انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 17 از 20:  « پیشین  1  ...  16  17  18  19  20  پسین »

بهترین داستان های و خاطرات سکسی را اینجا بخوانید



 
Ameneh111:
چیزش

عالی بود
     
  
مرد

 
من زن داداشم به شوهر خالم دادیم
سلام دوستان من سارا هستم یه زن تپل و کون گنده با سایز سینه ۸۵ و کون ۵۲ وبدن سفید و بدون مو و زن داداشم مریم یه خانم نسبتا لاغر و بلند قد و بدن رو فرم و عالی.حالا اصل داستان؛
یه روز دسته جمعی خونه مادر بزرگم جمع بودیم وشبو اونجا موندیم.البت منو خاله هام و مادرم یه شوهر خالم زندان بود و شوهر خاله وسطیم فقط بود یه مرد لاغر سبزه و با یه کیر بلند چون دیدم کیرشو و منو کرده میگم. موقع خواب مامانم رفت خونه خودمون من خاله هام و با مریم تو یه اتاق خوابیدیم مادر بزرگم با شوهر خالم تو هال دامادش بود خب مشکلی نداشت.ما تو اتاق ازبس گفتیم و خندیم و از کردن و شبا حرف زدیم حالم بد شده بود خاله بزرگم که از طررز کردن و کیر گنده شوهرش می گفت. حالم بدتر می کرد شوهر خودمم خوب بود ولی عوضی دنبال کوس بازی خودش بود به من که می رسید زرتش در می اومد نمی تونست سیخ کنه.خواستیم بخوابیم بلند شدم برم اب بخورم رفتم اشپزخونه برگشتی چیزی دیدم درجا می خاست ابم بیاد.شوهر خالم به پشت خوابیده و یه پاشو جمع کرده بود .واسه همین پاچه شلوارکش جمع شده بود رو کمرش کیر گنده و سیاهش افتاد بود بیرون برق اشپزخونه هالو روشن کرده بود قشنگ میشد دید.نتونستم نگاه نکنم غیر ارادی دستم رفت وسط پام نشستم تو ورودی خودمو می مالیدم خواست ابم بیاد خاله کوچیکم صدام کرد گفتم ای کیر سگ.مجبور شدم برم پیششون.صحنه کیر ش مدام جلو چشمم بود اونا خوابیدن من یه جق مشتی زدم خوابم گرفت. از اون به بعد هم من دلم شوهر خالمو می خواست هم اون کیه که از گوشت نرمه بگذره.میگفتم کاش یه طوری بشه بهم پیشنهاد بده یا منو گیر بندازه.یه روز دیگه با زن داداشم شوخی و انگولک بازی می کردیم جریان دیدن کیر علی شوهرخاله رو گفتم اونم اب از لب و لوچش اویزون میشد.ولی رو خودش نمی اورد.تا اینکه شوهرم رفت ارمنستان واسه تفریح و مسافرت با دوستاش کارش همین بود فقط کوس بازی.منمبد حشری بودم تازه پریودم تموم شده بود .چند روز بعد رفتن شوهرم خالم زنگ زد برا ناهار فردا .صبش رفتم خونشون تارسیدم دیدم تازه از حموم در اومدبود لو داد که دیشب داده.گفتم وای عزیز چقدر حموم میری.گفتم عوضی مگه سیرایی داره دل و رودمو در اورده نمی تونم راه برم.پرسیدم از عقبم گاییده گفت پس چی مگه ابش می اید مجبورم بدم تا زود تر تموم کنه.کوسم شروع کرد دل زدن.با حرف و شوخی و غیبت به ظهر رسوندیم.ایفون زدن علی بود .اومد بالا تا منو دید گل از گلش شکفت با گرمی دست دادیم و حال و احوال از شوهرم پرسید با بی حوصلگی گفتم چی میدونم دنبال خوش گذرونی رفته ارمنستان .اونم گفت غصه نخور خودم با عزیزت می برمت کیش قول مردونخ.من چشم از جلو شلوارش بر نمی داشتم.خالم رفت برا ناهار علیم رفت اتاق شلوار راحتی بپوشه یه لحظه شیطون رفت تو جلدم رفتم مثلا کاری دارم اتاق یدف در و باز کردم علی رو به روبه در با شورت میخواشت شلوار بپوشه کیرش از بغل شورتش سیخ سیخ افتاده بود بیرون قشنگ دیدم معلوم بود واسه من سیخ کرده.به یه ببخشید درو بستم .رفتم دستشویی شورتمو عمدا جمع کردم لا کونم کوسم از بغلش افتاد بیرون.با دامن بلند خالم بودم شلوار نداشتم .تا ا مدم بیرون عزیز داشت سفره مینداخت.نذاشت من کاری بکنم گفت بشین سر سفره.منم رفتم رو برو علی دامنو یکم جمع کردم مثلا نمی دونم زانو راستمو با ران گندم انداختم بیرون .خالم نبود علی حسابی دیدشو زد دستشو برد رو کیرش الیت قایمکی. خالم اومد دامنمو کشیدم رو زانوم.باز که رفت یه زانو نشستم تا اون بیخ کوسم معلوم شد می دونستمعلی می بینه عمدا می کردم بدجور داغ بودم.هی تو ذهنم نقشه می کشیدم چطور تورش کنم .ناهارو خوردیم گفتم عزیز بعد چای من برم پژمان میخواد بیاد برا عصری در صورتی که اینطور نبود میخواستم علی بکشونم تو خونم.گفت خب می گیم اونم بیاد شب اینجا قبول نکردم .گفت مثل اینکه بد جور هلاکی .با یه هی کش دار گفتم ارهه عزیز شدم تو.گفت پس با علی برین بزارتت جلو در زشته تنها بری مامانت بفهمه برا من بد میشه.منم خدا خواسته گفتم اخه مزاحم نمیشم علی اقا میخواد بخوابه .علب گفت نه اتفاقا امروز قراره یکی زود بیاد مغازه وسایل بره.بعد چایی و میوه حاضر شدیم برا رفتن.سوار ماشین شدیم رفتم جلو .مانتو مو رو لباس پوشیدم دکمه هاشو نبستم.همون با دامن خالم بودم بهش گفتم بدم یکی برام از روش بدوزه اخه با خالم هم سایز بودیم. اونم قبول کرد.راه افتادیم سمت خونه ماتو راه دامنو تا زانوهام کشیدم بالا ساق و پایین زانوم افتاده بود بیرون خودم کیف می کردم از برق زدنش چه برسه به علی.گفتم علی اقا ببخشید تنداختمت زحمت .گفت نه بابا چه زحتمی تاباشه از این زحتما تو بیا زحمتش با من .گفتم می دونستی خیلی گلی خوش به حال خالم .گفت سارا بی خی خجالت نده تو عزیزت گلین .گفتم این گلت کم اب بده همش حمومه خب البت منظور من اب حمومه اونم خندید گقت خب خودش تشنه میشه گلم من چیکار کنم اب ندم .داست فضا عوض میشد رسیدیم جلو در .ازش تشکر کردم گفتم جوون من بیا یه شربتی چیزی بدمممم بخوررر گرمه حالا زوده برا مغاره .اونم انگار از خداشه با تعارف الکی اومد پایین .از جلو رفتم تو .اونم پشت سرم اومد کولرو زدم گفتم بفرما تا بیام.رفتم اتاق مانتومو در اوردم یه دامن نه زیاد کوتاه سفید پوشیدم از پشت نو می افتاد قشنگ قالب کونم و رانم معلوم میشد شورتمم در اوردم.رفتم اشپزخونه دوتا شربت ریختم اوردم تو هال یه دستمو بردم میز عسلی بزارم جلوش سینی شربتو گرفت.گفت نمی خواد خم شده بودم برا میز یه دف چار انگشت از پشت کرد لا پام انگار هول شدم یدف چرخیدم رو بروش گفتم وا علی اقا چیکار می کنی زشته امونم نداد گرفت از دستم کشیدتو بغل خودش.منم الکی زور میزدم .گفتم علی اقا نه جوون من زشته من نیستم نمی خوام.خندید گفت اره ارواح کوس خالت. ناز نکن الکی حالتو ببر یه اخه اخه گفتم .لباشو گذاشت رو لبام ندونستم کی بردم رو تخت .دامنمو دراورد .پیرنمو کشید دکمه فشاریاش باز شد از هم.تا بیام‌دست بزارم رو سینم انداخت دهنش اومدم روم از لب و گردن شروع کرد لیسیدن و خوردن تا رفت پایین لا پام بلند شد شلوارشو دربیاره .رفتم کمکش شورتش از اون جلو دکمه ایا بود کیرشو کشیدم بیرون جووون مثل حرطوم نیم سیخ و اویزون بود.تا انداختم دهنم مثل موشک اوج گرفت .کارایی باهام کرد تا حالا خوابشم ندیده بودم شوهر خودم بکنه. لبشو میذاشت رو کوسم مثل یه پمپ اب و جونم از کوسم می کشید بیرون.خودش که پایین تخت بود بلند شد منو کشید وسط تخت اومد روم لنگامو بردم بالا انداخت زیر دستش وووییی داشتم غش می کردم دلهره داشتم نکنه یدف بکن توش پاره بشم یه ذره اب دهنشو مالید کیرش گذاشت رو کوسم نگران تو چشماش نگاه می کردم .فهمید گفت نترس یواش می کنم یه تکون داد کمرش سر کیرش رفت ت کوسم دستمو بردم جلو نذاشت گرفت از دستم یه تکون دیگه تا جا کلفت کیرش رفت تو انگار داشتن کوسمو از دو طرف جر می دادن .یکم صبر کرد زبونشو انداخت دهنم .تابخودم بیام تا با یه ضربه تخماش خورد در کونم خواستم جیغ بکشم لبامو انداخت دهنش خفم کرد نذاشت صدام در بیا د .با فشارش نتونستم خودمو نگه دارم یکی صدا دار گوزیدم با جون جوونش گفت اخی فشار اومد بهت.بریده بریده گفتم اوووخ جر خوردم تورو خدا یواش سینمو انداخت دهنش دیگه شل شل بودم شروع کرد تلمب زدن جا باز کزد کوسم می کشید کامل بیرون دوباره تا ته می ذاشت تو صدا جرت جرت کوس کونم در اومده بوددوسه باری ریختم ولی کو تا ابش بیاد دیگه نمی تونستم خودمو نگهدارم ضربه که می زد انگار از معده و دهنم میزد بیرون پشت سر هم می ریختم میزد تو می کشید بیرون داشت جیشم می اومد هی زد و صبر کرد نتونستم بلندشم فش فش ابم مثل فواره میزد بیرون اونم همش فقط جووون جووون می گفت ابم می ریخت رو کیر تخماش .تا حالا تو سه سال عروسیم اینطور نشده بودم وقتی بهش گفتم تعجب می کرد گفت خالت تا اینطوری ابش نیاد ولش نمی کنم ابم که قط شد زد تو کوسم می خواست بریزه شروع کرد فحشای الکی به کسم خاله هام عمه هام زن داداشم منم کیف می کردم می گفتم اره خودم میارم بکن چند تا ضربه محکم زد داشتم له می شدم کیرش شروع کرد دل زدن تو کوسم شیر داغش باز شد تو کوسم سوختم سوختمی راه انداخته بودم هر زن یا مردی می دید درجا ابشو می ریخت بی حال افتاد روم منم باز ریختم دوتایی رفتیم تو خلصه چشمام‌و باز کردم دیدم ‌لنگ باز ولوه رو تخت چرخیدم طرفش با یه بوسی ازش تشکر کردم گفتم تا حالا نه اینطور کرده پژمان نه می تونه بکنه بیخ ریش خودتم گفت پاشو بریز بیرون کار دستمون ندی گفتم فدا سرت اتفاقا می خوایم ولی نمیشه .گفت سارا یه چیز بگم ناراحت نمیشی ؟گفتم چی؟گفت مریمجور می کنی باهم بکنمتون منم میدونستم مریم قبول می کنه گفتم باشه .فقط به شرطی بگی چطور اینطور طولانی می کنی گفت باشه بعدا دیره الانه عزیزت بزنگه بفهمه خشتکمون پارس نتونستم بلند شم لباسشو پوشید و رفت .جریان کردنمون با مریم سری بعد
     
  
مرد

 
باسلام دوباره قسمت دوم داستان من و زن دادا شم به شوهر خالم دادیم
اون روز که علی شوهر خالم حسابی منو کرد ازم قول گرفت مریم زن داداشمو براش جور کنم.منم تو فکرش بودم تا اینکه خود به خود جور شد.مقدمات عروسی پسر داییم بود همه دور هم بودیم تو خونه مادربزرگم.تا اینکه علی با خالم و اون یکی خاله کوچیکم اومدن .خوش و بش و احوال پرسی و چای. علی به خالم گفت یه جا میخوام استراحت کنم .یواشکی به خالم گفتم رسوشو کشیدی ها. خالم گفت؛ اراهه اونم کی من پدر مو اورده دیشب.مامانم گفت ؛برین خونه ما خلوته هیچ کسم نیست .یه کوچه فاصله بود.علی تشکر کرد .مامانم گفت مریم جون کلید رو بده علی اقا.پریدم تو حرف گقتم؛ مامان منو مریمم میخوایم بریم بیرون کار داریم می ریم برا علی اقا هم جا اماده می کنیم .یه چشمک پنهونی برا علی زدم.اونم صورتش خندید.راه افتادیم .صندلی عقب مدام با مریم کرم می ریختیم .علی می دونست واسه چی .مریمم می گفت سارا زشته پیش علی اقا نکن .علی هم تو اینه مارو می پایید.رسیدیم جلودر.مریم درو باز کرد گفت علی اقا همون بیایین خونه ما خونه مامان ریخت و پاشه .رفتیم بالا.مریم رفت برا چایی علی نزاشت. گفت اونجا خوردیم فقط یه ملافه بده با بالش.گقتم همون برو اتاق خواب اینجا ممکنه اذیت شی ما یکم کار داریم .یه چشمکی هم زدم براش.مریم هم دید اینطوریه زشته بگه نه.گفت راست میگه شما که غریبه نیستین اونجاخنک ترم هست.مریم رفت تو اتاق تا تختو درست کنه به علی گفتم هروقت علامت دادم بیا.اونم یه دستی زد وسط پام گفت ؛جووون باشه.مریم ا ومد بیرون گفت بفرما جا حاضره.علی رفت تو اتاق .گفتم ؛مریم چی داری بخوریم ضعف دارم گفت بزار ابجوش بیاد یه چایی بزنیم. رفت چای سازو زد برق یه نگاه تو اتاق انداخت. گفت فکر کنم تاصب بیدار بودن اینطور هلاک افتاده.گفتم مریم عزیز همش از کردن و بزرگی چیزش حرف می زنه .یه بارم دیدمش دوبرابر کیر پژمانه یواشکی زد سرم .واخاک عالم کجا دیدیش .گفتم خونه مامان جون اون شب که باهم بودیم رفتم چیزی بخورم .مریم؛وییی جون من راس می گی چقدی بود ؟من؛با دست اندازشو نشون دادم.اونم چشماش گرد می شد .با مریم قبلا همکلاس بودیم باهم شیطونی می کردیم همدیگرو انگشت می کردیم در مورد همه چی می گفتیم به خاطر همین بعد عروسیش با داداشم باهم راحت بودیم.تااندازشو نشون دادم مریم گفت؛اوووه خیلی بزرگه عزیز چطور می کشدش. مال داداشت اینقده من نمی تونم استر م در میاد.می دونستم علی نخوابیده .بلند شدم برم اشپزخونه گفتم ببینم اب جوشه چایی رو دم کنم.از جلو اتاق خواب رد شدم دیدم علی باشورت خوابیده کیر شو انداخته بیرون رو برو به در اتاق خوابیده می دونستم بیداره .یواشکی به مریم اشاره کردم بیا .اونم اومد بهش گفتم ببین چی داره عوضی. مریم یه نگاه کرد ؛اوووف سارا اون چیه ویلانش دسته بیله .زدم لا پاش گفتم چیه دلت خواست؟گفت نه اینکه تو دلت نمی خواد.گفتم رواس چرا .اخه بدجور گنده و کلفته مگه میشه نخواد کوسم لپ لپ می کنه.مریم ؛بریم اونور بیدار میشه زشته ببینه.گرفتم ازسینش .کونشو قر دادزد رو دستم گفت نکن عوضی سینمو کندی.مثلا ناز می کرد. کشیدم طرف خودم لبمو گذاشتم رو دهنش .یه اووم اومممی کرد .کشید سرشو کنار سارا نکن جوون من زشته می فهمه. حال منم خراب می کنی داداشت نیست.گفتم اون نیست من که هستم نترس خوابش سنگینه بیدارش نکنی، بیدار نمیشه.از جلو در اتاق کشیدمش کنار نزاشتم در بره باز لبمو گذاشتم رو لباش کونشو چنگ زدم. مریم؛سارا جون من نکن حالم بد شد.گفتم باو بیخیال بیا یه حالی بکنیم نترس بیدار نمیشه.مریم؛باو به خاطر اون نه نمی تونم اینطور بریزم اذیت میشم .گفتم تو بیا ابتو میارم.یه سینشو از یقه پیرهنش کشیدم بیرون انداختم دهنم .مریم ؛وییی سارا جوووون من اووووف ویییی .حالشو خراب کردم.خوابوندمش رو مبل راحتی افتادم روش یه دست تو شورتش یه دستم هم زیر گردنش .دیگه شل شده بود .دکمه های پیرنشو یکی یکی باز کزدم .مریم ؛سارا یدف میادا ول کنننن .گفتم نترس خب بیاد یه بار میدی بهش براخودتم خوبه .مریم ؛دیگه چی نکنه خودت دلته ؟انگشتمو کردم تو کوسش بدجور ابکی بود صدا فرج فرجش در اومد.گفتم کاش یلند شه بیاد بزاره تو این جرش بده.مریم؛اهه راس می گی؟ نکنه منو میزاری جا خودت ؟گفتم خدا کنه بیاد باشه همون من میدم تو نگاه کن.دامنشو کشیدم پایین دیگه مقاومت نمی کرد یه سیلی زدم رو کونش .مریم؛اوووف نکن جنده دردم اومد دوباره تکرار کردم مریم کونشو تکون میداد. به شکم خوابوندمش رو مبل حالت داگی شد .ازپشت شورتشو تا زانوش کشیدم پایین .کونش لاغر بود واسه همین سوراخ کون و کوسش قشنگ معلوم بود .یه انگشت کشیدم رو کوس و کونش برگشت نگام کنه سرشو اروم فشار دادم رو مبل.‌ یه انگشتمو انداختم دهنش شروع کرد میک زدن.یه دست دیگم هم با کوس و کونش بازی می کردم . اونم هی تکون میداد بد جور حشری شده بود یع دستشو اورد از زیر رو کوسش چوچولشو می مالید. من با زبون و دهن افتادم به جونش یه بار کوسشو یه بار کونشو قلقلک میدادم .گفتم مریمی چی میخواد؟مریم؛کیییر کیییر .سارا کیر میخوام .زود باش عوضی یه چیز بکن توش .دوانگشتی کردم تو کوسش کف دستمو گذاشتم رو سوراخ کونش فشارش میدادم .اونم هی جووون جووون می کرد و کیر میخواست بلند شدم برم ‌ اشپزخونه یه موزی خیاری بیارم .مریم ؛اهه عوضی پس چرا ول کردی میخواست بیاد ابم.گفتم الان میام .دیدم علی داخل اتاق پشت دروایساده یه نگاه بهش کردم وانگشتمو گذاشتم رو لبام ینی حرف نزن .یه موزی پیدا کردم اب گرمو روش باز کردم یکم گرم بشه اومدم تو هال مریم همون طور سرشو به بغل گذاشته بود رو کف مبل پشت به اتاق داشت چوچوچولشو می مالید .موزو به درازا کشیدم رو سوزاخاش سرشو یکم بلند کرد؛چی اوردی ؟موزو بردم جلو دهنش یه لیس ازش زد اوردم رو کوسش اروم نوکشو زدم تو یکم کونشو جمع کرد .با یه دست لبه های کوسشو باز کردم دوباره فشار دادم نصفش رفت .مریم؛اوووف سارا بسه زیاد نزار دردم میاد.کشیدم بیرون دوباره هی تلمب زدم گفتم این کیر کیه گفت؛مال داداشت اوووف مال داداشت.گفتم مریم علی اومد میزاری بکنه یه چنگول و چنگ گرفت از رونم گفت؛نهه لازم نکرده خودت بهش بده.موزو بیشتر فشار دادم دردش گرفت گفتم میدی بهش؟ گفت؛نههههه دوباره گفتم بگو اره این کیر علیه .اونم از ترس دردش می گفت؛اره کیر علیه بگو بیاد بکنه بگو بیاد بکنه. یه نگاه به در اتاق کردم دیدم علی با کیر سیخ وایساده نگاه می کنه .با یه دست یع تکون دیگه به موز دادم با یه دستم به علی اشاره کردم .گفتم مریم جنده کیر کیه تو کوست گفت ؛علی کیر علی. کشیدم بیرون داد زد عوضی بکن داشت می اومد .علی اومد یواش پاهاشو گذاشت دو طرف مریم کیرشو با کوسش تنظیم کرد یه تکون نصفشو زد توش.مریم جیغ بلندی کشید از درد وووییی مامان سوسوختم سوختم این چی بود؟سرشو اورد عقب دید علی روش سواره خواست در بره علی گرفت از دوطرفش نذاشت. شروع کرد تلمب زدن .مریم هم جیغ و داد میکرد با مشت میزد رو مبل ؛وووییی نه نهههه نکن عوض نکن جر خوردم مامان وایییی واییی داشت گریش می گرفت زدم رو کون علی اونم نگام کرد .بادست گفتم اروم اونم یواش کرد.خودم لباسمو دراوردم جفت مریم به شکم رو کف میل خوابیدم .علی اومد پشتم کونمو هی می لرزوندم .تااز کوس مریم کشید بیرون صدا کوسش در اومد ترتر صدا کرد.داغی کیرش یه لذت خاصی میداد کوسم خیس خیس بود با نوک کیرش از پایین کشید بالا یه فشار داد نصفش رفت تو دستمو اوردم رو شکمش دستمو گرفت مریم مات ودهن باز داشت نگاه می کرد که چطور راحت گذاشت تو کوسم .دید که دارم کیف می کنم اومد جلو سرمو بلند کرد لبمو انداخت دهنش داشتم به پشت دستای علی می دیدم رفت رو کون مریم معلومه انگشت کرده کوسش داره کونشوتکون میده. علی چن تایی ضربه زد ابم اومد با جیغ داد ریختم. بی حال سرمو گذاشتم رو مبل علی رفت پشت مریم گذاشت تو کوسش این دف راحت بود .همون طور که کیرش تو مریم بود بلندش کرد اورد خوابوند پشتم .مالش سینه مریم به پشتم باز حشریم کرد دستمو بردم دهن مریم اونم انگشتمو میک زد .یدف مریم جیغ زد نه بزار تو بزار تو .نگو علی کشیده بیرون بزاره تو کوس من .مریم نذاشت علی هم بیخیال محکم تلمب میزد دا دعلی در اومد. اووووف جنده ها عوضیا کیر خر تو کوستون کیرم تو همتون به کون مریم فشار می اورد با یه دستش سر مریمو فشار می داد رو مبل و.مریم زیرش له می شد .مریم هم با سیلی و چنگ میزد ران علی تا یواشتر بکنه .تا اینکه علی یه هووووفی کشید و خوابید پشت مریم .داشتم اون زیر له می شدم .به بغل یه نگاه به علی کردم اروم که شد بلند شد .رفت اونور دراز کشید .ولی مریم همونطور بی حال پشتم بود یه چنگول از بازوش گرفتم زد رو دستم ؛اهه حالمو خراب کردی.گفتم جنده بلند شو له شدم با بی حالی بلند شد رفت بغل علی منم رفتم یه بالشی اوردم طرف دیگر علی خوابیدم.با زنگ گوشی بیدارشدم.خالم بود .پرسید پس کجایین دست تنهاموندیم .گفتم تازه از بیرون رسیدیم یع دوش بگیریم اومدیم. علی رو پرسید گفتم ما اومدیم نبود.علی می پرسید کیه با انگشت گفتم هیس قط کردم. گفتم پاشین منتظرن .تو برو بگو زودی رفتم از خونه بیرون کار داشتم. ماهم الان می اییم و اینطور به شوهر خالم دادیم یه روز پشت تلفنی راز کردنشو پرسیدم یادم داد رو شوهرم اجرا کردم بکن خوبی شد .
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
عالی بود
     
  
مرد

 
تردید درون
سه سال از ازدواجم گذشته بود که متوجه شدم همسرم با یکی رابطه داره اولش یکم غیرتی بودم تا دو ماه کلنجار رفتم خوشگلی و محبت زنم نمیذاشت به جدایی فکر کنم تا اینکه یه روز اومدم خونه همسرم با وضعیت پریشانی خواب بود رفتم دیدم سطل زباله خالیه متوجه شدم که کیسه زباله رو گذاشته دم در رفتم دم در دیدم کیسه رو گربه ها پاره کردن و کلینکس ها دور و برش ریخته بو کردم بوی شدید آب منی نشون میداد که تازه هست و حداقل یک ساعت قبل همسرم تو رابطه بوده یه لحظه حس نفرت تو وجودم زبانه کشید گفتم الان میرم یجوری میکنمش که دیگه سمت رابطه دوم نباشه رفتم از تو یخچال ویاگرا برداشتم و خوردم گیج بودم قبلا یک چهارم قرص رو میخوردم ولی این دفعه کامل خوردم نیم ساعت کلنجار رفتم تا اثر قرص هویدا بشه با کیر راست رفتم دستمالها رو کنار آباژور ریختم و روشنش کردم همسرم بیدار شد یه نگاه به آباژور و یه نگاه به من کرد گفت کی اومدی گفتم همون زمانی تو تنها نبودی گفت خل شدی از چی حرف میزنی به دستمالهای خیس اشاره کردم چشماش گرد شد باحیرت و ترس به من نگاهم کرد با فحاشی ازش پرسیدم با کی رل داره هراسان شده بود گفت با هیشکی هوار زدم با کی؟؟؟ گفت با نیما گفتم نیما کیه گفت پسر همسایه مادریم قبل از آشنایی با تو عاشق هم بودیم خانواده قبول نمیکردن چون نیما سه سال کوچیکتر از من فقط هفده سالش بود. گفتم نه میکشمت چون اهلش نیستم نه طلاقت میدم چون عاشقانه دوستت دارم فقط باید تلافی کنم نگاهم کرد گفت چکار میخواهی بکنی پتو رو زدم کنار رد آب منی کنار سوراخ کونش دلمه زده بود گفتم بهش کون دادی . حیا کرد جواب بده . لباسمو درآوردم و کنارش دراز کشیدم لوبریکانت رو زدم سر کیرم و بدون ترحم کردم تو لیز خورد روفت تو هنوز اسپرم پسرک تازه بود کشیدم بیرون حالم عوض شد خشمم یهو رفت کیر آغشته به اسپرمم اومد بیرون انگار یه حال دیگه پیدا کردم از وجود یه اسپرم دیگه رو کیرم لذت بردم گفتم شراره ، با خجالت گفت جانم گفتم به نیما زنگ بزن بگو بیاد با ترس و دلهره بلند شد گفت چکارش داری بوسیدمش و گفتم دوستش داری صورتش گل انداخت گفت نه به اندازه تو ولی احساس دارم بازم بوسیدمش و گفتم پس بهش زنگ بزن دیگه حق نداره بدون حضور من بیاد پیشت چشماش از گشادی داشت پاره میشد لبخند زدم گفتم بهش زنگ بزن با تردید گفت چی تو سرته گفتم نگران نباش یجورایی به این رابطه علاقمند شدم . شراره بغض کرد گفت هومن بدبختم نکنی بوسیدمش گفتم عزیزم نگران نباش بهش زنگ بزن احساس آرامش کرد تو آغوشم فشارش دادم گفتم تو همه چیز منی بی انصافیه همه چیز تو رو فراهم نکنم با احتیاط به نیما زنگ زد و بهش گفت یه سری وسایل بخره و بیاره نیما بعد از کلی قربون صدقه قبول کرد علیرغم سیخ بودن کیرم و آغشته بودن به اسپرم نیما شلوارمو پام کردم گفتم من میرم تو توالت کنار در ورودی تو هم لباستو تنت کن شورت پات نکن بذار بیاد تو . شراره گفت جون من کاریش نداری گفتم به تمام اعتقاداتم و عشق تو کاریش ندارم رفتم توی سرویس ده دقیقه بعد نیما اومد و با راهنمایی شراره رفتن اتاق خواب وسایلو گذشته بود روی تخت و با شراره لب بازی میکرد چراغ اتاقو روشن کردم و بی خیال نگاهشون کردم نیما با وحشت داشت منو نگاه میکرد و دنبال راه فرار بود هجوم بردم بهش و رو تخت درازش کردم گفتم نیما نترس فقط باهات حرف دارم شراره گفت نیما آروم باش کاریت نداره مقاومت نیما کم شد و به من زل زد تازه شناختمش تو روز عروسیمون مست کرده بود با عصبانیت خاصی به من نگاه میکرد و میرقصید و اشک شراره که امشب فهمید به خاطر چی بوده بلند شدم و کنارش نشستم و کنارم نشست گفتم تو چطور وجدانت قبول کرد کنار زن شوهردار باشی گفت این زن شوهردار قبل از ازدواج عشق من بود گفتم بود یا هست سرشو پایین انداخت و گفت هست گفتم باشه قبول ولی چند شرط دارم گفتم اول اینکه بدون حضور من پیش شراره نمیایی دوم اینکه باید در جریان کل رابطه هاتون باشم سوم اینکه این حقو دارم که تو سکس همراهیتون کنم نیما حیرت کرده بود گفت چی میگی واسه خودت من جلوی تو با شراره داشته باشم چه خوابی برامون دیدی اگر میخوای بلایی سرمون بیاری بیار تا راحت بشم این فیلمها چیه در میاری به شراره اشاره کردم سمت دیگه نیما بشینه گفتم شراره ممکنه از این حرف من ناراحت بشی ولی من قبل از تو رابطه داشتم زمانی که با دوتا از دوستام تایلند بودیم یه زن رو سه نفری کردیم همیشه من آخرین نفر بودم و از اینکه اثر منی رو کیرم باشه لذت میبردم وقتی هم که کیر آغشته به منی نیما رو از کونت در آوردم همون حس سراغم اومد و احساس کردم میتونه این لذت و فیتیش که دارم ماندگار باشه شراره با اخم گفت اگر میدونستم هیچوقت سمتت نمیومدم گفتم شراره تو سه ساله با نیما رابطه داری و من سه ماهه متوجه شدم میتونستم گیرتون بندازم و بی آبروتون کنم ولی نکردم و حالا هم میخوام به همه پنهانکاری ها خاتمه بدم اگر نمیتونی وسایلتو جمع کن برو خونه بابات تا نیما بیاد خاستگاریت منم خفه خون میگیرم و بی آبروتون نمیکنم شراره مکث کرد گفت هر کاری که فکر میکنی درسته انجام بده به نیما نگاه کردم یه جوان بیست و یک ساله و چشم میشی و موی قهوه‌ای و زیبا و منم که یه مرد سی ساله نیما گفت فکر میکنی این رابطه درسته گفتم قطع به یقین درسته. الانم میرم تو تراس و یه سیگار بکشم اگر موندی یعنی جوابت مثبته اگر نه که من هم وسایلمو بر میدارم میرم مسافرت تا شراره همه وسایلشو ببره خونه پدرش تا من زمینه طلاق توافقی رو فراهم کنم ولی اینو بدون حتی اگر با شراره ازدواج کنی علیرغم طلاق من با شراره سکس دارم چون من هم به اندازه تو و بلکه بیشتر دوستش دارم سه سال زنمو کردی سه سال زنتو میکنم .
رفتم تو تراس و سیگارمو روشن کرده چراغ تمام آپارتمان های اطراف روشن بود و تک و توک ماشینها رد میشدن سیگارم به فیلتر رسید و بی اراده دومی رو روشن کردم آخرین کام سیگار دوم که تموم شد رفتم سمت اتاق خواب دیدم کنار هم دراز کشیدن و با هم حرف میزنن .لبخندی زدم و گفتم پس تصمیمتونو گرفتین شراره از خجالت سرشو پایین انداخت و نیما با شرم نگاهم کرد گفتم من میرم دوش بگیرمو مسواک بزنم تا طعم سیگار از دهنم بره شما هم شروع کنید تا بیام ‌.
رفتم حموم و ظرف ده دقیقه یه دوش گرفتم و حوله رو روی خودم انداختم و خشک کردم اومدم دم در اتاق نیما با شراره بازی میکرد و کوص شراره میخورد و شراره کیر نیمه راست نیما رو گرفته بود دستش یه کیر نصفه نیمه قلمی که به سن و هیکلش میومد و باز هم از نظر من کوچیک بود به نیما گفتم این هم اولدروم و بولدورم همین بود شرمنده هومن خان استرس دارن گفتم میخوای تنها باشید شراره مخالفت کرد گفت هومن نرو تو هم بیا پیش ما رفتم پیش شراره و پشت سرش دراز کشیدم بوی شامپو بدن و بدن مرطوبم حال شراره رو عوض کرد اثر کامل ویاگرا باعث نبض زدن کیرم شده بود و لاپایی فشار دادم بین رانهای شراره و نیما همچنان کوس شراره رو لیس میزد یک دفعه دیدم زبون نیما در کنار کوس شراره به کیر منم مالیده میشه رفتم تو اوج و احساس کردم کیرم چند میلیمتری حجیم شد به نیما گفتم بیاد بال و مثل من کیرشو لای پای شراره فشار بده چرخید بالا و انجامش داد ولی همچنان کیرش نیمه راست بود با برخورد کیرش به کیر من کیرش سفت تر شد این تجربه رو زمان دبیرستان داشتم که وقتی یه پسر گی رو میکردم و کیرش به کیرم مالیده میشد راست میکرد و و وقتی کونش میذاشتم ارضا میشد احساس کردم نیما کمی گرایش گی داره دستمو بردم روی باسنش و مالش دادم خوشش اومد و تکونی به خودش داد انگشتمو به سوراخ کونش که زدم کیرش به نهایت سیخی رسید به نیما گفتم بیا جا بجا بشیم بیا پشت شراره از کونش بکن لوبریکانت رو از کنار آباژور بهش دادم و رفتم روبروی شراره قرار گرفتم به چشمای مستش نگاه کردم و سرشو به روی شونه هام گذاشتم و موهاشو نوازش کردم با تکون شراره متوجه شدم کیر نیما تو کونشه و داره تلمبه میخوره کیرمو از جلو کردم بین رانهای شراره آب کوصش مثل چشمه در حال تراوش بود کیرمو کردم تو کوصش و شروع کردم به شاگ زدن شراره نالش بلند شد و در حالت ارگاسم شدیدی قرار گرفت تکونهای نیما هم شدت گرفت و با چند آه تو کون شراره خالی کرد کیرمو از کوص شراره بیرون کشیدم و چرخوندمش و گذاشتم دم کونش و فشار دادم با بیرون کشیدن کیرم اسپرم نیما روی کیرم بود دو باره فرو کردم و در کنار ناله های شراره شروع کردم به گاییدن کونش اونقدر کردم تا دوباره شراره به ارگاسم رسید و به خاطر تاخیری بودن قرص همچنان ارضا نشدم رفتم تو هال خونه و روی کاناپه لش کردم نیما بدون لباس اومد پیشم گفت آقا هومن من شرمندم شما خیلی بزرگی کردین نمیدونم این لطف تو رو جبران کنم یه نگاهی بهش کردم میخوای جبران کنی باشه هر چی پرسیدم صادقانه جواب بده گفت اونقدر مردی دیدم که بخوام صادق باشم و دروغ نگم گفتم تو از کی گی شدی با تعجب گفت من .... گی نه ... از کجا میدونی من گی هستم ... گفتم از اینکه شراره کیر تو رو سیخ نکرد من سیخش کردم دوم اینکه با لمس سوراخ کونت کیرت به نهایت بزرگی رسید . نیما گفت دیگه رازی بین ما نیست تا هفده سالگی تو دبیرستان و بعد باشگاه اونایی که میدونستن منو میکردندبا آشنایی شراره و تجربه سکس باهاش گی رو رها کردم گفتم دوست داری با من ادامه بدی گفت پس شراره چی گفتم از پس جفتتون برمیام گفتم برو سرویس کیرتو بشور و کونتو داخلی بشور . باز ترس و تردید اومد سراغش گفتم نیما از سرشب تا الان کیرم ارضا نشده تخمام درد گرفت برو و بیا رفت سرویس و ده دقیقه بعد اومد پیشم کیرمو دادم دستش گفتم بخور گفت تمیز نیست گفتم باشه بذار برم سرویس کیرمو شستم و اومد پیش نیما کیرمو کرد تو دهنش و خیلی حرفه ای ساک میزد گفتم بسه برو تو کار کون نیما بلند رفت اتق خواب لوبریکانت رو برداشت آورد زد به کیرمو سوراخ کونش و آروم نشست رو کیرم و همزمان کیرش سیخ شد همون لحظه شراره اومد بیرون و نیما و من رو تو اون حالت دید با خشم و تعجب گفت نیما!!! این چه وضعیه نیما از کیرم جدا شد و کنارم نشست به شراره گفتم اینم یه شرط دیگه من بود که مردونه بود و باید خود نیما انجامش میداد به هر حال بهای بی خبر گاییدن زن مردم تو سه سال تاوان داره شراره گفت تو چطور دلت اومد گفتم خود نیما از این رابطه بدش نمیاد مگه نه نیما . نیما با خجالت گفت بله من قبل از ارتباط با تو حس همجنسگرایی داشتم به شراره گفتم بسه این حرفا رو تخمام از درد ترکید به دادم برسید بشین رو کاناپه کارمو تموم کنم با عصبانیت اومد رو کاناپه نشست به نیما گفتم نمیخوای آمادش کنی بلند شد زانو زد کوص شراره رو به دهان گرفت منم شراره رو به آغوش کشیدم و پستوناشو ماساژ میدادم لباشو میک میزدم شراره دوباره مست شد به نیما گفتم پاشو بگیر بالا کوصشو بکن نیما دوباره از استرس کیرش خواب بود بلند شدم کیرمو کردم تو کونش با دو سه تا تلمبه کیر نیما بلند شد و روی شراره دراز کشید منم نوک کیرمو کردم تو کون نیما با بالا و پایین شدن نیما هم شراره گاییده میشد هم کون نیما مورد لطف کیر من قرار میگرفت کم کم احساس کردم یه جریان قوی توی کمرم راه افتاد و من هم افتادم به تلمبه زدن تا اینکه آبم با فشار توی کون نیما پمپاژ شد و مست روی دوتاشون افتادم با تخلیه من نیما هم دو سه تا تلمبه زد و شراره رو ارگاسم کرد و خودشم به تو آغوش شراره آروم گرفت .

عزیزان پنج ساله این رابطه ادامه داره و خاطرات ماندگاری در زندگی ما شکل گرفته یه آپارتمان در نزدیکی خودم رهن کردم و نیما مجردی اونجا ساکن شد حاصل تماس نیما شد دختر چهارساله گلم پرنیا که بسیار شباهت به مادرش داره ولی چشمان میشی و موهای قهوه ایش مال نیماست و پسر دوساله من ماهان عین خودم استخوان درشت و همچهره منه با وجود بچه ها عشق و حالمونو تو ویلای رودهن و آپارتمان نیما داریم و تا الان هیچ کدورت و اختلاف سلیقه ای نداشتیم شراره تپلی تر و خواستنی تر شده نیما هم با کمک من درسشو داره ادامه میده و به برکت این رابطه عاشقانه کائنات بر وفق مراد ما هستند و کار و بیزینس من رونق گرفته البته با وجود این عشق سه نفره نه من نه شراره و نه نیما به هیچ رابطه دیگه ای فکر نمیکنیم همینش قشنگه هر چند انسان آزادی هستیم و میتونیم رابطه دیگه ای داشته باشیم ولی نداریم.

برگرفته از داستان واقعی هومن در گروه ذهن زیبا متعلق به کانال باغ همسفران
شکست با عزت بهتر از پیروزی با ذلت است
     
  
مرد

 
بهشتهای کوچک در دلهای بزرگ

قسمت اول

با کلی دوندگی و زحمت ساختمان سرپا شده و سفت کاری تموم شده و کارگرا مصالح نازک کاری رو به طبقات منتقل کردن. دار و ندارمو پول کردم و ریختم پای این مجتمع فقط مونده بود ارثیه ای که از همسرم رسیده بود .
من پژمان ۳۷ و مژده همسرم با هم کلنگ این مجتمع رو در زمین کناری خونه خودمون زدیم و اون با یه تصادف و کما و مرگ تنهام گذاشت و منِ عزادار تا سه چهارماه دل و دماغ کار نداشتم و ساختمان به حال خودش رها شده بود و ترددی نداشت . فقط یه کارگر افغان با خانوادش اونجا مونده بود. توحید مرد خوبی بود با وجود سن بالا یه زن جوان و زیبا حدود ۳۵ ساله داشت به نام مهدیه و دوتا دختر زیبا به نام آریه و مهنا که به ترتیب شانزده و چهارده ساله بودن یه آلونک کنار حیاط مخصوص اونا فراهم کرده بودم که با امکانات اولیه که توش راحت باشن و چون آدمهای بی آزار و مطمئنی بودن براشون اقامت شغلی گرفتم و بیمه کردم تا فردا اتفاقی افتاد برام شر نشه . گهگاهی سرکشی میکردم تا اگر کم و کاستی بود براشون تامین کنم خدابیامرز مژده میگفت پژمان اگر نمیشناختمت میگفتم شب تا شب یه سیخی به مهدیه نزنی خونه نمیای . این شوخی متداول مژده بود که سر به سر من میگذاشت و باکنایه و شوخی زنانه سر مهدیه میگذاشت و زنک از شرم صورتش مانند سیب سرخ میشد و مژده پیروزمندانه میخندید. بعد مرگ مژده از همه چیز فراری بودم حتی از نظافت شخصی قبلا هر روز استحمام میرفتم و هربار نیم ساعت میموندم ولی الان فقط برای رفع ضرورت و هر چند روز یکبار و مدت ده دقیقه خودمو گربه شور میکردم از نگاه ترحم آمیز دیگران نفرت داشتم و نگاهمو ازشون میدزدیدم.
بگذریم تازه نازک کاری شروع شده بود سریع یک واحد کوچکتر از هجده واحد رو که برای سرایداری مد نظر داشتم رو استارت زدم قصدم این بود که تا قبل از شروع سرما توحید و خانوادش رو تو اون واحد جا بدم و از آلونک خلاص کنم. واحد آماده شد و توحید و خانوادش ساکن شدند. یک روز خسته و داغون رفتم خونه دنبال انحصار وراثت بودم و خیلی دوندگی کرده بودم که سر و صدای زیادی تو خیابون اومد پشت بندش درب خونه‌ منو زدن یکی از کارگرا بود گفت توحید از طبقه سوم تو چاه آسانسور افتاده سراسیمه رفتم اوضاع مناسبی نداشت با آمبولانس و یه کارگر فرستادمش و پشت بندش با ماشین خودم مهدیه رو شیون کنان رسوندم بیمارستان زیاد طولش نمیدم توحید ضایعه نخاعی پیدا کرد و یک پاش کامل از کار افتاد و یک پاش هم رفت تو گچ.
دیگه همه چیزم شده بود توحید و همش مهدیه و دخترا تو چشمم بود علیرغم اینکه اصول ایمنی رعایت شده بود کارشناس پنجاه پنجاه کرد تا توحید بتونه از امکانات از کارافتادگی بیمه استفاده کنه البته کاری هم نداشت همین حضور خودش و خانوادش در ساختمان باعث امنیت میشد.
روزها کارگرا میومدن و عصر میرفتن و واحد پشت واحد تکمیل میشد تا اینکه همه واحدها آماده شدند و من چون در مقابل توحید احساس دین میکردم هر بار که سرکشی میرفتم نگاه توحید و چشمان زیبای مهدیه و دختر پر از محبت و قدر شناسی بود .
گهگاهی مهدیه و یا دخترا برام غذای خونگی میاوردن و میرفتن .
یک روز آریه اومد گفت آقا مهندس آقام کارتون داره گوشیتون خاموشه گفتم باشه رفتم پیش توحید بار سوم بود که میرفتم داخل واحد دوبار قبلی برای نظارت ، آماده سازی ، کابینت بندی و تجهیز واحد بود. ولی مهدیه خیلی خوب و با سلیقه خونه رو چیده بود توحید گفت آقا پژمان امروز باید برم گچ پامو باز کنم گفتم کنار من باشید با شما دلم آرومه . گفتم باشه با کمک یکی از کارگرا گذاشتمش تو ماشین و رفتیم بیمارستان معیری و گچ پاها باز شد خدا رو شکر پای راستش کمی سالم بود و اعصابش تقریباً سالم بود ولی بازم باید فیزیوتراپی میشد. خواستم کارگر رو بذارم کنارش و برگردم توحید گفت آقا شما بمون و کارگر رو بفرست بره کارتون دارم کارگر رو مرخص کردم .
توحید گفت آقا پژمان حدود یکسال و خرده‌ای هست که شما همه جوره کنار من و خانواده بودی حتی وقتی عزادار بودی از ما غافل نبودی الان اجازه بده حرفمو بزنم حتی اگر بیرونم کنی. گفتم توحید جان حرف دلتو بزن نهایتش خوشم نیاد مخالفت میکنم و دوتا فحش بهت میدم لبخند سردی زد و گفت حرف من در مورد مهدیه و دختراست من ناتوان شدم و زمینگیر .
مهدیه زن زیبا و داغیه و من با سن بالایی که داشتم به زور حریفش میشدم الان که به خاطر پیری و اون حادثه اسباب من تعطیل شده و مردی ندارم میترسم با کارگرا بپره و بی آبروم کنه یهو گر گرفتم مهدیه غلط میکنه خایه اون کارگری که نظر داشته باشه رو خانوادت رو میکشم دستمو گرفت گفت نه خیالت راحت چیزی نشده ولی نگاه مهدیه روی یک نفر خاصه که غریبه نیست گفتم توحید قضیه چیه چرا آسمون و ریسمون میکنی .

توحید گفت مهندس من عقل دارم سردی و گرمی روزگار رو چشیدم نوع نگاه رو میشناسم نگاه شما و نگاه مهدیه و حتی متلک‌های خدابیامرز مژده خانوم رو میفهمیدم فقط خواستم بگم که من هیچ مشکلی ندارم . گفتم خجالت بکش توحید چرا یاوه میگی گفت آقا من حرف خودمو زدم پس اگر خواستی موردی باشه و مهدیه زیر بار نرفت بگو من راضیم خودش میاد سراغم.
ادامه ندادم گفتم حالش خوش نیست ولی فکرم مشغول شد مهدیه خیلی خوشگل بود خوش اندام بود .
کار توحید تمام شد و رسوندمش خونه . دیروقت بود حمام کردم و سمت آینه چرخیدم نگاهم افتاد به هیکلم و صورتم .من جوان بودم خوش هیکل بودم سایز کیرم هم که تعریف نباشه بیست و یک سانت و کمی ضخیم . خدابیامرز مژده که ازش فراری بود میگفت تمساح سفید لحظه ای مهدیه رو لخت کنار خودم تصور کردم بعد جاشو داد به آریه که هفده سالش بود و بعد مهنا هر سه زیبا بودن ولی مهدیه خوش هیکل و توپولی و خوش رنگ و لعاب تر . ناخودآگاه دستم رسید به کیرم و با چند حرکت منی‌ها رو به سمت چاه هدایت کردم تعجب کردم از اینکه دیرانزال بودم الان تو پنج دقیقه خالی شدم یکم از خودم بدم اومد خودمو خشک کردم و رفتم تو رختخواب ساعت ۹ شب بود تو رختخواب کلافه بودم بلند شدم رفتم سر یخچال بطری ویسکی دست نخورده بود رفتم لیوان آوردم یه پک ریختم و رفتم رو کاناپه پذیرایی و کم کم اون نوشیدنی رو مزه مزه میکردم . طعم مشروب رو دوست ندارم ولی آرامش بعدشو دوست دارم زنگ زدم توحید احوالپرسی کردم گفتم توحید تو بیمارستان حالت خوب نبودا هذیون میگفتی . گفت اتفاقا حالم خوب بود بعد مکثی کرد و گفت مهدیه برو خونه مهندس ببین چکارت داره بعد گفت چیزی لازم نداری بگم مهدیه بیاره یهو جا خوردم گفتم چی زر میزنی . توحید گفت مهندس من با خودم روراست شدم تو هم با خودت و مهدیه رو راست باش بعد آروم گفت تو بکنی انگار خودم میکنم فقط کارگرا نکنن شب خوش و بعد قطع کرد . ده دقیقه بعد مهدیه اومد پیشم یه عطر سنتی دل انگیز زده بود و لباسی شیوای محلی یکم میوه و غذا آورده بود . شرم همه وجودمو گرفته بود یه سلام کوتاهی کرد و رفت آشپزخانه میوه ها رو ریخت تو ظرف و همونجا موند آروم رفتم دیدم سرشو چسبانده به کابینت بالایی رفتم سمتش آروم چرخوندمش سمت خودم صورتش سرخ شده بود مثل همون موقع که مژده بهش تیکه مینداخت . گفتم مهدیه جان اصلا لازم نیست خجالت بکشی توحید یه چیزی گفته مریضه درکش کن . یه نگاه کرد گفت آقاجان توحید هذیان نمیگه از زمانی که یکبار تیکه خانوم رو شنید بهم میگفت مهندس خیلی به ما خوبی کرده اگر سمت تو یا دخترا اومد سخت نگیر چشمام گرد شد گفتم سمت شما و دخترا به خدا همتون خل هستید یا همتون عاقلید من خلم خندش گرفت گفت آقا هممون عاقلیم بعد از به دنیا اومدن مهنا توحید کم کم از مردی تحلیل رفت الان سه ساله که خواهر و برادریم نه زن و شوهر منم داغم دارم سرکوب میشم گاهی برای رفع تکلیف ماهی یکبار منو میماله تا راضی بشم تا اینکه اومدیم پیش شما . تیکه های خانم به جای ناراحتی منو بیشتر داغ میکرد تا اینکه توحید از پا افتاد و دیگه ازش نا امید شدم صدای زیبای مهدیه و عطر مست کنندش کیرمو به حد اعلا رسونده بود کنار لبهای سرخ مهدیه یه تیک خورد ناخودآگاه سرم سمت لباهای مهدیه قفل شد و لبهام روی لبهاش لغزید مهدیه دستی به کمرم گرفت و اومد سمت کیرمو گرفت تو مشتش لباشو جدا کرد و دستشو کشید عقب چشماش درشت و حیرانشو به شلوار ورم کرده من خیره کرد شرم کرد گفت آقا این کیر شماست گفتم بله چطور گفت آخه خیلی عظیمه گفتم پشیمون شدی؟ گفت نه ولی یکم خوف دارم گفتم نترس بریم تو اتاق نشونت بدم گفت بذار به دخترا زنگ بزنم نگران نشن زنگ زد آریه گفت من خونه مهندسم یکم کار دارم انجام میدم و میام مهدیه رفت جلو و من از پشت سر اندامشو دید میزدم از نظر زیبایی و اندام خیلی از مژده سرتر بود حالا دلیل حسادت مژه رو درک میکردم
نفس به نفس
زن ، زندگی ، آزادی
     
  
مرد

 
بهشتهای کوچک در دلهای بزرگ

قسمت اول

با کلی دوندگی و زحمت ساختمان سرپا شده و سفت کاری تموم شده و کارگرا مصالح نازک کاری رو به طبقات منتقل کردن. دار و ندارمو پول کردم و ریختم پای این مجتمع فقط مونده بود ارثیه ای که از همسرم رسیده بود .
من پژمان ۳۷ و مژده همسرم با هم کلنگ این مجتمع رو در زمین کناری خونه خودمون زدیم و اون با یه تصادف و کما و مرگ تنهام گذاشت و منِ عزادار تا سه چهارماه دل و دماغ کار نداشتم و ساختمان به حال خودش رها شده بود و ترددی نداشت . فقط یه کارگر افغان با خانوادش اونجا مونده بود. توحید مرد خوبی بود با وجود سن بالا یه زن جوان و زیبا حدود ۳۵ ساله داشت به نام مهدیه و دوتا دختر زیبا به نام آریه و مهنا که به ترتیب شانزده و چهارده ساله بودن یه آلونک کنار حیاط مخصوص اونا فراهم کرده بودم که با امکانات اولیه که توش راحت باشن و چون آدمهای بی آزار و مطمئنی بودن براشون اقامت شغلی گرفتم و بیمه کردم تا فردا اتفاقی افتاد برام شر نشه . گهگاهی سرکشی میکردم تا اگر کم و کاستی بود براشون تامین کنم خدابیامرز مژده میگفت پژمان اگر نمیشناختمت میگفتم شب تا شب یه سیخی به مهدیه نزنی خونه نمیای . این شوخی متداول مژده بود که سر به سر من میگذاشت و باکنایه و شوخی زنانه سر مهدیه میگذاشت و زنک از شرم صورتش مانند سیب سرخ میشد و مژده پیروزمندانه میخندید. بعد مرگ مژده از همه چیز فراری بودم حتی از نظافت شخصی قبلا هر روز استحمام میرفتم و هربار نیم ساعت میموندم ولی الان فقط برای رفع ضرورت و هر چند روز یکبار و مدت ده دقیقه خودمو گربه شور میکردم از نگاه ترحم آمیز دیگران نفرت داشتم و نگاهمو ازشون میدزدیدم.
بگذریم تازه نازک کاری شروع شده بود سریع یک واحد کوچکتر از هجده واحد رو که برای سرایداری مد نظر داشتم رو استارت زدم قصدم این بود که تا قبل از شروع سرما توحید و خانوادش رو تو اون واحد جا بدم و از آلونک خلاص کنم. واحد آماده شد و توحید و خانوادش ساکن شدند. یک روز خسته و داغون رفتم خونه دنبال انحصار وراثت بودم و خیلی دوندگی کرده بودم که سر و صدای زیادی تو خیابون اومد پشت بندش درب خونه‌ منو زدن یکی از کارگرا بود گفت توحید از طبقه سوم تو چاه آسانسور افتاده سراسیمه رفتم اوضاع مناسبی نداشت با آمبولانس و یه کارگر فرستادمش و پشت بندش با ماشین خودم مهدیه رو شیون کنان رسوندم بیمارستان زیاد طولش نمیدم توحید ضایعه نخاعی پیدا کرد و یک پاش کامل از کار افتاد و یک پاش هم رفت تو گچ.
دیگه همه چیزم شده بود توحید و همش مهدیه و دخترا تو چشمم بود علیرغم اینکه اصول ایمنی رعایت شده بود کارشناس پنجاه پنجاه کرد تا توحید بتونه از امکانات از کارافتادگی بیمه استفاده کنه البته کاری هم نداشت همین حضور خودش و خانوادش در ساختمان باعث امنیت میشد.
روزها کارگرا میومدن و عصر میرفتن و واحد پشت واحد تکمیل میشد تا اینکه همه واحدها آماده شدند و من چون در مقابل توحید احساس دین میکردم هر بار که سرکشی میرفتم نگاه توحید و چشمان زیبای مهدیه و دختر پر از محبت و قدر شناسی بود .
گهگاهی مهدیه و یا دخترا برام غذای خونگی میاوردن و میرفتن .
یک روز آریه اومد گفت آقا مهندس آقام کارتون داره گوشیتون خاموشه گفتم باشه رفتم پیش توحید بار سوم بود که میرفتم داخل واحد دوبار قبلی برای نظارت ، آماده سازی ، کابینت بندی و تجهیز واحد بود. ولی مهدیه خیلی خوب و با سلیقه خونه رو چیده بود توحید گفت آقا پژمان امروز باید برم گچ پامو باز کنم گفتم کنار من باشید با شما دلم آرومه . گفتم باشه با کمک یکی از کارگرا گذاشتمش تو ماشین و رفتیم بیمارستان معیری و گچ پاها باز شد خدا رو شکر پای راستش کمی سالم بود و اعصابش تقریباً سالم بود ولی بازم باید فیزیوتراپی میشد. خواستم کارگر رو بذارم کنارش و برگردم توحید گفت آقا شما بمون و کارگر رو بفرست بره کارتون دارم کارگر رو مرخص کردم .
توحید گفت آقا پژمان حدود یکسال و خرده‌ای هست که شما همه جوره کنار من و خانواده بودی حتی وقتی عزادار بودی از ما غافل نبودی الان اجازه بده حرفمو بزنم حتی اگر بیرونم کنی. گفتم توحید جان حرف دلتو بزن نهایتش خوشم نیاد مخالفت میکنم و دوتا فحش بهت میدم لبخند سردی زد و گفت حرف من در مورد مهدیه و دختراست من ناتوان شدم و زمینگیر .
مهدیه زن زیبا و داغیه و من با سن بالایی که داشتم به زور حریفش میشدم الان که به خاطر پیری و اون حادثه اسباب من تعطیل شده و مردی ندارم میترسم با کارگرا بپره و بی آبروم کنه یهو گر گرفتم مهدیه غلط میکنه خایه اون کارگری که نظر داشته باشه رو خانوادت رو میکشم دستمو گرفت گفت نه خیالت راحت چیزی نشده ولی نگاه مهدیه روی یک نفر خاصه که غریبه نیست گفتم توحید قضیه چیه چرا آسمون و ریسمون میکنی .

توحید گفت مهندس من عقل دارم سردی و گرمی روزگار رو چشیدم نوع نگاه رو میشناسم نگاه شما و نگاه مهدیه و حتی متلک‌های خدابیامرز مژده خانوم رو میفهمیدم فقط خواستم بگم که من هیچ مشکلی ندارم . گفتم خجالت بکش توحید چرا یاوه میگی گفت آقا من حرف خودمو زدم پس اگر خواستی موردی باشه و مهدیه زیر بار نرفت بگو من راضیم خودش میاد سراغم.
ادامه ندادم گفتم حالش خوش نیست ولی فکرم مشغول شد مهدیه خیلی خوشگل بود خوش اندام بود .
کار توحید تمام شد و رسوندمش خونه . دیروقت بود حمام کردم و سمت آینه چرخیدم نگاهم افتاد به هیکلم و صورتم .من جوان بودم خوش هیکل بودم سایز کیرم هم که تعریف نباشه بیست و یک سانت و کمی ضخیم . خدابیامرز مژده که ازش فراری بود میگفت تمساح سفید لحظه ای مهدیه رو لخت کنار خودم تصور کردم بعد جاشو داد به آریه که هفده سالش بود و بعد مهنا هر سه زیبا بودن ولی مهدیه خوش هیکل و توپولی و خوش رنگ و لعاب تر . ناخودآگاه دستم رسید به کیرم و با چند حرکت منی‌ها رو به سمت چاه هدایت کردم تعجب کردم از اینکه دیرانزال بودم الان تو پنج دقیقه خالی شدم یکم از خودم بدم اومد خودمو خشک کردم و رفتم تو رختخواب ساعت ۹ شب بود تو رختخواب کلافه بودم بلند شدم رفتم سر یخچال بطری ویسکی دست نخورده بود رفتم لیوان آوردم یه پک ریختم و رفتم رو کاناپه پذیرایی و کم کم اون نوشیدنی رو مزه مزه میکردم . طعم مشروب رو دوست ندارم ولی آرامش بعدشو دوست دارم زنگ زدم توحید احوالپرسی کردم گفتم توحید تو بیمارستان حالت خوب نبودا هذیون میگفتی . گفت اتفاقا حالم خوب بود بعد مکثی کرد و گفت مهدیه برو خونه مهندس ببین چکارت داره بعد گفت چیزی لازم نداری بگم مهدیه بیاره یهو جا خوردم گفتم چی زر میزنی . توحید گفت مهندس من با خودم روراست شدم تو هم با خودت و مهدیه رو راست باش بعد آروم گفت تو بکنی انگار خودم میکنم فقط کارگرا نکنن شب خوش و بعد قطع کرد . ده دقیقه بعد مهدیه اومد پیشم یه عطر سنتی دل انگیز زده بود و لباسی شیوای محلی یکم میوه و غذا آورده بود . شرم همه وجودمو گرفته بود یه سلام کوتاهی کرد و رفت آشپزخانه میوه ها رو ریخت تو ظرف و همونجا موند آروم رفتم دیدم سرشو چسبانده به کابینت بالایی رفتم سمتش آروم چرخوندمش سمت خودم صورتش سرخ شده بود مثل همون موقع که مژده بهش تیکه مینداخت . گفتم مهدیه جان اصلا لازم نیست خجالت بکشی توحید یه چیزی گفته مریضه درکش کن . یه نگاه کرد گفت آقاجان توحید هذیان نمیگه از زمانی که یکبار تیکه خانوم رو شنید بهم میگفت مهندس خیلی به ما خوبی کرده اگر سمت تو یا دخترا اومد سخت نگیر چشمام گرد شد گفتم سمت شما و دخترا به خدا همتون خل هستید یا همتون عاقلید من خلم خندش گرفت گفت آقا هممون عاقلیم بعد از به دنیا اومدن مهنا توحید کم کم از مردی تحلیل رفت الان سه ساله که خواهر و برادریم نه زن و شوهر منم داغم دارم سرکوب میشم گاهی برای رفع تکلیف ماهی یکبار منو میماله تا راضی بشم تا اینکه اومدیم پیش شما . تیکه های خانم به جای ناراحتی منو بیشتر داغ میکرد تا اینکه توحید از پا افتاد و دیگه ازش نا امید شدم صدای زیبای مهدیه و عطر مست کنندش کیرمو به حد اعلا رسونده بود کنار لبهای سرخ مهدیه یه تیک خورد ناخودآگاه سرم سمت لباهای مهدیه قفل شد و لبهام روی لبهاش لغزید مهدیه دستی به کمرم گرفت و اومد سمت کیرمو گرفت تو مشتش لباشو جدا کرد و دستشو کشید عقب چشماش درشت و حیرانشو به شلوار ورم کرده من خیره کرد شرم کرد گفت آقا این کیر شماست گفتم بله چطور گفت آخه خیلی عظیمه گفتم پشیمون شدی؟ گفت نه ولی یکم خوف دارم گفتم نترس بریم تو اتاق نشونت بدم گفت بذار به دخترا زنگ بزنم نگران نشن زنگ زد آریه گفت من خونه مهندسم یکم کار دارم انجام میدم و میام مهدیه رفت جلو و من از پشت سر اندامشو دید میزدم از نظر زیبایی و اندام خیلی از مژده سرتر بود حالا دلیل حسادت مژه رو درک میکردم
نفس به نفس
زن ، زندگی ، آزادی
     
  
مرد

 
Pejhmanxman
چه شروع خوب و داغی پژمان جان، درسته این روزها حال کسی خوب نیست و خشم بیشترین احساسیه که داریم ولی کیف داد خوندن قسمت اول.
     
  
مرد

 
بهشتهای کوچک در دلهای بزرگ
قسمت دوم
مهدیه خرامان میرفت سمت اتاق و من از پشت سر قر دادن کونشو دید میزدم و دنبالش میرفتم اندام محشری داشت و به حال توحید حسادت میکردم که همچین زن زیبایی رو در اختیار داره .
مهدیه کمی حیران به اتاق و فضای اتاق نگاه کرد و نگاهی به من کرد رفتم روی تخت نشستم و مهدیه رو کنار خودم دعوت کردم سرشو گرفتم تو بغلم و گفتم مهدیه جان .... گفت هوم گفتم یکم برای توحید معذبم باز اگر بی خبر رابطه میگرفتیم و اون نمیفهمید اینقدر اضطراب نداشتم که الان دارم گفت آقاجان اون سه ماه بعد از استخدام همش به من گوشزد میکرد اگر آقا دلش خواست دریغ نکن ولی اون موقع من سخت میگرفتم ولی شما از زمانی که اقامت گرفتید و بیمه کردید و ما رو مثل خانواده خودتون دونستید و حتی برای بیمارستان ریالی هزینه نکردیم مهر شما به دل من نشست من از بابت توحید خیالم راحته حتی اگر سمت دخترا هم برید من طرف شما هستم گفتم یعنی الان توحید تو عذاب و ناراحتی نیست گفت نه زمانی که من حشرم میزد بالا و توحید احساس میکرد نیاز دارم بادمجان و خیار میگرفت و در کنار مالیدن من اون خیار و بادمجان رو تو من میکرد میگفت با کیر آقا جان حال کن . باور کن مهندس من بیشتر از بیست بار با یاد کیر شما ارضا شدم گفتم مهدیه جان گفت جانم آقا جان گفتم عزیزم چند تا کار برام بکن گفت جان بخواه گفتم اول اینکه وقتی با هم هستیم من پژمان هستم دوم اینکه زمانی پیش من بیا که توحید خواب باشه من اینجوری راحت تر هستم نگاه محجوب و شرمساری کرد و گفت چشم آقا جان یه نگاه تیز بهش کردم متوجه سوتی خودش شد و گفت ببخشید پژمان جان تو بغل گرفتمش و غلطیدم روی تخت و گفتم پژمان فدات بشه نفسم و صورت ماهشو غرق بوسه کردم و لبهام رو توی دهانش قفل کردم و زبانم به آرامی توی دهانش میچرخید و طعم سرد خمیردندانی که مسواک زده بود توی پرزهای زبانم مزه مزه میشد و نرمی سقف دهان و داخل لوپ مهدیه حشر منو بالا برد خیلی نرم پستانهای مهدیه رو تو مشتم گرفتم و میمالیدم و مهدیه با دهانی که تو دهان من قفل بود اووووووووووم ناله میکرد لبهامو از دهان مهدیه جدا کردم و بهش خیره شدم محو صورتش بودم و پستانهاشو نرم میمالیدم مهدیه با شرم مخصوص خودش نگاهم میکرد اشاره به پیراهنم کردم دستان نه چندان ظریفش که حاصل کار کردنش در کنار توحید بود رو بالا اورد و تک تک دکمه پیراهنمو باز کرد و من آرام لباس محلی سرخ و زیباشو بالا زدم و رسیدم به سوتین نخی نارنجی که با زحمت زیاد اون حجم پستان رو در خودش نگه داشته بود که اگر جان داشت بهش یه خسته نباشید میگفتم و یه انعام بهش میدادم😂😜 سوتین رو باز نکرده بالا زدم یه جفت پستان سفید که اطراف نوک اون یه نمه پررنگ تر بود توی چشمم زوق زوق میکرد کار باز کردن دکمه ها تمام شده بود ضربتی زیرپوشمو در اوردم و پستانها رو به دهان گرفتم و ناله مهدیه به آسمان رفت یه میکس ترکیبی از بوسیدن و لیسیدن و مکیدن و گاز گرفتن های ظریف روی پستانش گرفتم و مهدیه یکسره ناله میکرد از پشت سگک سوتین رو باز کردم و مهدیه کمربند منو باز کرد و من همچنان پستان خوری میکردم دستشو فرو کرد تو شورتمو کیرمو گرفت و گفت جوووون پژمان جان قربون کیرت بشم که تا عمر دارم کنیزشم چه شبها که به هوای این کیر با بادمجان ارضا شدمو الان تو مشتمه.
سرمو از پستان مهدیه بلند کردم یه نگاه کردم و یه پیچ به تنم دادم و مهدیه شلوار و شورتمو با هم پایین کشید و کیرمو بیرون کشید و منم شلوارشو پایین کشیدم جالب بود که اصلا شورت ندیدم دستمو به کوص مهدیه گرفتم و لمسش کردم چشمان مهدیه از لذت سفید شد و ناله خفیفی کرد در برابر این زیبایی زانو زدم و کوص مهدیه رو به دهان گرفتم ترکیب جالبی داشت یه کوص صیقلی بدون مو کمی برجسته که اندک تورمش اونو از میان پاهاش متمایز میکرد چجوری بگم اگر اون تورم نبود حس میکردی انگار کوص نداره و برعکس کوص مژده اصلا بیرون زدگی نداشت بعدها مهدیه گفت طبق رسوم نوزاد دختر هم مثل پسر ختنه میکنن و حتی آریه و مهنا هم ختنه شدن با شنیدن اسم آریه و مهنا کیرم به نهایت سفتی رسید همچنان کوص مهدیه رو میلیسیدم و مهدیه بلند ناله میکرد پاهای مهدیه رو بلند کردم و بدن نازنین مهدیه رو چرخوندم به طول تخت و بازش کردم و لبمو گذاشتم روی لب مهدیه و کیرمو مماس کردم روی کوص اینقدر لذت داشت که ساک زدن کیرمو فاکتور گرفتم و البته توی سکسهای بعدی اینقدر ۶۹ شدیم و ساک زدیم که حد نداشت به زور آب کوس و توف کیرمو فرو کردم تو کوص مهدیه طفلک توی دهانم باوجود زبانم توی دهانش ضجه میزد دو دقیقه نگه داشتم تا عضلات داخلی کوص مهدیه با قطر کیرم سایز بشه حدود ده تا تلمبه نزده بودم که مهدیه پاهاشو دور کمرم قلاب کرد باسنشو از تخت جدا کرد و به تخت کوبید دو سه بار این حرکتو زد و یه جریان آب از بغل کیرم زد بیرون و بی‌حال شد یک دقیقه تو خلسه بود و چشماش بسته بود تا اینکه چماشو باز کرد و لبخند خفیفی زد و گفت من شدم پژمان جان ادامه بده با تردید کیرمو تو کوص مهدیه تکون دادم مهدیه گفت بی حال نباش محکم بزن کیرمو یه نمه عقب کشیدمو و با ضرب زدم تا ته کوص مهدیه یکم دردش اومد و به خاطر فشار یه گوز محکم از کونش زد بیرون لپهای مهدیه از شرم گل انداخت ولی حشر من زد بالا و یک نفس تا ده دقیقه تلمبه زدم و بعد از ده دقیقه یه جریانی از کمرم راه افتاد و تا نوک کیرم رسید و یک آن تو کوص مهدیه خالی شد و مهدیه از گرما و فشار آب کیرم یک ارگاسم دیگه رو تجربه کرد کمی تو بغل هم تو خمودگی و بی حالی چرت زدیم اینقدر هول بودیم که عشق بازی و سکس ما کمتر از یک ساعت و نیم بیشتر زمان نبرد مهدیه رفت توالت و من رفتم حمام وقتی بیرون اومدم مهدیه رفته بود‌.
واین داستان ادامه داره منتظر باشید.
نفس به نفس
زن ، زندگی ، آزادی
     
  
مرد

 
بهشتهای کوچک در دلهای بزرگ
قسمت دوم
مهدیه خرامان میرفت سمت اتاق و من از پشت سر قر دادن کونشو دید میزدم و دنبالش میرفتم اندام محشری داشت و به حال توحید حسادت میکردم که همچین زن زیبایی رو در اختیار داره .
مهدیه کمی حیران به اتاق و فضای اتاق نگاه کرد و نگاهی به من کرد رفتم روی تخت نشستم و مهدیه رو کنار خودم دعوت کردم سرشو گرفتم تو بغلم و گفتم مهدیه جان .... گفت هوم گفتم یکم برای توحید معذبم باز اگر بی خبر رابطه میگرفتیم و اون نمیفهمید اینقدر اضطراب نداشتم که الان دارم گفت آقاجان اون سه ماه بعد از استخدام همش به من گوشزد میکرد اگر آقا دلش خواست دریغ نکن ولی اون موقع من سخت میگرفتم ولی شما از زمانی که اقامت گرفتید و بیمه کردید و ما رو مثل خانواده خودتون دونستید و حتی برای بیمارستان ریالی هزینه نکردیم مهر شما به دل من نشست من از بابت توحید خیالم راحته حتی اگر سمت دخترا هم برید من طرف شما هستم گفتم یعنی الان توحید تو عذاب و ناراحتی نیست گفت نه زمانی که من حشرم میزد بالا و توحید احساس میکرد نیاز دارم بادمجان و خیار میگرفت و در کنار مالیدن من اون خیار و بادمجان رو تو من میکرد میگفت با کیر آقا جان حال کن . باور کن مهندس من بیشتر از بیست بار با یاد کیر شما ارضا شدم گفتم مهدیه جان گفت جانم آقا جان گفتم عزیزم چند تا کار برام بکن گفت جان بخواه گفتم اول اینکه وقتی با هم هستیم من پژمان هستم دوم اینکه زمانی پیش من بیا که توحید خواب باشه من اینجوری راحت تر هستم نگاه محجوب و شرمساری کرد و گفت چشم آقا جان یه نگاه تیز بهش کردم متوجه سوتی خودش شد و گفت ببخشید پژمان جان تو بغل گرفتمش و غلطیدم روی تخت و گفتم پژمان فدات بشه نفسم و صورت ماهشو غرق بوسه کردم و لبهام رو توی دهانش قفل کردم و زبانم به آرامی توی دهانش میچرخید و طعم سرد خمیردندانی که مسواک زده بود توی پرزهای زبانم مزه مزه میشد و نرمی سقف دهان و داخل لوپ مهدیه حشر منو بالا برد خیلی نرم پستانهای مهدیه رو تو مشتم گرفتم و میمالیدم و مهدیه با دهانی که تو دهان من قفل بود اووووووووووم ناله میکرد لبهامو از دهان مهدیه جدا کردم و بهش خیره شدم محو صورتش بودم و پستانهاشو نرم میمالیدم  مهدیه با شرم مخصوص خودش نگاهم میکرد اشاره به پیراهنم کردم دستان نه چندان ظریفش که حاصل کار کردنش در کنار توحید بود رو بالا اورد و تک تک دکمه پیراهنمو باز کرد و من آرام لباس محلی سرخ و زیباشو بالا زدم و رسیدم به سوتین نخی نارنجی که با زحمت زیاد اون حجم پستان رو در خودش نگه داشته بود که اگر جان داشت بهش یه خسته نباشید میگفتم و یه انعام بهش میدادم😂😜 سوتین رو باز نکرده بالا زدم یه جفت پستان سفید که اطراف نوک اون یه نمه پررنگ تر بود توی چشمم زوق زوق میکرد کار باز کردن دکمه ها تمام شده بود ضربتی زیرپوشمو در اوردم و پستانها رو به دهان گرفتم و ناله مهدیه به آسمان رفت یه میکس ترکیبی از بوسیدن و لیسیدن و مکیدن و گاز گرفتن های ظریف روی پستانش گرفتم و مهدیه یکسره ناله میکرد از پشت سگک سوتین رو باز کردم و مهدیه کمربند منو باز کرد و من همچنان پستان خوری میکردم دستشو فرو کرد تو شورتمو کیرمو گرفت و گفت جوووون پژمان جان قربون کیرت بشم که تا عمر دارم کنیزشم چه شبها که به هوای این کیر با بادمجان ارضا شدمو الان تو مشتمه.
سرمو از پستان مهدیه بلند کردم یه نگاه کردم و یه پیچ به تنم دادم و مهدیه شلوار  و شورتمو با هم پایین کشید و کیرمو بیرون کشید و منم شلوارشو پایین کشیدم جالب بود که اصلا شورت ندیدم دستمو به کوص مهدیه گرفتم و لمسش کردم چشمان مهدیه از لذت سفید شد  و ناله خفیفی کرد در برابر این زیبایی زانو زدم و کوص مهدیه رو به دهان گرفتم ترکیب جالبی داشت یه کوص صیقلی بدون مو کمی برجسته که اندک تورمش اونو از میان پاهاش متمایز میکرد چجوری بگم اگر اون تورم نبود حس میکردی انگار کوص نداره و  برعکس کوص مژده اصلا بیرون زدگی نداشت بعدها مهدیه گفت طبق رسوم نوزاد دختر هم مثل پسر ختنه میکنن و حتی آریه و مهنا هم ختنه شدن با شنیدن اسم آریه و مهنا کیرم به نهایت سفتی رسید همچنان کوص مهدیه رو میلیسیدم و مهدیه بلند ناله میکرد پاهای مهدیه رو بلند کردم و بدن نازنین مهدیه رو چرخوندم به طول تخت و بازش کردم و لبمو گذاشتم روی لب مهدیه و کیرمو مماس کردم روی کوص اینقدر لذت داشت که ساک زدن کیرمو فاکتور گرفتم و البته توی سکسهای بعدی اینقدر ۶۹ شدیم و ساک زدیم که حد نداشت به زور آب کوس و توف کیرمو فرو کردم تو کوص مهدیه طفلک توی دهانم باوجود زبانم توی دهانش ضجه میزد دو دقیقه نگه داشتم تا عضلات داخلی کوص مهدیه با قطر کیرم سایز بشه حدود ده تا تلمبه نزده بودم که مهدیه پاهاشو دور کمرم قلاب کرد باسنشو از تخت جدا کرد و به تخت کوبید دو سه بار این حرکتو زد و یه جریان آب از بغل کیرم زد بیرون و بی‌حال شد یک دقیقه تو خلسه بود و چشماش بسته بود تا اینکه چماشو باز کرد و لبخند خفیفی

زد و گفت من شدم پژمان جان ادامه بده با تردید کیرمو تو کوص مهدیه تکون دادم مهدیه گفت بی حال نباش محکم بزن کیرمو یه نمه عقب کشیدمو و با ضرب زدم تا ته کوص مهدیه یکم دردش اومد و به خاطر فشار یه گوز محکم از کونش زد بیرون لپهای مهدیه از شرم گل انداخت ولی حشر من زد بالا و یک نفس تا ده دقیقه تلمبه زدم و بعد از ده دقیقه یه جریانی از کمرم راه افتاد و تا نوک کیرم رسید و یک آن تو کوص مهدیه خالی شد و مهدیه از گرما و فشار آب کیرم یک ارگاسم دیگه رو تجربه کرد کمی تو بغل هم تو خمودگی و بی حالی چرت زدیم اینقدر هول بودیم که عشق بازی و سکس ما کمتر از یک ساعت و نیم بیشتر زمان نبرد مهدیه رفت توالت و من رفتم حمام وقتی بیرون اومدم مهدیه رفته بود‌.
واین داستان ادامه داره منتظر باشید.
نفس به نفس
زن ، زندگی ، آزادی
     
  
صفحه  صفحه 17 از 20:  « پیشین  1  ...  16  17  18  19  20  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

بهترین داستان های و خاطرات سکسی را اینجا بخوانید

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA