انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 120 از 125:  « پیشین  1  ...  119  120  121  ...  125  پسین »

داستان های پیوسته و قسمت دار سکسی


زن

 
سفید مثل برف (۱)

خاطرات نوجوانی عاشقی
یه چندتا کتابخونه ی خوب بود اطرافمون همشون هم نزدیک هم. یکیش کتابخونه آستانه یکیش کتابخونه مرعشی و آخری هم کتابخونه سازمان تبلیغات. همیشه درس نخوندن تو کتابخونه رو به درس نخوندن تو خونه ترجیح میدادم. چون تو خونه جلو چشم مامان و بابام بودم. اونا هم به تنها چیزی ک فکر میکردن کنکورِ من بود. حساس بودن و هِی میخواستن بگن وقت تلف نکن بشین پا درسات. اما خب کتابخونه این حرفا رو نداشت. کسی بهت گیر نمی‌داد اصن میتونستی کتابخونه بری ولی نری مثلا بری دور دور با رفیقا یا گیم نت یا پارک یا هر گور دیگه ای تا از درس و این صحبتا دور شی یکم. بچه های قمی که کنوکری بودن و هستن خوب میدونن تو کتابخونه آستانه وضع چطوره.
در واقع اینطوریه که شما بچه خوبی میری داخل و خوب بچه ای در میای. بخاطر این موضوع من کتابخونه بزرگ و خیلی خلوت مرعشی رو انتخاب کردم برای مطالعه نکردن. آدم اجتماعی هستم و با آدما ارتباط برقرار کردن خیلی سخت نیست برام. اما خب کافیه یه نفر منو محو خودش کنه. با نگاه عاشقش بشم. دیگ جون ب جونم کنن نمیتونم بهش نزدیک شم. ترس و استرس و کسشر. کتابخونه هم یه مشت پیر پاتال داشت به علاوه من و دوستم و چند تا کنکوری دیگ. که خب من جذب هیچ کدومشون نشدم. اما اونا جذب من شدن.
کمی تا حدودی قیافه دارم و لاغرم قدمم حدود170. تیپم هم بگی نگی بد نیست. خیلی معمولی. عید رو تو اعتکاف علمی یکی از مدارس سَر کردم و بعد عید برگشتم کتابخونه با همون پیش زمینه قبلی که یسری زاخار نشستن و سگ میزنن. اما قبل ورود به کتابخونه یکی خروج کرد که در واقع به من فرو کرد.به قلب من فرو کرد... اصن یه دل نه دو دل عاشقش شدم. اصن کلکسیون ویژگی هایی بود که من میخواستم خیلی هم آس نبود اما خوب بود دیگ. قد 170و خرده ای... یکم بلندتر از خودم. لاغر موهای خامه ای قشنگ نه از این کسشر خَزا. و لباسهایی که فیت تنش بود. خلاصه که کار ما شده بود نگاه کردن به این و خودمونو انداختن سر مسیرش که شاید حرفی بزنه و سر صحبت باز شه. گفتم که کلا یه مشکلی که دارم اینه که اگه از کسی خوشم بیاد نمیتونم باهاش رابطه برقرار کنم. خلاصه که هی اون پاشه بره استراحت منم پاشم. بیرون بره منم برم. نماز بره منم نرم :/
دو هفته گذشت از نگاه های مکرر بهش تا رد شدن از کنارش. از تیپ زدن و خوشبو کردن فقط بخاطر شنیدن یه سلام از سمت اون و کلی حرکات کیری و تخمی برای جلب توجهش. از همشون نا امید شدم. به خودم گفتم هی پسر به خودت بیا تا کِی؟ خب مثل آدم برو بهش بگو تهش میرینه بهت دیگ... این کُولی بازیا چیه؟ دیدم خودم به خودم دارم راست میگم. جایی که همیشه می‌نشست رو نشون کردم صبح قبل از اومدنش رفتم رو یه تیکه کاغذ نوشتم ((دوست دارم پسر مغرور)) و گذاشتمش رو میز. دورتر نشستم وقتی اومد داشتم میمردم از استرس. حواسم بود ببینم کاغذو میبینه یا نه. اصن متوجه نشدم که دید یا نه. همین استرسمو بیشتر کرد.
اون باید می‌فهمید اون یادداشت از سمت منه. اما نفهمید و مسئله این بود من اصن نمیدونستم خونده اونو یا نه.
پس فرداش با تمام عشقی که نسبت بهش تو قلبم بود با تمام استرسی که داشتم رفتم پیشش و گفتم میشه باهات چند لحظه صحبت کنم. گفت چرا که نه...10مین دیگ بیرونم. من رفتم بیرون و درحال مرور کسشرات. ترس از سوتی دادن و ریدن تمام وجودم رو گرفته بود. وقتی رسید بعد سلام و احوال پرسی یه گفتگو ساده راجع کنکور داشتیم.
من حرف کم آوردم. برگشت گفت خب چی کار داشتین؟.... نمیدونستم چی بگم. گفتم هچی چیز خاصی نبود اما پسر مغروری هستی....
چشاش 4تا شد.رفت داخل.
بعد از یه ساعت رفتم داخل. اومد پیشم کاغذ و داد دستم گفت اینو تو نوشتی؟ با یه حالت مظلومی گفتم آره... یهو عصبی شد گفت:
گی ای؟ ترنسی؟ لزی؟ کونی ای؟
یه حالت تهاجمی خاصی داشت.
منم عصبی شدم گفتم:
بی جنبه ای؟ کم ظرفیتی؟ آدم ندیده ای؟ بدبختی؟ تا یه نفر بهت میگه دوست دارم رَم میکنی؟
کسی که بوسیدن لبش آرزوم بود کسی که آروم گرفتن تو تنش همه تصوراتم بود. در یک آن تبدیل شد به کسی که حالم ازش بهم می‌خورد.
یه مکالمه ای بین ما شکل گرفت که 90درصد من داشتم بهش میریدم و اون 10 درصد به من. 10 درصد همون اول بحثمون بود. بعد از 15 مین جرّ و بحث برگشت گفت دوست داشتنی هستی و باهوش. دوست دارم....
گفتم:این دوست دارمت جوابش مرسیه.
و اون روز منحوص تموم شد و البته شب و بی خوابی شروع. تا 3 روز کتابخونه نرفتم دوس نداشتم باهاش چشم تو چشم بشم. بعد از 3 روز باهاش چشم تو چشم شدم. و خب ایندفه اون گفت میشه باهات صحبت کنم. و من گفتم 10 مین دیگ بیرونم.
اول صحبتش با این جمله شروع شد:
3 روز منتظرت بودم کجا بودی پس؟
من قند تو دلم آب شد... اصن یه حس عجیب انگار همه اون عشق بهم برگردونده شد. حس کردم دوباره لباش آرزومه. تنش آرومم میکنه. کلی صحبت کردیم. کنکور رو گرفته بودیم به کیرمون. و فقط متر کردن خیابونا رو تو برنامه داشتیم. بعد از یه هفته کس چرخ و دور دور. موقع خداحافظی بغلش کردم.
5 شنبه بود و فرداش کتابخونه تعطیل گفتم دلم تنگ میشه برات. گفت:منم. هم برای خودت هم برای بغلت. شنبه موقع سلام و احوال پرسی بغلش کردم و گردنشو بوسیدم. حسی وجودمو گرفت ک دوس دارم بارها تجربش کنم. دیگ خیلی اوکی شده بودیم باهم و جفتمون منتظر یه پیشنهاد از طرف مقابل بودیم تا یه تایمی رو باهم تنهایی بگذرونیم. و خلاصه که اره.شب قبل خواب بهش یه گیف فرستادم گیف گی بود. تا سین کرد جواب داد:اومممممم دلم خواست.ولی خب یه مشکلی وجود داشت. مشکلی که مانع سکس ما میشد.


ادامه داره.
hamechiz az sex shoroo shod
     
  
مرد

 
فتیش با مامان

این داستان مربوط به بخش فتیش میشه و ممکنه خیلی ها خوششون نیاد چون خودم قبلا جزو این دسته از افراد بودم و چندشم میومد از این جور داستان ها یا فیلم ها ولی خوب چون شامل سکس با مادر میشد ترجیح دادم که تو هر دو بخش بزارم


من امید هستم و ۲۴ سالمه و مامانم یه زن خوشگل کمی چاق و البته تقریبا ۵۰ ساله ست من هیچ وقت میلی بهش نداشتم مثل اکثر آدم ها اما یه دوست فوق العاده صمیمی دارم به اسم آرش که باعث شد دیدم عوض بشه
ماجرا از اونجایی شروع شد که یکی دو سالی بود نمیتونستم با دختری دوست بشم و آخرین سکسم به دو سال قبل ختم میشد آرش یه پسر جنده باز بود و تقریبا هفته ای دو بار جنده میاورد ما دو تا عین داداشیم باهم من هیچوقت از کردن جنده خوشم نمیومد چون حس میکردم کثیف اند اما دیگه خیلی فشار شده بودم و به آرش گفتم یکی رو برام ردیف کن اونم گفت اوکی فقط طرف یکم سنش بالاست اشکالی نداره که؟

گفتم نه هیکل و سن زیاد مهم نیست برام ولی قیافه اش مهمه گفت خیالت تخت قیافه اش عالیه خلاصه من رفتم مشروب گرفتم و آماده شدم تا آرش زنگ بزنه اونم بعد یکی دو ساعت گفت ساعت ۶ بیا خونه مامانم
آخه پدر مادرش از هم جدا شدند ولی آرش با مامانش زندگی میکنه خلاصه رفتم خونشون و شروع کردیم به خوردن مشروب من چون حس دو گانه ای داشتم نسبت به این کارم یه مقدار بیشتر خوردم تا اون دید منفی رو موقع سکس با این زنه نداشته باشم نیم ساعت بعد موبایل آرش زنگ خورد و زنه گفت من رسیدم بیا در رو باز کن
بعد از اینکه اومد دیدم یه زن خوش قیافه اما چاق خوش و بش کردیم و دوباره با اون هم نشستیم مشروب خوردیم من واقعا بدجوری مست بودم اما آرش از من وضعش خرابتر بود خلاصه گفت اول کدوم میایید آرش به من اشاره کرد و من باهاش رفتم تو اتاق وقتی لخت شد دیگه نتونستم جلو خودم رو بگیرم و مثل یه آدم روانی افتادم روش شروع کردم به لب گرفتن ازش واقعا خوشگل بود و لبای خوشمزه ای داشت و خیلی حرفه ای بود از زبونش هم خوب استفاده میکرد بعد شروع کرد به لیسیدن گردنم و همیطور اومد پایین و شروع کرد به ساک زدن چنان مک میزد کیرم رو که دیگه نمیتونستم خودم رو کنترل کنم آخه من نسبت به ساک مقاومت خوبی دارم اما این بدجوری داشت منو از کنترل خارج میکرد ساک میزد بعد توف مینداخت رو کیرم دوباره با همون ساک میزد خیلی هم پر توف ساک میزد و چنان صدایی راه انداخته بود که نگو یه لحظه احساس کردم میخواد آبم بیادسریع سرش رو با دوتا دستم گرفتم آوردم بالا روبروی صورتم
و به چشمای همدیگه خیره شدیم خیلی سکسی بود لامصب دهنش پر توف بود و هنوز داشت از دهنش توف پایین میومد که یهو پرید و ازم یه لب گرفت و زبونش رو کرد تو دهنم خیلی توفی بود اما اصلا حس بدی بهم دست نداد اولین بار بود اینقد کثیف کسی رو میبوسیدم واقعا به اندازه دو سه تا توف گنده تو دهنم کرده بود و من هنوز داشت خوشم میومد نمیدونم شاید چون مست بودم فاز پورن استاری برداشته بودم و حالیم نبود توفش رو قورت دادم شروع کردم به ساک زدن زبونش بینظیر بود خیلی لذت داشت بعد بهم گفت ازت یه چیزی بخوام بهم میدی گفتم آره عزیزم چی میخوای
گفت میخوام آب دهنت رو بهم بدی گفتم باشه و حین لب گرفتن یه کوچولو توف ریختم تو دهنش گفت خیلی شیرین بود ولی کم بود بیشتر میخوام قشنگ جمعش کن بهم بده چند باری اینکار رو کردم و هر دفعه میگفت بیشتر بده واقعا جالب بود برام البته قبلش هم چون خودم یه مقدار آب دهنش رو خورده بودم بنظرم خیلی سکسی میومد و منم خوشم اومده بود بالاسرش نشسته بودم و میبوسیدمش و توف میکردم دهنش و اونم با دستش کیرم رو میمالید که یهو ناخوداگاه دیدم داره آبم میاد و نتونستم خودم رو کنتل کنم اونم دید که دارم میام شدید تر برام جق زد و کل آبم ریخت رو شیکمش

پاشدم رفتم دستشویی تازه فهمیدم چیکار کردم همش دهنم رو میشستم و خلط میکردم خیلی حالم بد شد اومدم بیرون دیدم آرش نیست ولی صداشون میومد یکم تیز شدم ببینم چی میگه که شنیدم آرش میگه مامان بزار کوست رو بخورم و اونم گفت باشه پسرگلم همش مال خودته پسرم هوس کوس مامانش رو کرده آفرین پسر خوب البته من مامان آرش رو میشناختم ولی مدل حرف زدن این دوتا خیلی عجیب بود فقط صحبتشون مامانم پسرم بود و خیلی خارج از عرف بود فهمیدم که آرش دوست داره مامانش رو بکنه و بجاش با این زنه داره فانتزیش رو براورده میکنه جالب بود برام

وقتی زنه رفت به آرش گفتم صدات کل کوچه رو برداشته بود گفت راستش من داستان های سکس مادر پسری خیلی میخونم و خیلی تو کف مامانم هستم چون چیز عجیبیه بهت نگفتم امیدوارم برداشت بد نکنی ولی خواهشا رازم بین خودمون باشه گفتم خودت میدونی که مثل داداشمی خیالت راحت ولی چرا مامانت بنظرت مریض نیستی از لحاظ روانی؟ شاید یه روانپزشک بری درست بشی
گفت شاید به قول تو مریض باشم ولی واقعا چنان حسی بهم میده که لذتش ده برابر تاپ ترین کوس دنیاست دلم میخواد به یاد دست نیافتنی ترین زن دنیا باشم و از وجودش لذت ناب ببرم گفت اوکی داداش ببخشید من نمیخوام قضاوتت کنم فقط حسم رو گفتم و مطمِن باش من هیچوقت مسخره ات نمیکنم تو داداشمی عزیزم

اومدم خونه و همش فکرم درگیر صحبتم با آرش بود خیلی جالب بود برام رفت و تو نت سرچ کردم و داستان های مادر پسری چندتا خوندم و تو ذهنم همش آرش رو در حال سکس با مامانش میدیدم واقع هیجانش خیلی زیاد بود آرش حق داشت به نظرم خیلی ایده نابی بود تا حالا اینقد جق باحال نداشتم حتی از کردن کوس چند ساعت پیش هم لذت بخش تر بود این جق

دیگه کم کم کارم شده بود خوندن این داستان ها و جق زدن به یاد آرش و مامانش بعد یه مدت تقریبا طولانی دیگه من خودم از طرفدارای داستان های مادر و پسری شده بودم اما دیگه لذت سابق رو نداشت
دو سه هفته ای بود جق نزده بودم و خیلی وحشتناک حشرم زده بود بالا رفتم اتاق خودم در رو قفل کردم شروع کردم به خوردن مشروب و خوندن داستان های سکس مامان پسری وقتی مست شدم پیش خودم گفتم بزار این بار به یاد مامان خودم باشم یه لحظه بهش فکر کردم خیلی هیجانی بود دوباره همون حس هیجان اضافی بهم دست داد و چون مست بودم اصلا خجالت نمیکشیدم از طرفی هم چون مامان خوشگل بود و هیکلش هم مثل اون جندهه بود که خونه آرش اینا کرده بودمش تصویرسازی شفافی داشتم و واقعا لذت بخش و هیجان انگیز بود هرچند وقتی که آبم اومد خیلی از خودم بدم اومد

ولی دیگه این شده بود کارم چون هیجانش وصف ناپذیر بود و منم دیگه معتاد این فکرای سکس مادر پسری شده بودم و هر روز قبحش داشت کمتر و کمتر میشد واسم تا جایی که دیگه بدون مست کردن به یاد مامانم جق میزدم و احساس گناه خیلی کمی داشتم حالا که با آرش همدرد شده بودم بهش گفتم جریان رو و خیلی از گفتن این حرفا و تاییدش از طرف همدیگه احساس رضایت میکردم و آرش بهم گفت پس بزار وا ست یه فلش بدم عشق کنی همش فیلم های سکس مادر پسری
فلش رو گرفتم وای چی بود عالی بود فیلم هاش تو هر فیلم یه ایده ای میداد که چطور میشه مامان خودت رو بکنی دیگه میخواستم به اون درجه برسم و اولین حرکتی که موفق شدم تو این راه انجام بدم فیلم گرفتن از مامان وقتی از حموم میاد بیرون بود
موبایلم رو رو حالت فیلم برداری گذاشتم و یواشکی تو اتاقش جاساز کردم وقتی از حموم اومد بیرون و رفت خودش رو خشک کنه کاملا همه صحنه ها رو دیدم وای بینظیر بود حالا دیگه هیچ غمی نداشتم و با این فیلم به یادش میزدم در ضمن از وقتی که تو کف کردن مامانم بودم رابطه ام هم باهاش خیلی خوب شده بود طفلک هم نمیدونست من به چشم عاشق نگاهش میکنم نه به چشم مامانم

یه روز که مامانم قرار بود بره خونه خالم و خواهرم که شهرستان بود گفتم یه جق اساسی بزنم اما این دفعه میخواستم بیام جلو تلویزیون که خیلی بزرگ بود فیلم مامان رو بزارم و بزنم
زنگ زدم مامان تا مطمِن بشم برنمیگرده بعد لخت مادرزاد شدم و کامپیوتر رو به تلویزیون وصل کردم و برای اولین بار رفتم یکی از شورت های کثیف مامان رو آوردم و شروع کردم به بو کردن و لیسیدن و اون صحنه که قشنگ کوسش و سینه اش معلوم بود پاز کردم و با خودم حرف میزدم و میگفتم قربون اون کوس خوشگلت برم مامانم تو فقط مال منی عاشقتم بخدا هرکاری بخوای برات میکم شاشت رو هم میخورم هرچی تو بخوای واااای چقد بوی خوبی میده شورتت قربونش برم من فقط مامانم رو میخوام مامان تورو خدا ...
همینجوری مشغول حرف زدن با خودم بودم که یهو دیدم مامانم بالا سرم وایستاده هیچی نمیگفت فقط نگاهم میکرد یه لحظه چشمم به چشمش افتاد وای ریدم به خودمم لخت مادرزاد عکس لخت مامان رو صفحه تلویزیون و شورتش توی دهنم دیگه هیچ گوهی نمیشد خورد
جالب بود مامانم هم یک کلمه حرف نمیزد همینطور که بهش خیره شدم تو دلم میگفتم چرا قلبم وای نمیسته چرا غش نمیکنم چرا اصلا زمین دهن باز نمیکنه منو ببلعه فقط بهش خیره شده بودم زمان نمیگذشت و منم هیچ راهی نداشتم فقط گفتم مامان منو ببخش حتی صدام هم در نمیومد مامان با لحن عجیبی گفت واقعا نمیدونم چی بگم بغض کرده بود و حتی نمی تونست از جاش تکون بخوره بالاخره با بدبختی پاشدم تلویزیون رو خامش کردم و رفتم اتاقم لباس هام رو پوشیدم وقتی برگشتم مامان نبود رفته بود

دیگه نمیدونستم چیکار کنم به خودم گفتم تنها راه خودکشیه رفتم جعبه قرص ها رو آوردم ولی همون لحظه یه فکری به سرم زد گفتم صبر کنم تا مامان بیاد و جوری جلوه بدم که دارم خودکشی میکنم و اونم قطعا نمیزاره و یجورایی خودم رو نجات بدم شروع کردم چهار پنج تا قرص رو در آوردم ریختم دور و یه ورق قرص دیگه دستم گرفتم چندتا هم آماده گذاشتم که مامان اومد جلوش بندازم بالا البته اونا رو ویتامین ب۱ گذاشتم که چیزیم نشه دیدم صدای کلید انداختنش میاد خودم رو زدم به اون راه و مشتم رو پر کردم از قرص وقتی مامان اومد گذاشتم تو دهنم تا میخواستم قورت بدم دوید طرف و زد تو گوشم و قرص ها از تو دهنم ریخت بیرون

شروع کرد به گریه کردن و گفت نکن پسرم و بغلم کرد منم ناخودآگاه گریه ام کرد و تو بغلش هق هق گریه میکردم وااای چقد خوب داشت پیش میرفت صد برابر از بهترین حالتی که تصور میکردم بهتر داشت اتفاق میوفتاد گفتم مامان ببخش منو بخدا عاشقتم دست خودم نیست مامانم گفت عیبی نداره پسرم گریه مون تمومی نداشت مامان با همون حالت که داشت گریه میکرد گفت میخواستم یه برخورد دیگه ای باهات بکنم و از خونه پرتت کنم بیرون اما این حماقت تو منو خیلی ترسوند چرا امید جان چرا
نمیدونی اگه یه مو از سرت کم بشه من میمیرم گفتم بخدا مامان این زندگی دیگه واسم ارزش نداره دیگه نمیتونم تو روت نگاه کنم خودم واسه همیشه میرم از پیشت

مامان گفت خفه شو هیچ کار احمقانه ای حق نداری که انجام بدی اصلا میدونی چیه (یهو تو همون لحظه مانتوش رو درآورد و لباس و شلوار و شورتش رو سریع درآورد و سوتینش رو هم باز کرد و ادامه داد) میخوام کاری کنم که دیگه ازین فکرای احمقانه به سرت نزنه میخوام منم به اندازه تو مقصر باشم که بی حساب شیم و حال هم رو درک کنیم گفتم مامان ببخشید بخدا کار بدی نمیکنم نمیخواد اینکار رو بکنی ولی مامان گفت امکان نداره همین الان باید انجامش بدیم و خودش شلوارم رو از پام کشید پایین و نشست شروع کرد یه ساک زدن حالا منم کیرم راست نمیشد لامصب و همینطور داشتم گریه میکردم مامان هم وضع بهتری نداشت ولی تصمیم آنی فوق العاده ای گرفته بود بعد بهم گفت همین الان بهم نشون بده که چقد منو دوست داری بیا بریم اتاقم میخوام بهم ثابت کنی

گفتم چشم مامانی دیگه گریه مون بند اومد و دوتایی رفتیم اتاق مامان روی تخت وای چه روزی شده برام خدایا شکرت یهو از اون دنیا به بهشت تو این دنیا رسیدم مامانم رو تخت دراز کشید و گفت راحت باش امیدم بیا از وجود هم لذت ببریم عشقت رو بهم ثابت کن پسرم گفتم مامان بخدا یه دونه ای نمیدونم چیکار کنم دلم میخواد همینجا قلبم رو از تو سینه ام در بیارم و تقدیمت کنم میخوام بمیرم برات
مامان گفت لطفا ازین کارا نکن بیا بهم نشون بده فکرایی رو که راجع به مامان میکردی عملیش کن ببینم تو ذهنت با من چیکارا میکنی گفتم چشم مامانی و شروع کردم به لب گرفتن ازش وای یعنی میشه واقعا من بیدارم دارم به چشمای مامان از فاصله پنج سانتی نگاه میکنم و لبش رو میمکم آه مامان چقد خوبی تو چقد شیرین لبات بعد شروع کردم به کشیدن زبونم رو لب هاش فقط لباش رو لیس میزدم یه دفعه زبونم رو کشید تو دهنش و شروع کرد به مکیدن زبونم چقد رویایی بود مامان زبونم رو داشت ساک میزد و چشمامون بهم گره خورده بود حتی موقع جق زدن هم تصور نمیکردم بتونیم تو چشای هم نگاه کنیم و واسه همین همیشه چشمای مامان رو بسته فرض میکردم اما امروز همه چی رویایی تر از اونی داشت پیش میرفت که بشه تصورش کرد

بعد من شروع کردم به مکیدن زبونش و با یه قلت مامان رو چرخوندم انداختم روی خودم ماشالله سنگین هم بود ولی به روی خودم نمیاوردم بعد بهش گفتم مامان میشه یکم آب دهنت رو بهم بدی یه نگاهی بهم کرد و گفت یعنی توف کنم تو دهنت؟ گفتم آره مامان میخوام توف کنی تو دهنم خواهش میکنم یه سر تکون داد و منم دهنم رو باز کردم بعد مامان یه توف کوچولو اما غلیظ با نوک زبونش گذاشت روی زبونم گفت خوبه گفتم عالیه اما خیلی کوچولوِِِِِِِ تورو خدا یه توف گنده بهم بده

گفت آخه ....

گفتم آخه نداره من عاشقتم همه چیت واسم شیرینه مثل عسل میمونه توفت واسه من خواهش میکنم مامانی
بهم یه توف گنده بده مامان هم گفت واقعا نمیدونم چرا اینکارارو دارم میکنم ولی امروز مال توست پس چاره ای ندارم خودم خواستم تو این بازی باشم پس بیا انجامش بدیم منم گفتم فدات شم مامان خوشگل خودم و شروع کردم به لب گرفتن ازش که یهوو موهام رو از پشت سرم با چنگ کشید و گفت دهنت رو باز کن ببینم پسر بد خیلی محکم این حرف رو زد جا خوردم ولی سریع دهنم رو باز کردم و مامان توفش رو انداخت تو دهنم چه توفی هم بود غلیظ و گنده خیلی خوشمزه بود (خیلی شاید چندششون بشه ولی یه بار از شریک جنسی تون بخواید که انجامش بده حتما نظرتون عوض میشه مجبور نیستسد قورت بدید ولی امتحان کنید تضمین میکنم بدتون نمیاد)

بعد مامان گفت حالا تو توف کن تو دهنم ببینم چیه که اینقد دوست داری گفتم مامان نه بیخیال شو میترسم خوشت نیاد گفت نه میخوام یبار امتحان کنم یالله توف کن تو دهنم گفتم باشه و یه توف کوچولو گذاشتم رو زبونش و اونم قورتش داد و گفت بد نبود ولی راستش زیاد هم خوشم نیومد ترجیح میدم لبت رو بخورم یا زبون بازی کنیم باهم گفتم هرچی تو بخوای عشقم و شروع کردیم به لب گرفتن و چرخوندن زبون ها مون دور هم

دیگه از شدت لذت نمیدونستم چیکار کنم که مامان گفت بیا ممه هام رو بخور منم همونطور که داشتم لباش رو میخوردم آ؛روم لیس زنان از چونه و گردنش اومدم پایین تا به سینه هاش رسیدم وای چقدر رویایی بود نوک سینه اش کمی بزرگ و هاله دورش تقریبا صورتی مایل به کالباسی بود و هاله خیلی درشتی داشت شروع کردم به مکیدنشون هر هنری که بلد بودم پیاده کردم و همونطوری لیس زنان رفتم پایین تا به کوسش رسیدم

کوس مامانم تقریبا کم مو بود ولی نه کامل یکم مو داشت شروع کردم به لیس زدن همه جاش رو با زبونم میخوردم ولی مامان گفت که چوچولم رو بخور بقیه جاها بهم حال نمیده گفتم چشم و با دست لای کوس مامانم رو باز کردم و چوچول کوچولوش رو شروع به لیسیدن کردم وای چقد خوب بود کلی ترشحات کوس مامان زیاد شد اما من فقط چوچولش رو لیس میزدم و دستاش رو روی سرش گذاشته بود و شدیدا ناله میکرد سرم رو بلند کردم که چیزی بگم همون لحظه سرم رو با دستاش چسبوند به کوسش و گفت کجا الان باید کوس مامان رو واسش لیس بزنی پسر بد فقط کوس مامانت رو بخور تا وقتی هم که مامان نگفته بسه حق نداری وایستی

ازین تحکمش خوشم اومد خیلی حال میداد وقتی رییس بازی در میاورد شروع به خوردن چوچولش کردم دوباره قشنگ ترشحاتش داشت از کوسش میریخت روی سوراخ کونش منم نامردی نکردم و از پایین کوسش زبونم رو کشیدم آوردم بالا باورتون نمیشه کل دهنم پر شد از آب کوس مامان چقدر هم غلیظ بود مامان یه نگاه بهم کرد و گفت همش ٰو زود باش قورت بده ببینم منم قورت دادم و زبونم رو بهش نشون دادم که ببینه تا قطره آخرش رو قورت دادم مامان هم گفت آفرین پسر کثیف و منحرف خودم بیا حالا با کیرت خدمت کوسم برس ببینم چیکاره ای اینجور حرف زدن مامان برام خیلی جالبه چون تا حالا اصلا ازش این جور حرفا رو نشنیده بودم حتی تصور هم نکرده بودم واسه همین بیشتر حشریم میکرد


اومد دم کوسش کیرم رو گرفت یه ذره رو چوچولش بالا پایین کرد بعد گفت آماده شو که میخوام کیرت رو بکنم تو کوسم وقتشه کوس مامانی رو سر حال بیاری پسر بد
بعد کیرم رو فرو کرد تو کوسش وای چه هیجانی دیگه کیرم به حد انفجار رسیده بود واقعا تحمل این همه لذت هم هنر میخواست یه چیزی میگم یه چیزی میشنوید مگه میشه این همه لذت رو هضم کرد بی اختیار کیرم رو عقب و جلو میکردم تو کوس مامانم و به چشماش نگاه میکردم مامان هم فقط میگفت آفرین همینه پسر بد داره مامانش رو میکنه ای پسر منحرف باید به خودت افتخار کنی مگه چند نفر میتونن مامانشون رو بکنن هان...

حرفاش دیوونه ام میکرد ولی باید لبش رو میخوردم و شروع کردم به خوردن لبش همون لحظه سرم رو با دستش آورد بالا منم دیگه داشت آبم میومد و نمیتونستم کنترل کنم که دیدم توفش رو جمع کرده و نشونم میده منظورش این بود که بخورمش منم شروع کردم به مکیدنش وای در همین حین آبم اومدهنوز داشتم لباش رو میمکیدم و آبم رو با فشار خالی میکردم تو کوسش دیگه نمیتونستم تحمل کنم و شروع به جیغ کشیدن کردم چقدر هم آب داشتم مگه تموم میشد مامان هم دوباره پرید لبمو شروع به مکیدن کرد منم داشتم آخرین قطره های آبمو رو تو کوس مامان خالی میکردم دیگه کاملا بی حس شده بودم

حتی تحمل اینکه کیرم تو کوس مامان باشه واسم سخت بود اما مامان همچنان داشت لبمو میخورد و من با اینکه هیچ حسی نداشتم نمیتونستم کار دیگه ای انجام بدم و عین مرده ها کاملا بی حرکت تو چنگ مامان بودم یواش کیرم رو کشیدم بیرون از کوسش که یهوو بهم گفت چیکار داری میکنی آبت اومد فکر کردی همه چی تموم شده نه این خبرا نیست بکن تو کوسم یالله همین الان بزارش تو کوسم گفتم آخه درد داره مامان گفت من این چیزا حالیم نیست گفتم بخدا خوابیده چجوری بکنمش تو کوست گفت دراز بکش منم دراز کسیدم و شروع کرد به ساک زدن اما هر چند تا ساک که میزد همش توف میکرد تو دستمال کاغذی انگار از آب کیر خیلی بدش میومد خلاصه اینقد برام میک زد تا دوباره راست شد و همون لحظه خودش نشست روم و شروع به بالا پایین کردن کوسش روی کیرم شد بعد بهم گفت دهنت رو باز کن منم مثل این برده های بدبخت فقط از دستوراتش اطاعت میکردم همون لحظه یه توف خیلی خیلی گنده انداخت تو دهنم منم واقعا از اون فاز سکسی در اومده بودم ولی با این حال زیاد هم بد نبود اما خیلی خجالت میکشیدم به مامان نگاه کنم


آبم اومده بود و دیگه هیچ حسی نداشتم و حالا پشیمون بودم اما در حالیکه من داشتم با احساستم کلنجار میرفتم مامانم یعنی آخرین کسی که تو این دنیا میشه کردش داشت روی کیرم بالا پایین میکرد و بهم مثل یه برده دستور میداد یکم گذشت واقعا خیلی سخت گذشت اون لحظات هیچ حسی نداشتم و بدتر از همه این که میدیم مامانم رو دارم میکنم نمیدونید چقد سخته تو این لحظات بودن شاید الان تعریف میکنم لذت ببرید حتی خودم هم دارم لذت میبرم از اون زجرها اما تو اون لحظه واقعا اوضاع فرق میکرد

خلاصه با سماجت مامانم بعد یک ربع دوباره حسم برگشت گفتم مامان بد حالا من باید بهت یه درس عبرت بدم که دیگه منو اینجوری اذیت نکنی گفت میخوای دیگه چیکار کنی گفتم الان میبینی عشقم کیرم رواز تو کوسش در آوردم و گفتم ساک بزن مامان شروع به ساک زدن کرد اما اینبار من به زور سزش رو عقب جلو میکردم و کیرم رو تو دهنش حرکت میدادم در واقع ساک نمیزد داشتم دهنش رو میگاییدم یه آن راه نفسش قطع شد و کیرم رو تا آخرین جای ممکن تو گلوش فرو بردم وقتی که ولش کردم کلی توفش ریخت روی کیرم و یه نفس عمیقی کشید و نگاهش کٰٔ« إ÷« ِ÷ أإ]»ٔ زد و با دستش دهنم رو باز کرد و چنان توفی انداخت تو دهنم که باورم نمیشد و با تحکم گفت قورتش بده ببینم اینقد زیاد بود که موقع قورت دادن یه مقدارش ریخت بیرون

گفت حالا واسه من وحشی میشی آدمت میکنم دهنت رو باز کن سوپرایز دارم برات منم دهنم رو باز کردم اومد بال سرم و کوسش رو گذاشت تو دهنم و گفت کسی که توف رو با لذت میخوره حتما شاش هم میخوره تا اومدم بگم نه یکمی شاشید تو دهنم طعمش تقریبا طلخ بود و اصلا طعم جالبی نداشت منم قورت نداده بود و تو حلقم جمعش کرده بودم گفت چه خوشت بیاد چه نیاد باید قورتش بدی دیدم چاره ای نیست به زور قورتش دادم

ولی متوجه شدم مامان انگاری از میسترس اسلیو به طور ناخودآگاه خوشش میاد چون که خودش همش بهم دستور میداد ولی وقتی منم به زور دهنش رو گاییدم واکنش بدی نداشت تازه بهم خندید گفتم مامان میخوام کونت بزارم گفت اصلا فکرشم نکن گفتم لااقل بزار لیسش بزنم گفت باشه لیس بزن ولی کون کردن نداریم تا حالا ندادم ازین به بعد هم قرار نیست بدم گفتم باشه و شروع کردم به لیسیدن سوراخ کون مامان و از همونجا تا کوسش زبونم رو بالا میبردم در واقع کوس و کونش رو باهم میلیسیدم دوباره کوس مامان آب افتاده بود گفتم یه لحظه وایستا

بدو بدو رفتم تو اتاقم و وازلین رو آوردم تا برگشتم مامان گفت چیکار میکنی گفتم تو برده منی حق حرف زدن نداری گفت خفه شو من به هبچ وجه کون نمیدم گفتم حالا میبینی یه مشت وازلین تو دستم برداشتم و مالیدم به کیرم بقیه اش رم هم به زور در سوذاخ کون مامان مالیدم گفت نکن تورو خدا امید نمیتونم گفتم عاشق اینم که بکنم تو کونت و تو هم گریه کنی گفت خفه شو گفتم تو برده منی فقط بگو بله ارباب با عشوه خاصی گفت نمیگم فهمیدم که بله فانتزی مامانم ارباب و برده ست گفتم لاپات رو باز کن میوام کوست رو بخورم گفت دروغ میگی گفتم باز کن لاپات رو برده من

به زور لاپاش رو باز کردم و کیرم رو گذاشتم ئم کونش با مظلومیت خاصی گفت لااقل آروم بکب گفتم به تو مربوط نیست تو برده منی فهمیدی گفت بله ارباب خیلی حال کردم کیرم باز شق شق شده بود و با این لحن حرف زدن مامانم حشرم چند برابر شده بود آروم کیرم رو گذاشتم دم سوراخ کونش و یه فشار کوچیک دادم کم کم کیرم رو فرو کردم تو کونش یه آخ ریز گفت ولی واکنشش خوب بود شاید اینقد که فکر میکرد درد نداشت واسه همین اینگار خوشش اومده بود البته منم آروم عقب جلو میکرئم خیلی لذت بخش بود بعد واسه اینکه زیاد هم اذیت نشه و دفعه های بعدم بزاره تو کونش کنم کیرم رو درآوردم
و پاکش کردم و گذاشتم تو کوسش و به شدید ترین حالت ممکن شروع به تلمبه زدن کردم مامان واقعا داشت حال میکرد و همش قربون صدقه ام میرفت منم چون یه بار آبم اومده بود الان دگه مشکلی نداشتم چنان تند تند تلمبه زدم که دیدم مامان شروع کرد به جیغ زدن فهمیدم داره آبش میاد پس شدید تر کردم و کمی بعد قشنگ آبش رو حس کردم کیرم رو در آوردم و شروع به خوردن آبش کردم مامان دیگه از حال داشت میرفت فقط میگفت مرسی پسرم که آب مامانت رو آوردی تو این همه سال این اولین باره که با کیر آبم میاد قربون کیرت برم پشر خوشگلم

منم دیدم مامان آبش اومده ممکنه که دیگه حال نداشته باشه بیخیال شدم ادامه بدم که مامان گفت بیا واست میخوام جق بزنم کنارش خوابیدم و شروع کرد به جق زدن منم شروع کردم به خوردن پشتوناش بعد چند دقیقه آبم اومد واقعا رویایی بود سکسم با مامانم حتی نوشتن این داستان باعث شد که به یاد اون روز بینظیر سه بار جق بزنم الان هم رابطه ام با مامان اونجوری نیست که بخوام بکنمش یکماه گذشته و هنوز بهم اجازه نداده که بکنمش خلاصه شاید این داستانم ادامه پیدا کنه که امیدوارم خیلی زیاد
     
  
مرد

 
در هیاهو و شلوغی های شب عید خسته از تمامی خیابان ها و حتی مردمی که با ذوق و شوق خرید میکردند ، مغازه های پر زرق و برق که پر بود از آدم های خالی از آدم های پوچ و میان این مردم پر بود از نگاه هایی خالی تر از خالی نگاه هایی پر از حسرت که شاید میتونستم من با اون نگاه ها و افراد همزاد پنداری کنم و این یکم برای من امید بخش بود که مثل من هم پیدا میشه ، به سمت خونه میرفتم و پس ذهنم همش به این موضوع فکر میکردم که امسال هم نشد تا لباس عید برای خودم بگیرم ، اما همین که تونستم اجاره خونه و داروهای مامان رو تهیه کنم یه انرژی مضاعفی بهم میداد .
بیخیال عید اصلا ، به قول خدا بیامرز بابام که همیشه بهم میگفت دختر هروقت پول تو جیبت بود بدون عیده
اون شب تمام مسیر محل کارم تا خونه رو پیاده اومدم ، نمیدونم چرا ولی همین شلوغی که شاید من حسرت حال خوب دلشون رو همیشه میخوردم حالم رو خوب میکرد انگار شهر زنده بود انگار ....
تقریبا به خونه رسیدم کوچه عمر و بن بست تباهی یه خونه قدیمی ولی بازم خداروشکر همین که یجایی هست تا شب رو به صبح برسانیم ، کلید رو انداختم و در و باز کردم مادرم چش انتظار من نشسته بود تا من برسم ، تا من و دید خوشحال شد
- پروانه چقدر دیر رسیدی ؟ نگرانن شدم دخترم
- مامان پیاده اومدم دلم گرفته بود شرمنده نگرانت کردم
- ایرادی نداره برو دست و صورتت رو بشور منو پرستو هنوز شام نخوردیم منتظرت بودیم
یادم رفت انگار بگم من همراه مامان و خواهرم که سه سال کوچکتر از خودم هست زندگی میکنیم ، پدرم ۳ سالی میشه عمرش رو داده به شما ، برعکس همه کسایی که داستان زندگیشون مثل منه پدرم نه تریاکی بود نه فلج و خونه نشین ، یه مرد با خدا و مهربون که هر روز با یه پراید قدیمی مسافرکشی میکرد و حواسش همه جوره به ما بود نه اینکه از همه لحاظ تامیین بودیم نه ولی همین که محتاج کسی نبودیم خودش کلی بود ، بعد رفتنش مجبور شدیم سخت زندگی کنیم ماشین خودش رو فروختیم تا خرج دفن و مراسم رو بدیم ، مادرم هم که قبل مرگ پدرم شدیدا مریض شده بود ، مجبور شدم من سرکار برم تا مادرم و خواهر بتونن با خیال راحت زندگی کنند .
- پروانه ، مادر فدات شه برای پرستو خواستگار پیدا شده پسر ثریا خانوم ، کاش بشه یه وام بتونیم بگیریم جهیزیه پرستو رو بتونیم بدیم
- مامان به این موضوع فکر نکن خودم حواسم هست
- پرستو : آبجی به خدا شرمنده ام بهت گفتم که منم ببر پیش خودت هم بتونم کمک خرج خودت بشم هم یکم پول واسه جهیزیه جمع کنم
- پروانه : عزیزم تو فقط مراقب مامان باش فعلا من همه چیز و درست میکنم .
شام رو سریع خوردم و رفتم تو رخت خواب ، آنقدر سر درد شدید داشتم که نمی تونستم بخوابم مثل هرشب به سروناز زنگ زدم ، دوست دوران سخت که همیشه باهم درد و دل میکردیم
- الو سروناز خوبی ؟ چه خبر دختر ؟
- قربانت ، هستیم به خوبی تو - چه خبر ؟
- سروناز خیلی حالم بده ، خسته شدم صبح تا شب میرم سر کار به خاطر یک میلیون و دویست ، هیچ کاری هم نمیتونم باهاش کنم ، پرستو هم که بیچاره خواستگار داره ، فکر جهیزیه اون هم داره منو از پا داره در میاره،، نمیخوام پرستو هم مثل من همه خواستگار ها رو بپرونه
- هییی پروانه چقدر بهت گفتم پاسوز خانواده نشو ، امیر مگه چش بود الان اگه باهاش عروسی میکردی کلی وضعت خوب بود تازه به خانوادتم می تونستی کم و بیش کمک کنی ، لعنتی ۲۹ سالت شد
- سروناز منو یاد امیر ننداز، خودت میدونی که چقدر دوسش داشتم
- دختر پیشنهاد من هنوز سر جاشه ها ... منم وضعم از تو بهتر نیست ، بخدا تا الان پنجاه بار رفته بودم تو اینکار ولی میترسم تنها
- سروناز نمیدونم به خدا نمیدونم ، بغض گلوم رو گرفت و سریع با سروناز خداحافظی کردم
پتو رو ، روی صورتم کشیدم تا صدای تق تق و گریه هام بیرون نره ، آنقدر گریه کردم تا خوابم برد.
صبح که بلند شم انگار کسی خونه نبود
مامان ؟ پرستو ؟
نه هیچ صدایی نمیومد بلند شدم یه صبحانه سرپایی خوردم و لباسم رو پوشیدم که برم سرکار ، یهو یادم افتاد که تعطیله شرکت به خاطر عید اصلا یادم نبود .
رو مبل نشستم و به حرفای سروناز فکر کردم ، نمیدونم چرا ولی دیگه تو دلم ترسی از پیشنهادش نداشتم و سریع به سروناز زنگ زدم
- سروناز باشه من فکر کردم دوباره ، هستم
- پروانه مطمئنی؟
- آره
- باشه پس وایسا غروب بهت زنگ میزنیم بریم پارک باهم بشینیم صحبت کنیم
- باشه خداحافظ
سروناز هم سن و همسایه قدیمی ما بود ، اون هم بدتر از من زندگی رو به سامانی نداشت ، با پدرش تنها زندگی میکرد ، پدرش یه حقوق از کار افتادگی داشت که به زور میتونستن باهاش این ماه رو به ماه بعد برسونن .
صدای در اومد مامان و خواهرم بودن
- مامان کجا بودین ؟
- هیچی مادر رفته بودیم یه سبزه و دوتا ماهی بخریم، سفره هفت سین خالی که به درد نمیخوره

پایان بخش اول

پ ن پ ۱ : دوستان این داستان سه چهار قسمت داره و در حال نگارش هست ، تو قسمت اول بخش سکسی نداشت ولی حتما منتظر قسمت های بعد باشید و بعد از خوندن بقیه قسمت ها اگه خواستید فحش حواله کنید .
پ ن پ ۲ : بنده فقط نویسنده این ماجرا هستم ولی کلیت این داستان بر اساس واقعیت هست که من فقط سعی کردم شاخ و برگ بدم به این مجموعه

#مسترسمی
     
  
↓ Advertisement ↓
مرد

 
قسمت دوم
فاحشه ای از جنس درد (۲)
بعد از ظهر منتظر تماس سروناز بودم ، یکم مشغول تماشای تلوزیون شدم تا بالاخره صدای زنگ گوشی موبایلم منو میخکوب کرد
- الو پروانه ؟
- جانم بگو
- من دارم آماده میشم تا ۳۰ دقیقه دیگه پارک همون جای همیشگی باش
- باشه - فعلا
آروم مشغول لباس پوشیدن شدم ، یک آرایش معمولی کردم و آماده رفتن شدم
- آبجی کجا میری ؟
- میرم با سروناز بیرون
- دلم پوسید منم بیام پروانه
-قربون آبجی گلم برم ، امروز نمیشه ولی حتما بعدا باهام می ریم بیرون
کم کم رسیدم پارک از دکه بغل پارک ۳ نخ سیگار گرفتم و رفتم روی همون نیمکت همیشگی نشستم ، زیاد سیگار نمی کشم ولی هروقت این پارک میام یاد قرارهام با امیر میافتم و با کشیدن سیگار نمیدونم چرا ولی مقداری آرامش هرچند کاذب نصیبم میشه .
سروناز بازم مثل همیشه دیر کرد تو این بین تیکه های پسر های داخل پارک اعصابم رو خورد کرده بودن.
خانوم شماره بدم ، خانوم بجای سیگار من برات بسوزم ، هم خندم گرفته بود هم اعصابم خورد شده بود .
کم کم خانوم داشت پیداش میشد ، یه مانتوی کوتاه پوشیده بود و یه آرایش غلیظ ، از دور هم با اون اندام ساعت شنی و صورت گردش میتونستم بفهمم که سرونازه.
سروناز باز که دیر کردی ، خسته شدم آنقدر پسر بچه ها تیکه انداختن
- ای بابا پس بد هم نبود ، پروانه یکم آمار بده بهشون بالاخره قراره مشتری بشن [با حالت خنده ]
- خفه شو بابا ، بشین بگو ببینم چه غلطی باید بکنیم
- پروانه اول بازم ازت میپرسم مطمنی؟ یا نه ؟ دو فردا دیگه نگی تو باعث شدی جنده بشم !!!
- مطمنم لعنتی بگو فقط چجوری شروع کنیم !
- ببین شهاب رو که میشناسی ؟ یکبار باهم رفتیم پارک پرواز ؟
- آره
- شهاب یه خونه مجردی داره که بعضی وقت ها توش عشق و حال میکنه ، الانم که داره میره ترکیه پیش مادرش یه مدت کلید خونش دسته منه ، همونجا شروع میکنیم تا بعد یه خونه بتونیم اجاره کنیم
- جاش مطمئنه؟ امنیت داره ، یوقت سوءاستفاده نکنه ازما
- نه بابا شهاب پس فردا پرواز داره میره حداقل هم سه ماه می مونه ، فقط میمونه جذب مشتری که اونم غمت نباشه با من
- از کجا جور میکنی ؟
- من تو یه سایت سکسی ایرانی عضوم آنقدر پیشنهاد دارم که واسه شروع فکر کنم خوب باشه
- فقط سروناز ؟
- فقط چی ؟
- میدونی که من هنوز پرده دارم
- نه که من تا الان پنجاه بار دادم، منم مثل خودت ، فقط دو سه بار از پشت دادم به شهاب دیگه ، خیالت تخت واسه اولین سکس از جلو پول خوبی میگیریم
- از کی شروع کنیم ؟
- از پس فردا
- باشه ، فقط خدا کنه همه چیز اینجور که تو میگی خوب پیش بده
- حالا یه نخ سیگار بهم بده پروانه تو فکر هیچی رو نکن
- پروانه آروم آروم بریم یکم خرید کنیم
- چه خریدی ؟
- نفری یه ست درست درمون شرت و سوتین بگیریم و یه لباس سکسی خوب که تو خونه بپوشیم بعدا ، پول داری که ؟
- آره عیدی گرفتم از سرکار یکم پول به مامان و پرستو دادم تا اونجا چند تیکه لباس بگیرن واسه خودمم یه چهارصد هزارتومن دارم
- خب کافیه بریم
سوار اتوبوس شدیم تقریبا از محل ما ۲۰دقیقه با اتوبوس تا سلسبیل راه بود ، بعد رسیدن وارد اولین
مغازه لباس زیر فروشی شدیم ، مشغول نگاه کردن مدل ها شدیم
- پروانه این خیلی خوشگله
- یه ست لیمویی که میشد حدس زد باتوجه به پوست تنم خیلی قشنگ میشه
من برعکس سروناز سایز سینه م ۷۵بود ولی سروناز ۸۵
- پروانه این قشنگه واسه خودم ؟
یه ست کالباسی رنگ ولی خیلی جذاب بود
- آره سروناز بگیر بریم همینو
خرید کردیم و رفتیم سراغ چندتا مغازه دیگه برای لباس ، خیلی وقت بود که واقعا لباسی که دلم میخواست رو نتونسته بودم بگیرم ، نمی گم پول نبود اما آنقدر گرفتاری تو زندگی داشتم که لباس خریدن واسم اولویت نداشت
حالا شانس ما رو باش بعد عمری واسه چه برنامه ای مجبور بودیم لباس بگیریم .
بعد کلی پایین بالا کردن دوتا تاپ و شلوارک جین و یه سرهمی گرفتیم و به سمت خونه راه افتادیم .
- پروانه خب دیگه برو خونه منتظر خبر من باش راستی به مامانت اینا هم بگو یه کار خوب پیدا کردی و با سروناز از این به بعد میری ، هماهنگ باش که یه وقت سوتی ندیاااا
- باشه- خداحافظ
رفتم خونه، خرید ها رو پشتم قائم کردم و سریع رفتم تو اتاق ، پرستو فضولیش گل کرده بود سریع پرید تو اتاق و گفت چی خریدی آبجی، نشون بده ...
یکم پیچوندمش
رفتم تو پذیرایی گفتم مامان بیا تو ام ، مادرم با همون حالت خسته و صورت گرفتش گفت جانم الان میام دارم سیب زمینی پوست میگیرم یه کو کو خالی درست کنم ، الان میام
مامانم اومد و سعی کردم خودم رو خوشحال نشون بدم درصورتی که خوشحال نبودم گفتم مامان یه کار خیلی خوب پیدا کردم با سروناز حقوقش خیلی خوبه ، اضافه کار هم داره که دیگه از این به بعد مشکل مالی نداریم
یه لحظه دیدم اشک شوق تو چشمای مادر و خواهرم موج زد ، به پرستو نگاه کردم و گفتم از خواستگارات پنج شیش ماه وقت بگیرم تا جهیزیه ت رو آماده کنم .
باورم نمیشه ولی پرستو آنقدر خوشحال شد که جوری منو بغل کرد داشتم خفه میشدم .
- خب دخترم از کی میخوای شروع کنی ؟
- از دو سه روز دیگه
- دختر جان تو عید مگه شرکت ها کار میکنن
- یه لحظه جا خوردم ولی سریع خودم رو جمع کردم ، نه مامان ولی چون شرکت صادراتی هست باید کار کنن تعطیلی ندارن
- خب خداروشکر - محل کارت که دور نیست ؟
- چرا ولی سرویس داره
- خوبه ، من شرمندتم مادر که تو به پای ما داری می سوزی ، الان باید تو عروس میشدی
- مامان !! این چه حرفی هست میزنی ، شما زندگی منید بعدم کی میاد منو بگیره
- این همه خواستگار رو الکی رد کردی ...
- نزاشتم حرفش رو کامل کنه سریع گفتم شامت حاضر نشد از گشنگی مردیم
- چرا الان میارم اگه سفره رو حاضر کنید
شام رو خوردم و آنقدر خسته بودم یک دو سه خوابم برد ، صبح با زنگ آیفون از خواب بیدار شدم ، صاب خونه بود ، پیش خودم گفتم این که کرایه رو گرفته دیگه چیکار داره ، سلام کردم و بعد تبریک عید گفت
شما یکی از بهترین مستاجر های من هستید ، یهو تو دلم خالی شد گفتم سلام گرگ بی طمع نیست - ادامه داد که خواستم اطلاع بدم از ماه بعد اگه میشه ۵۰۰ هزارتومان باید بزارید رو اجاره ، حقیقتا گرونی شده و این داستانها، یکم بحث کردم ولی گفتم باشه انشالله.
توی دلم بیشتر مصمم شدم که زودتر کار رو شروع کنم .
نزدیک ظهر بود که سروناز زنگ زد گفت پروانه اولین مشتری ها رو گرفتم ، دوتا رفیق هستن نفری ۱.۵۰۰ واسه سکس از جلو میدن چون پرده داریم ، من پونصد پیش پرداخت گرفتم واسه فردا ساعت ۱۰ / ۱۱ صبح آماده باش- گوشی رو قطع کرد . یه اضطراب شدیدی گرفتم یهو ، رنگم پرید ولی هی تو دلم خودم رو آروم میکردم .
اون روز به شدید ترین شکل سخت گذشت تا روز موعود فرا رسید ، صبح ساعت ۸ بیدار شدم بعد خوردن صبحانه رفتم حموم شروع کردم تمام بدنم رو شیو کردن ، سریع رفتم داخل اتاق و ست لباس زیر جدید رو پوشیدم و لباس پوشیدم .
- دخترم پس چرا دیر میری ؟ شرکت مگه صبح شروع به کار نمی کنه
- مامان روز اوله گفتن ساعت ۱۱ اونجا باشم
- باشه دخترم برو خدا پشت و پناهت .
- توی دلم گفتم کدوم خدا ؟ آدم بی دین و ایمونی نبودم و میدونستم خدا هم راضی به این کار نیست ، همین که سالمم باید خدا رو شکر کنم ولی بازم دوست داشتم خدا یه راه دیگه جلو پام بزاره

پایان قسمت دوم

پ ن پ ؛ دوستان شرمنده یکم ریتم داستان کند میگذره ولی سعی میکنم با تمام جزئیات بنویسم که داستان کشش و جذابیتش و حفظ کنه ، منتظر قسمت سوم باشید

#مسترسمی
     
  
مرد

 
قسمت سوم
فاحشه ای از جنس درد (۳)
هیچوقت اون روز صبح رو یادم نمیره وقتی در خانه رو باز کردم و به کوچه اومدم آسمون گرفته بود ، جوری گرفته بود که انگار روز قیامت شده بود ، سروناز آروم صدام کرد یه لحظه به خودم اومدم
- کجایی دختر ؟ هی دارم با دست بهت علامت میدم بیا انگار حواست نیست
_سروناز یه لحظه تو خودم نبودم ، حواسم به آسمون بود ، بریم
یه دربست گرفتیم سمت خیابان جمهوری ، تو تاکسی بیشتر از چند کلمه صحبت نکردیم ، تقریبا رسیدیم .
بعد از حساب کردن تاکسی پیاده شدیم ، سروناز جلو افتاد ، جلوی یه مجتمع ۳۰ واحدی وایساد ، کلید انداخت و در باز شد رفتیم سوار آسانسور شدیم طبقه سوم واحد ۱۲ ، سروناز در رو باز کرد و به شوخی گفت بفرما داخل غریبی نکن .
یه لحظه با اینکه اضطراب شدید داشتم از حرف سروناز خندم گرفت ، ولی با اینکه خونه مجردی بود ، عجب مبلمان شیکی داشت به شهاب نمیومد خوش سلیقه باشه .
یکم نشستیم اصلا میل به چیزی نداشتم ولی سروناز یخچال رو باز کرد یکم سوسیس کالباس داخل یخچال بود که رفت آماده کرد ، چند لقمه خوردم ولی استرس کامل جلوی اشتهام رو گرفته بود .
ساعت حدود ۱ بعدازظهر بود ، از سروناز پرسیدم کی میان گفت بهشون گفتم تا ساعت سه بیان ، گفتم خوبه
- سروناز : پروانه پاشو بریم لباس سرهمی هامون رو بپوشیم و یکم آرایش کنیم
- باشه بریم
خونه حدودا ۸۰ متر بود دوتا اتاق خواب داشت ، باهم رفتیم یکم آرایش کردیم و لباس پوشیدیم اومدیم تو پذیرایی
- سروناز الان اینا مگه دوتا نیستن ؟
- خب
- کی با کی بره؟ دوتایی اصلا چجوری برنامه بریم؟ کلا یه تخته
- خب احمق جان تو اون اتاق تشک میزاریم تو کمد دیواری هست بعد اینکه عزیزم من قیافشون رو ندیدم فقط میدونم ۳۳ سالشونه و مهم تر اینکه اونا باید ما رو انتخاب کنن نه ما
- اهان
- فقط پروانه حواست باشه اول من پول رو میگیرم بعد اوکی میدم حواست باشه
- باشه باشه
گوشی سروناز زنگ خورد ؛
- الو بفرما عزیزم ؟ رسیدین؟ الان در رو باز میکنم خیلی آروم بیاید بالا طبقه سوم واحد ۱۲
- وای چه دلشوره ای گرفتم سروناز
- احمق نباش منم بدتر از تو ام ولی نشون نده ترسیدی
صدای در اومد سروناز گفت بشین ، در رو باز میکنم ، در باز شد دوتا پسر قد بلند وارد شدند سلام علیک کردیم، خودشون رو معرفی کردند ، یکیش اسمش مجتبی بود ، اون یکی علی ، ماهم خودمون رو معرفی کردیم ، سروناز رفت آشپزخونه که چایی بیاره
علی و مجتبی هم آروم در گوشی باهم پچ پچ میکردن .
سروناز چایی رو آورد ، خیلی مودب و متین بودن بعد از چایی سروناز گفت حالا کدومتون با کی میره ؟
- علی گفت من با شما ، مجتبی هم با پروانه خانوم
- سروناز : اوکی ، فقط ببخشید پول رو محبت میکنید
- علی : بله بله ، بفرمائید
سروناز : خب بلند شید بریم؟
سروناز با علی رفت اتاقی که تخت نداشت ، من و مجتبی هم بسمت اتاقی که تخت داشت
تا بلند شدم مجتبی از پشت منو بغل کرد ، یه لبخند بهش زدم و به سمت اتاق رفتیم ، در رو بستم و مجتبی آروم شروع کرد منو بغل کردن صورتش رو آورد جلوی صورتم و شروع به لب گرفتن کرد اولش خوب همکاری نمی کردم ولی یکم گذشت یه احساسی داخل زنده شد که خودمم بدم نمیومد
آروم شروع کرد لباسم رو دراوردن ، خیلی با تجربه بود انگار ، شروع کرد به بوسیدن گردنم کم کم انگار حس شهوت داشت تو خودم آتیش می گرفت ، قبل از اینکه سوتین و شورت م رو در بیاره، شلوارش رو درآوردم و از روی شورت شروع کردم به نوازش کیرش ، آروم زیر لب میگفت اخ قربونت برم ، شورتش رو درآورد، یه لحظه جا خوردم عجب اندازه ای داشت ، دراز نبود ولی به شدت کلفت بود ، آروم گفت ساک میزنی ، گفتم حقیقتا اولین بارمه ، گفت ایرادی نداره بدت نمیاد
شروع کردم اول سر کیرش رو تو دهنم گذاشتم و آروم نصف کیرش و تو دهنم بردم ، دو سه بار با دندون زدم ولی کم کم تونستم دستش و گذاشت های موهام و سرما عقب جلو میکرد ، یکم عقب جلو کردم دیدم درآورد کیرش و منو آروم خوابوند، شورت و سوتینمو درآورد شروع کرد سینه مو خوردن آنقدر با حوصله این کارو میکرد که کم کم صدای ناله من هم در اومده بود ، اومد پایین تر و زبونش رو کسم گذاشت ، دیگه داشتم دیوونه می شدم بعد چند دقیقه کم کم داشتم ارضا میشدم ، خیلی وقت بود حتی خود ارضایی هم نتونسته بودم بکنم ، غرق لذت بودم ، یهو بدنم شروع کرد به لرزیدن و ارضا شدم ، آروم در گوشم گفت خوشت اومد ؟ گفتم آره
هیچوقت فکر نمی کردم اولین سکس کاملم رو اینجوری و با این شرایط بکنم ، کم کم کیرش رو گذاشت رو کس م ، یکم بالا پایین کشید بهش گفتم کاندوم داری ؟ گفت آره ، کاندوم رو کشید رو کیرش و آروم شروع کرد به فرو کردن کیرش صدای جیغم بلند شد انقدر درد داشتم که دستامو محکم مشت کرده بودم ، هی قوربون صدقم میرفت کم کم شروع کرد به تلمبه زدن ، صدای ناله و آه کشیدنم آنقدر زیاد شد که خجالت می کشیدم سروناز بشنوه ولی صدای سروناز هم خیلی زیاد بود ، دوباره کیرش و درآورد و خون روی کاندوم رو تمیز کرد ، دراز کشید گفت بشین روش واقعا خسته بودم و درد داشتم اما به زور نشستم و شروع کردم به پایین بالا رفتن ، کیرش انقدر کلفت بود که داشتم واسه بار دوم ارضا می شدم ، بعد چندبار بالا پایین پریدن دیدم که مجتبی یه آه بلند کشید و متوجه شدم ارضا شده ، یکم روش دراز کشیدم ، منو آروم بغل کرد که با دستش هی سعی میکرد کونم رو انگشت کنه ، ازم پرسید که میشه از پشت هم بکنم که گفتم اصلا ، اونم اصرار نکرد یه لب گرفتیم و کم کم از بغلش بلند شدم و با دستمال شروع کردم به تمیز کردن رفتم دستشویی که خودمو تمیز کنم صدای ناله های سروناز خیلی بلند بود مدام داد میزد جون بکن منو ، خندم گرفته بود از دستشویی اومدم بیرون که دیدم در اتاق سروناز هم باز شد و علی منو دید یه جوون بلند گفت و من یه لبخند ساده زدم و رفتم داخل اتاق تا لباس هام رو بپوشم
مجتبی لباسش رو پوشیده بود اومد منو بغل کرد و شونه هام رو بوسید و ازم کلی تشکر کرد گفت ، حتی زنم هم آنقدر نتونسته بود منو خالی کنه
یهو توی دلم خالی شد ، گفتم ای وای ، بیچاره زنش ، نکنه آه زنش منو بگیره مجتبی رفت بیرون یه لحظه گریه م گرفت ، سروناز صدام کرد آروم اومدم بیرون ، علی و مجتبی خداحافظی کردن و رفتن .
سروناز سریع پرسید تازه عروس چجوری بود سواری ؟ منو که علی پاره کرد خیلی پسر خوبی بود
_ گفتم سروناز میدونستی زن دارن ؟
_ سروناز گفت دیونه به ما چه ربطی داره
_ گفتم آخه ... نزاشت حرفم تموم شه
گفت پول و بچسب ، چطور بود حالا ؟
گفتم بد نبود ، ولی تمام بدنم درد میکنه ، ساعت حدود ۴:۳۰ بود ، سروناز گفت بیا یکم دراز بکشیم تا ساعت هفت بعد بریم سمت خونه .
راستی پولت هم گذاشتم تو پاکت بزار تو کیفت ، گفتم باشه ...

پایان بخش سوم

پ ن پ : منتظر قسمت چهارم باشید دوستان ، هرچی بیشتر می نویسم میبینم این داستان کار چهار قسمت نیست حداقل هفت یا هشت قسمت باید پیش بره تا به پایان خوب برسیم ، امیدوارم که صبور باشید

نویسنده : #مسترسمی
     
  
مرد

 
فاحشه ای از جنس درد (۴)
قسمت چهارم
ساعت حدود ۸ شب بود خسته رسیدم خونه ، سرگیجه شدیدی داشتم ، مامانم تا منو دید ، گفت چی شده دختر ، رنگ تو رخساره نداری ؟
- مامان خسته شدم ، روز اول هی سعی کردم خودم رو خوب نشون بدم ، کم نیارم
- راضی بودن ازت ؟
- آره مامان، فقط من خسته ام صبح باید برم میخوام برم بخوابم ، شام بیرون خوردم
- باشه دخترم ، الهی فدات شم
صدای زنگ گوشی
سروناز : پروانه فردا زود بریم ، که خونه کسی شک نکنه، می ریم اونجا می خوابیم، راستی واسه بعد از ظهر هم مشتری گرفتم نفری سیصد پول میدن
- باشه فقط من خیلی داغونم مسکن میخوام بخورم بخوابم
- اکی
خیلی حالم بد بود ، از خودم بدم میومد ، یه لحظه بغضم ترکید ، از وقتی بابام مرد ، گریه کردن کار هر شبم شده بود ، درد های توی سینه ام خیلی " درد " میکرد و اون شب به تمامی غصه هام دردهای جدیدی اضافه شده بود !
اون شب هم گذشت صبح ساعت هفت و نیم بیدار شدم ، بدون که کسی رو بیدار کنم رفتم حمام و اومدم بیرون و کم کم آماده شدم ، ساعت ۸:۳۰ سر کوچه بودم طبق معمول منتظر سروناز ، یک ماشین خارجی جلوی خونه آقای محمد پور وایساد ، دیدم ستاره دخترش از خونه بیرون اومد ، از ماشین یک مرد قد بلند پیاده شد و در رو برای ستاره باز کرد چقدر آشنا بود یک لحظه برگشت سمت من ...
امیر بود ، شاهزاده دوران عاشقی، کسی که عاشقانه دوسش داشتم ، تا من رو دید یه مکث چند ثانیه ای کرد و سرش رو پایین انداخت و سوار ماشین شد .
تمام دنیا دور سرم می چرخید، یک لحظه دوست داشتم دنیا به احترام این لحظه می ایستاد و من دوباره امیر رو نگاه میکردم ...
خدا ...
با امیر دوسال دوست بودم، حتی برای خواستگاری پیش پدرم هم آماده بود ، اما پس از مرگ پدر همه چیز تغییر کرد ، من باید تمام فکر و وقتم رو برای خانواده میگذاشتم ، مجبور شدم پا روی احساسم بزارم و امیر رو از خودم دور کنم .
نمیدونم چی شد ولی یک لحظه دوباره چشمام پر از اشک شد ، سروناز رسید
- چی شدی دختر ؟ چرا گریه میکنی ؟
- هیچی ، فقط بریم
سوار ماشین شدیم و رفتیم به خونه مجردی شهاب ، مانتو رو درآوردم و همون جوری درازکش شدم رو مبل
- پروانه هنوزم نمیخوای بگی چی شد یهو ؟
- سروناز هیچی امیر رو دیدم با ستاره دختر محمد پور بود
- اووو گفتم حالا چی شده !! دختر خوب خودت نخواستیش، خودت پر دادیش ، الان دیگه تمومش کن بگیر ۳_۴ بخواب میزون میشی ، بیا بلند شو بریم؟ رو تخت بخوابیم
- به به عجب تختیه پروانه ، شاید باورت نشه از بچگی دوست داشتم رو تخت بخوابم ولی نشد ...
- خخخ سقف آرزوهات چیه اخه سروناز ، بگیر بخواب بابا
آنقدر خسته بودم بعد چند لحظه سریع به خواب رفتم ، بعد چند ساعت یکی دیدم نوازشم میکنه
- پروانه بیدار شو ، دیر شد ، بدو اینجا شماره رستوران هست ، بیدار شو ببین تو چی میخوری سفارش بدیم ناهار بچیزی بخوریم
- واسه من کوبیده سفارش بده
- باشه حالا بلند شو تو هم کم کم لباس عوض کن
- پروانه من تا غذا بیاد میرم یه سر داروخانه یه بسته کاندوم بگیرم چندتا دستمال هم بگیرم
- باشه برو منم الان آماده میشم
بعد از رفتن سروناز اول دست و صورتمو شستم بعد رفتم تو بالکن یه نخ سیگار روشن کردم
صدای زنگ آیفون اومد
- بله ؟
- از رستوران ارکیده هستم ، غذا آوردم .
- اکی بی زحمت بیارید بالا
غذا رو گرفتم بعد چند دقیقه سروناز هم رسید ، نشستیم رو میز شروع کردیم به غذا خوردن که گوشی سروناز زنگ خورد .
- ااا چرا ؟ باشه عزیزم ، نمیدونم بزار ببینم پروانه قبول میکنه
- چی شده سروناز ؟
- مشتری امروز بود گفت تنها میاد ولی میخواد با جفتمون باهم برنامه بره گفت پول رو دوبل میده
- سروناز نه من نمیتونم خجالت می کشم . نمیشه
- بابا دیوونه نشو دختر اتفاقا اینجوری بهتره زیاد خسته نمی شیم بعدش تازه من و تو باهم این حرفا رو نداریم که
- پروانه : نمیدونم والا هرچی خودت میگی
- آفرین دختر خوب الان اس ام اس میدم زود بیاد
سریع غذا رو خوردیم و آماده شدیم ، بعد چهل دقیقه ، پسره رسیده ، طبق معمول سروناز در رو باز کرد و اومد بالا
یه پسر ۲۰ ساله ، با قد متوسط و موهای بلند مشکی ، اومد تو و سلام کرد ، خیلی شوخ طبع بود تا دید ما رو گفت به به چه ملکه هایی ، تو دلم گفتم احمق پادشاه یک ملکه داره ، بگذریم خیلی سریع پول رو درآورد و به سروناز داد ، سروناز بهش اشاره کرد برو تو اتاق تا بیایم ، بعد چند لحظه سروناز در گوشم گفت بریم تو عشقم ؟ خندم گرفت از عشقم گفتن سروناز ، رفتیم تو اتاق اسمش رو ازش پرسید سروناز گفت ، سامیار هستم ، آقا زامیاد قصه ما قبل از اینکه ما برسیم کشیده بود پایین ، یه کیر ۱۵ / ۱۶ سانتی معمولی تقریبا نیمه راست بود ، شروع کردیم به لخت شدن ، زامیاد شروع کرد از پشت بغل کردن ، قشنگ فشار کیرش رو روی خط باسنم حس میکردم ، همون طور که منو بغل کرده بود با دستش کس سروناز رو دست میزد .
یه لحظه دسته خودم نبود ولی قفل اندام سروناز شدم ، بگذریم ..
سامیار با حالت شوخ طبعی گفت خانوم ها افتخار میدید یه ساک کوچولو واسه سامی کوچیکه بزنید .
سروناز زانو زد و آروم شروع کرد به ساک زدن کیرش ، پیش خودم گفت این دختر از کی آنقدر جنده بازی رو خوب یاد گرفت یه لحظه کل کیر سامیار رو تو دهنش جا میداد ، یهو دست من رو سروناز گرفت و گفت بشین من آروم شروع کردم به ساک زدن کیر سامیار و تو همین حین ، سامیار سینه های سروناز رو می بوسید
بعد چند لحظه احساس کردم رگ های کیرش منقبض میشن و با فشار آبش رو تو دهنم خالی کرد ، به قدر عصبی شدم که دلم میخواست محکم بکوبم تو صورت سامیار ، ولی قبل اینکه چیزی بگم یا حرکتی انجام بدم پشت هم عذرخواهی کرد ، سریع آب کیرش رو تو دستمال خالی کردم ، سامیار با دستمال کیرش رو تمیز کرد ، خوابید روی تخت و به سروناز و من اشاره کرد که بیایم بغلش بعد از چند دقیقه کیرش دوباره داشت سیخ میشد ، عجیب بود برام ، سروناز یه کاندوم برداشت چون ناخن بلند داشت ، داد به خودش تا روی کیرش بکشه ، آروم بلند شد و سروناز رو به صورت داگی نشوند و شروع کرد به تلمبه زدن ، سروناز بهم با اشاره گفت که بیا جلوی من ، منم بدون اینکه بدونم قصد سروناز چیه دراز کشیدم و سروناز بدون معطلی شروع به لیس زدن کس م کرد ، یک لحظه شوک شدم و از خجالت چشمام رو بستم اما بعد چند لحظه واقعا غرق لذت شدم ، صدای آه و جیغ سروناز بلند شده بود و من هم سعی میکردم خودم رو کنترل کنم اما واقعا لذت سوار من شده بود و خیلی خفیف ناله هام داشت در میآمد، همیشه فکر میکردن فاحشه ها دیگه از سکس هیچ لذتی نمیبرن اما ‌....
بعد پنج شیش دقیقه تلمبه زدن سامیار بهم گفت پروانه جون بیا حالا نوبت توست ، به حالت داگی نشستم و سامیار شروع کرد به تلمبه زدن ، سروناز آروم جلوی من خوابید ، انتظار داشت من هم کار خودش رو انجام بدم اما شدیدا خجالت می کشیدم ولی کم کم من هم با زبانم سعی میکردم روی کس سروناز مانور بدم ، سامیار تلمبه هاش رو شدید کرد و با دستش از پشت سینه هام رو محکم گرفت ، و بعد چند لحظه دوباره ارضا شد ، آروم کیرش رو کشید بیرون و کلی تشکر کرد ، من سریع به سروناز گفتم من برم حموم یه دوش بگیرم بیام بیرون ، سروناز هم گفت برو و سریع سامیار رو راهی کرد .
تو حموم خیلی به این روز فکر کردم با صدای سروناز به خودم اومدم
- پروانه داری چیکار میکنی ، زود بیا بیرون بریم خونه

پایان قسمت چهارم

پ ن پ : دوستان قسمت پنجم هم در حال نگارش هست ، منتظر باشید
     
  
مرد

 
دوستان بزرگوار من این داستان یا خاطره رو از یکجای کپی پیس کردم نه شخصیت داستان و نه مربوط به من می باشد صرفا جهت حال کردن شما بزرگ واران اینجا دانلود کردیم

سرگذشت تلخ و شیرین من قسمت اول
این سرگذشت خاطره رو می نویسم برای کسانیکه براشون عبرت اموز باشه اتفاقا اسامی و نام محله ها رو هم واقعی میگم تا اگر کسی خواست و باورش نشد بره تحقیق بکنه
از بس با شوهرم اختلاف داشتم بالاخره باعث نابودی اول زنگی خودم بعد اون شد .چندسالی بود بچه دار نمی شدیم اولش فکر می کردیم مشکل از منه اما با مراجعات متعدد و آزمایشات مشخص شد که همسرم اسپرم ساز نیست یعنی بقدری ضعیف هست که سه بار منجر به سقط جنین شدم و نهایتا پس از کلی درمان صاحب یه دختر شدم اما الان که 6 سال می گذره اما همسرم به ادامه دارو درمان خودش نداد و برداشتش اینه که بالاخره بچه دار شدیم همین وبس
به هر حال رفته رفته رابطه سکسی ما از هفته ای یکبار به ده روز یکبار تا به الان که ماهی یکبار اون هم با کلی درخواست خودم . اون هم ده دقیقه .
نمی خوام کارهای بعد خودم رو توجیه کنم اما به هرحال این وضعیت پیش امده رو شوهرم بی تقصیر نیست .
خلاصه بدانید بی توجهی به همسر یعنی همین که رفته رفته توی شبکه مجازی با دوستان مختلف اشنا شدم بعد رفته رفته با انتخاب دوست پسر مجازی و بعد رفتن به سوی بی خیالی طی کردن اون هم از طریق استفاده سیگار قیلیان و بعد علف حشیش و....
سال اولم بود که تنفننی با دوستای خانومی که توی اینستا پیدا کرده بودم با گل و علف اشنا شدم شدم و در ادامه حشیش اوایل خیلی خوب بود هفته ای یکبار با دوستان توی یکی از باغ رستورانهای مهرشهر کرج قرار قیلیان کشی و همونجا دوره ای گل و حشیش می زدیم و شادی من و اینکه دیگه به محمد شوهرم گیر نمیدم دادم قبول کرده بود که سیگار و قیلیان با دوستام بزنم اما از استفاده گل و حشیش هنوز هم خبر نداره.
به هرحال رفته رفته دوست پسرهای مجازی و نهایتا شرکت همین دوست پسرها در دورهمی های قیلیان کشی و بعد کوهپیمایی و دستمالی در راه کوه و ماچه بوسه بیشتر شد تا یهو دیدم من به کشیدن گل و حشیش عادت کردم
من توی محله کیانمهر زندگی می کنم و محمد هم کارمند یه شرکت توی چهارباغ کرج هست و وقتی کم کم از خرجی خونه می زدم و از ساقی محله گل و حشیش می خریدم پارسا معروف به پارسا کورده رو توی اینستا پیدا کرده بودم .
هیکل درشت ورزشی سیکس پک داره و عاشق سگ همیشه بهترین پک ها رو بهم میداد و کم کم محمد از کار برکنار شد و اومد خون و با پراید مون اسنپ کار رو شروع کرد اما اوضاع من خیلی وخیم تر شد یک روز هیچی نداشتم به پارسا توی واتساپ تماس گرفتم و ازش خواستم بهم نسیه جنس بده قبول کرد و این بابی شد که پارسا کورده ساقی محله قزلحصار وارد زندگیم شددیگه مصرفم روزی سه گرم بیشتر شده بود و حجم نسیه ام بالا بود یک شب توی خونه توی اینستا می گشتم دیدم یه پیام تصویری از پارسا کورده برام اومد
بازش کردم دیدم یه عکس لخت از گردن به پایین با کیر کلفت و منحنی کاملا شق شده اش برام فرستاده فیگوری مثل بدنسازی گرفته بود
بلافاصله نوشت خوشگله حسابت رفته بالا لطفا یکمیش رو تسویه کن
خواستم بلاکش کنم اما یهو یادم اومد که فردا موقع نیاز برم از کی جنس نسیه بخرم که یهو شیطنت زنانه سراغم اومد و خواستم یکمی تحریکش بکنم شاید با این ترفند بخشی از بدهیم رو پاک کنم
روی مبل خونه لم داده بودم و هم تلویزیون می دیدم و محمد هم خوابیده بود تو اتاق خواب شلوارک استریج مشکی تنم بود یواش کشیدم تا رون پایین و یه شورت گیپور قرمز توری تنم بود با گوشی یه عکس از لای پاهام که فاق شورتم که از لای تور و گل گیپور لب های کلوچه ام معلوم بود گرفتم بهش فرستادم
چند ثانیه نکشید که پیام داد وای می خوام بیام همین الان
با ناز و عشوه گفتم نه محمد شوهرم خونه هست اما بد جوری تو کف بود چند بار تماس تصویری گرفت رد کردم که بلافاصله پیام های صوتی می فرستاد که خدیجه عاشق کلوچه تپلتم و از این پیام صوتی ها و کلیپ های کوتاه از جلق زدن کیر کلفتش که هی اسم منو صدا می کرد
بالاخره مجبورم کرد شورتم رو براش بکشم پایین و چند تا عکس از لا پام و فیلم بفرستم تا کمی اروم بگیره و از تماس صوتی تصویری جلوگیری کنم تا محمد متوجه نشه
فردا ساعت 11 بهش زنگ زدم تا جنس بگیرم که گفت خوشگله حسابت خیلی بالاست با کلی خواهش و ناز بهش قبول کرد ولی یه شرط اون هم گفت شورت قرمزی که دیشب تو پام بود براش ببرم
برام تعجب اور بود اما هیچ راهی نداشتم اگر با این کار پارسا بهم جنس میداد برام مهم نبود لباس پوشیدم شورت قرمز دیشبم رو از پام در اوردم و داخل یه کیسه مشکی گذاشتم و رفتم سمت قرار همیشگی بارک مهرگان داخل ساماندهی نزدیک لوازم بازی بچه ها دیدم با سگش روی نیمکت نشسته و با دستش زیر شکم سگ رو ماساژ میداد همون کاری که دیشب بهم می گفت توله زیر شکم و کوست رو برات میمالم تا حسابی ابت بیاد
رفتم نزدیک روی نیمکن نشستم نایلون مشکی رو بهش نشان دادم و گذاشتم روی نیمکت و بعد چند دقیقه از جام بلند شدم و رفتم به سمت وسیله بازی ها از کنارش که رد میشدم پک رو یواشکی بهم داد بلند شد رفت سمت نایلون روی نیمکتی که نشسته بودم
بعد چند ساعت کلیپ جلق زدنش رو با فاق شورتم برام فرستاد .توی چهارمین کلیپ حسابی اب منی سفید سفیدش رو ریخت روی فاق شورتم.
یه چند بار اینطوری به ازای هر شورتم که از تنم در میاوردم بهش میدادم جنس گرفتم تا بالاخره دو تا شورت برام بیشتر نمونده بود حتی طوری شد که سر همین نداشتن شورت با محمد بحثم شد می گفت توی این وضعیت بد چه خبرم هست شورت می خوام من هم نمی تونستم بگم گفتم خوب پاره شدن
خلاصه پارسا بدجوری بیشرم شده بود که دیگه بهم پیشناد داد که باهاش سکس بکنم قبول نمی کردم ولی بدجوری فشار روم بود باز کوتاه اومدم و رضایت دادم فقط لای پاهام اون هم ایستاده و یه حای خلوت نه برم خونش
بالاخره قبول کردم و قرار گذاشتیم پشت باسکول قزلحصار یه خرابه که بریم لای پام بزاره یه پک بهم بده . با ترس و لرز رفتم سر ظهر بود روز تابستان گرم یه مانتو بلند پوشیده بودم چون از زیر هیچی نپوشیده بودم فقط یه شورت اون هم به سفارش اقا پارسا که کارش رو سریع انجام بده.
وقتی رسیدم دیدم پارسا اونجاست و داره با کیرش ور میره که سیخ باقی بمون تا رسیدم بهش برکشتم پشتم بهش کردم گفتم پارسا زود باش الان کسی ما رو می بینه . گفت اینجوری نه ببین برگشتم دیدم کنار دیوار یه تشک پاره از زباله اونجا گذاشته زیر یه تپه ماهور گفت خم شو رو زانو هم راحتی هم از تو کوچه دید نداره . اجبارا قبول کردم رفتم بشینم گفت شورتت رو درار بهم بده بعد .
دستم رو از زیر مانتو کردم تو شورتم رو کشیدم دادم بهش خودم چهار دست رو زانو رو تشک کثیف زانو زدم مانتو رو داد بالا نسیم خنکی به سوراخ کونم خورد یهو دست پارسا رو لای پاهام و لای باسنم حس کردم که یه چیزی رو بهم مالید تا اومدم برگردم ببینم چکار می کنه یهو یه درد عجیبی و سوزش غیر قابل تحمل رو روی سوراخ مقعدم حس کردم از درد یادم میاد جیغ زدم اما نمی دونم چرا صداش رو نمی تونستم بشنوم گوش هام نمی شنید سرم گیج رفته چیزی متوجه نشدم فقط یادم دست و کف دست پارسا که توی دهنم بود گاز گرفته بودم
حدودن ده دقیقه کم و زیاد به خودم که اومدم دیدم پارسا با فرار از زمین خاکی خارج شد و من روی هموت تشک ولو بودم یه بسته پک هم برام روی تشک انداخته بود و فرار کرده هنوز درد داشتم دستم رو بردم سمتی که درد داشتم دستم رو کشیدم دیدم چربی و روغنی هست لای باسنم چشمم به کاغذ یه کره روی زمین افتاد فهمیدم حرم زاده کره مالیده بود
خلاصه به هر زحمتی بود بلند شدم خودم رو رسوندم به خونه خودم رو که ساختم حالم جا اومد توی این دیدم حسابی سوراخ مقعدم قرمز شده . چند تا عکس گرفتم و بهش فرستادم و شروع کردم به تهدیدش که میرم شکایت بکنم ازش
پیام صوتی خنده و جون برام می فرستاد و نوشت که برم کلانتری کیانمهر شکایت بکنم بچه های کلانتری خودشون قبلش ترتیبم رو میدن
واقعا هم راست می گفت میرفتم چی می گفتم برای یه پک گل و نیم پنیر رضایت لاپای دادم اما نامردی کرده گذاشت تو کونم . من نیازمند پارسای بی ناموس بودم این رو هم خودش می دو نست هم من
بعد از اون روز پارسا بهم جنس نمی داد همه دوستهام هم دیده بودن وضعیت مالیم خرابه ولم کرده بودن باز روی اوردم به پارسا و قبول کردم باهاش برم یه ویلا تو سهیلیه و هر کاری خواست بکنه به شرطی که همه حسابم پاک بشه
می دونستم بی شرف هست ولی حالم به قدری بد بود که نمی تونستم به چیز دیگه فکر کنم . پنج شنبه به بهانه خرید با خواهرم به محمد شوهرم گفتم دیر میام . پارسا اومد سر باسکول سوارم کرد رفتیم سمت ویلا باغش تو سهیلیه وارد شدیم یه باغ ته باغ یه ساختمان رفتیم تو و بساط چای رو روشن کردم و یکمی جمع جور کردم پارسا نشسته بود روی مبل و منو نگاه می کرد و با کیرش ور میرفت که سیخش بکنه از زیر مانتو یه تی شرت قرمز یغه باز یه سوتین کیپور بنفش و شورت ستش با جوراب شلواری مشکی که شورتم معلوم بود
دیدم داره نگاهم می کنه گفتم پارسا یکی چاق کن بکشیم یه پنیری چاق کرد پک پک با هم کشیدیم تا اب سماور جوش امد چای رو دم کردم رفتم سمت درست کردن قیلیان و اوردم روی میز کنار پارسا گذاشتم و کنارش دراز کشیدم پارسا تقریبا لخت بود فقط یه شورت اون هم با شق شدن کیرش از بغل شورت خایه های اویزونش بیرون بود
تیشرت و سوتینم رو دراوردم زیر بغلش پشتم به سینه هاش دراز کشیدم ماهواره رو شن بود یه فیلم بکن بکن دو مرد سیاه با یه زن سفید بود. قیلیان رو با هم می کشیدیم و پارسا خم می شد لب هام رو حسابی میک می زد و سینه هام رو مشت و اخرش نوک ممه هام رو با نوک انکشتش فشار و می کشید
کیر کلفت و داغ شق کرده اش رو که از روی جوراب شلواریم روی رونهام مالیده می شد رو حس می کردم . پارسا وسط قلیان کشی یه سیگاری دیگه بارزد و شرو کردیم دو تای کشیدن سرم حسابی داغ شده بود . یهو پارسا یکمی جا به جا شد و قیلیان رو روی میز گذاشت و منو از جام یکمی بلند کرد پیچوند سمت خودش و سرش رو اورد شروع کرد به خوردن و مالیدن سینه هام. همینطور که می خورد دست کرد توی شورتم و با لبها و چوچولم ور رفتن و بهم هم اشاره و هم گفت دستم رو ببرم تو شورتش و با کیر و خایه هاش اشنا بشم سرم گیج می خورد و هرچی پارسا می گفت بی چون و چرا انچام می دادم تخم های بزرگش رو با انگشتم می مالیدم و بعداز سر کیر تا ته می مالیدم واقعا هم کلفت و هم بزرگبود ولی خمیده و منحنی بود با اینکه شق کاملا کرده بود انگار از بس توی شورت مونده خم شده
پارسا هم هم سینه هام رو می خورد و می بوسید و لبهام رو میکمی زد و با دستش کوس و چوچول و یواشکی از لای کوسم انگشتش رو تو کونم می کرد دوتامون حسابی داغ کرده بودیم که پارسا بلند شد وایستاد و شورتش رو در اورد و مثل ادم های پیروز که کیر گنده خمیده جلو چشمام گذاشت من هم رو زانو هام جلو کیرش وایستاده بودم با دستم شرو کردم به مالیدن و با دست دیگه خایه هاش رو می مالیدم ارام بردم سمت دهنم و یواش سرش رو کردم تو دهنم خیلی کلفت بود هرچی دهنم رو بیشتر باز می کردم ام نمی تونستم دور کیر پارسا رو تو دهنم جابدم واسه همون می کشیدم بیرون که واسه پارسا خوشایند بود و اعتراض می کرد چند بار به زود کرد تو دهنم که نزدیک حلقم رسید که عاروق زم و کم مانده بود بالا بیارم .بعداز سیر شدنش از ساکی که براش زدم از زیر بغلم گرفت و بلندم کرد ومجال نداد و سریع شورت و جوارب شلورم رو کشید پایین و محکم کوسم رو توی دستش مشت کرد .
هم درد و هم لذت تواما با هم بود مثل دیونه ها شده بود هشارم می داد و بعد ول می کرد جای دیگه رو سینه و .. مشت می کرد یهو برم گردوند و هلم داد روی مبل فهمیدم باید روی دسته مبل زانو بزنم تا کارش رو بکنه خم شدم زانو هام رو روی کف مبل گذاشتم دستم رو روی پشتی مبل پاهام رو باز کردم تا بتونه راحت بکنه تو کوسم . یه دستی لای کونم و کوسم کشید و گفت خدیجه خوشگلم با تف یا مثل اون روز با کره؟
سرم رو برگردوندم سمتش و گفتم ای بی ناموس از پشت خشک نکن تف بزن یا همون کره اگه داری .تف بزرگ و اب دار انداخت رو لای کونم کنار سوراخم و بعد با سر ختنه پهنش شروع کرد به مالیدن سوراخ کونم از اون دفعه ترسیده بودم کف دستم رو گذاشتم رو سوراخ کونم و گفتم ببین پارسا اگه بخواهی ازیتم بکنی من نیستم
مچ دستم رو گرفت و بلندش کزد و گفت نترس اینجا عجله ندارم اما دوست دارم اشک خوشگل خانومی رو ببینم. بعد دوباره با ختنه کیرش تفش رو به سوراخم بیشتر مالید. هر از گاهی با سر کیر پهنش اب کوس خیسم رو از روی لبها می کشید و دور کونم رو لجز می کرد دیگه بدجوری داغ کرده بود فشار های سر سوراخ کونم بیشتر بیشتر شد که یهو با یه درد حس کردم سرش رفتو بی اختیار عضلات کونم جمع شد که یهو پارسا با سیلی محکم زد رو باسنم که ناله ام بلند شد اما بهم گفت ببین جنده خانم اگه مثل اون روز نمی خواهی زورکی بره پس شل کن
مجبور بودم که شل کنم چند بار سر کیرش رفت تو در اورد و هر باز بیشتر فشارش میداد تو حسابی کیرش رو توی کو.نم حس می کردم و دردی داشتم اما دردی که بدم نمی امد بهم لذت هم میداد مخصوصاارام ارام رفت امدی که می کرد
یواش یواس حس کردم چوچولم می خاره دستم رو بردم سمتش و از لای پاهام با انگشت و کف دستم محکم مالیدم پارسا کم کم داشت فشار رفت تو برگشتی کیرش رو تو کونم بیشتر و تند تر می کرد دردی که داشتم به حس خیلی خوب تبدید شده بود و انگار پارساهم خوشش اومده بود چون یهو بغلم کرد و هر دو سینه هام رو با دست و مچ تو مشت گرفته بود و تند و تند تو کونم تلمبه می زد و فریاد می کشید جوون کردمت کردمت گاییدمت اوف جنده خودمی
من هم وول می خوردم و مثل مار به خودم می پیچیدم باور نمی شد که بتونم اون کیر کلفت رو تو کونم جا بدم اما الان همش تو کونم بود و خایه هاش رو حس می کردم و شالاپ شالاپ که به رونهای پاهام می خود رمی می شنیدم
یهو پارسا فریاد بلندی کشید و کیر خمیده خودش رو از تو کونم کشید بیرون و بلافاصله قطره های اب داغ رو رو کمر کتف حتی روی موی سرم حس کردم حتی چند قطره روی بالش جلوم پاشید این یعنی پارسا دیگه اروم شده و من راحت شدم اما تعجب کردم من چرا ارضاء نشدم به هر حال جمع جور کردیم و برگشتیم خونه
ادامه دارد
     
  

 
سکس، میوه ممنوعه در ایران
بخش اول
هفت روز تا اجرای حکم:

ساعت حدودا ۹صبح بود که بلندگوی داخل بند، اسممو خوند و گفت ملاقاتی دارم.
وقتی به سالن ملاقات رفتم دیدم وکیلم اومده و از آشفتگی چهرش متوجه شدم که از خبر خوش، خبری نیست.
کمی مِن مِن کردو گفت : دیوان عالی حکم رو تایید کرده و با این حساب، تنها یک هفته وقت داریم اگه کار ناتمومی داری، تموم کنیم.
چند ساعتی میشه که مدام پیش خودم فکر می کنم چه کار ناتمومی امکان داره که باقی مونده باشه؟ اصلا هیچی به ذهنم نمیرسه و نمی تونم تمرکز کنم. نمیدونم چی شد که امروز بعد از ناهار به فروشگاه زندان رفتم و یه دفتر خریدم. الان روی تختم داخل سلول نشستم و می خوام بنویسم.
برای کی؟ برای چی؟ خودمم نمی‌دونم که برای کی و برای چی!!!.. فقط شروع کردم به نوشتن. اما احساس می کنم، شاید یه روز این دست نوشته ها به دست کسی بیفته و بتونه با استناد به این یادگار باقی مونده از من ، ثابت کنه که عشق بازی خطایی نبود که من، میلاد، احسان و آرش به خاطرش جونمون رو از دست بدیم. امیدوارم روزی تو دادگاه خلق ثابت بشه که نه من، نه احسان، نه میلاد و نه آرش هیچکدوم هرزه و منحرف جنسی نبودیم. ما بنده شیطون و دشمن خدا نبودیم، بلکه برعکس این خدا و قوانینش و نماینده هاش رو زمین بودن که با ما دشمنی داشتن، ما که داشتیم زندگی خودمون رو می کردیم و با کسیم کاری نداشتیم، اگه که سودی به کسی نرسوندیم، حداقل ضرری هم برای کسی نداشتیم و در حد توان تلاش کردیم به جامعه و مردم خدمت کنیم.
شکی ندارم که یه روز تو ایرانم مثل اروپا و آمریکای امروز، دیگه هیچ زنی به دلیل داشتن بچه خارج از نکاح هرزه به حساب نمیاد. هیچ همجنسگرایی به دلیل گرایش جنسیش اعدام نمی شه. هیچ زن شوهر داری به دلیل داشتن سکس با مرد یا مردهای دیگه سنگسار نمیشه. شاید روزی ثابت بشه که ما هم قربانی دگماتیزم سنت و مذهب شدیم و جنایتکار اصلی نه ما، بلکه فرهنگ، سنت و قوانین پوسیده و عقب افتاده حاکم تو کشوری بود که ما، توش زندگی می کردیم.

پس من اینها رو برای تویی مینویسم که در آینده ای دور یا نزدیک این دست نوشته ها رو می خونی.

به نام نامی عشق و آزادی

من همیشه از مرگ میترسیدم، همیشه از تمام شدن گریزون بودم، هیچ وقت دوست نداشتم به قبرستون برم، همیشه تلاش میکردم تو هیچ مجلس ختمی شرکت نکنم، حتی تو بیمارستانی که کار میکردم هیچ وقت به سمت زیر زمینی که سردخونه اونجا بود پا نذاشتم. ولی درست از لحظه ای که بازداشت شدم تا به امروز که حکم قطعی اعدامم رو گرفتم، برای مردن لحظه شماری میکنم.
من همیشه فکر می کردم که ترسناکتر از مردن چیزی نیست، اما تو شیش ماه گذشته بلاهایی به سرم اومد که متوجه شدم، مرگ در مواقعی ناجی جان انسانِ، نه پایان دهنده زندگیش.

درست از لحظه ای که مامورین نیروی انتظامی من و احسان رو که داشتیم همدیگه رو داخل ماشین می بوسیدیم ، دستگیر کردن و بعد متوجه شدن که من یک زن شوهردار هستم و احسان سکس پارتنر منِ ، چنان رفتار زننده ای رو با من انجام دادن که حتی امروز که شیش ماه از اون روز میگذره، وقتی به یادش میفتم مو به تنم سیخ میشه. با خودم فکر میکنم، چرا این اتفاق ها افتاد؟ من چطور دووم آوردم؟ چرا هنوز زنده ام؟ چرا خودکشی نکردم؟ چرا دق مرگ نشدم؟

هنوزم نفهمیدم که چرا براساس قوانین ایران، عاشق بودن وسکس خود خواسته جرمِ ، اما تجاوز ماموران دولتی به زنان جرم نیست. چرا برهنگی اختیاری جرمه، اما لخت کردن زنان زندانی برای شکنجه و گرفتن اعتراف اجباری جرم نیست!!!
من هدفم از نوشتن این دست نوشته ها نه تبرئه خودم، احسان، میلاد و آرش بلکه بیان هر اون چیزیه که می دونم جهان ازش بی خبره و هیچ کسی تو دنیای آزاد قرن ۲۱ حتی نمی تونه تصور کنه که به سر امثال من تو زندان های ایران چی میاد...

چهارشنبه ۲۵ شهریور ماه بود که من و احسان برای خرید ناهار به رستوران بابا حیدر رفتیم ، حدفاصل اینکه سفارش ما آماده بشه، داخل ماشین نشسته بودیم و دست های احسان داخل موهای من بود و من توی بغل احسان لم داده بودمو داشتیم همدیگه رو میبوسیدیم که گشت ‌پلیس محلی جلوی ما ایستاد و یک سرهنگ نیروی انتظامی و دوتا سرباز اومدن سمتمون، بعد از چندتا سوال کوتاه و کنترل مدارک ماشین، سرهنگِ گفت : باورش نمیشه که من و احسان زن و شوهر باشیم.
گفت: هیچ مرد ایرانی اینقدر بی غیرت نیست که در انظار عمومی اینجوری با زنش سکس کنه.

ما هرچی گفتم، جناب سرهنگ سکس چیه!! ما مسافریم ، داخل جاده بودیم، تازه ازدواج کردیم، اینجا هم که کسی نبود، ما هم که فقط تو بغل هم نشسته بودیم ، اشتباه کردیم، خواهش می کنیم بی خیال شو، اما فایده ای نداشت.
همون لحظه بود که گارسون رستوران چهار پرس غذا داخل ظرف های یکبار مصرف آورد، تا سرهنگ چهار پرس غذا رو دید، شستش باخبر شد که افراد دیگه ای هم تو این سفر همراه ما هستن، برای همین گوشی های مارو گرفت و نشست داخل ماشین. به احسان دستور داد که به سمت ویلا حرکت کنه.
زمانی که ما در ویلارو باز کردیم، آرش روی مبل نشسته بود و میلاد داشت براش ساک میزد. همین صحنه کافی بود که باعث بشه ، دیگه هیچ راهی برای انکار باقی نمونه. ما خیلی تلاش کردیم که با دادن رشوه و حتی چیزهای دیگه، سرهنگ میرزائی و سربازای همراهش به سکوت و نادیده گرفتن عمل ما تشویقشون کنیم. اما بدشانسی ما ، از اونجا که سرهنگ میرزائی رئیس کلانتری محمودآباد بود، نه تنها پیشنهاد های چندین میلیونی ما رو قبول نکرد، بلکه رشوه هارو هم ضمیمه پرونده کرد. البته جرم ما اینقدر سنگین بود که هیچ متمم دیگه ای نمی تونست سنگینترش کنه.
یه زن شوهردار که داشته یه مردی که شوهرش نبوده می بوسیده رو پلیس گرفته، بعد اوچمدن ویلا که با سند و مدرک ثابت کنن مشکل شرعی در ارتباط این مردو زن وجود نداشته، که پلیس ها به چشم خودشون دیدن شوهره زنه، خودش دوست پسر داره و داره براش ساک میزنه. در نهایت متوجه شدن که من و شوهرم با دوتا مرد بایسکشوال که سکس پارتنرهامون هستن ( البته به قول الندگ میرزایی که انگلیسی بلد نبود، بکنامونن) اومدیم تفریح. تازه داخل ویلا دو تا دوربین و چندتا فیلم و عکس از سکس های گروهی و زوجی ما بود که دیگه خودش مهر ابطالی بود به تمام مواردی که ما تلاش می کردیم منکرش بشیم.
تمامی این شواهد و قرائن برای صادر شدن حکم اعدام ما کافی بود، پس دیگر ترسی از پیشنهاد رشوه دادن نداشتیم. چرا که می دونستیم پیشنهاد رشوه چند صد میلیونی نه تنها حکمی که در انتظار ما بود رو سنگین تر نمیکنه، بلکه شاید عاملی بشه که یکی از افرادی که پرونده رو بررسی میکنه، با دیدن میزان دارایی و ثروت ما وسوسه بشه و با گرفتن پول یا ملک، مارو از مرگ حتمی نجات بده.

بعد از اینکه ما به پاسگاه محمودآباد منتقل شدیم و مراحل تشکیل پرونده انجام شد منو به بازداشتگاه زنان و میلاد، آرش و احسان رو به بازداشتگاه مردان منتقل کردن.

بازداشتگاه زنان یک اتاق سه در چهار بود تو طبقه منفی یک ساختمون اداری پاسگاه محمودآباد، وقتی منو به بازداشتگاه بردن دیدم، ۱۵ خانوم دیگه هم هستن. همشونم مسافر بودن و برای تفریح به شمال اومده بودن. هشتاشون به دلیل بدحجابی و هفت تای دیگشون به دلیل سفر با مرد نامحرم ( رابطه نامشروع) دستگیر شده بودن.

البته اونایی که برای بدحجابی دستگیر شده بودن بعد از ظهر همون روز آزاد شدن و فقط موندیم من و ۷ خانوم دیگه که با دوستاشون اومده بودن شمال... دستشویی داخل اتاق نبود برای همین اگه کسی نیاز به استفاده از دستشویی داشت، باید در رو میزد تا سرباز بیاد و ببرتش دستشویی.
مسخره این بود که مامور زن برای نگهداری و رسیدگی به وضعیت زنان بازداشت شده تو کلانتری محمودآباد وجود نداشت و چند سرباز صفر حشری مسئول رسیدگی به وضعیت زنا بودن.
من که از همون اول بشدت دچار دل پیچه شده بودم، دیگه نمیتونستم خودم رو کنترل کنم، برای همین مجبور شدم در رو بزنم و از سربازی که شیفتش بود خواهش کنم ، که به من اجازه بده برم دستشویی.
سرباز به من دست بند زد و من رو به سمت سرویس بهداشتی بانوان برد، از جلوی در بازداشتگاه زنان تا دستشویی پاسگاه حدودا سه الی چهار دقیقه ای راه بود. چون که بازداشتگاه زنان طبقه منفی یک ساختمون اداری بود ولی سرویس بهداشتی بانوان گوشه راست حیاط بود، برای همین باید از پله ها بالا می رفتیم و و از کل محوطه حیاط که کوچیک هم نبود رد می شدیم تا به سرویس بهداشتی بانوان میرسیدیم.
سرباز تو این حد فاصل، همش تلاش می کرد تا مطمئن بشه، من همونم که با سه تا مرد دستگیر شدم.
وقتی مطمئن شد که من همونم، بهم گفت: جناب سرهنگ دستور داده بهت غذا ندیم و گفته اینجا رو برات جهنم کنیم. بعد گفت: اگه به من حال بدی می تونم یواشکی برات غذا بیارم، تو هم به بهونه دستشویی در رو بزن میارمت داخل توالت اینجا هم میتونی غذا بخوری، هم من برات سیگار میارم.
من اول فکر کردم پول میخواد، گفتم : باشه تو هوای من رو داشته باش، من هم هوات رو دارم، الان که پول جیبم نیست، اما اگه بتونی بری سر کیفم و کارت بانکم رو برداری، بهت پسوردش رو میدم تا هر چقدر خواستی ازش برداشت کنی.
اول خوشحال شد و تشکر کرد، اما بعد یدفعه یادش اومد که فقط پول نمی خواست، برای همین وقتی من داخل دستشویی روی سنگ نشسته بودم، در حالی که زیپ شلوارش باز بود و آلت تناسلیش دستش بود وارد شد و بی هیچ مقدمه ای گفت: بخورش.
بهش گفتم: اینکارو نمیکنم و به مافوقش میگم که می خواسته به من تجاوز کنه.
خونسرد گفت: فکر میکنی حرفتو باور میکنن؟ تو حکمت سنگسارِ ، همه هم بیرون میگن این زنه جنده ست. هیچ کس حرفتو باور نمی کنه، اگه به من حال بدی، منم بهت کمک میکنم وقت هایی که شیفت منِ ، حداقل زیاد بهت بد نگذره.
من که خودم رو مثل یک گربه سبیل کنده انتهای کوچه بن بست میدیدم، مجبور شدم درخواستش رو قبول کنم و با سکس دهنی ارضاش کردم.
بعد از اینکه آبش اومد رفت بیرون ، بهم گفت خودت رو بشور تا بریم، خیلی طولانی بشه شک میکنن.

خیلی احساس بدی داشتم، از خودم بدم می اومد، از این سرباز بو گندو کثیف متنفر بودم. همش داشتم فکر میکردم، من دکتر این مملکتم، ببین کارم به جایی رسیده که یک سرباز صفر آشخور که جای بچه منِ راحت میاد داخل توالت و کیرش رو میذاره دهنم. منم بدون اینکه بتونم حرفی بزنم به حرفش گوش میدم و خواستش رو عملی میکنم. وقتی وارد بازداشتگاه زنان شدم، همش داشتم به اتفاقی که برام افتاده بود فکر می کردم. می خواستم از باقی خانوم ها بپرسم آیا اونام وقتی میرن دستشویی چنین اتفاقی براشون میفته؟ خیلی با خودم کلنجار رفتم، تمام تلاشمو کردم تا خودم رو راضی کنم و هی پیش خودم می گفتم: اتفاق بدی نیفتاده و هر چی بود بخیر گذشت، می تونست بدتر از اینم باشه. چون می دونستم با توجه به اینکه بازداشتم و صدام به هیج جایی نمیرسه، اگه وا بدم امکان داره نابود شم. برا همین با فکر کردن به وضعیت زنان در طول تاریخ تلاش کردم تا مانع این بشم که احساس تجاوز بهم دست بده. یاد زنان آلمانی بعد از پایان جنگ دوم جهانی افتادم، زنانی که برای جلوگیری از تجاوزات گروهی ، مجبور بودن به درجه داران روسی تن بدن تا خودشون رو از دست سربازای روس خلاص کنند. به زنان نروژی فکر می کردم که بعد از تسخیر نروژ به دست نازی ها مجبور به همخوابگی با سربازای آلمانی بودن ، تا هیتلر و همقطاراش نسل آریایی را پرورش بدن. به تجربه هایی که از زنای دیگه در مورد تجاوز شنیده بودم فکر می کردم. نه به این دلیل که من فمنیست یا فعال حقوق زنانم نه، فقط به این دلیل که تو اون شرایط بتونم خودم رو راضی کنم که این درد فقط مخصوص من نبوده و نیست و دلیل اینکه یه سرباز شاشوی بو گندو، تونست به راحتی خواسته خودش رو به من تحمیل کنه به دلیل ضعیف بودن من یا تو بازداشت بودنم نبوده، بلکه تنها و تنها به دلیل زن بودنم بود و سراسر تاریخ بشر، هرجا شرایط برای زنی نامناسب باشه، مردها به خودشون این اجازه رو میدن که هر جور دلشون میخواد با ما زنها برخورد کنن. متاسفانه تو مملکت منم، زن هیچ ارزش و احترامی نداره، مخصوصا اگه پاش به کلانتری و دادگاه و پاسگاه باز بشه.
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
     
  

 
سکس، میوه ممنوعه در ایران
بخش دوم
تو همین حال و هوا بودم که یک سرباز دیگه اومد در اتاق رو باز کرد و گفت: نگار منصوری، بیا بیرون.

من که فکر کردم برای انجام کارهای اداری صدام کردن، به همین دلیل با خیال راحت از اتاق خارج شدم. مامور به دستم دستبند زد و من رو با خودش به سمت سرویس بهداشتی برد، داخل راه بهم گفت: می خواهی با جذابیت زنانت سربازها رو بخری؟
گفتم: چی میگی آقا من متوجه نمیشم!!
گفت: من یکی دیگه از بازداشتی هارو آورده بودم دستشویی که شنیدم داشتی برای اصغر رحیمی چیکار میکردی.
گفتم: خب که چی؟
گفت: خب که چی؟ وقتی که همه این موارد را ضمیمه پروندت کردم متوجه میشی.

وارد دستشویی شدیم ، دیدم اصغر رحیمی هم اونجاست ، بهم گفت : نگار خانوم خواهش می‌کنم، اون کاری که برای من کردی رو برای این هم بکن که مشکلی نه برای تو پیش بیاد و نه برای من. تورو خدا، خواهش می کنم.
اونجا بود که من متوجه شدم، اینها برنامه دارن من رو بین هم دیگه دست به دست کنن. توی یک چشم به هم زدن تصمیم گرفتم که بازی رو عوض کنم و جای اینکه من بشم سوژه سکس سربازها، تلاش کنم با توجه به بی تجربه بودن سربازها و همچنین دومینانت بودن خودم، از این توفیق اجباری لذت ببرم تلاش کنم که نذارم احساس تجاوز بهم دست بده و همچنین بتونم شرایط رو به نفع خودم و دوستام و شوهرم تغییر بدم. برا همین تصمیم گرفتم که سربازها رو تبدیل به آلت دست خودم بکنم.

بی اختیار گفتم: باشه عزیزم، من که مشکلی ندارم، بعد سرباز رو چسبوندم به دیوار و خودم زیپ شلوارش رو کشیدم پایین، اینقدر وضعیت جنسیش خراب بود که کمتر از سی ثانیه طول کشید تا آبش بیاد، اصغر هم که حسابی حشری شده بود، اومد سمت من.
بهش گفتم : تو بازم می خواهی؟
گفت : آره.
گفتم بچه ها، من گرسنمه، الان هم که درجه دارها هستن، من رو ببرین داخل بازداشتگاه. یکی تون بره خرید، کاندوم و غذا و یک پاکت سیگار مارلبرو بخره. شب که درجه دارها نیستن قشنگ به دوتایی تون حال میدم.

اصغر و مازیار که آب از لب و لوچه هاشون آویزون شده بود و هیچ وقت فکرشم نمی کردن که از یه زن چنین حرفایی رو بشنون، خیلی راحت قبول کردن. زن ندیده های بدبخت بعد از اینکه کمی با سینه هام و کونم بازی کردن، من رو برگردوندن بازداشتگاه.

یکی دو ساعت بعد که مسئول خرید( اصغر رحیمی) ، در بازداشتگاه زنان رو باز کرد تا سفارش خرید و پول رو از بازداشتی ها بگیره به من گفت: برای شما اجازه ندارم، چیزی بخرم و رفت.

حدود یک ساعت بعدش با چند تا نون ساندویچی و کمی کالباس برگشتو در رو که باز کرد، پلاستیک ها رو داد به خانمی که پشت در نشسته بود.
من که انتظار نداشتم، اصغر جلوی همه به من بگه سرهنگ گفته برای من نباید چیزی بخره، تو اون یک ساعت دو به شک شده بودم که آیا واقعا من تونستم با خلاقیت های جنسیم، روی این دو تا سرباز تاثیر بذارم؟! یا اینکه این دوتا بچه که تو زندگیشون غیر از مادر و خواهرشون هیچ زن دیگه رو ندیدن، تونستن هر کاری دلشون خواست با من بکنن!!
وقتی اصغر از خرید برگشت و من دیدم که هیچ غذایی برای من نیاورده و منم با خودش نبرد ، کلا مایوس شدم.
بازداشتی های دیگه که از برخورد سرباز با من ناراحت شده بودن، هر کدوم یه تیکه از غذاشون رو به من دادن تا گرسنه نمونم.
نیم ساعتی از شام نگذشته بود، که اصغر در بازداشتگاه رو باز کرد و من رو صدا زد. وقتی رفتیم بیرون به دستم دستبند زد و آروم در گوشم گفت: فقط من و مازیار و افسر نگهبان موندیم و باقی کادریا رفتن. منو به سمت انباری که یه طبقه پایینتر بود برد، دیدم یک پتو پهن کردن و یک پرس چلو کباب هم برام گرفتن.
اصغر گفت: کاندومم گرفتم، منم بهش گفتم: باشه عزیزم، تا روزی که اینجا باشم، بهت کلی حال میدم.
واقعا خوشحال شده بودم. احساس شکستی که داشتم به برد مطلق تبدیل شد. همه بازداشتی ها، برای گرفتن یک تیکه کالباس و نون ساندویچی پول یه چلو کباب رو باید بدن، من که مثلا از خوردن غذا محروم شده بودم، بدون اینکه پولی خرج کنم یه پاکت سیگار و یه پرس چلوکباب کاسب شده بودم. البته من آدمه ندیده و نداری نبودم، اما از اینکه سربازهای کلانتری شده بودن آدم من، خیلی خوشحال بودم.
از اصغر پرسیدم، افسر نگهبان بفهمه بد نمی شه؟
خندید و گفت: خودش هم میخواد بیاد پیشت، نگی من بهت گفتما.
هرچند دوست نداشتم، دیگه کسی اضافه بشه، اما میدونستم وجود یه درجه دار برام بد نیست، شاید هم بتونه کاری کنه که ما فرار کنیم، چون سرباز که غیر از خرید کردن کار دیگه از دستش بر نمیاد، اما درجه دارها قدرت بیشتری دارن، برای همین به اصغر گفتم، نه خاطرت جمع. دیگه کی میخواد بیاد؟
گفت: فقط من، مازیار و عماد رضایی.
پرسیدم مازیار کیه؟ گفت: همون که امروز براش خوردی.
اون شب ، دوتا سرباز و افسر نگهبان هر کدوم دوبار پیش من اومدن، تا جایی که دیگه احساس کردم دلم درد گرفته. بهشون گفتم: بچه ها من باید استراحت کنم وگرنه مجبور میشم برم بیمارستان و تابلو میشه چیکار کردیم.

بچه های با معرفتی بودن بخصوص اصغر که خیلی مهربون بود.
بهم گفت: شب رو داخل انباری تنها بخوابم، اما صبح زود قبل از اینکه کادری ها بیان، باید برگردم داخل بازداشتگاه.
منم قبول کردم، البته این بزرگ‌ترین اشتباه من بود، چون غیبت شبانه من باعث شد که باقی بازداشتی ها، متوجه ارتباط من با سربازها بشن و نگاهشون به من کاملا عوض شد.
کسایی که شب قبل یک تیکه از غذاشون رو به من دادن تا گرسنه نمونم، دیگه حتی به سلامم علیک نمی گفتن و حاضر به حرف زدنِ با من نبودن.
قرار بود بیست دقیقه بعد از اینکه اصغر ناهار همه رو آورد، من به بهانه دستشویی در رو بزنم و با اصغر برم داخل توالت ناهار بخورم که، یکی از زن‌های بازداشتی گفت: جنده جون نمیان ببرن بهت ناهار بدن؟ نکنه بلد نیستی بدی که دیگه تحویلت نمیگیرن؟ چند نفری که دور ورش بودن زدن زیر خنده. منم برای همین تصمیم گرفتم که در نزنم. تا اینکه مازیار اومد در رو باز کرد و من رو صدا زد. وقتی داشتم از اتاق خارج می شدم، اون خانوم گفت: خوش بگذرههههه. باز همه زدن زیر خنده.

اینقدر ناراحت بودم که وقتی رفتیم دستشویی، به بچه ها ( مازیار و اصغر) گفتم چه اتفاقی افتاده. ازشون خواستم اگه میشه این زن رو بکنن، تا دهنش بسته شه. اصغر گفت: ما که دوست داریم همه رو بکنیم اما ، اینها بیشترشون به دلیل بدحجابی و سفر بدون حضور اعضای خانواده دستگیر شدن، اگر بهشون دست بزنیم یا پیشنهاد بدیم ،خانوادهاشون بیان برامون دردسر میشه.
گفتم: پس چرا منو کردین؟
گفت: تو حکمت اعدامه، آبم از سرت گذشته، تازه اگر با ما دوست نمی شدی، معلوم نبود شاید از گرسنگی میمردی. چون جناب سرهنگ واقعا دستور داده بهت غذا ندیم. من یه دفعه یاد، احسان، میلاد و آرش افتادم. پرسیدم اونا غذا خوردن؟ اصغر گفت: من خبر ندارم، ما فقط مسئول بازداشتگاه زناییم. من دستم رو گذاشتم رو سینش و بهش گفتم، میتونی برام یه آمار بگیری، اگر غذا نداشتن براشون غذا ببری؟؟ منم قول میدم امشب یه حالی بهتون بدم که حتی فکرشم نکرده باشین.
مازیار گفت: چه حالی؟
یکم فکر کردم و گفتم اگر بتونین برای میلاد، احسان و آرش غذا و سیگار ببرین، امشب اجازه میدم از کون بکنین.
وقتی مازیار و اصغر جمله ( از کون بکنین ) رو از دهن من شنیدن ، چشماشون جوری شهلا شد که اگه الماس کوه نور رو بهشون میدادن اینجوری سرٍحال نمی اومدن . گفتن: باشه خیالت راحت
گفتم: من چطوری متوجه بشم؟
اصغر گفت: شب بعد از شام به بهانه دستشویی میارنشون بیرون، همون موقع میاد دنبال من، تا هم کوتاه ببینمشون و هم مطمئن بشم که آنها(سربازها) به قولشون عمل کردن.

پرسیدم : مگه شما مسئول بازداشتگاه زنان نیستین؟ چطور می خواهید این کارو کنین؟

اصغر گفت: من و مرتضی (که امشب مسئول خرید بازداشتگاه مرداست)، باهم میریم خرید، من تو راه باهاش صحبت می‌کنم و راضیش میکنم. من که میدونستم قرارِ مرتضی هم به بازی اضافه بشه ، برای اینکه نقره داغ نشم ، خودم گفتم: اوکی به مرتضی هم بگید اگه می خواد میتونه شب بیاد پیش من. ولی بچه ها تعداد رو زیاد نکنین من مریض میشم و برای شما دردسر میشه ها. من که حکمم اعدامه ، اما دوست ندارم برای شما مشکلی پیش بیاد. اصغر قول داد که غیر از مرتضی دیگه هیچکسی اضافه نشه.
وقتی برگشتم بازداشتگاه ، دختره دوباره بهم تیکه انداخت، منم دیدم سکوت کردن چیزی رو حل نمیکنه. برای همین بهش گفتم: چیه خودت نمیتونی بدی، حسودیت میشه؟
همین باعث شد که دعوامون بشه، اما من برای اینکه نمیخواستم موقعیتِ به دست اومده رو از دست بدم. تصمیم گرفتم که معذرت خواهی کنم تا کار به دفتر سرهنگ نکشه و اون مرتیکه الدنگ متوجه نشه که من سربازاش رو استخدام کردم.
شب که شد، بعد از شام من در بازداشتگاه رو زدم ، اصغر اومد دنبالم. وقتی دید من میگم میخوام برم دستشویی تعجب کرد!! آخه ظهر گفته بودم که همه متوجه شدن و من روم نمیشه بگم میخوام برم دستشویی. وقتی داشتم کفشم رو پام می کردم، بازداشتی گفت: خوش بگذره.... گفتم حتما خوش میگذره، دوست داری تو هم بیا. همه خندیدن، اصغر هم خندش گرفته بود، بازداشتی گفت: من به افسر نگهبان میگم که تو چیکار می کنی. با اینکه بهش گفتم: برو هر غلطی دوست داری بکن، اما یه لحظه دلم ریخت، که اگه واقعا بگه چه بلایی سرم میاد!

در بازداشتگاه که بسته شد، در گوش اصغر گفتم: اگر بره بگه چی؟
گفت: امشب افسر نگهبان عماد رضاییِ. خودش هم باهات خوابیده، امشبم شیفتش رو با یکی دیگه عوض کرده، فقط برای اینکه باز بیاد تو رو ببینه نگران نباش. ماهم هماهنگ کردیم که هر اتفاقی افتاد همه انکار کنیم، اگه کسی هم چیزی از تو پرسید، انکار کن، خاطرت جمع باشه، از طرف ما داستان لو نمیره و همه انکار می کنیم.

وقتی اصغر اینجوری گفت: من خیالم کاملا راحت شد و برای اولین بار خودم بوسش کردم و بهش گفتم: خیلی با مرامی.

گفت: تازه کجاش رو دیدی. رسیدیم جلوی در حیاط که بهم گفت: اینجا هم نگهبان هست و هم دوربین ، باید بهت دستبند بزنم. من رو برد سمت دستشویی و منم داخل حیاط کاملا عادی برخورد کردم. البته داخل توالت اصغر خواست که یکبار همونجا باهام سکس داشته باشه و اولین کسی باشه که من رو از کون میکنه. منم که می دونستم داشتن یکی مثل اصغر برام بد نیست، چنان حالی بهش دادم که بعد از ارضا شدن، روی سنگ توالت ولو شده بود. وقتی بهش پشت کردم تا کونم بذاره، متوجه شدم این اصلا سکس بلد نیست و فقط خود ارضایی کرده. چون وقتی براش ساک زدم و برگشتم تا از پشت بکنه ، از بین پاهام دیدم که تمام تنش داره میلرزه، بیچاره دو دقیقه هم دووم نیاورد و آبش آمد. منی که این همه روی سلامتی و نظافت تاکید داشتم و حتی احسان و آرش هم نمی تونستن بدون کاندوم من رو از پشت بکنن، چنان وا داده بودم که دیگه اصلا برام مهم نبود، کی هست و کجا میکنه و کجا آبش رو میریزه .
خودم رو تمیز کردم و بهش گفتم : بریم؟
گفت بریم عشقم. میخوام سوپرایزت کنم.
همونجا بود که فهمیدم تیرم کامل به هدف خورد. اصغر من رو جای بازداشتگاه برد به سمت انباری، که دیدم میلاد و احسان و آرش اونجان. وقتی میلاد، احسان و آرش من رو دیدن، متوجه شدن که شام شب و این ملاقات، محصول جذابیت های زنانه من بوده.
میلاد پرسید اذیتت که نکردن؟ منم ماجرارو تعریف کردم و گفتم همشون رو مثل موم گرفتم دست خودم. این بیچاره ها همه کف کسن و نمیدونی برای من چیکارا که نمیکنن. آرش خندید، گفت: خوبه دیگه ما دهنمون داره سرویس میشه، تو داری عشق میکنی. البته نگاه تلخ احسان و میلاد، باعث شد تا حرفش رو پس بگیره. من بهش گفتم: آزادیت رو باید مدیون کس من باشی )

میلاد گفت: مواظب باش مریض نشی، منم گفتم: دیگه مهم نیست، ما حکممون معلومه ، حالا فقط دارم تلاش میکنم، یجور راه خروج از اینجارو پیدا کنم، برای همین دارم با سربازا و افسر نگهبان میریزم رو هم تا ببینم اگه راهی هست، بهمون نشون بدن.

آرش گفت: اگه تونستی یه تلفن جور کن، من چند تا زنگ بزنم ببینم آشناها کسی نمیتونه برامون کاری کنه؟

گفتم: اوکی فردا تلاش میکنم برات یه گوشی جور کنم. بعد از یه ملاقات کوتاه مرتضی( سرباز مسئول بخش مردا) اومد و احسان، میلاد و آرش رو برد.

وقتی تنها شدم، داشتم فکر می کردم که امشب با این سربازها صحبت کنم، که اگه امکانش هست، یه جور مارو فراری بدن. بعد فکر کردم که اینجوری بیچاره ها خودشون زندانی میشن، باز پیش خودم گفتم: بهشون پیشنهاد های خوب میدم که حتی اگه زندان هم رفتن براشون ارزش داشته باشه. بعد فکر کردم که ، به هر حال اگه ما فرار کنیم که دیگه نمی تونیم ایران بمونیم، برای همین اون کسی که مارو فراری بده هم می تونه با ما بیاد!!! نهایتش باید چند سال خرجش رو بدیم تا زبان یاد بگیره و کار پیدا کنه.
ده دقیقه از بردن بچه ها نگذشته بود که مرتضی برگشت و بهم گفت: خب حالا نوبت منِ ، منم بهش گفتم: سیگار میکشی؟
گفت: نه همیشه.
گفتم: عزیزم اینقدر رسمی نباش، قرار نیست بهم تجاوز کنی که، هم تو میدونی اومدی من رو بکنی هم اینکه من دوست دارم بهت بدم. اینجوری که گفتم : کاملا شل شد و گفت: آخه من تا الان سکس نداشتم.
گفتم :جدی؟
گفت: آره.
گفتم اصلا سکس نداشتی یا با زن نخوابیدی؟
گفت: اصلا سکس نداشتم.
بهش گفتم: شیطون یعنی نوجون بودی با دوستات و پسرهای فامیلتون کون کونک بازی نمی کردی؟

خجالت کشید و گفت: نه اصلا. البته لحن نه گفتنش از صد تا آره گفتن بدتر بود.

من که دیدم نمیدونه باید چیکار کنه، بهش گفتم: دوست داری بیای بشینی پیش من؟؟اومد نشست کنارم، منم مستقیم دستم رو بردم سمت شلوارش و دودول کوچیکش رو گرفتم دستم. می خواست بوسم کنه، که بهش گفتم: دوست ندارم( راستش، ‌دهنش بوی پیاز میاد)
گفتم : گوشم رو ‌بخور یکم که خورد، زیپ شلوارش رو باز کردم و براش شروع کردم به ساک زدن،( یه حسی بهم می گفت: این همجنسگراست و دلش می خواد از کون سکس داشته باشه، ولی چون همجنسگرایی تو ایران تابوِ ، خودش رو مخفی می کنه. یا شاید خودش نمی دونه که دوست داره مفعول باشه، بعدا البته متوجه شدم، مرتضی بچه شهرستان و از یک خانواده کاملا سنتی اومده و هیچی از مسائل جنسی نمیدونه، تازه قرارِ بعد از پایان خدمتش براش برن خواستگاری.) یواش با انگشت کردم تو کونش و منتظر بودم واکنش بعدیش رو ببینم، که دیدم آهش بلند شد و آبش اومد. بعدش بهم گفت: چقدر حال داد، تو خیلی واردی ها، تو کون همه انگشت می کنی؟
برای اینکه جبهه نگیره و ناراحت نشه، گفتم: آره وقتی انگشت میکنی، طرف بهتر ارضا میشه ولی به هیشکی نگو، چون مردا دوست ندارن که دوستاشون بدونن یه زن انگشتشون کرده.
بهم گفت: میتونم یه بار دیگه م بیام پیشت؟
بهش گفتم: اگه بهم قول بدی که هوای مردهای من رو داشته باشی، آره عزیزم هر چقدر دوست داشتی بیا.
گفت: چشم، هر کاری لازم باشه براشون می کنم.
گفتم: اگه بتونی یه گوشی به آرش برسونی که چند تا زنگ بزنه، تا وقتی که اینجا هستم هر زمان دوست داشتی، میتونی بیای پیش من😜
گفت: وسایل بازداشتی ها تو اتاق افسر نگهبانِ.
گفتم: عماد رضایی؟
گفت: آره امشب عماد رضاییٍ.
بهش گفتم: خب پس یه کاری کن، الان برو پیش عماد و بهش بگو بیاد.
گفت : چشم، بعدش من بازم بیام؟
گفتم: خودت با اصغر و مازیار هماهنگ کن که بعد از عماد هرکدوم دوست داشتین بیاین.
رفت که عماد رو صدا کنه. البته قبل از اینکه در رو ببنده، بهش گفتم: فقط اگه دوست داری من سرحال باشم و بتونم بهت حسابی حال بدم، مواظب باش کس دیگه ای متوجه نشه، باشه؟
گفت: چشم.

از رفتن مرتضی ۵ دقیقه بیشتر نگذشته بود که در زیر زمین باز شد و عماد وارد شد.
من تو همین مدتی که تنها بودم، فکر کرده بودم که چیکار کنم تا عماد رو بیشتر از باقی سربازها دستم بگیرم.
در باز شد و دیدم عماد اومد توو، بهش گفتم: اومدی جرم بدی؟
گفت: خودت خواستی بیام.
من که میدونستم مردها دوست دارن بهشون بگی، تو خیلی قوی هستی، کیرت خیلی کلفته و اینجور چیزا ...... بهش گفتم، آره چون تو اینقدر کلفتی که اگه بعد از سربازات بیای دیگه جونی برام نمیمونه.

خیلی خوشش اومد و گفت: پس میخوای از غول مرحله آخر شروع کنی!
رفتم سمتش و بهش گفتم: غول که نه، از بکن شماره یکو دوست داشتنی خودم میخوام شروع کنم ، تو هم قوی تری و هم کیرت بزرگتر و کلفتره، زنا عاشق این سایزن. اونا جوجه ماشینین، من بهشون دست بزنم ارضا میشن، تو رو راحت نمی تونم ارضا کنم، چون کارکشته ای.
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
     
  

 
سکس، میوه ممنوعه در ایران
بخش سوم
بهش گفتم دستبند داری؟ با دست نشونم داد، دستام رو بردم جلو، بهش گفتم بهم دستبند بزن و بعد پشت کردم بهش و دستام رو چسبوندم به دیوارو گفتم: جناب سروان من تسلیمم، اونم که متوجه بازی شده بود، گفت : پاهات رو باز کن میخوام تفتیشت کنم؟ شروع کرد به تفتیش کردن من، تا اینکه دستش رو برد سمت رونم، اه کشیدم و متوجه شد که خوشم اومده، همینجوری که داشت با لای پام بازی می کرد، دیدم داره خودش رو هم ارضا میکنه، میدونستم اگه خودش خودشو ارضا کنه نمیشه زیاد ازش چیزی خواست، برا همین سریع برگشتم طرفش و بهش گفتم بخواب روی زمین.دراز کشید، گفتم دستات رو ببر بالا، شروع کردم به لیس زدن کیرش که متوجه شدم دهنم گرم شد.
اینقدر حشری بود که احساس کردم می تونم دومین بار هم ارضاش کنم. برای همین ، شلوارم رو در آوردم و نشستم روش. شروع کردم به بالا و پایین شدن. با دستاش کمرم رو گرفت و منم گذاشتم قشنگ سواریم بده ، وقتی دیدم حالت چشماش داره خمار میشه کشیدم بیرون و بهش گفتم بیا بریز روی سینه هام. بعد از اینکه برای بار دوم ارضا شد. رفتم روی پتویی که برام آماده کرده بودن دراز کشیدم و بهش گفتم: دوست داری بیای یکم بغلم کنی؟
شلوارش رو کشید بالا و اومد سمت من.
برا اینکه سر صحبت رو باهاش باز کنم ازش پرسیدم، فانتزیت چیه؟
بهم گفت، همیشه وقتی فیلم سوپر نگاه می کنه، دوست داره فیلم هایی رو ببینه که مامور بازداشتگاه، زن زندانی رو میکنه.
بهش گفتم: تا الان هم کسی رو کردی؟
گفت: آره خیلی از این دختر فراری ها رو که میگیریم برای اینکه آزادشون کنیم، میان میدن.
گفتم: پس فکنم من خیلی خوب بودم که اینقدر زود دوبار ارضات کردم.
گفت: تو یه چیز دیگه ای، من همش فکر میکردم اینجوری سکس ها رو فقط داخل فیلم ها میشه دید، تو واقعا یک بازیگر فیلم سوپری.
بعد متوجه شدم زن داره و سه تا بچه داره، اما زنش سکس بلد نیست. البته این مشکل ۹۰ درصد مردم ایرانه که فکر میکنن سکس فقط برای تولید مثل و نمی تونن از سکس لذت ببرن. برای همینم نمی تونن فانتزی های خودشون رو اجرایی کنن، براهمینه که ایرانی ها یکی از مشتری های اصلی فیلم های پورنن.

گرم صحبت بودیم که مازیار اومد در زد و گفت: ببخشید قربان کارتون دارن. من خندیدم و در گوش عماد گفتم: البته تورو کار ندارن، بچه ها دیگه طاقت ندارن. اگه می تونی دوتاشون رو باهم بفرست داخل، من بیست دقیقه ای هر دوتا شون رو ارضا میکنم. بعدش بیا، امشب یکم باهم صحبت کنیم.
عماد که مثل موم تو مشت من قرار گرفته بود، گفت: باشه. فقط زیاد خودت رو خسته نکن که غول مرحله آخر رو بتونی شکست بدی.
بهش چشمک زدم و گفتم کجاش رو دیدی.
بوسم کردو رفت .
چند دقیقه بعد اصغر و مازیار وارد شدن......
متوجه شدم، دوتاشون ناراحتن.
اصغر گفت: خیلی نامردی.
بهش گفتم: چرا فکر میکنی نامردم؟
گفت: با مرتضی تکی خوابیدی، با عماد رضایی یک ساعت تکی خوابیدی، ما رو دوتایی خواستی که زود کارمون رو تموم کنی، بریم.
گفتم: نه عزیزم، من که امروز بهتون گفتم: اگه به شوهرم و دوستام شام بدین، امشب بهتون یه حالی میدم که فراموش نکنین. برای همین دوتایی تون رو باهم خواستم که بیایین اینجا.
(چون میدونم زنای ایرانی حتی اگه فانتزیشون باشه، روشون نمیشه به دونفر بدن و اگه یه زنی به دو تا مرد بده، اینها خیلی زود ارضا میشن)
ازشون پرسیدم: دوست ندارین من رو دوتایی بکنین؟
بلند شدم رفتم طرفشون مازیار رو چسبوندم به دیوار خودمم چسبیدم بهش، اصغر رو از پشت کشیدم طرف خودم. اینا که تازه فهمیده بودن من چیکار میخوام کنم منو بین خودشون پرس کردن. اینقدر حشری بودن که احساس کردم الان کیرشون با شرت و شلوار میره توم.
خودم رو از بینشون رها کردم و بهشون گفتم شلوارشون رو در بیارن. زانو زدم و شروع کردم به خوردن و هر جور که بلد بودم براشون ساک زدم. چون میدونستم اینها اینقدر امروز جق زدن که عمرا آبشونو نتونم بیارم. برای همین بردمشون رو پتو، به مازیار گفتم بیاد جلو و بذاره دهنم، به اصغر گفتم، از پشت بکن.
اینجوری بود که تونستم خیلی راحت هر دوتاشون رو ارضا کنم.
بعد از اینکه ارضا شدن صورت اصغر رو گرفتم دستم، و ازش پرسیدم، خوشت اومد؟ خندید،گفت: آره خیلی خوب بود، درست مثل فیلم ها. زدم در کونشو گفتم: دیگه به من نگی نامرد ها.
سرخ شد، گفت : ببخشید.
گفتم بچه ها، من دو روزه که دوش نگرفتم و چند نفری هم منو گاییدین، خیلی کثیف شدم. نمیشه دوش گرفت؟مازیار سریع گفت: دوش توو اتاق افسر نگهبانِ، میتونی اونجا دوش بگیری.

گفتم: اوکی، پس رفتین بالا لطفا از عماد بپرسید که اگه مشکلی نیست، مرتضی رو بفرسته که من رو ببره اتاقش دوش بگیرم.

گفتن : چشم، مازیار گفت: بازم میتونم بکنمت؟

بهش گفتم: هنوزم جون داری؟

گفت: تو شنبه دادگاهی میشی، چون تهرانی هستی، احتمالا میفرستنتون تهران برای اینکه این چند روز زیاد اذیت نشی، من، اصغر، مرتضی و عماد رضایی تصمیم گرفتیم که شیفتامون رو جابجا کنیم و تا وقتی تو هستی کنارت باشیم.
منم بهش گفتم: آره عزیز دلم، وقتی شما اینقدر به من لطف دارین، من چرا نباید به شما حال بدم.
منم که چند وقت دیگه اعدام میشم. پس بگذار تا هستم حالش رو ببرم.
هر دوتا شون خندیدن و خوشحال رفتن، وقتی تنها شدم، داشتم همش به جمله آخری که به مازیار گفته بودم فکر میکردم، من که چند وقت دیگه قرارٍ اعدام شم!!! انگار از همون اول حکم خودم رو میدونستم و دیگه وا داده بودم. نمی دونم، چرا اینقدر راحت تونستم قبول کنم که مقاومت و تلاش فایده ای نداره ،من بازیگر بازیی شدم، که فقط باید مثل یک عروسک توش بازی کنم.
مقاومت کردن فایده ای نداشت، چون راه دیگه ای وجود نداشت.

تو حال خودم بودم که در باز شد و مرتضی اومد، گفت: بریم پیش افسر نگهبان.
بهش گفتم: نمیخوای یکم باهم باشیم؟
گفت: نه، من فعلا نمیتونم.
نزدیکش شدم و دستی به پشتش زدم و بهش گفتم: اوکی عزیزم، بریم
من گویا تا شنبه رو مهمون شما هستم.
خندید و گفت: آره ما هم تا شنبه میزبان خوبی خواهیم بود.
ازش پرسیدم: دوست داری یه مرد بهت دست بزنه؟
خودش رو کشید عقب گفت: نه اصلا.
گفتم: من به کونت دست میزنم بدت نمیاد؟
گفت: تو نه، ولی اگه مرد باشه دوست ندارم.
گفتم، دوست داشتی من دودول داشتم، میکردمت؟
سرش رو انداخت پایین و خندید.
منم خندیدم بهش گفتم: عاشقم شدی ها.
هیچی نگفت.
گفتم: اگه خواستی دفع بعدی بیای پیشم، یه کرم مرطوب کننده یا روغن ماساژ بیار تا بهت یه حالی بدم که هیچ وقت فراموش نکنی، قبلش هم اگه شد دوش بگیر که تمیز باشی.

رسیدیم پشت در اتاق افسر نگهبان، در رو زد، عماد که از صداش معلوم بود کاملا آماده است، گفت: بله،
مرتضی در رو باز کرد و وارد شد.
گفت: متهم رو آوردم.
عماد گفت خودت برو بیرون.

مرتضی که داشت میرفت دستی به کونش زدم و رفت بیرون، من و عماد داخل اتاق تنها شدیم.
عماد داشت میومد سمتم که بهش گفتم: عماد جان، من خیلی کثیف شدم. میشه برم دوش بگیرم؟
گفت آره: بیا اینجا. من لباسام رو در آوردم و رفتم زیر دوش، تنم رو که تمیز کردم، به عماد گفتم نمی خوای در رو قفل کنی؟
گفت: من به اصغر و مازیار سپردم که حواسشون باشه، اگرم کاری باشه، قبلش روی گوشیم زنگ میزنن.
بهش گفتم: نمیخوای دوش بگیری؟ انگار منتظر بود. سریع لباساشو در آورد، اومد زیر دوش . من که دیگه نمی خواستم بلافاصله دوباره بعد از حموم دوباره کثیف شم، زیر همون دوش گذاشتم کارش رو بکنه.
بعد از اون باهم نشستیم یه چایی خوردیم و کلی صحبت کردیم.
تا اینکه بالاخره وقتی احساس کردم، کاملا آماده ست ازش خواستم که به آرش اجازه بده، کوتاه گوشیش رو روشن کنه و به چند تا از دوستاش زنگ بزنه بلکه فرجی شه.
عماد هم گفت: من از خدامه که شما آزاد بشین و قول داد که فردا مردام رو بیاره تا هم یکم همدیگه رو ببینیم و هم اینکه آرش و میلاد بتونن چند تا زنگ بزنن.
بهش گفتم: اگه کمک کنی که ما آزاد شیم، هر آخر هفته میام شمال، فقط برای اینکه با تو سکس کنم.
برای اینکه بیشتر هندونه زیر بغلش بذارم کلی از سکسش و کیرش و هیکلش تعریف کردم. اونم که حسابی کیفش کوک شده بود، شروع کرد به چهارتایی اومدن و هرچی داخل فیلمای پورن دیده بود رو برام تعریف می کرد و می گفت: خودش این کارارو کرده.

منم گذاشتم راحت باشه، چون میدونستم اینجوری میتونم بیشتر شرایط کلانتری رو به نفع خودم تغییر بدم. شروع کردم به تعریف کردن از کیر و سکسش ، تا حدی که دوباره راست کرد و من رو گذاشت روی میزش و شروع کرد به کردن ، هر چند چون کیرش کلفت بود احساس درد و سوزش بدی داشتم، اما چون میدونستم خیلی زود ارضا میشه، مقاومتی نشون ندادم. شاید یک جور قدردانی بود از اطلاعاتی که بهم داده بود، چرا که بعد از دوش، دیگه زده بودم به در بی خیالی و ازش پرسیده بودم، اگه ما فرار کنیم، چی میشه؟
گفت: همه کسایی که شیفتشون بوده باید برن زندان.
گفتم: خب اگه تو راه دادگاه فرار کنیم چی؟
گفت: نمیشه، چون با اتوبوس جمعی میرین دادسرا.
گفتم: یعنی تو هیچ راهی برای آزادی به ذهنت نمیرسه؟
اومد نزدیکم نشست و گفت: چرا یه راه هست. با مازیار بری بیمارستان و تو راه با مازیار فرار کنی ولی اون رو هم باید با خودت از ایران خارج کنی.
گفتم مهم نیست، من همه مخارج زندگیش رو میدم. ولی مردام چی؟
گفت: شاید خودت بتونی با یه سرباز فرار کنی، تازه اگه شانس بیاری و موقع خروج از ایران گیر نیفتی، یا دوباره بازداشت نشی،ولی هیچ راهی نیست که همه با هم فرار کنین.
پرسیدم نمیشه با پول آزاد شد؟
گفت: رئیس کلانتری محمودآباد، چون فرزند شهیده و از دست خامنه ای جایزه گرفته، نفوذ ناپذیر. همچنین متوجه شدم چون پرونده ما فساد جنسیِ و ما متهم به ساخت فیلم پورن شدیم ، شخص رئیس دادگستری محمودآباد داره پرونده رو پیگیری میکنه. برای همین اگه بخواهیم کاری هم بکنیم، باید از تهران اقدام کنیم چون محمودآباد کوچیک و رئیس دادگستری راضی نمیشه که اعتبار خودش رو زیر سوال ببره، چون آزادی یا تبرئه افرادی با شرایط ما تو شهر کوچیکی مثل محمودآباد، مساوی میشه با نابودی طرف.
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
     
  
صفحه  صفحه 120 از 125:  « پیشین  1  ...  119  120  121  ...  125  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

داستان های پیوسته و قسمت دار سکسی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA