینکه فکر میکردم بابت مشهد خیلی ناراحتی ازم
خوب درست فکر کردی معلومه که ناراحتم
فقط به خاطر اینکه بوسیدمت؟خوبه دختر نشدی
به خاطر اینکه از اون وقت به بعد برام خواب نذاشتی که این همه مهارت توی بوسیدن و تحریک پسرارو از کجا یاد گرفتی؟
تو که چتامونو خوندی باید میفهمیدی که من با هیچ پسری نبودم حتی در حد چت کردن
پس از کجا؟
از اینترنت یاد گرفنم از پورن میتونم چیزای دیگه ای هم که یاد گرفتم نشونت بدم
دوباره نگاهی بی معنی بهم انداخت و دوباره سیگاری آتیش کرد
باجی عمه بزرگم بود با پسرش علی زندگی میکرد مثل اینکه با هم رفته بود خونه عمه نسرین تهران برای آسانسور ایستاده بودیم که یه خانواده 4 نفری هم اومدن و خودشونو به زور تو آسانسور جا کردن و منم از خدا خواسته چسبیدم به سامانو کونمو کمی روی پاش مالوندم متاسفانه انقدر قدش بلند بود که راحت نمیتونستم کونمو روی کیرش حرکت بدم داشتم تو حسرت زیرش بودن میسوختم و اون بهم اهمیتی نمیداد تماما گلوله آتیش بودم وارد خونه که شدیم سمتش رفتم و کتشو در آوردم و دستمو روی سینش کشیدم
سامان واقعا منو دوست نداری؟
خودت چی فکر میکنی؟
و ازم فاصله گرفت و کتری رو روی گاز گذاشت کمربندشو در آورد و روی اپن پرت کرد خیلی وقتا دیده بودم که تا میاد خونه کمربندشو در میاره سمت اپن رفتم و کمربند رو تودستم گرفتم
میخوای با این بزنیم؟
من تا حالا کی رو زدم؟
اون پسره توی بازار رضا رو
اونو باید میکشتم که اون جور بهت نزدیک نشه
این جور باشه باید خیلی هارو بکشی که چون همه دوست دارن نزدیک من باشن
صندلی ناهارخوری رو بیرون کشید و روش نشست و منتظر کتری بود
چای میخوای؟
سرم درد میکنه
بخواب برات میارم
نمیخوام بخوابم
به سمتش رفتم و شونه هاشو ماساژ دارم دستمو توی موهاش بردم و کف سرشو ماساژ میدادم چشماشو بسته بود و سرشو به شکمم تکیه داده بود دستامو روی بازوهای برجستش میکشیدم و اینبار سینه هاش تا روی شکمش میرفتم و دوباره روبه بالا صدای سوت کتری اومد و آب جوش و لیپتون رو براش آوردم و دوباره شونش رو ماساژ دادم رفتم جلوش و روی میز نشستم پاهامو روی یکی از پاهاش که باز بود انداختم و با کف پام روی رانش میکشیدم دستامو پشتم گذاشتم و روبه عقب متمایل شدم و سینه هامو بیرون دادم همین طور که لیوانش دم دهنش بود زیرچشمی نگاهم میکرد و منم چشمامو خمار کردم و با لبخند نگاهش میکردم پاهامو بالاتر بردم و کمی با استخوان لگنش در تماس قرار دادم هردومون میدونستیم حرکت بعدیم چیه ولی من دنبال یه تاییدیه بودم که این بارم پس زده نمیشم
قراره چیکار کنیم؟فقط خماری تو در بیاد؟یا منم خمار کنی؟
بستگی به حرکت بعدی پاهات داره
اینم از تاییدیه پامو به سمت کیرش بردم و کمی ماساژش دادم اولین بار بود اینقدر به سکس نزدیک بودم و قلبم گرومپ گرومپ میزد گرمای کیرشو حس میکردم و سفت شدنشو کمی دیگه پامو حرکت دادم و از میز پایین اومدم موهامو گوجه ای روی سرم جمع کردم و جلوی پاش زانو زدم کمی با دستم کیرشو مالش دادم و احساس میکردم دیگه جا براش کمه اونجا دکمه شلوارشو باز کردم و بعدش زیپشو شرت مشکیش بعدی بود کیرش مثل فنر بیرون اومد و به گونم کشیده شد احساس میکردم زیبا ترین صحنه دنیا رو میبینم انقدر کلفت که وقتی دستمو دورش گرفتم بزور انگشتام به هم میرسید لبخندم هیچ جوره جمع نمیشد توی چشماش نگاه کردم و دستامو روی کیرش بالا و پایین میکردم سرشو زبون زدم ولی بازم توی چشماش خیره بودم لبامو دور کلاهکش حلقه کردم و دستمو بالا و پایین میکردم و کلاهکشو زبونم میزدم بیشتر بردمش توی دهنم توی ساک زدن باید بیشتر از زبونت استفاده کنی تا مکش اینو یادمه توی یه داستان انگلیسی خونده بود این بار دیگه شروع کردم به ساک زدن تا اونجایی که میتونستم داخل دهنم میکردمش فکم خسته شده بود ولی ادامه میدادم زبونمو کمی جلو دادم و سعی میکردم وارد حلقم کنمش من این کار هزار بار با همه صیفی جات انجام داده بودم وقتی وارد حلقت میشه باید چند بار حالت قورت دادن بگیری که تمام عضلات حلقت دورش حلقه بشه و فشارش بده گلوم درد میگرفت ولی ارزششو داشت اولین صدای آهشو اون موقع شنیدم و دستاش موهامو توی مشتشون گرفتن و این بار اون داشت توی دهنم تلمبه میزد وقتی کیرشو از توی دهنم در آوردم خیس خیس بود و آب دهنم رو چونم بود نمیدونستم الان مشتاق هست که ازش لب بگیرم یا نه پس کاری انجام ندادم کیرش توی دستام بود و توی چشماش خیره بودم بلند شدم و تیشرتمو از تنم در آوردم هنوز توی چشماش خیره بودم که سوتینمو از جلو باز کردم با تعلل سینه هامو در معرض نگاهش قرار دادم همون جا بود و نظر بازی میکرد دکمه و زیپ شلوارمو باز کردم و دوباره جلوش نشستم
چرا شلوارتو در نیاوردی داشتیم مستفیض میشدیم
اونو دیگه باید خودت در بیاری
و دوباره باید یه اومم کیرشو توی دهنم گذاشتم اینبار راحتتر تا توی حلقم میبردم و موهامو توی چنگش بودن از روی صندلی بلند شد و ایستاد برام سختتر شد چون تسلطم از بین رفته بود و قدم راحت نمیرسید و اونم همینو میخواست با موهام سرمو عقب جلو میکرد و منم با چشمای اشکی خیره چشماش بود ریتمش آروم تر شده بود و داشت نهایت استفاده رو از حلقم میبرد و انگشتای منم راهشون رو به شورتم باز کردن لبه های خارجی کسم خیس خیس بود و وقتی انگشتم شکافشو رد کرد باورم نمیشد که انقدر خیس باشم انگار سیل اومده بود و به سختی تونستم کلیتم رو پیدا کنم و همش از زیر دستم لیز میخورد سینه هام پف کرده بودن و نیپلمو سفت تر از این ندیده بودم برق شهوت و شادی رو توی چشماش میدیم لبخند کجی روی لباش بود و معلوم بود از صحنه روبروش داره لذت میبره با هدایت دست من باز هم روی صندلی نشست و اینبار سینه هامو دور کیرش بردم کاملا خیس بود و راحت تکون میخورد باز هم بین سینه های درشت پف کردم مشهود بود و وقتی به نزدیک دهنم میرسید نوکشو زیون میزدم سین ههامو محکم تر دورش فشاردادم و خودم هم داشتم لذت میبردم نوک سینه هامون بین انگشتاش گرفت و فشار داد محکم جوری که بدنم لرزید و سرم عقب رفت و آهی کشیدم دوباره به چشماش نگاه کردم و با حرکت سرم تاییدش کردم مثل این که نوبت من بود دیگه مثل پر کاهی بلندم کرد و روی کاناپه فرود اومدم شلوارمو از پام درآورد از خیسی رو شرتم رو بوسید و بویید یکم شرتمو کنار داد و یه یه دست شرتمو گرفته بود و با شست دست دیگش از سوراخم تا به بالا رو لمس کرد کسم کاملا قرمز شده بود انگشتاش خیس شده بودن
اینجا آبشار باز کردی؟
آبشار رو تو باز کردی
لبخندی زد شرتمو از پام در آورد
اگه میدونستم این منظره منتظرمه همون مشهد کارتو میساختم
و سریعا زبونشو روی کسم کشید اول آروم و با تعلل و فقط زبونش بود و خیره بود توی چشمام که چطور دارم جلوی روش خاکستر میشم سرمو تکون میدادم و موهاشو میکشیدم چند ثانیه بعد فقط زبونش نبود و کاملا دهنشو چسبوند به کسم و با لباش و زبونش چوچولمو تحریک میکرد من اصلا توی فضا بودم و خیره چشمای سیاهش به یه دستم موهاشو چنگ زده بودم و با دست دیگه بازوشو چنگ میزد دستشو از شکمم بالا آورد و سینمو فشار میداد
محکم سامان خیلی محکم فشارش بده
توی اون لحظه با خودم فکر کردم لذتی که الان دارم میبرم با هیچ کدوم از خودارضایی هام قابل مقایسه نبود گرمای دستش روی سینم تا به قلبم نفوذ میکرد و قلبمو ذوب میکرد دوباره کمرم قوس پیدا کرده بود و سرم رو به عقب صدای نالم خیلی بالا رفته بود فقط سامانو صدا میکردم و بازوشو چنگ میزدم موهاشو تقریبا کنده بودم و توی خودارضایی لحظه ای میرسه که دیگه نمیتونی خودتو لمس کنی و کنار میکشی ولی داشتن یه پارتنر خوب باعث میشه اون لحظه ای که اوج قله ارگاسم وایسادی باز هم تحریکت کنه و بهت لذتی بده که فکرشم نمیکردی وجود داشته باشن من الان اوج قله بودم تمام عضلات رحمم منقبض میشد ولی از روی قله سقوط نمیکردم برای من بازگشتی وجود نداشت چون هنوزم داشت با زبونش نوک چوچولمو زبون میزد و سینمو میفشرد دست پا میزدم و با تمام وجودم از سر لذت جیغ میزدم و میخواستم از خودم دورش کنم چون مطمءننا بیهوش میشدم این بار خبری از رخوت و سستی نبود خوابالود نبودم ولی تمام عضلات بدنم میلرزید لبخندم به خنده تبدیل شد وقتی که کنار کاناپه پیشم قرار گرفت خنده من سامانو به خنده واداشت تقریبا همه لباساش تنش بود و فقط کیرش از شلوارش بیرون بود و من هیچ لباسی تنم نبود توی بغلش خزیدم میخندیدم محکم گرفته بودم که از روی کاناپه نیفتم و همراهم میخندید دکمه های پیراهنشو باز کردم و دستمو روی سینه بیموش میکشیدم
سامان عالی بود فکرشم نمیکردم
موهامو نوازش میکرد و پیشونیم رو میبوسید
خوابت نبره ها من هنوز موندم
نخیر حواسم هست بهت
و پامو بالا آوردمو روی کیرش میکشیدم از سر جاش بلند شد و لباساشو در آورد و این بار نوبت نظر بازی من که اون هیکل ورزشکاری رو ببینم دوباره پایین پام قرار گرفت که پاهامو بستم و گفتم
وای دیگه نه
تو گفتی منم گفتم چشم
و پاهامو به آرومی باز کرد و رونمو میبوسید و اینبار خودشو بالا کشید و روی من دراز کشید پاهامو باز کرده بودم و اون بین پاهام قرار گرفته بود لب هامو بوسید و سینه هامو لمس میکرد برای انتقام دهنمو چفت کرده بودم و بازش نمیکردم
باز کن
ابرومو بالا انداخت و نوچی کردم
باز کن دیگه جون سامان
خندیدم و دهنمو باز کردم زبونش وارد دهنم شد و لب بازی و زبون بازی شروع شد کیرشو روی کسم کمی بالا و پایین میکرد ولی توی نمیکردم
بکنش تو دیگه
ا جر میخوری بچه
تو چیکار داری کس منه میخوام جرش بدی
پشیمون میشی ها
دستمو پایین بردم و کمی روی خیسی کسم کشیدم و روی سوراخم گذاشتمش
بکنش تو دیگه
کاندوم نیارم؟
ایدزی چیزی داری؟
نگاه خنده داری بهم کرد که گفتم
بکنش تو دیگه
یکم که جلو رفت واقعا برای یک لحظه پشیمون شدم لبه های بیرونی کسمو کامل باز کرده بود و احساس میکردم اصلا امکان نداره که بره تو و با حرکت بعدیش مطمءن شدم که نمیره تو مگه جر بخورم وقتی برای پشیمونی نبود و ضربه بعدی کاملا راه خودشو باز کرد میخواستم گریه نکنم ولی نشد و اشکام سرریز شد ایستاده بود که جای خودشو باز کنه و من به گوه خوردن افتاده بودم حتی 4 سانتم داخل نرفته بود و من احساس میکردم قراره بمیرم
در بیارم؟
نه نه ادامه بده تمومش کن
چند سانت بعدی عذاب بیشتری بود سعی کردم حواس خودمو به چشمای رنگ شبش پرت کنم الناز مگه این چیزی نبود که همیشه میخواستی؟حواس پرتی کارساز بود و من تقریبا برخورد کیرشو به دهانه رحمم حس میکردم و فکر کنم استثنایی ترین حس دنیا بود بین درد و لذت و ناراحتی بود سامان سعی داشت با تحریک چوچولم حواسم معطوف چیز دیگه ای کنه و موفق بود که وقتی دوباره لب تو لب بودیم با حرکتش چیزی از درد حس نکردم فقط یه سوزش و گرمای خاصی بود پاهام دور کمرش بود و دوباره داشتم لذت رو حس میکردم و وارد دنیای مورد علاقم شده بودم دوست داشتم پوزیشنمو عوض کنم و دمر باشم دمر شدم و یه پامو بالا برده بودم و سامان تا اعماق کسم میرفت و برمیگشت باز هم مثل زمان بی پارتنریم که تا دمر میشدم ارضا میشد بدنم شروع به لرزیدن کرد و هنوز در اوج بودم که داغی آب سامان رو توی کسم حس کردم با دستام بهش گفتم که روم بخوابه هنوز کیرش توی کسم بود گوشمو میبوسید و بدنمو نوازش میکرد
خواستم بکشم بیرون ولی نتونستم وقتی کست اونجوری روی کیرمو گرفته بود نبض میزد واقعا ازت گذشتن سخته الناز
آخرین کلماتی بود که شنیدم و خوابم برد هنوز چند دقیقه از خوابم نگذشته بود که پریدم از خواب هنوزم سامان پیشم بود و محکم بغلم کرده بود دستشو جلو کشیدم و ساعتشو نگاه کردم ساعت 9 شب بود و هوا رو به تاریکی باید میرفتم خونه و بابام تنها بود ولی با این وضعیتم خیلی سخت بود حالا که سرد شده بودم بازم درد رو احساس میکردم روی کاناپه با دل درد نشستم و توی کسم احساس خلا میکردم نگاهی کردم و چند قطره آب کیر و خون هنوزم اونجا بود فکر میکردم خیلی خون ریزی داشته باشم ولی حدتا چند قطره هم نمیشد سامانم که بیدار شده بود بدون هیچ حرفی کمکم کرد برم توی حموم و خودشم ساعتشو در آورد و باهام اومد تو
خونه باجی همیشه برامون یه خاطره خوبه سامان جاییکه هیچوقت فراموشش نمیکنیم
توی بغلش بود و آب گرم روی سرمون میریخت بعد از اینکه شام خوردیم به خونه رفتیم جلوی در خونمون ماشین عموهام و بقیه بود و در خونه باز بود اضطراب وجودمو گرفت و سریعا وارد خونه شدم همه جلوی در اتاق احسان بودن و منو که دیدن نگاهی بهم کردن و زن عمو جلو اومد و با گریه بغلم کرد
زن عمو چی شده؟
خاله زهرات زنگ زد مثل اینکه مامانت
و بغض همه تقریبا ترکید و شروع به گریه کردن
یک ماه بعد رو اصلا توی این دنیا نبودم با اینکه من و مامانم اصلا باهم رابطه خوبی نداشتیم و اون زمانی که من هنوز شیرخوار بودم از بابام طلاق گرفته بود ولی بازم مامانم بود و اصلا راضی نبودم که توی تصادف له و لورده بشه احسان شکسته بود و سامان و سحر تنها سنگ صبور من بودن سینه هام متورم بود و اصلا اشتهایی به چیزی نداشتم بابام همش دلداریم میداد ولی من فقط کافی بود غذا ببینم تا بالا بیارم حتی جواب کنکور رو هم سحر گرفت و برام انتخاب رشته کرد من تنهای تنها بودم فکر میکردم تازه زندگی روی خوششو بهم نشون داده 15 شهریور ماه بود که ساعت از 10 گذشت و پریود نشدم من همیشه 15 هرماه سر ساعت 10 صبح پریود میشدم 2 روز اول ربطش دادم به غم و غصه ولی بعد از دوروز تمام بی اشتهایی ها و سینه های دردناک و متورم نماد چیز دیگه ای بود احسان و سامان از صبح رفته بودن پاسگاه و کلانتری ولی ساعت 3 بود که برگشتن احسان گفت که به غذای میل نداره و داخل اتاقش شد غذای سامانو براش آوردم و روی میز آشپزخونه ءذاشتم داشت با اشتها غذا میخورد و من باید فقط با لبم جلوی بینی رو میگرفتم که بوی غذا اذیتم نکنه
سامان به عنوان یه پزشک ازت سوال دارم
بفرما
اگه کسی تا حالا پریودش عقب نیفتاده باشه ممکنه بخاطر چه چیزایی عقب بندازه؟
سالادی رو که داشت با اشتها میجوید توی دهنش متوقف شد و نگاای بهم انداخت و لقمه رو قورت داد
عقب انداختی نه؟
سرمو تکون دادم و بینیمو گرفتم قاشق و چنگال دستشو روی میز گذاشت و متفکر بهم خیره شد
شاید به خاطر مامانته
سینه هام متورمه رنگ دور سینم تیره شد و تهوع صبگاهی دارم بیا خودمونو گول نزنیم سامان
نفس عمیقی کشید و به پشتی تکیه داد و عصبی پاهاشو تکون داد
بی بی چک میخرم برات باید مطمین بشیم
سریعا بلند شد و از خونه خارج شد خاله هام و دختر خاله هام همه خوابیده بودن که سامان برگشت نایلون طرحدار و به دستم داد و رفتم توی دستشویی پشت به کانتر وایساده بودم و جرات اینکه برگردم رو نداشتم که سامان در دستشویی رو زد برگشتم و با 2 تا خط قرمز روبرو شدم نمیدونستم باید خوشحال یا ناراحت باشم از دستشویی خارج شدم و بی بی چک رو دستش دادم و به اتاقم رفتم روی تخت مچاله شده بودم و هیچ حس خاصی نداشتم از پشت بغلم کرد و فشارم داد
اگه به بابات بگم حاضرید بعد از چهلم باهام بیاید آلمان؟
از لفظ جمعش لبخندی زدم و گفتم
این الان خواستگاری بود؟
اوهوم
اوهوم
     
  
مرد

 
سکس من و خواهرم حدیث

*قسمت اول

داستان من برمیگرده به چند سال پیش که حدیث مجرد بود،من ۳۰ سالمه و مجردم و حدیث متاهل(قبل از اینکه داستان اصلیمو تعریف کنم بزارید بگم که چجوری شد که من اینجوری شدید نسبت به خواهرم کشش جنسی پیدا کردم،اینم بگم که حدیث ازم ۷ سال بزرگتره)...،تقریبا دوم ابتدایی بودم که تو اتاق داشتم بازی میکردم،حوصلم سر رفت و رفتم یه جا دراز کشیدم یه چند دقیقه بعد دیدم حدیث اومد تو اتاق و طبق عادت همیشه سر به سرم گذاشت،هی با پاش میزد به پام و منم پام درد میکرد فحشش میدادم میگفتم نکن دردم میاد،همینجوری شوخی می کردو منم داد و بیداد چند دقیقه گذشت و اومد کنارم دراز کشید یه چادر گلگلی سفید هم داشت که تو اتاق بود اونو برداشت کشید رومون و دوباره شروع کرد به اذیت کردن من هی قلقلکم میدادو اذیتم میکرد یهو نمیدونم چی شد یک به دو دستشو گذاشت رو کیرمو گفت این چیه؟من خیلی خجالت کشیدم گفتم هیچی،دستشو کشید دوباره شروع کرد قلقلک دادنم...،اون روز گذشت و دو سه روز بعد حدیث دوباره اومد کنارم و اینبار یکم پر رو تر دستشو برد سمت کیرم و شوخی کرد،هی دستشو میبرد سمت کیرمو مسخره بازی درمیاورد میگفت این چیه،دیگه جوری شده بود که هر جایی باهام تنها میشدیم اینجوری شوخی میکرد حتی یه بار داشتیم فرشای خونه رو میشستیم ،بابا فرشارو برد بالا پشت بوم پهن کرد من و حدیثم رفتیم اونجا بازی کنیم،وقتی بابا رفت پایین حدیث شرو کرد با پاش اروم به سمت کیرم ضربه زدن و شوخی کردن،یکی دو ماه گذشت و یه بار با پسر و دختر خاله هام قایم باشک بازی میکردیم حدیث گفت من و داداشم میریم چشم میزاریم شما برید قایم بشید تا بیاییم پیداتون کنیم،حدیث منو برد اتاق طبقه بالا و به بچه ها هم گفت برید قایم بشید،یکی دو دقیقه که گذشت حدیث یهو اومد سمتم و شلوار منو تا نصف کشید پایین و شروع کرد به ور روفتن با بدنم و مالیدن تن و بدنش به من، منم چون هنوز درک نمیکردم چرا این کارارو میکنه خیلی میترسیدم میگفتم حدیث الان یکی میاد میبینه ها بسه زیاد اینجوری بازی نکنیم ولی اون هی ادامه میداد و تا سرو صدایی میومد فورا خودشو جم و جور میکرد و شلوار منم میکشید بالا خلاصه نزدیک به می دو سال با من اینجوری میکرد،شاید بگم هر فرصت که گیر میاورد باهام این کارارو میکرد،حتی موقع فوتبال بازی کردن با بچه های فامیل عمدا میومد جوری که بدنش به بدن من مالیده شه از کنارم رد میشد،قسم میخورم اگه بیاد اینارو اتفاقی اینجا ببینه و بخونه فورا میفهمه که من نوشتم...،خلاصه وقتی ۱۵ ساله که شدم به کل حدیث رفتارش باهام عوض شد اصلا دیگه باهام شوخی نمیکرد،سمتم نمیومد و کلا سعی میکرد خودشو ازم دور کنه منم چون از بچه های مدرسه در مورد سکس و اینجور حرفا میشنیدم....، یه بار یکی از همکلاسیام یه عکس سکسی نشونم داد که زنه سر و پا روبروی مرده وایساده بودو با دستش از کیر مرده گرفته بود درست چسبونده بود روی چوچولش،دیگه کم کم داشتم درک میکردم که اینجور کارا ینی چی و کاملا حس شهوت توی وجودم بیدار شده بود،وقتی میرفتم خونه دائم دنبال فرصت میگشتم که حدیث رو دید بزنم،هر جا خم میشد از پشت فورن چشمم میفتاد به باسنش یا بعضی وقتا یه پیرهنی داشت که وقتی خم میشد یه ذره از سینه هاشو میتونستم ببینم که وقتی اونو میپوشید فقط دنبال فرصت میگشتم که موقع خم شدنش سینه هلشو دید بزنم،بعضی وقتا متوجه میشد که دیدش میزنم و جوری که به روی من نیاره پیرهنشو درست میکرد تا من دیدش نزنم،خلاصه همینجوری گذشت تا اینکه دیگه شهوت هر روز بیشتر و بیشتر تو وجودم بیدار میشد،از یه طرف من حس جنسیم داشت رشد میکرد از یه طرفم حدیث خودشو ازم دور میکرد و این کارا باعث شده بود که هر روز تشنه تر و تشنه تر بشم برا نزدیک شدن به حدیث،تا اینکه یه شب نقشه کشیدم وقتی میخوابه برم تو اتاقش و وقتی که خوابه کنارش دراز بکشم و به ارزوم که مالیدن تنم به تنشه برسم....
*ادمه دارد....
     
  
مرد

 
سکس من و خواهرم حدیث

*قسمت دوم
آره داشتم میگفتم که هر روز که میگذشت نسبت به حدیث تشنه تر و تشنه تر میشدم،تا اینکه یه شب نقشه کشیدم وقتی میخوابه برم تو اتاقش و وقتی که خوابه کنارش دراز بکشم و به ارزوم که مالیدن تنم به تن و بدنشه برسم،یه شب که همه خواب بودن بدجوری حشری شده بودم،اخه از صبح فقط حدیث هر جا میرفت منم میرفتم اندامشو نگاه میکردم،ممه هاش و گردی و برجستگی کونش روانیم کرده بود خلاصه اصلا خوابم نمیبرد و فقط دلم میخواست هرجوری شده شهوتمو ارضا کنم،اون بیشرفم که از بچگی فقط به من دست میزدو اونجاشو به بدن من میمالیدو لذت میبرد الان که من تشنیه سکس بودم اخلاقش باهام مثل سگ شده بود،خلاصه منتظر شدم ساعت ۲ شب شد،پا شدم رفتم اتاقش،نور ماه افتاده بود روش،حدیث یه شلوار نرم و نخی سفیدرنگ پوشیده بود با یه تاپ مشکی،آروم آروم رفتم کنارش دراز کشیدم،غلت خورد و به پشت و طاقباز خوابید، پاهاشم به عرض شونه هاش از هم باز کرده بود ،وقتی به پشت خوابید یه ذره فاق شلوارش پایین رفته بود و قشنگ خط کناری روناش که منتهی به کوس میشه دیده میشد،،کوسشم جوری از رو شلوار برجسته دیده میشد که با دیدن این صحنه سر تا پام پر از شهوت شد،اصلا اروم و قرار نداشتم،میخواستم دستمو ببرم سمتش و یکم شلوارشو بدم پایین تا بتونم کوسشو ببینم ولی خیلی میترسیدم بیدار شه،اینکارو نتونستم بکنم اما اروم کف دستمو گذاشتم روی برجستگی کوسش،نفسم تند شده بود،یکی دو دقیقه گذشت حدیث یه تکون خورد زود دستمو بردشتمو پشت کردم بهش که اگه یه وقت بیدار شد فک کنه که من اومدم و کنارش خوابیدم،از شدت حشریت دیگه هیچی حالیم نبود میگفتم اگه بیدار شه بهش میگم کابوس دیدم داشتم میترسیدم اومدم کنار تو خوابیدم،خلاصه یه پنج دقیقه گذشت برگشتم بهش نگا کردم دیدم حدیث پشتشو کرده به من و به پهلو خوابیده،کل اندامشو داشتم نگاه میکردم اصلا حالم شدید بد شده بود،قوس کمرش،بزرگی کونش،حتی به سرشانه هاش نگاه میکردمو توی دلم اصلا اروم قرار نداشتم برا مالیدن خودم به اندامش،اروم اروم خودمو نزدیکش کردم،یکم کتفشو بو کردم،وای بوی بدنش روانی و مستم کرد،کیرمو از شلوارم انذاختم بیرون و اروم خودمو نزدیکش کردم،همین نزدیک شدن ضربان قلبمو برد بالا و شدت شهوتمو بیشتر و بیشتر کرد،کیرمو اروم گذاشتم لای کونش،ترسیدم شلوارشو بکشم پایین،ولی چون نخی و نرم بود انگار اصلا شلوار نداشت و اون لذتی که میخواستمو بهم میداد،دمای کونش گرم تر بودو این شدیدا از لذت روانیم میکرد،سینمو میمالیدم به کتفش،خودمو سر میدادم پاین کونش و از کتفش میبوسیدم و بو میکشیدم،ینی لذتی میبردم که توی زندگیم دومی نداشت،جراتم بیشتر شده بود و هیچی حالیم نبود و فقط به فکر لذت بردن بیش از این بودم،یه دستمو میزاشتم رو یکی از ممه هاش از پایین کیرمو اروم تکون میدادم،برجستگی ممه چقد لذت میداد،چقد لذت زیادی میداد به سکسم باور کنید تا اینجور سکسو تجربه نکرده باشید نمیتونید بفهمید که من چقد داشتم لذت میبردم،مخصوصا نسبت به کسی که بهش کراش داریدو اون اجازه نمیدهذنزدیکش بشید،بدنشو عمیق بو میکشیدم،میبوسیدم و خودمو میمالیدم بهش و لذت میبردم،یه لحظه یه حالت جنون مانندی به تنم اومد و بعدش یه چیزی از کیرم خارج شد،اولین باری بود که همچین حالتی روحی رو تجربه میکردم،به طرز عجیبی تنم داغ شد و با لذت شدیدی لرزیدم،اون لحظه اصلا نمیدونستم چرا اونجوری شدم ولی بعدا فهمیدم که اونی که ازم خارج شده هموم آب مردا هستش و من اولین آبم بود که از بدنم خارج شد،ینی هیچ وقت اون آب و لذت از ذهنم نرفته،هیچ وقتم نتونستم به اون شدت ارضا بشم،بدنم سست شد و حالت پشیمونی اومد سراغم و پاشدم رفتم تم رختخواب خودم و خوابیدم و یه چن روزی از کاری که کرده بودم پشیمون بودم تا اینکه دوباره به شدت حشری شدم و به حدیث احساس نیاز شدیدی پیدا کردم،دیگه لذت اون اولین ارضام باعث شد که هرشب که هوس سکس با حدیث آبجی سکسی و لذیذم میکردم میرفتم کنارش دراز میکشیدم و کیرمو میخابوندم لای کونش با دستتمم ممشو میگرفتم آبمو میاوردم و خودمو سیراب میکردم،خلاصه این روزا گذشت و یه روز...

*ادامه دارد....
     
  
مرد

 
سکس من و خواهرم حدیث

*قسمت سوم
این روز ها گذشت و تقریبا من ۲۰ ساله شده بودم و حدیث ۲۷ ساله،یکی دوتا خواستگار براش اومده بود و مامانم میگفت اینا به دردت نمیخورن و با ازدواجش مخالفت میکرد،منم مطمین بودم که حدیث بدجور حشریه و فقط بخاطر کیر حاضر بود ازدواج کنه،خلاصه یه شب ساعت تقریبا حول و حوش ۱ بود من خوابم نمیبرد،پا شدم کامپیوترمو روشن کردم حوصلم سر رفته بود،یهو یکی در اتاقمو باز کرد،چراغ خاموش بود و نور مونیتور میزد رو صورتم نمیتونستم ببینم کی درو باز کرده،پرسیدم کیه،یهو صدای حدیث اومد،گفت منم نترس روانی،اومد تو اتاق،نمیدونم چرا از همون لحظه که پاشو گذاشت تو اتاق من ناخوداگاه تو ذهنم فکرای سکسی نقش بست...،کنار میز کامپیوتر یه صندلی دیگه داشتیم،حدیث اومد نشست رو اون صندلی و گفت دادش حوصلم سر رفته خوابم نمیبره،گفتم چرا چیزی شده؟گفت نه همینجوری...،خلاصه زدم تو گوگل همینجوری عکس گل و گیاه سرچ کردم، عکس عروسک خرسی و... نشونش دادم که همینجوری نگاه میکردیم ولی اصلا اروم و قرار نداشتم،بدجور دلم میخواست که بهش یه چیز سکسی نشون بدم اما چون اون موقع سرعت نت خیلی کم بود نمیشد بزنم از نت فیلم سکسی اینا باز کنم تا حدیث نگاه کنه ببینم عکس العملش چیه؟! یهو به ذهنم رسید که چن ماه پیش یه چن تا عکس و فیلم سکسی توی کامپیوتر قایم کرده بودم و یادم رفته بود،همون لحظه یادم اوفتاد و سریع رفتم سمت پوشه ها و اولین عکس رو باز کردم،توی عکس یه زنه تو حالت داگی قنبل کرده بود و مرده از پشت با یه زاویه ی قشنگی کله ی کیرشو انداخته بود داخل کوس زنه،جوری که لبه ی کلاهک کیرش از لای شیار کوس زنه دیده میشد و همین باعث شده بود که عکس خیلی شهوت انگیز به نظر بیاد،با باز شدن این عکس حدیث یهو گفت وای این دیگه چیه،من گفتم هیچی و یکم عکس رو روی کوس زنه زوم کردم تا حدیث قشنگ ببینه مرده چجوری کیرشو انداخته توش،یکم که نگاه کرد،عکس دومو باز کردم،زنه سرپا وایساده بود و مرده هم روبروش با دستش کیرشو کامل انداخته بود توی کوس زنه که فقط تخماش بیرون مونده بود و یکی از ممه های زنه رو هم داشت میک میزد،با دیدن این عکس دیدم حدیث آب دهنشو قورت داد،ینی قشنگ صدای قورت دادن آب دهنشو میشنیدم،خلاصه پشت سر هم دو سه تا عکس دیگه زدم باز شد و یهو رسیدم به فیلما،نمیدونم چرا منتظر بودم که حدیث خودش پیشنهاد سکس بده و بگه داداش میای ما هم از این کارا بکنیم؟ولی نمیدونم چرا لام تا کام حرف نمیزد،و منم جرات نداشتم بهش پیشنهاد بدم،فقط منتظر یه کلمه از طرف حدیث بودم تا شلوارشو بکشم پایین و شروع کنم به فشار دادن کیرم رو کوسش،زدم فیلمه باز شد،یه زنه داشت حموم میکرد و یه مرده که مثلا خارجی بود و واحد بغلی رو با واحد خودشون اشتباه گرفته بود و رفته بود تو خونه ی زنه و اونجا اتفاقی زنه هم مثلا تو کف بود و اومد شروع کرد با این مرده حرف زدن و یهو بحثشون به سکس کشید،مرده زنه رو بغل کرد برد گذاشت رو لبه ی مبل،خودشم نشست کنارش و شروع کردن به لب گرفتن و لخت شدن،حدیثم چشماشو درشت کرده بود و قشنگ داشت با دقت به فیلم نگاه میکرد،من جونم به لبم رسیده بود،تو دلم میگفتم حدیث ترو جون من فقط یه کلمه بگو بیا ما هم بکنیم،چه حسرت سکسی به دلم مونده بود،شهوت داشت روانیم میکرد،نمیتونستم بهش دس درازی کنم اخه اصلا از سکس زوری خوشم نمیاد،دوس دلشتم مثلا حدیث خودش یهو بلند شه بشینه رو کیر من و من با ممه هاش ور برم و اینجوری فیلمو نگاه کنیم و لذت ببریم از سکس خواهر برادری،ولی نامرد اصلا هیچی نمیگفت،مرده زنه رو سوار کیرش کرد،کیرش کلفت بود و تخمای بزرگی هم داشت،پشت زنه به دوربین بود و زنه داشت رو کیرش بالا پایین میکرد، من و حدیثم داشتیم به سکسشون نگاه میکردیم،وای که چشمام داشت سیاهی میرفت،تو دلم داشتم التماس میکردم که حدیث یه چراغ سبز بهم نشون بده تا ما هم شروع کنیم به یه سکس داغ،تا ساعت ۳ فقط فیلم سکسی نگاه کردیمو نامرد وقتی فیلم که تموم شد گفت من دیگه برم بخوابم،تو حسرتش مردم و زنده شدم،تا صبح خوابم نبرد،جق هم نزدم شدید عصبی بودم تا اینکه دو سه روز بعد کنار اپن آشپزخونه وایساده بودم که حدیث اومد کنارمو یکم باهم شوخی کردیمو یهو بحث کشید به این که مثلا چرا زنا با مردای غریبه وارد رابطه ی سکسی میشن،اولین بار بود که حدیث داشت با من اینجوری حرف میزد،لامصب تنها هم نبودیم اونیکی خواهرم تو اتاق بود و مثل اینکه کم و بیش حرفای مارو میشنید،یهو من پریدم نشستم رو اپن، پاهامم ازهمدیگه باز کردم،حدیث قشنگ اومد بین پاهام و ممه های درشتش درست روبروی کیرم قرار گرفت ولی یه ده بیست سانتی از کیرم فاصله داشت،داشتم از شهوت پر پر میشدم،انگار حدیث هم حشرش شدید زده بود بالا و کافی بود فقط تو خونه تنها باشیم تا یه سکس خیلی لذیذ و علنی باهمدیگه تجربه کنیم(اخه اکثرا فقط تونسته بودم وقتایی که حدیث خوابه برمو خودمو بهش بمالم که هیچی مثل سکس علنی لذتبخش نمیشه) اما لعنت به شانس من که اونیکی خواهرم تو اتاق بود،یهو حدیثو صدا زد،حدیث رفت تو اتاق،نمیدونم بهش چی گفته بود که کلا رنگ و روی حدیث پریده بود،از اتاق اومد بیرون و دیگه اصلا باهم حرف نزدیم،خلاصه یه هفته از قضیه نگذشته بود که یه خواستگار دیگه براش اومد و از اونجایی که پسره رو میشناختیم مخالفتی نکردن و حدیث همون روز جواب بله رو به پسره داد،که برا من شد دریای از حسرت،ینی فقط نهایتش یکی دو روز دیگه زمان لازم داشتم تا با حدیث یه سکس علنی لذیذ رو تجربه کنم،که نشد که نشد...، خلاصه حدیث ازدواج کرد و یه روز که نامزدش اومده بود خونه ی ما....

*ادامه دارد....
     
  
صفحه  صفحه 93 از 147:  « پیشین  1  ...  92  93  94  ...  146  147  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

Incest Sexy Story - داستان های سکسی با محارم

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA