انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  

ابرهای صورتی


مرد

 
نام رمان:«ابرهاي صورتي»
ژانر:سکسی،عاشقانه،هيجاني،اروتيك
اثر:kiing
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 1)
راوی :
از داخل بازداشتگاه بیرون اوردنش و به دستاش دستبند زدن... همراه با سربازی که هدایتش میکرد، راه افتاد... سعی میکرد قدمهای آروم و محکم برداره و حواسش به اطرافش باشه اما هرچند ثانیه یه بار حس میکرد رو هوا داره راه میره و جسم و فیزیکی نداره... این حس پوچی و تهی بودن تمام وجودش رو تسخیر کرده بود.
وارد اتاق افسر نگهبان که شد کمی به خودش اومد... افسر نگهبان مرد جوونی بود که پشت میزش نشسته بود و چیزی یادداشت میکرد... بدون هیچ نگاهی به مرد گفت: بشین.
مرد راه افتاد و رو تک صندلی نشست که روبهروی میز افسر نگهبان بود... باز هم حس پوچی حواسش رو پرت کرد و اون رو به اعماق افکار نابود کنندش سوق داد... حتی دیگه از خودش نمیپرسید چرا! فقط برای خودش مرور و یادآوری میکرد... گذشته، خاطرات، اتفاقها.
افسر نگهبان یه ورق و خودکار روی میز گذاشت، اخمالو و بی حوصله گفت: بنویس.
مرد بی رمق و بی حس نگاهش کرد... افسر نگهبان با مرد چشم تو چشم شد و با تشر گفت: میگم بنویس.
مرد سرد و خنثی پرسید: چی رو بنویسم؟
افسر نگهبان نیشخند عصبی زد و با لحن تهدید آمیزی گفت: الان مسخره بازیت گرفته؟
مرد با جدیت جواب داد: نه آقا.
افسر نگهبان دندون قروچه ای کرد و پرونده زیر دستش رو برداشت... همینطور که نگاهش به پرونده بود گفت: پولاد پاشازاده، 37 ساله، سابقه کیفری نداری، حدود دو شب پیش در منزل مسکونی خودت که به گفته همسایه ها مدتی بود که دیگه اونجا رفت و آمدی نداشتی، همسرت رو تا سر حد مرگ مورد ضرب و شتم قرار دادی و قصد کشتنش رو داشتی... حالا یادت اومد یا بازم بگم؟
مرد که به اون اتفاق وحشتناک، جنون آنی که بهش دست داده بود و جوری که قصد کشتن زنش رو داشت، هر لحظه و هر ثانیه فکر میکرد، کلمه یادآوری بیشتر براش احمقانه بود! دو روز عذاب آور، داخل بازداشتگاه، با مرور اون اتفاق و افکار نابود کننده که حتی نمیذاشت برای لحظه ای چشماش رو ببنده.
افسر نگهبان که سکوت مرد رو دید، با حرص و عصبانیت گفت: الان خیلی داری با خودت حال میکنی که یه زن 26 ساله رو جوری کتک زدی و لت و پار کردی که به کما رفته؟ بی شرف زورت به یه زن رسیده؟
با شنیدن اینکه همسرش به کما رفته نمیدونست خوشحال باشه هنوز زندهس یا با این مصیبت پیش اومده بیشتر عذاب بکشه... بغض سختی به گلوش
چنگ زد و قلبش رو به درد اورد... با همه اتفاقاتی که افتاده بود، هنوز هم همسرش رو دوست داشت... که خودش هم چقدر متنفر بود از این حس.
اشک گوشه چشماش رو که به زور داشت کنترلش میکرد، با دست پاک کرد و به افسر نگهبان گفت: میخوام بدونم الان زنم تو چه وضعیتیه.
افسر نگهبان پوزخند تمسخر آمیزی زد و گفت: الان بهتره به فکر وضعیت خودت باشی... شرح وقایع رو بنویس و امضا کن.
چی میتونست بنویسه؟ اصلا از کجا باید شروع میکرد؟ با اینکه خودش هم میدونست چطور این بلا سرش اومد و خودش این وسط چه نقشی داشت... همین هم بود که بیشتر از هرچیزی
عذابش میداد... اصلا چه اسمی باید براش میذاشت؟ تقاص گناه و کارما؟ جوونی و جاهلیت که نتیجش شد هوار شدن یه روسپی رو زندگیش؟ شاید هم احتیاج! چی باعث شد اینجوری به یه روسپی دل ببنده؟ طلسم و جادویی کرده بود؟ شاید هم اون چیزخورش کرده.
همینطور به ورق و خودکار خیره مونده بود و باز هم نشخوار فکری میکرد... قرار بود به کجا برسه؟ کاش هیچوقت پا به این مسیر نذاشته بود، کاش 12 سال پیش اون کارو نمیکرد و فقط خودش رو کنار میکشید، طمع نمیکرد و دنبال یه مال و ثروت هنگفت و آسون نبود... که الان میفهمید هیچ هم آسون نبود، اتفاقا تاوان سنگینی داشت، خیلی سنگین، منتها خیلی دیر فهمید.
(یکسال و چندماه قبل)
پولاد:ساعت 8 و نیم شب بود که رسیدم خونه... با اینکه پنجشنبه بود و منم بعد از ساعت 1 ظهر دیگه کاری نداشتم، اما مثل بیشتر وقتا تو کارخونه موندم و خودمو سرگرم کار کردم که دیرتر برسم خونه... خونه ای که هیچکس داخلش منتظرم نبود.
همینطور که به سمت اتاق خوابم میرفتمو کُتم رو از تنم درمیوردم به اطراف چشم چرخوندم... باز هم خوبه که گلستان خانوم، خانومی که برای پخت و پز و نظافت و انجام کارای خونه میومد اینجا، چراغهارو روشن میذاشت، وگرنه هربار با یه خونه تاریک مواجه میشدم.
طبق معمول مهشید، زنم خونه نبود... حتی نمیدونستم کجا رفته! برام هم مهم نبود بدونم... خیلی وقت بود که دیگه کاری به کار هم نداشتیم فقط زیر یه سقف زندگی میکردیم... شاید چهار، پنج سالی میشد که زندگی مشترکمون به ِگل نشسته بود و به قول معروف طلاق عاطفی گرفته بودیم.
من با رسیدگی به کارا و مشغله های کارخونم و باشگاه و کوفت و زهرمار خودمو سرگرم کرده بودم، مهشید هم...! نمیدونستم به چی یا با کی سرگرمه! حتی نمیخواستم بدونم داره چیکار میکنه، با چه کسایی در ارتباطه... وفاداری و تعهد دیگه بین ما معنی نداشت.
هرچند که من با هیچ زنی درارتباط نبودم، فقط برای رفع نیاز جنسی، اون هم در مقابل پرداخت
پول! که همین هم دیگه برام منزجر کننده شده بود، سکس بدون هیچ علاقه یا احساس قلبی چقدر میتونست لذت بخش باشه؟ واسه من که نبود.
زندگی گوه و مزخرفی داشتیم... به قدری باهم سرد و غریبه بودیم که حتی یه کلمه هم باهم صحبت نمیکردیم... حرفی برای گفتن نداشتیم! فقط هرزگاهی درمورد کارخونه صحبت میکردیم چون اون هم شریک بود... وگرنه نه من دیگه مهشید رو دوست داشتم نه او منو! دیگه هیچ دعوا و تنشی هم بینمون نبود، فقط دیگه همدیگرو نمیخواستیم، از وجود هم َبدمون میومد.
دوش مختصری گرفتم و با همون حوله تنم، رو تخت دراز کشیدم... گوشیمو برداشتم تا ادامه سریالی که دانلود کرده بودم رو ببینم... معمولا
برای پر کردن همین تایم خالی که داشتم، تنها فیلم تماشا میکردم.
همین که فیلم رو پلی کردم گوشیم زنگ خورد... فرزین بود، یکی از رفقا... خیلی وقت بود باهم در تماس نبودیم، تقصیر اون هم نبود، من از همه فاصله گرفته بودم... حتی نمیدونستم جوابشو بدم یا نه... با خودم فکر کردم بعد این همه مدت که زنگ زده حتما کار مهمی داره.
تماسشرو جواب دادم:بَه!آقافرزین ُگل! چطوری؟ شماره رو اشتباه نگرفتی؟
+سلام داداش ُگلم...کجایی بابا؟رفتیوکلا خودتو ناپدید کردی... خبری ازت نیست.
_ درگیر کار و گرفتاری دیگه.
بله! از اون موقع که صاحب کارخونه شدی دیگه سرت شلوغ شد و یواش یواش رفیقها رو یادت رفت.
_ داداش من نوکرتم، این حرفو نزن... اون کارخونه پر دردسر با همه گیر و گرفتاریاش پدر ما رو دراورده.
نه داداش شوخی میکنم، همه گرفتاری دارن... پولاد جون غرض از مزاحمت، زنگ زدم دعوتت کنم.
_ به سلامتی، برای چی؟
جشن عروسیم... دیگه دارم میرم قاطی مرغا. _ به به خوش خبر باشی! مبارک باشه.
فدات شم... یه جشن عروسی خودمونیه که فقط رفیق ها و دوستامونو دعوت کردیم... کارت و اینا چاپ نکردیم برا همین بهت زنگ زدم، کلا همه رو اینجوری دعوت کردیم، گفتم که فقط دوستامون هستن.
_ همین که منو قابل دونستی و دعوتم کردی کلی ارزش داره... به سلامتی عروسی چه وقته؟
پسفردا شب، آدرس رو برات میفرستم.
_ داداش کمکی چیزی میخوای؟ همه چی ردیفه؟
آره بابا دمت گرم همه چی ردیفه، شما فقط قدم رو چشم ما بذار و تشریف بیار... منتظرتما، نیای ناراحت میشم.
_ نه داداش مگه میشه عروسی تو نیام؟
فقط پولاد جون یه چیزی... عروسی ما یه هوا با بقیه عروسی ها فرق میکنه، خواستم بگم تو و خانومت اومدین تعجب نکنید.
اخم کمرنگی کردم و با خنده گفتم: دهن سرویس مگه جشن عروسیت چجوریه که اینطوری میگی؟
فکر کن همه رفیقیم دیگه، یجورایی شبیه پارتی و مهمونیه.
_ یادمه اون موقع ها خیلی عشق پارتی و مهمونی بودی، آخر هم عروسیتو شبیه پارتی گرفتی؟
آره دیگه داداش، اینجوری عشق و حالش هم بیشتره... پس میای دیگه؟
_ آره داداش میام، دمت هم گرم.
+خیلی ُگلی،آدرسرو الان برات میفرستم، میبینمت، به خانومت هم سلام برسون.
قطع که کردم هنوز لبخند رو لبام بود... قدیم ما با این بر و بچه ها خیلی عشق و حال میکردیم، چه دورانی بود! اگه ازم بپرسن بهترین دوره زندگیت چه موقع بود؟ بی شک جواب میدم حدود 10،12 سال پیش، وقتی هنوز مجرد بودم... چقدر هم با رفیقام بی عار و درد بودم! بیشتر وقتا پی خوشگذرونی و تفریح و چیزکلک بازی و...!
ولی حالا چی؟ حتی نمیدونم خوشگذرونی یعنی چی! گوشیم رو گذاشتم کنار و بیخیال تماشای سریال شدم... دست دراز کردم و سیگارم رو با فندک و زیرسیگاری برداشتم... به عنوان یه مرد 36 ساله، کسی که صاحب کارخونه ای هست و
چندین نفر زیر دستش کار میکنن، مرد موفقی بودم، ولی بقیه قسمت زندگیم ریده مال بود.
نفهمیدم کی خوابم برد... با شنیدن سروصدایی تو سالن، بیدار شدم... گوش تیز کردم و متوجه شدم واقعا یه نفر تو سالنه... مطمئن بودم غریبه نمیتونه وارد خونه بشه، خیر سرمون تو یه برج امن با سیکیوریتی قوی و سیستم دزدگیر زندگی میکردیم.
از روی تخت پایین رفتم و از اتاق خارج شدم... چراغ های خونه هنوز روشن بود، پس به سرعت خودمو به در ورودی خونه رسوندم... بلافاصله چشمم به مهشید افتاد که گیج و منگ با قفل در خونه درگیر بود و مثل احمقها باهاش ور میرفت...
با اینکه پشتش به من بود اما میتونستم بفهمم چقدر ظاهرش آشفتهس.
قبل از اینکه من چیزی بگم، خودش برگشت و با دیدنم جا خورد... موهاش که تا روی شونه هاش بود، به شکل زننده ای نامرتب و پریشون بود... آرایش صورتش از موهاش زننده تر! رژلبش دور دهنش پخش شده بود و ریملش به طرز ناجوری زیر چشماش ریخته بود.
ناخواسته از دیدن ظاهرش حس انزجار بهم دست داد... تو همین حال مهشید سکسکه کرد و گفت: با در چیکار کردی؟ قفل نمیشه.
مست بود نکبت... درسته که ما باهم هیچ کاری نداشتیم و هرکدوم سوی خود بودیم، ولی منه فلان
فلان شده دوزار آبرو داشتم، قرار نبود همه بفهمن زندگی ما دوتا چه گند و کثافتیه، حداقل میشد یکم ظاهرسازی کرد... اما این زنیکه نفهم دیگه شورشو دراورده بود.
نزدیک رفتم و با حرص و عصبانیت از جلوی در پسش زدم تا درو قفل کنم... همزمان مهشید با صدای بلند گفت: هوی! چه مرگته؟
_ خفه!
درو قفل کردم و بی تفاوت از کنارش رد شدم... تو همین حال مهشید گفت: خودت خفه... مرتیکه... اوزگل... ذلیل بدبخت.
نمیدونم کدوم اعصابمو بیشتر خط خطی میکرد... سکسکه هاش یا حرفای مفتی که میزد... با غیظ برگشتم سمتش و گفتم: نکبت! برام مهم نیست کدوم گوری میری و چه گوهی میخوری، ولی حق نداری این ریختی برگردی خونه.
نیشخند زد و گفت: حالا که برگشتم مثلا تو چه گوهی میخوای بخوری؟ چیه؟ سیس غیرت برداشتی؟ تو اصلا خیلی غلط میکنی واسه من غیرتی شی.
_ آخه قراضه! سیس غیرت برای کی بردارم؟ برا تو؟! من فکر دوزار آبرومم که تو داری به گند می ِکشی.
غش غش خندید و گفت: مگه تو اصلا آبرو هم داری؟ یه بی پدروماد ِر قالتاق و عوضی که معلوم نیست از زیر کدوم بُته عمل اومده و با پول بابای من آدم شده... چی از خودت داشتی جز ادعا و گنده گوزی و حرومزادگی؟ فقط خدنگ خوبی بودی واسه امر و فرمایشات بابای من... با اون ننه خراب گور به گور ُشدت که معلوم نیست تورو از چه سگی حامله شده و بعدشم مثل کفتار ُمرد...
خون تو صورتم دویید... برای لحظه ای رو همه چی چشم بستم و خشمگین و با حرص یقه لباسشو تو مشتم گرفتم... دلم میخواست انقدر گردنشو تو دستم فشار بدم تا مثل سگ بمیره... که از همه وجودش بیزار بودم و فقط ُمردنش خوشحالم میکرد.
جیغ زد و درحالیکه فحش های رکیک میداد، تقلا کرد با ناخنهاش صورتم رو چنگ بزنه... قبل اینکه دست کثیفش به صورتم بخوره هولش دادم و پرتش
کردم رو زمین... از شدت نفرت و خشم نفس نفس میزدم و قفسه سینم تیر میکشید.
مهشید عربده زد: لاشی حرومزاده! یه قدم نزدیکم شی پدرتو درمیارم... دست رو من بلند میکنی کثافت؟ یه دهنی از تو و اون خواهر پتیاره و کج و کولهت سرویس کنم که جفتتون بشینید گوهمو بخورید... همین فردا میرم سر قبر ننهت و عن میمالم روش...
_ خفه خون بگیر آشغال تا دندوناتو خرد نکردم...
گوه میخوری اسم مادر و خواهر منو با اون دهن
نجس و کثیفت میاری.
هوو َشه! سیکتیر کن بابا! فکر کردی صدا کلفت کنی و عربده بزنی ازت میترسم؟ همین فردا صبح مثل سگ از اینجا پرتت میکنم بیرون... از کارخونه هم همینطور! همچین برینم به در و پیکرت که بشی همون آس و پاس و یه لاقبایی که بودی...
_ اسکل پلشت! نصف این سگدونی به نام منه، اون کارخونه هم تو و بابات صدقه سر من دارین... بابای پفیوزت همین که دید اونجا مال خودم شده، تورو آویزون من کرد که خودش هم یه سهمی داشته باشه.
هه! مال خودم! آخه مگه تو از خودت چیزی
داشتی بی عرضه بدبخت؟ غیر اینه که با خدمت و
نوکری کردن برای بابای من، بعد سالها لاابالی
گری تونستی یکم شبیه آدمیزاد شی؟ تو خودتو آویزون من و بابام کردی که به یه نون و نوایی برسی خاکبرسر! مفل ِس گدا زاده، پاپت ِی دوزاری...
_ بیا برو گمشو درتو بذار! این شر و ورا رو به کسی بگو که ندونه قضیه چیه... اگه به خاطر من نبود که الان تو و بابات باید کاسه گدایی دستتون میگرفتین.
مثلا چه گوهی خوردی جز حرومزادگی و بی ناموسی! نوکر زاده تخم سگ! لجن...
این زن تو حالت عادی هم بددهن بود، چه برسه الان که مسته... همینطور هم داشت فحش میداد و دری وری میگفت... یه لحظه با خودم گفتم من چرا دارم با این تفاله بی خاصیت جر و بحث میکنم؟...
همون جا ولش کردم به حال خودش و راه افتادم به سمت اتاقم.
هنوز صدای جیغ و هوار کشیدنش رو میشنیدم... درو بستم و رو تخت دراز کشیدم... یه سیگار روشن کردم و با حرص بهش پک زدم... معمولا اینطوری باهم دعوا نمیکردیم، چون اصلا کاری به هم نداشتیم! ولی به هرحال هرچند وقت یه بار باید حس تنفر و انزجاری که به هم داشتیم رو یجوری نشون میدادیم.
لعنت به 9 سال پیش که من این عفریته رو عقد کردم که الان مایه درد و عذابم شده بود... گوه به اون روزی که منه احمق عقدنامه رو امضا زدم... من با این زنیکه دو یا نهایت سه سال تونستم مثل آدم زندگی کنم و روی خوش ببینم... بعدش دیگه فقط جنگ اعصاب و ریده شدن به روزگارم بود...
یه سال و خرده ای هر روز و هرشبم جهنمی گذشت، یه وقتایی جنگ و دعوامون انقدر شدید میشد که نزدیک بود همدیگرو بکشیم... همون موقع ها هم از خدام بود میتونستم طلاقش بدم اما نمیشد... بعدش هم که تصمیم گرفتیم دیگه هیچ کاری به هم نداشته باشیم و با همه تنفری که از هم داریم، زیر یه سقف زندگی کنیم.
این زندگی نبود که من داشتم، بدبختی و فلاکت و َد َرک سیاه بود! جوون تر که بودم، مثلا وقتی که
23 سالم بود و هنوز گیر این پدر و دختر عوضی نیفتاده بودم، آرزوم بود که انقدر پولدار بشم تا دیگه هیچ دغدغه مالی نداشته باشم... انقدر دارا بشم که به هرچی خواستم برسم.
الان دارا بودم، مال و اموالی داشتم، ولی زندگی نمیکردم، حتی برای یه لحظه... غرق شده بودم تو تاریکی و ناامیدی، خودمو با کارم مشغول کرده بودم تا بدبختیام یادم بره.
با حس گردن درد از خواب بیدار شدم... صورتم از درد جمع شد و ناخودآگاه رو گردنم دست کشیدم... چشم باز کردم و نگاهم به ساعت افتاد... نزدیک 12 ظهر بود... َبدم میومد دیر از خواب پاشم، معمولا صبح زود بیدار بودم ولی دیشب به خاطر اینکه اون زنیکه ریده بود به اعصابم، تا صبح نتونستم بخوابم... بازم خوبه که امروز جمعه بود.
بلند شدم تا برم سرویس و آبی به دست و صورتم بزنم، بعدش هم آماده شم و از خونه برم بیرون... خوش نداشتم وقتی مهشید خونهس، منم خونه بمونم... مخصوصا که دیشب هم باهم دعوا کردیم و هیچ دلم نمیخواست ریخت نکبتش رو ببینم.
خونه غرق سکوت بود... راه افتادم و رفتم داخل سرویس... باید امروز یه سر به پروین، خواهرم، میزدم... خیلی وقت بود به دیدنش نرفته بودم، طفلی چندین بار بهم زنگ زده بود و هربار ِگله میکرد چرا وقت نمیذارم به دیدنش برم... اون هم که جز من کسی رو نداشت.
از سرویس بیرون اومدم و داشتم برمیگشتم به اتاقم که با مهشید روبهرو شدم، تازه از خواب بیدار شده بود و داشت میرفت سمت آشپزخونه...
ظاهرش از دیشب داغون تر بود، همین تو نظرم بیشتر نفرت انگیزش میکرد.
نادیده گرفتمش اما اون از حرکت وایساد و گفت: گلستان اومده؟
_ نه.
خواستم به راهم ادامه بدم که دوباره گفت: ببین... از قضیه دیشب هیچی به بابام نمیگی، عوضش منم نمیگم هولم دادی و پرتم کردی رو زمین.
چقدر این زن رو مخم بود... جوابی بهش ندادم و راه اتاقم رو پیش گرفتم... دومرتبه صداش رو از پشت سرم شنیدم که گفت: پولاد شنیدی چی گفتم؟ به نفعته قضیه دیشب رو به بابام نگی.
باز هم جوابی ندادم... مثل سگ از باباش میترسید برا همین ریده بود به خودش و داشت به من میگفت چیزی به بابای دیوسش نگم... منظورش هم دعوامون نبود، این بود که نصف شب مست و پاره برگشته خونه... هرچند بابای پفیوز مهشید میدونست من و دخترش چقدر از هم بیزاریم، ولی نمیدونست من به یه َورمه که دخترش چه گوهی میخوره.
پروین تو چهارچوب در منتظرم وایساده بود و همین که باهام روبهرو شد با صدای نسبتا بلند گفت: سلام عزیزم! چه عجب، یادت اومد یه خواهر داری.
همیشه با روی خوش ازم استقبال میکرد، پروین واقعا هم منو دوست داشت، منم دوستش داشتم، بعد از اینکه مامانمون فوت کرد پروین همیشه سعی میکرد جای خالی اونو واسم پر کنه، خواهر بزرگه بود دیگه!
جعبه شیرینی رو به دستش دادم و با خنده گفتم: هیس یواش! همه همسایه ها فهمیدن من اومدم اینجا.
ستاره سهیل شدی، دیدنت سعادت میخواد.
_ اینجوری نگو قربونت برم، به اندازه کافی شرمندت هستم.
دشمنت شرمنده عزیزم، میدونم خیلی سرت شلوغه.
درحالیکه میرفتم داخل، چشم به اطراف چرخوندم و پرسیدم: سامیار کجاست؟ خونه نیست؟
نه بچهم صبح زود بیدار شد و با دوستاش رفتن کوه... میرم چای بریزم، تو بشین عزیزم.
پروین چندسالی میشد که از شوهرش جدا شده بود، با اصرار و کمک های من... شوهرش آدم عوضی و نامردی بود که وجودش تو زندگی خواهرم جز مصیبت و بدبختی هیچی نداشت... من همین که تونستم خودمو جمع و جور کنم و پول و َپله ای به دست بیارم، فورا برای طلاق خواهرم اقدام کردم... چون همیشه با چشمای خودم شاهد عذاب کشیدن
خواهرم بودم و میدیدم شوهر نامردش چقدر اذیتش میکنه اما چون اون زمان پولی نداشتم که بتونم تامینش کنم مجبور بودم خفه خون بگیرم... به محض اینکه اوضاعم تغییر کرد، اون مرتیکه به درد نخور رو با یه اردنگی از زندگی خواهرم پرت کردم بیرون.
الان خواهرم یه زن 44 ساله بود که با پسرش، تو این خونه که من براش خریده بودم، زندگیشون رو به راحتی میگذروندن... همه سعی و تلاشم هم این بود که نذارم دغدغه مالی داشته باشن و انقدر ساپورتشون کنم تا هیچ مشکلی نداشته باشن.
پروین با یه سینی چای برگشت تو سالن... درحالیکه جعبه شیرینی رو باز میکرد گفت: دستت درد نکنه عزیزم، چه شیرینی هایی هم خریدی! اتفاقا دیشب انقدر هوس شیرینی کرده بودم.
_ نوش جونت عزیزم.
چه خبر؟ چیکارا میکنی؟
_ سلامتی، کار و روزمرگی دیگه.
مهشید چطوره؟
_ خوبه، هنوز زندهس.
نگو اینطوری، زشته... هرچی نباشه زنته.
_ کدوم زن؟ چه کشکی؟
باشه، ولی درهرحال تو با احترام رفتار کن، مطمئن باش جواب میده.
_ خواهر من بیخیال، کار ما از این حرفا گذشته.
پولاد جان، میدونم باهم اختلاف زیاد دارین، اما بلاخره یه جا باید تمومش کنید و زندگیتونو باهم بسازید... میدونم مهشید خوشش نمیاد با من ارتباطی داشته باشه، وگرنه به جون سامیارم قسم تا الان هزار بار پیشقدم شده بودم تا برای رفع کدورتی که بینتون هست یه کاری انجام بدم.
_ مگه میشه یادم بره با تو چه رفتاری کرد؟
من هیچوقت ازش کینه به دل نگرفتم، فقط صلاح دیدم فاصلمونو حفظ کنم تا حداقل تنش و دعوای بین شما کمتر بشه... من فراموش کردم پولاد جان، توام فراموش کن.
_ همون بهتر که این فاصله رو حفظ کنی، دیگه نمیخوام ماجرای چندسال پیش اتفاق بیفته و من شرمنده شم.
فدات بشم این حرفو نزن، مگه تقصیر تو بود؟
پروین تا حدودی میدونست رابطه من و مهشید چجوریه، اما از عمق فاجعه خبر نداشت! چرا باید بهش میگفتم؟ که بشینه و حرص زندگی منم
بخوره؟ دیگه خودم که میدونستم خواهرم چقدر زود آشفته و استرسی میشه.
ماجرایی که پروین ازش حرف میزد، برمیگرده به همون وقتایی که من و مهشید بدجوری دعوامون بود... یکی از همون روزا خواهر من که از همه جا بیخبر بود زنگ زد به مهشید که حال و احوال کنه، مهشید هم هرچی از دهن کثیفش دراومده بود به خواهر من گفته بود، با اینکه پروین بیچاره نه خبر از دعوای ما داشت نه کار اشتباهی کرده بود.
با اینحال باز هم پروین به من چیزی نگفت و دو روز بعد، وقتی که من خونه نبودم، با گل و شیرینی اومد دیدن مهشید تا اگه کدورتی هست رفع بشه و با مهشید حرف بزنه تا ما رو آشتیمون بده... مهشید بیشعور هم برای اینکه منو بچزونه درو به روی پروین باز کرده بود، اما جلوی در نگهش
داشت و راهش نداد داخل... دوباره به خواهرم توهین کرده بود و دری وری گفته بود، بعدش هم گل و شیرینی رو از دست پروین گرفته بود و پرت کرده بود تو صورتش.
این ماجرا رو حتی خواهرم واسم تعریف نکرد... سامیار که اون روز همراهش بود و به خاطر این رفتار زشت و گریه های مامانش خیلی عصبانی شده بود، دور از چشم پروین، بهم زنگ زد و گفت... بعد از شنیدنش خیلی به هم ریختم، چون خواهرمو میشناختم، واقعا زن مظلوم و بی آزاری بود، سرش تو لاک خودش بود و به شدت از دعوا کردن میترسید...
مهشید هم خوب میشناختم، میدونستم واسه کوچیک کردن و بی آبرو کردن من هرکاری میکنه... اون روز وقتی برگشتم خونه و به خاطر پروین باهاش
دعوا کردم، میخندید و بهم میگفت خوب کاری کرده! دلش خنک شده با خواهر من اینجوری رفتار کرده و از این شر و ورا... کلا مهشید هیچ ادب یا چهارچوب رفتاری نداشت، اینو دقیقا بعد از ازدواجمون فهمیدم، وقتی که دیگه دیر شده بود.
با اینکه خودم از این فکر متنفر و فراری بودم، اما یه وقتایی، زمانیکه تو افکارم غرق شده بودم، خودمو مستحق همچین زن و زندگی میدیدم، این عذاب تموم نشدنی، که انگار قرار نبود آب خوش از گلوم پایین بره.
ناهارو با پروین خوردم و بعد از کمی استراحت
بلند شدم که برم... اصرار داشت برای شام هم
بمونم و بیشتر باهم وقت بگذرونیم، ولی قبول
نکردم... میخواستم یه سر برم کارخونه و به یه
سری خرده کاری برسم... هرچند کاری که نبود، خودم میخواستم برای خودم کار بتراشم و سرمو گرم کنم....

ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 2)

تو دفترم نشسته بودم و مشغول کارام بودم که برام
پیام اومد... گوشیمو برداشتم و دیدم فرزین پیام داده، آدرس و ساعت جشن عروسیش رو فرستاده بود و تاکید کرده بود فردا منتظرمه... به کل مراسم عروسی فرزین رو یادم رفته بود... حتی نمیدونستم برم یا نه! خیلی وقت بود رفیقای قدیمی رو ندیده بودم.
در جوابش پیام تشکر فرستادم و گفتم همه سعیم رو میکنم تا به مراسمش برم... طولی نکشید که
پیام داد: داداش من این حرفا حالیم نیست، منتظرتم، دیر هم نکن که ازت شاکی میشم.
ناخواسته نیشخند زدم و بهش پیام دادم فردا حتما به جشن عروسیش میرم... باز هم دمش گرم! من از رفیقا کاملا فاصله گرفته بودم، نه اینکه مشکلی بینمون باشه، ولی من دیگه آدم سابق نبودم... اما ظاهرا فرزین همچنان رفاقتمون رو به یاد داشت.
...
ساعت 7 شب بود که رسیدم خونه... دوش گرفتم و یکم به ظاهرم رسیدم، لباس مناسب پوشیدم و از خونه رفتم بیرون... داشتم میرفتم سمت سالنی که فرزین جشن عروسیش رو برگزار کرده بود.
وقتی وارد سالن شدم اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد، جو اونجا بود... واقعا شباهتی به عروسی نداشت، دقیقا یه پارتی بود... هرچند خود فرزین هم گفته بود که مراسمش رو متفاوت و فقط با حضور دوستها برگزار کرده... یه لحظه یاد دوران قدیم افتادم، وقتی که مجرد بودم و یه شبهایی تو همچین پارتی هایی با جمع اراذلمون ولو بودیم.
هنوز کاملا وارد سالن نشده بودم که صدای مردونه ای گفت: پولاد! دهنت سرویس، خودتی؟
به سمت صدا برگشتم و زانیار، رفیق قدیمیم رو دیدم... انقدر از دیدن هم خوشحال شدیم که بلافاصله دوستانه همدیگرو بغل کردیم... چندسال بود زانیار رو ندیده بودم؟
از هم که جدا شدیم زانیار با خنده گفت: کجایی تو رفیق؟ باز دم فرزین گرم که یه عروسی گرفت و بعد چندسال تونستم ببینمت بی معرفت، تازه ما میگفتیم پولاد عمرا امشب بیاد... یجوری از ما فاصله گرفتی که فکر میکردیم دیگه ناپدید شدی.
_ داداش تو که توی مرام و معرفت یه دونه ای کجایی؟ رفتی و حاجی حاجی مکه؟

پولاد جون من نوکرتم داداش، ولی نمیخواستم مزاحمت بشم فدات شم... با خودم میگفتم شاید داداشمون الان اینجوری حال میکنه.
_ ما که این حرفا رو باهم نداشتیم َمشتی.
قربونت برم داداشم، سلطانی، دمت گرم که امشب اومدی... بیا بریم پیش بچه ها.
همزمان که باهم راه افتادیم، زانیار پرسید: خانومت کجاست؟ نیومده؟
_ نه، یکم کار داشت برا همین من تنها اومدم.
خندید و گفت: جای خانومت خالی، ولی کار خوبی کردی، ما هم هممون تنها اومدیم.
نیشخند معنی داری به حرفش زدم... رفتیم سر میزی که رفیقامون نشسته بودن... دیدن دوبارشون بعد از مدتها حس جالبی بود... یادآوری دوران و خاطراتی که باهم داشتیم، جوونی که کنارهم
گذروندیم... دیگه همه چیزو فراموش کردم و شدم همرنگ جماعت.
یه لحظه به خودم اومدم و دیدم شدم همون پولاد چندسال پیش... تو این چندسال انقدر از خود واقعیم فاصله گرفته بودم که حس میکردم دیگه اون آدم سابق نمیشم... نمیدونم دیدن رفیقام بود یا چی، ولی این پولادی که دوباره شده بودم رو دوست داشتم...
نمیدونم پیک چندمم بود داشتم سر میکشیدم، خیلی وقت بود لب به مشروب نزده بودم، ولی الان تو اون فضا، بین رفیقام، بهم میچسبید و حال میداد... این مستی و سرخوشی وقتی بیشتر شد که نفری چند پک علف کشیدیم...
جوری بیخیال مشکلات و بدبختیام شده بودم که انگار اصلا وجود نداشتن... فقط با بچه ها شر و ور میگفتیم و میخندیدیم و خوش میگذروندیم... انگار با همه وجودم به همچین خوشی احتیاج داشتم، هرچند موقت و کاذب.
وقتی به خونه برگشتم سه صبح بود... هنوز صدای موزیک تو مغزم پلی میشد و های بودم... جوری که امشب بهم خوش گذشته بود و از همه چیز دور شده بودم، دلم میخواست زمان از حرکت وایسه و من تو همین حال بمونم.
لحظه ای از خودم خندهم گرفت... که چقدر این چندسال تو مشکلات و کار و گرفتاری غرق شده
بودم و انقدر به خودم روز خوش ندیدم که سطح توقعم پایین اومده بود و با همین یه شب خوشگذرونی بین رفیقام کلی سرحال شده بودم!
رو تختم ولو شدم و همینطور که از این سکوت و تاریکی و حال خوبی که داشتم لذت میبردم، یه نخ سیگار روشن کردم و بهش پک زدم... فکر کارای فردا یواش یواش داشتن سراغم میومدن... ولی الان دلم نمیخواست به هیچی فکر کنم... نه به کارخونه ای که جوونیم رو به پاش گذاشتم، نه به مسئولیت ها و کارایی که باید انجام میدادم، به هیچی! یه امشب میخواستم مال خودم باشم و بی دغدغه بخوابم.
چند روز بعد از عروسی فرزین، زانیار باهام تماس گرفت... خوش و بش و حال و احوال و
یادآوری لحظات مسخره و خنده داری که تو عروسی فرزین داشتیم... از این صحبت ها که گذشتیم، زانیار گفت آخر هفته قراره رفیقا دور هم جمع بشن و از منم خواست تو جمعشون باشم.
راستش خودمم دوست داشتم دوباره تو جمع رفیقام باشم و چند ساعتی از هر فکر و خیالی فارغ شم... خوبیش هم این بود که قرار نبود زن یا دختر تو جمعمون باشه... میخواستیم یه تایمی رو مردونه دور هم باشیم... حقیقتا انقدر مهشید تو این چندسال رو مخم رفته بود و به اعصابم ریده بود که هیچ حوصله جنس مخالف نداشتم.
به خواسته خودم خرید دو باکس آبجو و یه مقدار تنقلات رو به عهده گرفتم... حالا دیگه من مونده بودم و گذروندن این چند روز تا آخر هفته که
حداقل یه برنامه سرگرم کننده واسه خودم داشته باشم.
...
چندین هفته ای همینطور گذشت... تو طول هفته به کارام و مشغله های کارخونه میرسیدم... شبها با زانیار و شهاب میرفتیم باشگاه و تمرین میکردیم، خیلی جدی تر و با انگیزه تر از قبل، طوریکه دوباره مثل گذشته داشتم عضلانی میشدم... آخر هفته ها هم مردونه دور هم جمع میشدیم، کباب بازی و مشروب خوری و ورق بازی و فیلم دیدن و... خلاصه خوش میگذروندیم.
تازه داشتم احساس زنده بودن میکردم... نه به
خاطر این خوش گذرونی ها، چون دوباره داشتم
خودم میشدم، مردی که قبلا بودم... اون زندگی
ماشینی و سرد و بی روح، پُر از تحقیر و توهین و
جنگ اعصاب... تنهایی و فاصله گرفتن از شخصیت واقعیم، همشون از من یه مرد افسرده ساخته بود که تو پیله خودش فرو رفته و بدترین و ضعیف ترین ورژن خودش رو به نمایش گذاشته.
اما دوباره داشتم احساس قوی بودن میکردم، اعتماد به نفسم بهم برگشته بود و از روی زمین بلند شده بودم... این رفیقا همیشه منو به کله خری و دیوس بازی و دریده و جسور بودن میشناختن... الان دقیقا شده بودم همون شخصیتی که قبلا بودم... این من بودم! خو ِد واقعیم، که چندین سال زیر خاکستر مدفون شده بود.
نیمه شب بود که رسیدم خونه، کمی مست بودم اما
متوجه میشدم دارم چیکار میکنم... حسابی هم خوابم
میومد، فقط دلم میخواست به اتاقم برسم و رو تخت
ولو شم... درو بستم و هنوز پا به سالن نذاشته بودم که با مهشید روبهرو شدم... دست به سینه و عصبی وایساده بود و به من نگاه میکرد.
مثل همیشه حضورشو نادیده گرفتم و خواستم به سمت اتاقم برم که با تشر گفت: عوضی کدوم گوری بودی؟
عصبی چشم بستم و نفس عمیقی کشیدم... نمیخواستم باهاش بحث کنم تا ریده بشه به حال خوبی که داشتم... اما بلافاصله گفت: فکر نکن حواسم نیست و نمیبینم چند وقته داری چه غلطی میکنی... اصلا تو گوه میخوری مست و پاتیل، اونم نصف شب برمیگردی خونه... فقط برا من َبده؟ خودت این غلطا رو کنی عیب نداره؟... هوی مرتیکه! با توام! کدوم گوری میری وقتی دارم حرف میزنم...
دیگه ملاحظه و تحمل برام معنی نداشت... از حرکت وایسادم، با غیظ و خشم برگشتم سمتش و گفتم: دهنتو میبندی یا خودم یجوری ببندمش که تا دوماه نتونی بازش کنی؟... میخوای تا نصف شب تو هر قبرستونی که خواستی عین سگ ولگرد پلاس باشی و بعدشم َپک و پاره برگردی تو این خراب شده؟ مشکلی نیست، هر گوهی میخوای بخوری، بخور کسی جلوتو نگرفته... ولی نبینم دور و بر من میای و عر و گوز میکنی... خفه خون بگیر و به هرزگیت برس، انقدر هم رو مخ من نرو... خرفهم شدی یا یجور دیگه حالیت کنم پتیاره؟
دهنش باز مونده بود و ناباور و بهت زده نگاهم میکرد... قشنگ تو چشماش میخوندم مونده بود چیکار کنه یا چی بگه... ازش رو برگردوندم و خواستم برم که یقه لباسم رو گرفت و محکم کشید... جوری که ناخواسته از حرکت وایسادم.
همزمان جیغ زد: ننه خراب حرومزاده! گوه میخوری با من اینجوری حرف میزنی سگ پدر... چیه؟ دوباره هیکل و بازو گنده کردی و هار شدی؟ فکر کردی میذارم پولای منو خرج جنده های دور و برت کنی؟ من ریدم دهن اون مامان عجوزه گور به گوریت که توئه تن لش کثافت رو عین سگ ماده پس انداخت...
گفته بودم مهشید اصلا ادب و چهارچوب رفتاری نداشت... با اینکه مامان من سالها پیش فوت کرده بود و مهشید تنها چیزی که ازش دیده بود سنگ
قبرش بود... اما باز هم وقتی تو دعواهامون کم میورد، مامان منو فحش میداد که حتی هیچوقت ندیده بودش.
همینطور داشت به مامانم توهین میکرد که چرخیدم به سمتش و بلافاصله گردنش رو تو دستم گرفتم... یهو خفه خون گرفت و وحشت زده تقلا کرد خودشو آزاد کنه... با حرص و تنفر گفتم: ننه خراب تویی دهن پاره، که ننهت بعد از چهاربار شوهر کردن، الان رفته سراغ پسرای بیست ساله و شوگرمامی شده... یه بار دیگه اسم مادر یا خواهر منو بیاری، به خاک مادرم قسم زندهت نمیذارم مهشید، خون کثیفتو میریزم.
انقدر دیوونه شده بودم که اگه حرف اضافه ای میزد یا حرکت اشتباهی میکرد در دم خفهش کنم... ولی نه چیزی گفت، نه کاری کرد، فقط وحشت
زده بهم خیره شده بود... با انزجار گردنش رو ول کردم و درحالیکه دستمو با لباسم تمیز میکردم راه افتادم به طرف اتاقم، حتی نمیخواستم اثری از بو یا گرمای گردنش رو دستم بمونه... اینجوری ازش متنفر بودم.
دیگه صدایی ازش شنیده نشد، به معنی بهتر لال مونی گرفت... وارد اتاقم شدم و درو بستم... بد نبود براش یادآوری شه من همون پولادیم که تا قبل از این ماجراها و باج گرفتن هاش، مثل سگ ازم حساب میبرد و خودشو به موش مردگی میزد...
اوایل زندگی گوه مشترکمون انقدر از دوستاش و آشناهاش تعریف از ظاهر و قد و هیکل من میشنید و مقایسه میشدیم که یه وقتایی میتمرگید و عر میزد از ترس اینکه مبادا ولش کنم... آشغال تو این چندسال یجوری گند زد به روزگارم که همه یال و کوپالم ریخت و تبدیل شدم به یه موجود درب و داغون و رقت انگیز... ولی من دیگه گذشتم از اون روزا، از خیلی چیزا گذشتم که اصلا به نفعش نبود.
همین که وارد دفترم شدم، جهانگیر، بابای مهشید، رو دیدم که روی صندلی نشسته بود و منتظرم بود... مردی که واقعا ازش بیزار بودم، دقیقا به اندازه دخترش... مونده بودم این دیگه برای چی اینجا اومده و چیکار داره... ناخواسته اخمام رو تو هم کشیدم اما مثل همیشه با احترام بهش سلام کردم.
در جوابم با اخم سر تکون داد و گفت: بیست دقیقه ای میشه منتظرتم.
_ خبر میدادین میخواین اینجا بیاین، منم زودتر خودمو میرسوندم.

از کی تاحالا واسه اینجا اومدن باید خبر بدم و وقت قبلی بگیرم؟
_ منم همچین حرفی نزدم آقا جهانگیر، شما از منتظر موندن شاکی شدی.
مگه غیر اینه که صبح زود، باید مثل بقیه پاشی بیای کارخونه و به کارا برسی؟ الان چه وقت اومدنه؟
جوابی بهش ندادم... مردک باورش شده بود اینجا مال خودشه و منم خدنگشم... همینطور که بهم
خیره بود دوباره گفت: رو اومدی، دوباره خودتو ساختی و گنده ُمنده شدی.
درحالیکه می ِشستم، در جوابش گفتم: لطف دارین، چند وقته باشگاه رفتن رو سفت و سخت گرفتم.
که چی بشه؟
متعجب از سوالش، نگاهش کردم و جواب دادم: دلیل خاصی نداره، مگه قبلا که اینطوری بودم دلیلی داشت؟
چی بگم؟ با خودم فکر کنم این ربطی به اون موضوع نداره و ما داریم مته به خشخاش میزنیم، باز هم نمیشه.
_ کدوم موضوع؟
اینکه هر شب دیر میری خونه و بیشتر وقتا هم مستی، واسه دخترم شاخ و شونه میکشی و تهدیدش میکنی.
باید حدس میزدم از کجا آب میخوره... جر و بحثی که دیشب با مهشید داشتم و نتقی که ازش گرفتم... طبق معمول، مهشید هم وقتی اوضاع طوری دید که نمیتونه از پسش بربیاد بدو رفت پیش باباش و دست به دامنش شد... که اونم بیاد اینجا و از من نتق بگیره.
نیشخند کمرنگی زدم و گفتم: مهشید که این چیزا رو تعریف کرده، بهتون گفته خودش هم دست کمی از من نداره؟
منظورت چیه؟
_ منظورم واضحه آقا جهانگیر... دخترتون هم معمولا شبها دیر میاد خونه، یه وقتایی هم مسته و به معنی واقعی کلمه از حد گذشته.
اخمش بیشتر شد و با عصبانیت بهم خیره موند... شونه بالا انداختم و بی تفاوت به عصبانیتش ادامه دادم: تعجبی نداره از کارای خودش هیچی نمیگه.
یه دفعه صداشو بالا برد: حاشا به غیرتت! خیر سرت شوهرشی، چجور مردی هستی که انقدر راحت از مست برگشتن زنت به خونه حرف میزنی؟
_ آقا جهانگیر! اون اوایل که تازه با دخترتون ازدواج کرده بودم، هرموقع خواستم به قول خودتون واسه زنم غیرت خرج کنم و بدونم کجا میره چیکار میکنه، همین خود شما تو روی من دراومدین و گفتین فکر نکنم چون شوهر دخترتون شدم حق دارم تو کاراش دخالت کنم پس حد خودمو بدونم... خاطرتون هست؟
سفسطه نکن پولاد... من دختر یکی یه دونمو به تو سپردم که تحت هر شرایطی هواشو داشته باشی، از گل کمتر بهش نگی و همه جوره باهاش خوش رفتار باشی... مهشید هرچی که گفت یا
هرکاری که کرد، تو حق نداری باهاش مقابله کنی، فقط باید باهاش کنار بیای و به خوش رفتاریت ادامه بدی... حالا گیرم که چهارتا حرف هم بهت زد، تو باید براش شاخ و شونه بکشی؟ قبلا هم گفتم دختر من مادر نداره، روحیش خیلی لطیف تر از بقیه دختراس و باید مثل برگ گل باهاش رفتار کرد... فکر نکن میشینم و تماشا میکنم تا هر کاری دلت خواست بکنی... اینو همیشه یادت باشه مهشید یه پدر داره که نمیذاره کسی خم به ابروی دخترش بیاره، یه پدر داره که تو تا ابد مدیونشی و باید هر ساعت از عمرت رو ازش ممنون باشی، یه پدر داره که اگه دست تورو نمیگرفت و تورو از روی زمین بلند نمیکرد الان هیچی نداشتی... که همین الان هم میتونم هرچی که داری رو ازت بگیرم و با خاک یکسانت کنم... یادت نره کی بودی و چیشدی...
مزخرفات همیشگیش... که هربار وقتی به زبون میورد انگار چاقو تو مغزم فرو میکرد... ولی اینبار دیگه من نمیتونستم خفه خون بگیرم و هیچی به روی خودم نیارم که انگار یادش رفته قضیه چیز دیگس.
بهش گفتم: نه آقا جهانگیر، من هیچوقت یادم نمیره کی بودم و چی شدم... دمت هم گرم! هوای منو داشتی... ولی شما هم فراموش نکن من بودم که تهمورث رو کله پا کردم، شما هم از شرش خلاص شدی.
نه بابا؟ حالا کارت به جایی رسیده که یادآوری میکنی و منت هم میذاری؟ پس بذار منم بهت یادآوری کنم که اگه من نمیخواستم، تو صدسال نمیتونستی حتی به دو کیلومتری تهمورث نزدیک شی و کارشو تموم کنی... تو فقط یه اجیر شده
بودی که من از مصیبت های بعدش نجاتت دادم و نذاشتم برای هیچکدوم از اون ماجراها پات گیر بیفته... بعدش هم در کمال سخاوتمندی گذاشتم اینجا رو صاحب شی، بهت زن و زندگی دادم و آدمت کردم... توام اینارو فراموش نکن! در ضمن خیال برت نداره منم تهمورث هستم و میتونی زیر پامو خالی کنی... خودم راه و چاه رو نشونت دادم بچه! بخوای واسم شاخ شی، شاختو میشکنم... اینو همیشه یادت باشه.
بیشتر از هر وقتی با کینه و تنفر بهش زل زدم... جواب دندون شکن زیاد براش داشتم ولی مثل همیشه مجبور بودم دهنمو ببندم... چون اولا دستم زیر ساطورش بود، دوما داشت به موضوعی اشاره میکرد که شروع تمام بدبختی ها و اسارت
من از همون بود... پس بر خلاف میلم چاره ای نداشتم جز سکوت و لال مونی گرفتن، مثل همیشه.
جهانگیر که سکوتم رو دید، نفس عمیقی کشید و ادامه داد: حالا که دوزاریت افتاد امروز براش یه تیکه طلایی چیزی بخر، بعدشم ببرش یه رستوران خوب و از دلش دربیار... شده به پاهاش بیفتی تا تورو ببخشه اینکارو میکنی.
منت کشی و هدیه خریدن واسه کسی که نه تنها دوستش نداری بلکه ازش متنفر هم هستی! مگه تو این چندسال، هروقت که به زور و اصرار همین مرد، از اینکارا برای دخترش انجام داده بودم چه اتفاقی افتاده بود؟ غیر اینه که هربار بیشتر تو سری خور میشدم و توهین ها و تحقیر کردن های مهشید بیشتر میشد؟
نه! من نه هدیه ای میخریدم، نه با مهشید جایی میرفتم... چه رستوران رفتنی؟ ما حتی نمیتونیم دو دقیقه کنار هم بشینیم و دعوا نکنیم، حتی یادم نمیاد آخرین باری که باهم غذا خوردیم کی بود!.. نمیدونم تو مغز این مردک خرفت چی میگذره و با خودش چی فکر میکنه که این مزخرفات رو تحویل من میده.
وقتی برگشتم خونه، مهشید تو سالن تی وی روم نشسته بود و داشت سریال تماشا میکرد... بی توجه بهش، خواستم مثل همیشه برم سمت اتاقم که با صدای بلند گفت: امروز خوب دهنت سرویس شد نه؟
از حرکت وایسادم و عصبی نگاهش کردم... به طرفم سر چرخوند و با نیشخند ادامه داد: قشنگ درس عبرتت شد که حد خودتو بدونی و پاتو اندازه گلیمت دراز کنی؟
_ تو با 35 سال سن کی یاد میگیری پاتو اندازه گلیمت دراز کنی؟
تو حرص منو نخور، گلیم من انقدر بزرگ و بلند هست که هرجا بخوام پامو دراز میکنم... خیال نکن هر غلطی خواستی میکنی و کسی هم جلوتو نمیگیره، با واقعیت کنار بیا، گذشت اون دوره ای که گنده گوزی میکردی و واسه این و اون لاتیت رو پر میکردی... الان غلام و نوکر من و بابامی... هرچند وقت یه بار که یابو برت میداره باید افسارتو کشید تا خودتو جمع کنی.
_ میدونی چقدر ازت متنفرم؟ چقدر حالمو به هم میزنی؟
این حس دو طرفس عزیزم... منم ازت متنفرم و حالم ازت به هم میخوره.
_ پس خبر مرگت چرا راضی به طلاق نمیشی که از شر هم خلاص شیم؟
هنوز برام فایده داری، بلاخره یه سگی باید باشه که خدنگیمو کنه و یه وقتایی هم که لازم بود به اسم شوهر به این و اون نشونش بدم.
_ حرف دهنتو بفهم بیشعور عوضی... انقدر به اعصاب من گند نزن... ما باهم قرار گذاشتیم کاری
به هم نداشته باشیم و هرکی زندگی خودشو داشته باشه...
آره ولی این چند وقت دیگه زیادی داره بهت خوش میگذره... میدونم با زنی نیستی، عرضه نداری زن تور کنی بدبخت! اما قبول کن یکی مثل تورو همیشه باید تو سری خور و ذلیل نگه داشت تا قلاده و زنجیر پاره نکنه... خودت ثابت کردی بهتر از این نمیشه باهات رفتار کرد... حالا هم برو پی کارت میخوام ادامه سریالم رو ببینم.
درحالیکه داشتم منفجر میشدم و به سختی داشتم خودمو کنترل میکردم که نزم چک و لگدیش کنم، با حرص و دندون قروچه گفتم: لجن تو زندگیم زیاد دیدم، ولی تو کثافتی هستی که دومی نداری.
هرچی باشم به اندازه تو که لجن و کثافت نیستم ناموس دزد عوضی!
_ خفه شو هرزه!
عربده ای که از سر خشم و دیوونگی زدم، همزمان شد با کوبیدن مشتم به آینه دکوری رو دیوار... مهشید بهم خیره موند بدون اینکه حرفی بزنه... اون لحظه حتی میتونستم بکشمش... پست فطرت با نامردی دست رو نقطه ضعف هایی میذاشت که تا اعماق وجودم آتیش میگرفت.
نگاه پر نفرتم رو ازش گرفتم و راه افتادم به طرف اتاقم... مشتم رو باز کردم و نگاه به دست خونیم انداختم... این زنیکه یه چیزی رو نمیدونست، اینکه هربار با گوه خوریاش منو نسبت به خودش کینه
ای تر میکنه و بلاخره یه جا میزنم به سیم آخر... اون روز دیگه هیچی جلودارم نیست.
چند روزی میگذشت... دوباره تو خودم رفته بودم و حوصله و اعصاب هیچکس و هیچ کاری رو نداشتم... زانیار که باهام تماس گرفت اصلا نمیدونستم جوابشو بدم یا نه... این چند روز هرموقع برا باشگاه بهم پیام میداد تا همراهشون برم، میپیچوندم.
بی حوصله تماسش رو وصل کردم: جونم زانیار؟
+سلام داداش گلم،چطوری؟نیستی بابا کجایی؟ باز ناپدید شدی؟
_ شرمنده، کار و مشغلم زیاد شده. + اون که واسه همه هست، ما رو چرا میپیچونی؟ _ نه داداش، چه پیچوندنی؟
می پیچونی دیگه! تابلوئه، باشگاه هم که نمیای... دوباره داشتی میشدی همون پولادی که میشناختم، حیفه ها!
_ نه راست میگی، همت میکنم از فردا دوباره میام.
آره بابا، پاشو بیا هیکل رو بساز، آخر هفته برنامه داریم.
_ چه خبره؟
خبرهای خوب! از اونجایی که تولد خانوم فرزینه، فرزین هم یه مهمونی کوچیک تدارک دیده و ما هم میخوایم براشون دور هم تولدت مبارک بخونیم.
_ بیخیال بابا، ما بریم چیکار؟
ما بریم چیکار؟ الان سه ماهه فرزین رنگ ما رو ندیده، همه امیدش به این تولده که چندساعتی تو جمع ما باشه... دیگه رفته قاطی مرغا و اجازش دست خانومشه... همه که مثل خانوم شما نیستن با
رفیق بازی شوهرشون اوکی باشن... بعدش هم فرزین رفیقمونه، توقع داره وقتی ما رو دعوت میکنه، ما هم بریم.
_جو ِن تو اصلا حالو حوصله جمعو مهمونی ندارم، شما میخواید برید.
چی چی رو؟ فرزین تاکید کرد گوش تو یکی رو بگیرم و با خودم ببرمت مهمونیش... یه چیزی میدونست که بهم گفت پولاد رو به زور کتک بردارید بیارید.
از حرفش نیشخندی زدم و اون هم با لودگی ادامه داد: شده با کتک ببرمت، اینکارو میکنم... عن بازی درنیار دیگه داداش، یه شب میخواد بهمون
خوش بگذره دیگه، فرداش دوباره باید بیفتیم دنبال بدبختی و سگدو زدن.
_ خیلی خب حالا تا آخر هفته سه،چهار روزی باقی مونده.
پس حله دیگه؟ _ آره حله.
دمت گرم، فردا هم کونو جمع کن بریم باشگاه... فعلا.
حال و حوصله مهمونی نداشتم، جمعیت و شلوغی، با اینکه قبلا اصلا اینجوری نبودم... جمع رفیقام رو
دوست داشتم چون یه جمع خودمونی بود، ولی مهمونی فرزین قرار بود خیلیا بیان که من نمیشناختم... دوستایی که جدیدا خودش پیدا کرده بود، دوستای خانومش... نمیدونستم رفتنی میشم یا نه.
میدونم رفیقام، مخصوصا زانیار، سعی میکردن منو دوباره سرپا کنن... به هرحال یه چیزایی متوجه شده بودن... تغییر شخصیت من که گوشه گیر و منزوی شده بودم... حالا تازه سه ماه بود که به لطف باشگاه و مکمل بدنم مثل گذشته یه جونی گرفته بود و عضلاتم رو اومده بود، اما همون اول که بعد از چندسال منو توی عروسی فرزین دیدن همشون کاهش وزن و لاغر شدنم رو به روم اوردن! کرک و پرشون ریخته بود! چون هیچوقت منو اونجوری ندیده بودن.
غیر از این کدوم مرد متاهلی هست که از زن و زندگیش راضی باشه، بعد هم بتونه هرهفته پنجشنبه و جمعه ها با رفیقاش ساعتها وقت بگذرونه بدون اینکه حتی یه بار همسرش بهش زنگ بزنه؟ شاکی شدن پیشکش!.. معلومه که متوجه شده بودن زندگیم هرجوری که هست عادی و نرمال نیست... با اینکه هیچ دلم نمیخواست چیزی بفهمن.
...
عصر بود که رسیدم خونه... مهشید خونه نبود... تو این سه،چهار روز زانیار سرویسم کرد بس که هرشب تو باشگاه، مهمونی فرزین رو بهم یادآوری میکرد... حتی همین امروز هم بهم پیام داد.
رفتم تو آشپزخونه و در یخچال رو باز کردم... یه بطری آب برداشتم و سر کشیدم... نگاهم به ساعت
دیواری آشپزخونه افتاد... 5 و نیم بود... جهنمی زیر لب گفتم و از آشپزخونه رفتم بیرون که برم دوش بگیرم... میخواستم به مهمونی فرزین برسم.
ساعت نزدیک 7 بود که از خونه بیرون زدم... نم بارون میزد و بیشتر از دیشب هوا سرد شده بود... از همین حالا هم معلوم بود قراره ترافیک سنگینی رو پشت سر بذارم تا به مهمونی برسم... کاش زودتر بیرون اومده بودم، چه میدونستم اینطوری میشه.
بیخیال مسیر اصلی شدم و به سمت یکی از خیابونهای فرعی روندم تا میانبر بزنم... این مسیر به نظر خلوت میومد... چهارراه اول رو رد کردم...
به چهارراه دوم رسیدم و همین که داشتم مسیر مستقیم رو میرفتم یه دفعه نمیدونم یه ماشین یهو از کجا سبز شد و صاف اومد تو در ماشین من.
برخورد شدیدی نبود ولی با اینحال از حرکت وایسادم و عصبی به راننده که مقصر بود نگاه کردم... اونم همینطور به من خیره بود، با نگاهی بهت زده و ترسیده... از ماشین پیاده شدم و همزمان اون هم پیاده شد.
با همون حالت بهت زده و ترسیده به ماشینم نگاه کرد و گفت: آقا ماشینت طوریش شد؟
گلگیر ماشینم ُغر شده بود... در جوابش گفتم: خودت ببین دیگه، ماشینو ُغر کردی.
عاجز و آشفته گفت: ای داد بر من! ای خدا چه بدشانسم من! آقا بخدا من ندارم خرج ماشینتو بدم، اونم همچین ماشین گرون قیمتی... بخدا من راننده آژانسم، صبح تا شب دنده صدتا یه غاز عوض میکنم واسه دوزار پول.
_ موقع رانندگی حواست کجاست؟ خیابون یه طرفه رو با صدتا سرعت میای و میخوای تصادف هم نکنی؟
والا تقصیر من نیست... مسافرم عجله داشت و میخواست زود به مقصدش برسه.
پریشون حال برگشت سمت ماشین خودش و به اونی که داخل ماشینش نشسته بود گفت: بفرما خانوم! خیالت راحت شد؟ خدا میدونه چند میلیون
باید خسارت این تصادف رو بدم... از همون اول که سوار شدی هی گفتی عجله داری، الان تو میای خسارت میدی؟
صدای زنونه ای از داخل ماشین، در جوابش گفت: مودب باش آقا! تقصیر من چیه؟ شما راننده ای، شما باید موقع رانندگی حواستو جمع کنی، به من چه ربطی داره؟
راننده شاکی تر از قبل گفت: عه عه عه! نگاه کن طلبکار هم هست! خانوم من این حرفا حالیم نیست، پیاده شو خودت خسارت این آقا رو بده.
نه حوصله بحث و دعوا داشتم، نه وقتی برای تلف کردن... رو به راننده گفتم: آقا بیخیال، من خسارت
نمیخوام، سوار شو برو....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
(قسمت 3)

راننده با اصرار بیشتری به مسافرش گفت: خانوم با توام! میگم پیاده شو خسارت این آقا رو بده.
دیگه داشتم کفری میشدم... با تشر به راننده گفتم: مرد حسابی حالیت نمیشه میگم من خسارت نمیخوام؟ سوار شو برو پی کارت.
نگاهی به من انداخت و بعد رفت سمت در عقب ماشینش... همزمان به حالت دعوا گفت: اصلا من شما رو هیچ جا نمیرسونم، کرایه هم نمیخوام، همین الان پیاده شو.
با فکر اینکه نکنه بخواد برای زنی که داخل ماشینشه شاخ و شونه بکشه، چند قدم جلو رفتم تا مانعش بشم... همون لحظه اون یکی در باز شد و
مسافرش پیاده شد... یه دختر جوون بود که بلافاصله با ظاهرش جوری توجهم رو جلب کرد که ناخواسته میخکوب شدم.
یه دختر بلند و کشیده با یه بدن تَرکه ای که با یه پالتوی بلند چرم و مشکی رنگ پوشونده بودش... چکمه هایی که به پا داشت استایلش رو شیک تر
میکرد، ولی این فقط یه قسمت از جذابیتش بود... بلندی موهای تیره رنگش دقیقا تا بالای باسنش بود که صاف و مرتب دورش ریخته بود، صورت خوش تراش و ظریفش زیبایی خاصی داشت که با اون رژ لب قرمز آتیشی که به لب داشت بیشتر خودنمایی میکرد.
تا چند لحظه انقدر مات و مبهوتش شده بودم که هیچ متوجه اخم و عصبانیتش نشده بودم... از داخل کیفش چندتا اسکناس بیرون کشید و گذاشت رو
سقف ماشین... بعد بدون اینکه حرفی به راننده بزنه از ماشین فاصله گرفت... وقتی به خودم اومدم که دیدم راننده پول رو برداشت، فورا سوار ماشینش
شد و رفت.
دختره نیم نگاه بی تفاوتی به من انداخت و گوشیش رو دست گرفت... انقدر محو این دختر شده بودم که برای لحظاتی فراموش کردم عجله دارم و باید زودتر برم... سوار ماشینم شدم تا راه بیفتم... دوباره به دختره نگاه کردم... بارون داشت شدید میشد... با ظاهر و تیپی هم که اون داشت، مطمئن بودم خیلیا مزاحمش میشن.
ماشین رو نزدیکتر بردم و با صدای رسایی گفتم: ببخشید خانوم؟
سرشو بالا اورد و نگاهم کرد... چه چشم و ابرویی داشت!.. حرفمو ادامه دادم و گفتم: بارون داره شدید میشه، اون راننده هم که گذاشت رفت... میخواید تا یه جایی برسونمتون؟
لبخند دلنشینی زد و گفت: میترسم باعث زحمتتون بشم.
_ زحمتی نیست، بفرمایید سوار شید.
چند قدم فاصله رو پر کرد و سوار ماشینم شد... همین که نشست بوی عطر سکسی بدنش مشامم رو پُر کرد... آب دهنمو قورت دادم و ماشین رو
راهانداختم...عجیب ُگر گرفته بودمو نفس هام تند شده بود... انگار انرژی و ارتعاشش یقهمو گرفته بود و بدنم رو داغ میکرد، ضربان قلبم بالا رفته بود و دستام داشت یخ میکرد... چه مرگم شده بود؟!
تو همین حال صداشو شنیدم که گفت: ماشینتون خیلی خسارت دیده؟
_ مهم نیست، به هرحال تصادف پیش میاد، اون راننده داشت شلوغش میکرد وگرنه منم خیلی اصرار نداشتم خسارتی بگیرم.

من ازتون معذرت میخوام، اگه اجازه بدین خسارت ماشین رو پرداخت کنم.
خندیدم و گفتم: برگشتیم سر خونه اول که! نه خانوم نیازی نیست، اگه خسارت میخواستم از همون راننده میگرفتم که مقصر بود.
این از لطف و بزرگواری شماس... از همون اول که سوار ماشین اون راننده شدم معلوم بود آدم عصبیه، ولی عجله داشتم و نمیتونستم یه ماشین دیگه بگیرم... مجبور شدم تا همین جا که با شما تصادف کرد باهاش کنار بیام.
_ خب خوبیش اینه که از این به بعد مجبور نیستین باهاش کنار بیاین... کجا تشریف میبرید؟
مزاحمتون نمیشم، همین که منو دم یه آژانس پیاده کنید زحمت رو کم میکنم.
من واقعا میخواستم به این سرعت پیادهش کنم؟ معلومه که نه! درسته از وقتی با مهشید ازدواج کرده بودم دیگه از اینکارا نکرده بودم، هرچند الان هم قصد و غرضی نداشتم، فقط میخواستم چند دقیقه بیشتر کنار این دختر زیبا بشینم.
درحالیکه سعی داشتم اصرارم رو پنهون کنم، بهش گفتم: شما بفرمایید کجا تشریف میبرید، شاید تا حدودی هم مسیر باشیم.
با مکث آدرس جایی که میخواست بره گفت... هرچی بیشتر میشنیدم، بیشتر تعجب میکردم... آدرس همون جایی بود که فرزین مهمونی داشت... با تعجب ازش پرسیدم: سالن کریستال؟ که یه جشن تولده.
بله، اونجا مهمونی یکی از دوستامه، شما از کجا میدونی؟
_ احتمالا شما یکی از مهمونای فرزین نیستین؟ + مارال! همسر فرزین... شما میشناسینشون؟
_ بله، من یکی از دوستای فرزین هستم، اتفاقا داشتم به مهمونی همونا هم میرفتم که تصادف شد.
وای باورم نمیشه، چه تصادف جالبی شد! پس شما دوست آقا فرزین هستی؟
_ با اجازتون.
خندید و گفت: حتی یک در میلیون هم ممکنه این اتفاق نیفته... هنوز برام عجیب و جالبه.
_ برا منم همینطور، چند درصد احتمال داشت یکی از مهمونای فرزین و همسرش رو تو راه، قبل از رسیدن به مهمونی ملاقات کنم؟
واقعا... باور نکردنیه!.. پس بهتره من خودمو بهتون معرفی کنم، برفین هستم.
همزمان دست راستشو به سمتم دراز کرد... بلافاصله دستشو گرفتم و گفتم: منم پولاد هستم.
لبخند دلفریبی زد و گفت: خوشوقتم، آقا پولاد.
نمیدونستم کدومو هضم کنم... لحن اغواکنندش و جوری که اسمم رو به زبون اورد، چشمای سیاه و نگاه خیره کنندش، یا نرمی و لطافت دستش... خودمو جمع کردم و درحالیکه دستشو رها میکردم در جوابش گفتم: منم خوشوقتم برفین خانوم.
مکثی کرد و پرسید: همیشه تنها مهمونی میرید؟
_ معمولا مهمونی نمیرم، این یکی هم تو تعارف و رودربایستی گیر کردم... شما چطور؟
من؟ من از اون دسته آدما هستم که برای حاضر نشدن تو جمع تقریبا هر بهونه ای میارم.
_ شما دیگه چرا؟
شاید برا اینکه آدم حوصله سر بر و کسل کننده ای هستم.
_ حالا اگه من بگم حوصله سر بر و کسل کنندهم یه حرفی! ولی شما از اون دسته دخترا هستین که تو هر جمعی فورا مرکز توجه میشن.
لطف دارین آقا پولاد، ولی شما که منو نمیشناسین، برا همین همچین نظری دارین... من تقریبا هیچ دوستی ندارم که باهاش صمیمی باشم، چون بیشتر وقتا نه حوصله بیرون رفتن دارم، نه حرف زدن، نه چت کردن... خلاصه با این اخلاق مزخرف همه رو فراری میدم.
_ پس اوقات تنهایی هیجان انگیزی باید داشته باشی.
چطور؟
_ آدمی که بیشتر وقتا تنهایی رو ترجیح میده،
یعنی دیگه با تنهایی خو گرفته، پس معمولا به انجام کارایی مشغوله که از هرچیزی براش لذت بخش تره... مثلا من خودم عاشق تماشای سریالم، َو موزیک، البته هر موقع که وقت کنم... هرچند سلیقه موزیکم باب میل هرکسی نیست.
مگه چه سبک موزیکی رو گوش میدی؟
_ متال، موزیک سمفونی هم دوست دارم مخصوصا اگه سبک حماسی باشه... مثلا قطعه اِ
نایف این ِد دارک، یا موسیقی سریال بازی تاج و تخت.
شاهکار رامین جوادی؟ منم عاشقشم... البته هیچوقت سریالش رو تماشا نکردم چون رمانش رو خوندم... نغمه آتش و یخ.
_ اسم رمان بازی تاج و تخت، نغمه آتش و یخه؟!
اوهوم... َو اگه رمانش رو بخونی دیگه نمیتونی سریالش رو تماشا کنی... البته چندین جلده.
_ میگم تنهایی هیجان انگیزی داری!
خندید و گفت: تنهایی شما هم کم هیجان انگیز نیست... مشتاق شدم یکی از آهنگهای متال که مورد علاقت هست رو گوش بدم.
_ حتما، باعث افتخاره.
درحالیکه موزیک رو پلی میکردم، ادامه دادم: خواننده این بَند که قراره صداشو بشنوی، با یکی از آهنگهای رامین جوادی، که برای سریال بازی تاج و تخته، اجرای فوقالعادهای داشته.
حالا خیلی بیشتر مشتاق شدم.
آهنگ رو پلی کردم و صداشو بالا بردم... نامحسوس نگاهی به برفین انداختم تا واکنشش رو ببینم... با علاقه و اشتیاق داشت گوش میداد
درحالیکه لبخند دندون نمایی به لب داشت... تو همین حال توجهم به چال گونهش جلب شد که لبخندش رو دلرباتر میکرد.
لبخندش بیشتر شد و گفت: وای خیلی باحاله! انگار اکسی توسین تولید میکنه... صدای خوانندش واقعا قویه... خوشم اومد!
این حرفا درحالی بود که خیلیا به موزیک هایی که من گوش میکردم، میگفتن اعصاب خرد کن! برام هم مهم نبود بقیه چه نظری راجع به سلیقه موزیکم دارن، اما شنیدن نظر برفین برام جالب توجه بود... مخصوصا که از حالت صورتش و گوش کردنش متوجه میشدم واقعا خوشش اومده.
درحالیکه یه نخ سیگار روشن میکردم، گفتم: در اصل ارمنی هستن، ولی امریکن میخونن.
سر تکون داد و به سیگارم نگاه کرد... یه آن دستپاچه شدم و پرسیدم: دودش اذیتت میکنه؟
نه، به هوس میندازه. _ ميكشي ؟ + نیکی و پرسش؟
با طرز نگاه کردنش و نوع بیانش حالم یجوری شد... غریزه و شیطنت درونم رو قلقلک میداد... ناخواسته نیشخندی زدم و پاکت سیگارم رو
نزدیکش بردم... یه نخ بیرون کشید و منتظر نگاهم کرد تا براش روشنش کنم... فندکم رو روشن کردم، اونم سرشو جلو اورد تا سیگار گوشه لباش رو روشن کنه.
این نزدیکی، سیگار لای لبای درشت و قرمزش، عطر تنش که داشت با بوی سیگار قاطی میشد و وحشیانه هوس انگیزترش میکرد... همشون برای
یه لحظه غوغایی درونم به پا کردن.
دود سیگارو بیرون داد و صاف اومد تو صورتم... برام لذت بخش بود! ازم فاصله گرفت و گفت: مرسی.
_ قربونت.
دارم سعی میکنم ترکش کنم، ولی شما یجوری سیگار میکشی که ناخودآگاه هوس کردم.
_ شاید بهتره فقط کمش کنی، لذتشو ببری و خودتو اذیت نکنی... آدم مگه چندبار زندگی میکنه؟
اولین کسی هستی که این حرفو بهم میزنه... به شما میگن یه مرد سرد و گرم چشیده، به قول خارجیا وایز َمن!
_ لطف داری برفین خانوم... ولی من با خودم فکر میکنم زندگی به اندازه کافی سخت هست، اگه از چیزای کوچیک هم نتونی لذت ببری پس دیگه به چه دردی میخوره؟
یه دیدگاه تاریک اما درست به زندگی... کاملا باهات موافقم.
_ پس اون سیگارو با خیال راحت بکش و حالشو ببر.
لوند خندید و آروم به سیگارش پک زد... حالم داشت دگرگون میشد... بدنم داغ شده بود و بعد از مدتها حس شهوتم جوری بالا زده بود که داشت بی طاقتم میکرد... درست مثل زمانی که یه جوون بیست ساله بودم.
شیشه ماشین رو بیشتر پایین دادم تا باد سرد حال و هوام رو عوض کنه... واقعا چه مرگم شده بود؟ اون فقط یه دختر بود که کاملا تصادفی سرراهم
قرار گرفته بود و میخواستیم تا مهمونی فرزین هم مسیر باشیم، چرا انقدر بی جنبه شده بودم؟
به سیگارم پک عمیقی زدم و سعی کردم حواس خودمو پرت کنم ولی همون لحظه برفین کمی رو صندلی جابهجا شد و پا رو پا انداخت... پالتوی بلندش از روی پاهاش کنار رفت و قسمتی از رون پاهاش معلوم شد... مشخص بود یه دامن تنگ و کوتاه پوشیده، زیر اون دامن هم یه جوراب شلواری نازک و مشکی به پا داشت که تا قسمتی از رون پا تا زانوش رو به نمایش میذاشت... نمای سکسی و بی نظیری بود! طوریکه تمام تلاش منو برای اینکه حواس خودمو پرت کنم، به باد داد.
اگه آدم ده سال پیش بودم انقدر جسارت و گستاخی داشتم که مسیر عوض کنم، این دخترو یه جای خلوت ببرم و کارشو بسازم، قبل از اینکه حتی به
مهمونی برسیم! ولی موضوع این بود که من دیگه اون آدم سابق نبودم، پررویی و جسارت سابق رو نداشتم و بیش از حد خوددار و کم رو شده بودم.
به هر زحمتی بود سعی کردم هجوم افکار وسوسه کننده رو از ذهنم دور کنم، چون اولا من هیچ قصد و نیتی نداشتم، از اون مهم تر هیچ دلم نمیخواست برفین رو بترسونم یا با یه حرکت اشتباه شخصیت خودمو پایین بیارم، نمیخواستم این دختر منو به عنوان یه مرد َهول و بی جنبه بشناسه که حتی به اندازه هم مسیر شدن تو یه راه دو ساعته هم نمیشه بهش اعتماد کرد.
داشتم با این افکار دهن خودمو سرویس میکردم که برفین گفت: میشه آهنگ های بیشتری از این َبند بذاری؟ سبکشون رو دوست داشتم.
بی حرف کاری رو که میخواست انجام دادم... صدای موزیک هم بیشتر کردم... حال عجیبی بود... عجیب و خواستنی!.. تو ماشینم کنار دختری نشسته بودم که هیچ شناختی ازش نداشتم درحالیکه هردو داشتیم از شنیدن موزیک های مورد علاقه من لذت میبردیم و سیگار میکشیدیم... حس میکردم خیلی وقته میشناسمش، سالهای ساله که دارم باهاش زندگی میکنم و الان اینم یه قسمت عادی از زندگیمونه... هه! چه خیال احمقانه ای!
باهم وارد سالن شدیم و درحالیکه هردو به آرومی
کنار هم راه میرفتیم، به اطراف چشم میچرخوندیم و دنبال چهره های آشنا میگشتیم... یه مرتبه زانیار جلو راهمون سبز شد و درحالیکه با چهره ای بهت زده و لبخندی که از سر تعجبش بود گفت: چه عجب داداش، چقدر دیر اومدی.
تو همین حال یه دختر جوون هم نزدیک برفین اومد و گرم و صمیمی باهم مشغول احوالپرسی شدن... بلافاصله هم قصد رفتن کردن... برفین لحظه ای وایساد و گفت: ببخشید آقا پولاد، فعلا با اجازه.
بعدش هم رفت... نفهمیدم منظورش از این حرف چی بود... برمیگرده، خدافظی کرد و رفت، چیشد؟ حتی فرصت نکردم جوابشو بدم.
همچنان هنگ بودم و با یه دنیا سوال به دور شدن برفین نگاه میکردم که چشمم به زانیار افتاد... بدتر از من خیره مونده بود به دور شدن برفین، حتی
پلک هم نمیزد، اصلا خشکش زده بود!.. اخم کمرنگی کردم و صداش زدم.
انگار تازه به خودش اومده باشه، برگشت و سوالی نگاهم کرد، هنوز گیج و هپروتی بود! به حالش نیشخند زدم و گفتم: کجایی داداش؟
کمی نزدیکتر شد و پرسید: این دافی رو از کجا میشناسی؟
_ خیلی اتفاقی تو راه به هم برخورد کردیم و تا اینجا هم مسیر شدیم، چطور مگه؟

برو پولاد! خودتو سیاه کن! دیوس بگو ببینم ِکی و چجوری مخ اینو کار گرفتی؟
_ چرا شر و ور میگی؟ میگم فقط تا اینجا رسوندمش... تو راه باهم تصادف کردیم، وقتی مقصدشو گفت کجاست فهمیدیم یجورایی آشناییم.
یعنی من باور کنم تو توی عروسی فرزین، این دافی رو ندیدی و مخشو نزدی؟
با چشم غره نگاهش کردم و بدون اینکه جوابشو بدم راه افتادم... دنبالم اومد و گفت: باشه بابا باور کردم، قاطی نکن... یه لحظه فکر کردم قبل از من سر رسیدی و مخ کراش منو زدی... آخه سری پیش که من این دافی رو دیدم دهن خودمو سرویس کردم تا مخشو بزنم، ولی توله سگ اصلا راه نداد... خیلی تو کف این دختر موندم، دیگه ندیدمش تا الان.
از حرفاش و اینکه چشمش دنبال برفینه بدم اومده بود... با حرص نیشخند زدم: چیه؟ انقدر ازش خوشت اومده؟
اووف! بدجور! لامصب شاه دافه... عروسی فرزین که دیدمش تو گلوم گیر کرد...دلم ميخاست مخشو کار بگیرم... پدرسوخته خیلی سفت و نَپزه! اصلا هیچجوره بهم پا نداد... چقدر کاسه لیسی کردم و حرکتهای دختر ُکش زدم، سیس عقاب مغرور گرفتم، خوشنمک بازی دراوردم ولی هیچی به هیچی... دختره چس کرده بود و فاز غرور برداشته بود... دیگه حرکت آخرم این بود كه كنه بشم و هرجور شده راضيش كنم ... آقا یه لحظه ازش چشم برداشتم دیدم رفته که رفته! بعدش سراغشو از فرزین گرفتم و بهش گفتم شماره این دافی رو از خانومش بگیره و بهم بده، اون دیوس هم رفت تو در و دیوار و پیچوند.
دوست نداشتم دیگه حرفاشو بشنوم، حرصم گرفته بود... این همه دختر، عدل زانیار باید رو برفین قفلی بزنه... حالا منم که هیچ فازی رو برفین نداشتم ولی خوشم هم نمیومد همچین چیزایی راجع بهش بشنوم، اونم از رفیق خودم... هی دهنم پر میشد به زانیار بگم لابد از تو خوشش نیومده که بهت پا نداده، بیخیال شو دیگه!.. ولی باز هم دهنمو بسته نگه داشتم و هیچی نگفتم.
سعی کردم بحث رو عوض کنم اما زانیار بیخیال نشد و دوباره گفت: فرزین که گوه بازی دراورد ولی تو رفیق باش! حالا که تا اینجا رسوندیش بلاخره یه ذره تو رو شناخته دیگه، بیا باهم بریم پیشش، مخشو واسه من کار بگیر... بهش بگو
بدبخت مثل زانیار هیچ جا پیدا نمیکنی، بیشتر از این خودتو چس کنی از دستت میره بعدش باید حسرت بخوری.
_ اون حسرت میخوره؟!
با اعتماد به نفس به معنی آره سر تکون داد... نیشخند پر کنایه ای زدم و گفتم: اوزگل! من برم مخ دختره رو بزنم که با تو بریزه رو هم؟
نه پس! با تو بریزه رو هم! آقا من این دافی رو اول دیدم، الویت با منه، پس ِبکش کنار... خودت میدونی من تو این جور مسائل با کسی شوخی یا تعارف ندارم... بعدشم داداش بهت برنخوره ها، ولی تو متاهلی... حالا کاری نداریم رابطت با خانومت چجوریه اما هرجوری هم که باشه، فکر
میکنی اگه این دختره بفهمه چیکار میکنه؟ همین که بشنوه زن داری بدو فرار میکنه و میره... طرف دوست پسر میخواد، نه دردسر... هرچی نباشه رفیقیم دیگه، فرصتش پیش اومده یه حرکتی واسه من بکنی... تو همیشه بهتر حرف میزدی و مخ کار میگرفتی، بیا یه توکه پا بریم پیش دختره...
_ ای سگ تو روحت زانیا ِر عمه خراب! که همیشه همین عنی که بودی هستی، هر وقت چشمت به یه دختر افتاده ریدی به رفیق و رفاقت... لاشی کم مونده واسه دختره فحش ِک ِشمون هم بکنی.
داداش من نوکرتم، بیا بریم مخ این دختره رو واسه من کار بگیریم.
از حرفش چشمام گرد شد و گفتم: یعنی کونده پررویی هستی که دومی نداری... من بیام به دختره چی بگم؟
دیوس قبلا چجوری مثل باقلوا مخ دختر میزدی؟ دیگه من که اون روزا رو یادمه.
_ خودت داری میگی اون روزا، من دیگه...
تو همین حال فرزین و همسرش نزدیک شدن و حرفم نصفه موند... باهاشون سلام و احوالپرسی کردیم تولد خانوم فرزین رو تبریک گفتیم... یه دفعه زانیار بی مقدمه به همسر فرزین گفت: مارال خانوم! شما یه دوستی داری، اسمش برفینه، هم تو
عروسیتون اومد، هم الان که تولدته، میخواستم یه لطفی کنی و ما رو به هم برسونی، خودش که همش تو قیافس و به برقه...
همین یه ذره آبرویی هم که داشتیم، این عوضی داشت جلوی زن رفیقمون به فنا میداد... فوری وسط حرفش پریدم و گفتم: چی میگی زانیار؟... شوخی میکنه مارال خانوم، شما جدی نگیر.
مارال همینطور هاج و واج و سوالی داشت به ما نگاه میکرد... فرزین هم خنده مصنوعی کرد و گفت: بشینید بچه ها، از خودتون پذیرایی کنید.
دست زنشو گرفت و درحالیکه از کنار ما رد میشدن، برگشت و با ایما و اشاره به زانیار فهموند
خودشو جمع کنه... رو به زانیار گفتم: تو همه جا باید خودتو نشون بدی؟
طلبکارانه گفت: مگه چی گفتم؟
_ مرد حسابی زشته به خانوم فرزین میگی دوستش همش تو قیافس و به برقه، ما که نمیدونیم مارال چجوریه، شاید خوشش نیاد...
یه دفعه توجهش به پشت سر من جلب شد، حالت نگاهش تغییر کرد و زیرلب گفت: یا خدا طرف خودش داره میاد اینوری... بنازم این قد و هیکل
سکسی رو... من با این لامصب چیکار کنم. با تعجب اخم کردم و پرسیدم: کی رو میگی؟
بلافاصله برگشتم و برفین رو دیدم... اگه بگم بدتر از زانیار مات و مبهوتش شدم دروغ نگفتم... حالا زیبایی بدنش رو خیلی واضح تر میتونستم ببینم، لعنتی با لباسهایی هم که اون پوشیده بود نفس آدم رو بند میورد و نگاه رو میخکوب خودش میکرد.
همونطور که تو ماشین دیده بودم، یه دامن تنگ و کوتاه پوشیده بود که تمام خوشگلی و جذابیت لگن و باسنش رو به نمایش میذاشت، َو اون جوراب شلواری نازک و مشکی که داخل چکمه های بلندش رفته بود... لباسی که به تن داشت آستین بلند و یقه بسته بود اما همون هم انقدر سکسی و بدن نما بود که نشه ازش چشم برداشت... حریر مشک ِی جذب، که فقط تو قسمت سینه هاش یه پارچه چرم و ضخیم میشد.
برفین با قدمهای نرم و آهسته به ما درحال نزدیک شدن بود، لعنتی انگار با هر قدمی که برمیداشت زیبایی بدنش رو به رخ میکشید، حرکات ریتمیک و آرومش به به َکتواک...تونگاهشسردیوبی تفاوتی خاصی بود که بیشتر منحصر بفردش میکرد، هم آدمو به عقب میروند هم جذب میکرد، نگاه عجیبی بود.
جلو اومد و خیره به من با لبخند کمرنگی گفت: از رختکن که بیرون اومدم داشتم دنبالت میگشتم... ببخشید یه دفعه مجبور شدم برم.
تازه به خودم اومدم و خودم رو جمع کردم، نیشخند دستپاچه ای زدم و گفتم: نمیدونستم برمیگردی، فکر کردم دیگه رفتی تو جمع دوستات.
نگاه اغواگرش رو صورتم چرخید و گفت: میخواستم ازت تشکر کنم، هم به خاطر اینکه زحمتم گردنت افتاد و منو تا اینجا رسوندی، هم اینکه همصحبتی و لحظه های خوبی باهم داشتیم.
از حرفش لبخندم بیشتر شد و گفتم: آشنا شدن با شما بهترین اتفاقی بود که امشب برام پیش اومد، کاش مسیر طولانی تر بود و لذت هم صحبتی با شما رو از دست نمیدادم.
لبخند دندون نمایی زد و در جوابم گفت: فکر میکردم فقط منم که آشنا شدن و هم صحبتی با شما حالم رو خوب کرد.
چقدر این دختر شیرین و دلچسب بود! خواستم جوابش رو بدم که زانیار خودشو وسط انداخت و
خطاب به برفین گفت: سلام برفین جان! چقدر خوشحال شدم وقتی دیدم امشب اومدی.
بعد دستشو جلو برد تا به برفین دست بده... لبخند برفین محو شد و نگاه خنثی و بی حسی به زانیار انداخت... نیشخند معنی داری زد و پرسید: همو میشناسیم؟
زانیار خندید و همچنان که دستشو تو اون حالت نگه داشته بود جواب داد: منم دیگه عزیزم، زانیار! همین سه ماه پیش همدیگرو تو عروسی فرزین و مارال دیدیم، انقدر زود یادت رفت؟
برفین نگاهی به دست زانیار که رو هوا مونده بود انداخت و با جدیت گفت: شرمنده، ولی من اصلا شما رو به یاد نمیارم.
اگه زانیار رفیقم نبود، از خنده منفجر میشدم... میدونم آخر دیوس بازیه ولی از اینکه ِکنفت شد جیگرم حال اومد... برفین رو به من کرد و خواست حرفی بزنه که زانیار زودتر گفت: اشکالی نداره، دوباره باهم آشنا میشیم عزیزم.
برفین نگاهش کرد و با لبخند گفت: ببخشید، ولی علاقه ای به آشنایی ندارم.
دلم میخواست به زانیار بگم بسه دیگه به اندازه کافی عن شدی، خودتو جمع کن... ولی باز هم دلم واسش سوخت و برا اینکه بیشتر از این ضایع نشه
به برفین گفتم: دوست من، زانیار، خیلی خوش مشرب و خودمونیه، تو جمع دوستامون اونی که بیشتر از همه شوخ طبعه و بقیه رو سرحال میاره، زانیاره... خلاصه باحال و پرطرفدار! یه دونهس.
برفین، بی تفاوت یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت: که اینطور... آقا پولاد نظرتون چیه یه نوشیدنی باهم بخوریم؟
_ باعث افتخاره منه، چی بهتر از این؟
همین که جملهم تموم شد، زانیار بهم گفت: پولاد داداش، میگم یه وقت خانومت ناراحت نشه با برفین جان میخوای نوشیدنی بخوری.
بلافاصله رو به برفین ادامه داد: آخه پولاد 9 ساله که ازدواج کرده، حالا نمیدونم چرا امشب بدون خانومش اومده مهمونی.
حس اینو داشتم که انگار آب یخ رو سرم ریختن... واقعا یه لحظه جوری زبونم بند اومد که موندم چی بگم... نه به خاطر اینکه برفین متوجه شد من متاهلم، از رفیق خودم انتظار نداشتم بخواد اینجوری خودشو به در و دیوار بزنه که منو ضایع کنه تا به دختر مورد نظرش برسه.
همچنان تو شوک و ناباوری به زانیار خیره بودم که صدای ضرب موزیک بالا رفت و نور سالن کم شد... اکثر مهمونا بلند شدن تا برقصن... تو همین حال زانیار نزدیک برفین شد و با صدای بلند گفت: حالا ول کن این حرفا رو، بیا بریم وسط.
برفین خودشو عقب کشید و با اخم و عصبانیت به زانیار خیره شد... زانیار پوزخند زد بدون اینکه به من نگاه کنه، سریع راه افتاد به سمت جمعیتی که میرقصیدن... بدجوری از زانیار شاکی و دلخور شده بودم... توقع این حجم از دیوس بازی رو ازش نداشتم... تا همین دیروز داداشم،داداشم از دهنش نمیفتاد، الان عین خیار منو فروخت... درسته زانیار همیشه همینطوری بوده، تا وقتی رفیق و بامرام بود که پای یه دختر درمیون نبود... ولی نه دیگه تا این حد آدم فروش! مگه چقدر چشمش
برفین رو گرفته بود....؟
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 4)

هنوز با عصبانیت به زانیار خیره بودم... جاش نبود برینم به ریخت و قیافش، اون هم فهمید چه گوهی خورده که زود پیچید و رفت... ولی به وقتش یه دهنی ازش سرویس کنم، یه مادری
ازش...! یه دفعه متوجه شدم برفین دستمو گرفت... جا خوردم و با تعجب برگشتم نگاهش کردم.
نزدیکم اومد و گفت: صدای موزیک خیلی زیاده، بریم یه جای خلوت تر؟
تو یه لحظه تمام عصبانیتم به حیرت تبدیل شد... انتظار هر واکنشی از برفین داشتم غیر از این یکی! ازم خواست بریم یه جای خلوت تر؟! با وجود اینکه الان دیگه میدونست متاهلم؟
هاج و واج سر تکون دادم و خواستش رو تایید کردم... لبخند زد و همچنان که دستمو نگه داشته بود، راه افتاد به طرف ته سالن... حتی نمیدونستم قصدش چیه فقط داشتم دنبالش میرفتم.
در تراس رو باز کرد و از سالن خارج شدیم... نگاهم کرد و گفت: به هوای تازه احتیاج داشتم، سروصدا و هیاهو هم زیاد شد دیگه یه لحظه هم نمیتونستم تحمل کنم.
لبخند زد و به خودش لرزید... سردش بود... فورا ُکتم رو از تنم دراوردم و رو شونه هاش انداختم...
بلافاصله نگاهم کرد و گفت: خودت چی؟ سردت میشه.
_ مشکلی نیست، لباسم ضخیمه.

چقدر بوی عطرت خوبه.
_ لطف داری، ولی به خوش بویی عطر شما نمیرسه.
این بوی تن آدمه که وقتی با یه عطر یا ادکلن قاطی میشه، یه بوی خاص و یونیک ایجاد میکنه... به خاطر همین بوی عطر شما به دلم نشست.
چرا داشت این حرفارو میزد؟ اصلا چرا همچنان خواهان هم صحبتی با من بود؟ داره نخ میده؟ ازم خوشش اومده؟... نمیدونم، داشت گیجم میکرد! ترجیح میدادم زودتر متوجه شم چه منظوری داره قبل اینکه تو َپرم بزنه و بفهمم همش سوتفاهم بوده.
صدامو صاف کردم و گفتم: بابت رفتار دوستم معذرت میخوام، معمولا اینطوری نیست، فکر کنم یکم مست بود... در ضمن من باید زودتر میگفتم که متاهلم.
همینطور که بهم خیره بود، لب باز کرد: برام مهم نیست متاهلی یا نه، شناختن خودت برام جذاب شده... میشه یه سیگار بدی؟
جا خوردم! اصلا انتظار همچین حرفی رو نداشتم... پاکت سیگارمو از جیبم دراوردم و نزدیکش گرفتم... یه نخ بیرون کشید... درحالیکه فندکم رو زیر سیگارش میگرفتم گفتم: به هرحال متاهل بودن منم جزئی از شناختنم حساب میشه.
دود سیگارو بیرون داد و گفت: یعنی میخوای بگی تعهد و وفاداری سفت و سختی به زنت داری؟
اگه از اوج داغونی و لجنزار بودن زندگی به اصطلاح مشترکم با مهشید خبر داشت همچین سوالی نمیپرسید... قبل اینکه جوابشو بدم، ادامه داد: ببخشید ولی فکر نمیکنم حتی واقعا متاهل باشی! چون اگه اینطوری بود دیگه تنهایی هیجان انگیزی نداشتی، با تنهایی خو نمیگرفتی.
نیشخند تلخی به حرفش زدم و تو سکوت یه نخ سیگار واسه خودم روشن کردم... برفین گفت: پشت این خنده تلخ حرفای نگفته زیادیه... من جنس این سکوت رو میشناسم... آدم وقتی درد و رنج زیادی رو مدت طولانی تحمل میکنه از یه جایی به بعد دیگه حتی نمیدونه چجوری راجع بهش حرف بزنه، اصلا از کجا باید شروع کنه.
_ چجوری چیزایی که هنوز به زبون نیوردم رو انقدر خوب میفهمی؟
گفتم که، جنس این سکوت و اون خنده تلخ رو میشناسم... از نگاهت هم نگم که خودش گویای همه چیزه... به قول معروف چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است؟
_ کاش زودتر میدیدمت، خیلی زودتر... اون موقع دیگه محال بود با تنهایی خو بگیرم.
پولاد؟ _ جانم؟
باور کنی یا نه اما باید بگم تصادف امشب واسه من یه نشونه بود، برای اینکه چشمم به مردی باز شه که تمام زندگیم دنبالش بودم... با اینحال هنوزم نمیدونم تو چی فکر میکنی.
_ اگه بگم تو این چندسال زندگی که گذروندم، تصادف امشب قشنگترین اتفاقی بود که واسم پیش اومد، که حتی توی خواب و رویا هم نمیدیدم، اون وقت چی؟
اونوقت میفهمم فقط من نیستم که دلم میخواد این ارتباط ادامه داشته باشه.
_ من با همه وجودم میخوام ادامه داشته باشه، خیلی بیشتر از تو.
طوری باهاش فاصله ای نداشتم و بهش نزدیک شده بودم که میتونستم لبای خوشگلش رو ببوسم... حس گرمای تنش و نفسهای آرومش که انگار صورتم رو نوازش میکرد اونقدر هوس انگیز و اغواکننده بود که داشتم طاقتم رو از دست میدادم، تا دل به دریا بزنم و لباشو بین لبام بگیرم.
اما برای انجامش مردد بودم، نمیدونستم کار درستیه که به این سرعت انقدر بهش نزدیک شم یا نه، اصلا اون راضی هست؟ یا ممکنه واکنش َبدی نشون بده؟ خودم که داشتم تو تب بوسیدن لباش میسوختم و طاقتم به یه تار مو بند بود.
با همه اینا هر لحظه شک و تردیدم بیشتر میشد... من دیگه جسارت و اعتماد به نفس گذشته رو نداشتم، مخصوصا در برابر همچین دختری! که هنوزم نمیدونم چیشد سرراهم قرار گرفت و به این سرعت از من خوشش اومد.
خیره بودم به نگاه اغواگرش و واسه خودم دنبال اطمینان میگشتم... برفین به آرومی نگاهش رو از چشمام گرفت و به لبام خیره شد... همزمان کمی لباشو نیمه باز کرد... این برای من نشونه تایید و رضایتش بود... با ملایمت سرمو جلوتر بردم... گرمی لباش رو روی لبام حس کردم... همین که خواستم لباشو بین لبام بگیرم یه دفعه صدای مهیبی هردومون رو غافلگیر کرد.
بلافاصله برگشتم و پشت سرم چندتا دخترو دیدم که با سروصدای زیادی وارد تراس شدن...
یکیشون که جلوتر از بقیه بود با ظاهر آشفته ای داشت گریه میکرد، بقیه هم هراسون و با عجله دنبالش میومدن... انقدر ناگهانی اتفاق افتاد که من و برفین همینطور حیرت زده نگاهشون میکردیم.
هنوز تو بهت و حیرت بودیم که توجهمون به یه پسر جلب شد، که با توپ پر و عصبانیت اومد داخل تراس... صداشو بالا برد و داد زد: بیا اینجا ببینم، فکر کردی میذارم فرار کنی؟
دختری که داشت گریه میکرد، با ترس پشت دوستاش قایم شد و جیغ زد: بخدا داری اشتباه میکنی، من اصلا با اون عوضی کاری ندارم...
تو همین حال چشمم به ورودی تراس افتاد و از پشت شیشه دیدم چندتا پسر هم دارن میان این
طرف، پریشون و با عجله! معلوم بود تو مهمونی یه اتفاقی افتاده و الان هم قراره دعوای بدی راه بیفته... قبل از اینکه تراس شلوغ شه، دست برفین رو گرفتم و فورا از اونجا بیرون رفتیم.
وارد سالن که شدیم، همونطور که حدس میزدم جو مهمونی به هم ریخته و متشنج بود... چند نفر داد و بیداد میکردن، یه پسر جوون با دماغ و دهن ترکیده و پر خون رو صندلی نشسته بود و دو،سه نفر دورشو گرفته بودن، یه سریا هول کرده بودن و داشتن آماده میشدن که برن... خلاصه اوضاع به هم ریخته بود.
به برفین گفتم: پالتوت کجاست؟
اون که بدجوری هاج و واج و ترسیده بود، نگاهم کرد و جواب داد: داخل رختکن.
دستشو کشیدم و باهم وارد رختکن شدیم... برفین جلو رفت، پالتوش رو از روی رخت آویز برداشت و همزمان که تنش میکرد باهم از رختکن بیرون رفتیم... با قدمهای سریع خودمون رو به در خروجی رسوندیم و از سالن خارج شدیم.
همین که داخل ماشین نشستیم و ماشین رو راه انداختم، برفین نفس راحتی کشید و سرشو به صندلی تکیه داد، چشماشو بست و دوباره نفس عمیق کشید... طفلی ترسیده بود، حق هم داشت، تو یه لحظه مهمونی تبدیل شد به میدون جنگ! هنوزم نمیدونم چه خبر شده بود.
دست برفین رو تو دستم گرفتم و گفتم: دستت یخ کرده، احتمالا قندت افتاده... بذار الان یه فروشگاه پیدا میکنم و یه نوشیدنی شیرین میخرم.
دستمو تو دستش فشار داد و گفت: نه نیازی نیست، یکم دیگه حالم خوب میشه... فقط یه لحظه خیلی ترسیدم.
_ فدات شم آروم باش، از اونجا دور شدیم، دیگه چیزی برای ترسیدن وجود نداره.
با چشمای بسته لبخند کمرنگی زد و به آرومی سر تایید تکون داد... از همین جا متوجه شدم دختریه که از نزاع و تنش و دعوا فراریه... هرچند غیر از این، از آرامشی هم که داشت میشد فهمید چه
روحیه نرم و آرومی داره... چقدر برام دلنشین تر شده بود!
همینطور که به صورتش نگاه میکردم تا خیالم راحت شه حالش خوبه، ناخواسته توجهم به بدنش جلب شد... دکمه های پالتوش باز بود و همینطور که به حالت لمیدن رو صندلی نشسته بود، کمی پاهای خوش تراشش رو از هم فاصله داده بود... دامن کوتاهش جمع شده بود و نمای اون قسمت رو جوری سکسی و وسوسه کننده میکرد که تو این اوضاع و وضعیت ناجور، من به شکل احمقانه ای حشری شده بودم.
به هر جون کندن و سختی بود، نگاهم رو از بدنش گرفتم و تمرکزم رو به جاده دادم... خوبه که چشماش بسته بود و نگاه پر شهوت منو به بدنش ندید، وگرنه شک ندارم ازم بیزار میشد که تو این
وضع و حال من چجوری با هوس و لذت فراوون نگاهش میکنم... لعنت به من! سگ تو روحم! من چرا اینجوری شده بودم؟ آخه الان وقت این چیزا بود؟
به محض اینکه چشمم به یه کیوسک افتاد که باز بود، ماشینو نگه داشتم و پیاده شدم... دوتا آبمیوه و چند بسته شکلات و پاستیل خریدم و برگشتم داخل
ماشین... یکی از آبمیوه ها رو باز کردم و دادم به دست برفین.
درحالیکه با تعجب و لبخند نگاه میکرد، گفت: وای مرسی! چرا به خاطر من خودتو به زحمت انداختی؟
_ چه زحمتی قربونت؟ این حرفو نزن، یه آبمیوهس دیگه.
با لبخند پر علاقه ای بهم خیره شد و گفت: تا حالا کسی بهت گفته چقدر مهربونی؟
خندیدم و گفتم: نه، چون واسه هرکسی مهربون نیستم.
همینه که واسم خاص و قشنگه.
قوطی آبمیوه رو به لباش نزدیک کرد و یه جرعه خورد... اولین بار بود که تو زندگیم انقدر سریع از یکی خوشم میومد و سعی میکردم با محبت رفتار
کنم... اونم نه یه خوش اومدن معمولی! بدجوری به دلم ِنشسته بود.
هرچند این برخورد من به خاطر رفتار و شخصیت برفین بود، اون مجابم میکرد غیر از این نباشم... اون انقدر لطیف و خواستنی بود که من چاره ی دیگه ای نداشتم جز اینی که هستم باشم... شایدم انقدر تو این چندسال از مهشید توهین و تحقیر و دعوا دیدم که حالا رفتار متین و آروم این دختر اینطوری هواییم کرده بود.
یکی از شکلات ها رو باز کردم و به طرف برفین گرفتم تا بخوره... نگاهی به من و بعد به شکلات کیندر انداخت... سرشو جلو اورد و به آهستگی یه گازبهشکلا ِتتودستمزد...دیدناینهمهدلبری و لوندی منو به وجد میورد و به مرز جنون نزدیک میکرد... خیلی وقت بود این حس ها درون
من خاموش شده بود، اما امشب انگار این دختر قصد کرده بود تمام حس های خاموشم رو روشن کنه.
برفین همونطور که شکلات رو میجویید، بهم گفت: خودتم بخور.
لبخندم با این حرفش بیشتر شد و از قسمتی که اون گاز زده بود، یه گاز به شکلات زدم... نگاهی به اطراف انداختم و گفتم: کاش بریم یه جا شام بخوریم.
دیر وقته... الان بیشتر رستوران ها و غذاخوری ها دارن میبندن.
_ پس واجب شد یه قرار واسه شام باهم بذاریم.
خندید و گفت: خیلی هم عالی!
ماشینو راه انداختم و همزمان آدرس خونهشو ازش پرسیدم... مسیرو که بهم گفت چند دقیقه ای بینمون سکوت شد... دوست نداشتم برسونمش خونه، دوست داشتم تا صبح کنارش باشم و باهاش وقت بگذرونم... ولی حیف که امکان پذیر نبود... صدرصد خسته بود و میخواست که برگرده خونه، منم نمیتونستم مجابش کنم تا صبح تو خیابون باهام بچرخه.
تو مسیر دوباره باهم حرف زدیم... از علایق
هامون، سرگرمی هامون... گاها بحث عمیق فلسفی
راجع به زندگی میکردیم و یه دفعه موضوع
بحثمون عوض میشد و چرت و پرتهای بی سر و
ته و خنده دار میگفتیم... تاحالا از وقت گذروندن با
یه نفر انقدر بهم خوش نگذشته بود... طوریکه وقتی برفین ازم خواست داخل کوچهشون بپیچم بدجوری حالم گرفته شد.
جلوی یه خونه آپارتمانی نگه داشتم و به برفین نگاه کردم که به صورتم خیره بود... چقدر دلم میخواست تو آغوشم بگیرمش و لبای هوس انگیزش رو بخورم، ولی باز هم تردید و دودلی سراغم اومده بود و اعتماد به نفسم رو به کل از بین میبرد.
برفین آمیخته با نفسهاش خندید و گفت: امشب کنار تو هم خیلی بهم خوش گذشت، هم تو انقدر به من لطف و محبت داشتی که خودمم نمیدونم چجوری
تشکر و جبران کنم.
_ من که نیازی به تشکر و جبران نمیبینم ولی اگه واقعا میخوای اینکارو انجام بدی، دوست دارم دعوت شامم رو قبول کنی.
چه جبران خوبی! ِکی؟ _ هروقت تو بخوای.
فکر کنم برای این قرار شام لازمه شماره های همو داشته باشیم.
بی حرف گوشیم رو از جیبم دراوردم و منتظر نگاهش کردم تا شمارشو بگه... برفین شمارش رو گفت و منم همون موقع بهش زنگ زدم تا شمارمو داشته باشه... گوشیشو دست گرفت و اسمم رو سیو کرد.
بعد سرشو بالا گرفت و گفت: خب من دیگه برم... باز هم ازت ممنونم، بابت همه چیز... شبت بخیر.
دستشو جلو اورد... با ملایمت دست لطیفش رو تو دستم گرفتم و خیره چشمای سیاهش شدم... دوباره قصد کردم لباشو ببوسم، حداقل الان که موقع خدافظیه... ولی هم اینکه جسارت انجامش رو نداشتم، هم اینکه مطمئن نبودم اون راضی به اینکار هست یا نه... لعنتی! مگه قبلا اصلا این چیزا واسم مهم بود؟!
فقط همونطور که دستشو نگه داشته بودم گفتم: شب توام بخیر... مواظب خودت باش.
لبخند دلربایی زد و گفت: توام همینطور... خدافظ.
با ملایمت دستشو از تو دستم بیرون کشید و پیاده شد... ناکام و ناراحت خیره شدم به رفتن و دور شدنش... حس میکردم قلبمم داره باهاش میره... انگار واقعا همه فکر و حواس و احساسم رو با خودش برد.
چشم باز کردم و خودمو تک و تنها تو یه کوچه تاریک و ساکت دیدم... جوری تو ذوقم خورد که یه آن فکر کردم برفین یه رویای شیرین بوده که تمام این مدت تو توهماتم باهاش سیر میکردم... چون دوباره برگشته بودم به واقعیت کوفتی زندگیم.
نگاه دیگه ای به ساختمون خونهش انداختم و راه افتادم... پر از حس پوچی بودم، حس میکردم چیز باارزشی رو از دست دادم... چیزی که تو این چندسال زندگی که گذروندم، ازم دریغ شده بود...
میدونم واسه گفتن این حرف زوده ولی برفین همونی بود که من میتونستم کنارش خوشحال باشم و حال دلم خوب باشه... صدرصد اون موقع من دیگه همچین مردی نبودم، عبوس و بی حوصله، افسرده و ناامید، با یه اعتماد به نفس پایین نسبت به خودش و حس تردید و شک بی نهایت.
برفین فقط چندساعت کنارم بود اما جوری حس های خاموشم رو بیدار کرد و جوری حال خوب رو به وجودم تزریق کرد که تو این چندسال هیچکس نتونسته بود اینکارو انجام بده... با همه قلبم خوشحال بودم باهاش آشنا شدم... نمیخواستم از
دستش بدم، دوست داشتم این ارتباط ادامه پیدا کنه و قوی شه...
بسه هرچی خودمو با کار و رسیدگی به اون کارخونه کوفتی سرگرم کردم، غرق یه چرخه پر تکرار و یه روزمره نکبتی شدم و خودمو قانع کردم زندگی همینه دیگه!.. نه! این زندگی نبود من داشتم، فقط زنده بودن و گذروندن ساعت های عمرم به مزخرف ترین شکل ممکن بود، عادت کردن به بدبختی و تنهایی.
اون زمان که تازه کارخونه رو به دست اورده بودم تمام هدف و آرزوم رسیدن به رفاه و درآمد زیاد و پول های درشت بود... اون هم به قیمت حروم شدن قسمتی از جوونیم و زندگی با یه آدم گوه و عقده ای و لوس و بچه ننه که حال میکرد منو سرخورده و تحقیر کنه.
ولی الان دیگه وقت تغییر بود، میخواستم زندگی کنم... نه این پولاد ضعیف و مردد باشم، نه اون پولاد هفت خط و عوضی که قبل از ازدواج بودم... یه آدم جدید کنار برفین... اگه همه چیز خوب پیش بره، روزگار دیگه نخواد دهنمو سرویس کنه، پاشو از رو خرخرهم برداره و بذاره منم مزه لذت زندگی رو بچشم.
وقتی رسیدم خونه، مهشید هنوز برنگشته بود... خوشبختانه! چون حداقل الان ریده نمیشد به حال خوب و اعصابم... رفتم تو اتاقم، لباسامو عوض کردم و رو تخت ولو شدم... گوشیمو دست گرفتم و به شماره و اسم برفین نگاه کردم.
نمیدونستم بهش پیام بدم یا نه... مغزم میگفت دلیلی نداره پیام بدی، چون وقتی رسوندیش بهش شب بخیر گفتی و خدافظی کردی... اما قلبم میگفت چه ربطی داره؟ مگه نمیخوای این ارتباط ادامه دار باشه و جون بگیره؟ پس خودت هم باید یه حرکتی بکنی، وگرنه دختره چجوری بفهمه تو چقدر جذبش شدی؟
تو شیش و بش تردیدهام بودم که دل به دریا زدم و بهش پیام دادم: بیداری؟
هنوز چند ثانیه نگذشته بود که پیام داد: آره.
از هیجان ضربان قلبم بالا رفت و ناخواسته لبخند رو لبام نشست... در جوابش نوشتم: چرا؟ تو که الان باید خواب باشی دختر خوب.
خیلی منتظر نشدم که جواب داد: خودت چرا بیداری آقای شب زنده دار؟
خندیدم و تایپ کردم: شب زنده داری مال کسیه که دلبرش تو بغلش باشه و تا صبح باهاش عشق و حال کنه، الان من نهایتا بتونم جغد شب باشم.
استیکر خنده فرستاد... در جوابش نوشتم: الان اگه اینجا تو بغلم بودی اون موقع منم شب زنده داری میکردم.
چون تو چت و پیام بود منم تونسته بودم پررو شم و حرفمو بزنم... کمی طول کشید تا پیام داد: اون وقت اگه پیشت بودم چیکار میکردی؟
پررویی و جسارتم بیشتر شد و جواب دادم: اون وقت از لبات شروع میکردم به خوردنت و بدنتو لیس میزدم تا برسم به اون پاهای سکسی و بلندت که امشب دیوونم کرده بود.
وقتی پیام رو فرستادم تازه فهمیدم چی گفتم و چقدر پررویی کردم! اما پشیمون هم نبودم، شیطنت و خباثتم بیدار شده بود و دلم میخواست لااقل حسم رو تو چت و پیام بهش بگم... به هرحال از اون پولاد دیوس قدیم هنوز یه چیزایی باقی مونده بود.
چند لحظه بعد برفین پیام داد: اونقدرها هم که فکر میکردم ماخوذ به حیا نیستی!
در جوابش نوشتم: عشقم مگه تو میذاری حجب و حیا واسه آدم بمونه؟

من؟! اِوا چرا؟ مگه من چیکار کردم؟
_ هیچی! فقط انقدر سکسی و لوندی که به سختی جلوی خودمو گرفتم تا دست از پا خطا نکنم.
مثلا چجور خطایی؟ _ اگه بگم که بهم میگی بی حیا.
شاید بگم شایدم نه... تا ندونم چجور خطایی که نمیدونم چی بهت بگم.
_ چندبار به سرم زد مسیر عوض کنم و ببرمت یه جای خلوت، انقدر ترتیبت رو بدم تا این حشریتی که بیخ گلوم رو گرفته بود یکم آروم شه.
اوه اوه اوه! پس تو خفاش شبی نه جغد شب!
استیکر خنده فرستادم... بلافاصله دوباره پیام داد: یه خفاش شب خوش تیپ و جذاب که اگه میخواست بهم تجاوز کنه جلوشو نمیگرفتم، شل میکردم و لذت میبردم.
_ آره؟ اگه میدونستم اینطوریه که دیگه معطل نمیکردم، الان درحال تجاوز به طعمه خوشگل و خوشمزه خودم بودم.
مگه چندبار ممکنه پیش بیاد، که یه خفاش شب جذاب و خوش تیپ، با یه بدن ورزیده و قد بلند، که بوی عطرش دیوونم میکنه، بخواد گیرم بندازه و بهم تجاوز کنه؟
_ لعنتی! دختر تو به اندازه کافی امشب منو حشری کردی، دیگه بیشتر از این راه نداره تحمل کنم، پا میشم میام دم خونهتون و میدزدمتا!
استیکر زبون درازی فرستاد... خندیدم و نوشتم: جون! بخورمت.
تقریبا یه ساعتی باهم چت کردیم... واسه منی که کلا از چت کردن خوشم نمیومد و بیشتر از دو،سه بار پیام دادن کلافم میکرد، حالا خیلی عجیب و بی
سابقه بود که اینطور مشتاقانه به چت کردن ادامه بدم و لذت ببرم.
بلاخره به هم شب بخیر گفتیم تا این دفعه واقعا بخوابیم... حالا احساس بهتری داشتم... خیلی باهم راحتتر شده بودیم، مخصوصا با حرفایی که تو چت به هم زدیم، میشه گفت رومون به هم باز شد... فکر نمیکردم اون هم به اندازه من جذب این رابطه شده باشه ولی با پیام هایی که میفرستاد نشون داد همینطوره.
چشمامو بستم و تمام لحظاتی که کنار برفین بودم رو واسه خودم مرور کردم... حرفامون، اتفاقها، صورت زیبا و بدن سکسیش، نگاه اغواگر و چشمای سیاهش... حتی نفهمیدم چجوری با این تصورات شیرین خوابم برد.
...
دو، سه روزی میگذشت... تقریبا هرساعت با برفین در ارتباط بودم... چت، پیام، تماس... عجیب باهاش خو گرفته بودم و صمیمی شده بودم... صفحه های مجازی همدیگرو داشتیم چون من خواستم... بر خلاف تصورم تو صفحه اینستاگرامش آیدی هیچ پسری نبود، همین خیلی خوشحالم کرد و خوشم اومد.
چیزی که برام جالب و دور از انتظار بود این بود که پروفایل صفحه های مجازیش هیچکدوم عکس نداشت! نه اینستاگرام، نه تلگرام، نه واتساپ، هیچکدوم! چه بهتر واسه من! دوست داشتم فقط واسه خودم باشه و خودم ببینمش.
غروب بود که رفتم باشگاه... هیجان زده و سرخوش بودم چون فردا واسه شام با دلبرم قرار داشتم... همین که وارد سالن شدم شهاب رو دیدم... اون هم به محض اینکه منو دید با خنده جلو اومد و سلام و احوالپرسی کرد.
به پشت سرم نگاهی انداخت و گفت: زانیار کجاست؟ فکر کردم با تو میاد باشگاه.
_ نمیدونم، از بعد مهمونی فرزین ازش بی خبرم. + راستی مهمونی چطور بود؟ خوش گذشت؟
با نیشخند و منظور حرفشو زد... انگار از یه چیزایی خبر داشت... با تردید پرسیدم: مگه تو اون شب نبودی؟
نه دیگه من نتونستم بیام... از صبح اون روزی که مهمونی فرزین بود حال سگی داشتم، سگی ها داداش! مسمومیت غذایی بود، رفتم بیمارستان زیر سرم و حال داغون و خلاصه نگم برات... ولی به گوشم رسید مهمونی به گوه کشیده شد و همه چی به هم ریخت... تو که باید بیشتر از من خبر داشته باشی.
_ نه منم خیلی خبر ندارم قضیه دقیقا چی بود، چون هم اینکه خیلی دیر رسیدم، هم وقتی دعوا شد تو سالن نبودم، رفته بودم داخل تراس و سیگار میکشیدم... وقتی برگشتم تو سالن دیدم چه عن تو عنیه... یکی دماغ و دهنش ترکیده بود، چند نفر داشتن همو جر میدادن... منم تا دیدم اینجوریه از مهمونی اومدم بیرون.
خوب کاری کردی... والا اینجوری که من شنیدم دعوا ناموسی بوده، پسر خاله خانوم فرزین، با نامزدش و یه پسر دیگه... حالا ما که نمیدونیم چه خبر بوده، قضاوت با خداست، کار ما فقط غیبت کردنه! میگن انقدر دعوا بالا گرفته که پلیس اومده و چقدر با ماموره حرف زدن گزارش نده و خلاصه! فرزین که بدجوری به هم ریخته، حتی روش نمیشه به بچه ها زنگ بزنه و عذرخواهی کنه.
وقتی حرفای شهاب رو شنیدم با خودم فکر کردم چقدر خوب شد قبل اینکه دیر بشه برفین رو از مهمونی بیرون بردم... تو همین حال شهاب دوباره گفت: حالا این مرتیکه، زانیار کدوم گوریه نمیدونم... فردای مهمونی، یعنی همین پریروز
جمعه، چندبار بهش پیام دادم ولی فقط یه بار جوابمو داد... چه مرگشه؟ زندس؟
_ لابد زندس که جوابتو داده. + فکر کردم امشب میاد باشگاه خبرش.
_ نمیدونم، دیشب که نیومد، شاید امشب بیاد... من برم تمرین، بازم حرف میزنیم.
راه افتادم به طرف دمبل ها... اتفاقا به نفع زانیاره که فعلا جلوی چشم من نیاد... چون اگه ببینمش به خاطر گوه خوری اون شب تو مهمونی، سر تا پاشو قهوه ای میکنم... من زانیارو بهتر از هرکسی میشناسم، قدیم ما تو جمع رفیقامون باهم دیگه بیشتر صمیمی بودیم، به قول معروف رفیق جینگ
هم بودیم... میدونم الان از خجالتشه که باشگاه نمیاد تا من روبهرو نشه.
تمرینم که تموم شد لباس پوشیدم و از باشگاه بیرون رفتم... پشت فرمون نشستم و خواستم ماشینو روشن کنم که برام پیام اومد... با دیدن اسم برفین گل از روم شکفت و مشتاقانه صفحه گوشی رو باز کردم...
فقط یه عکس فرستاده بود... عکس رو باز کردم و وقتی خودشو داخل تصویر دیدم لبخند پر رضایتی رو لبام نشست و با هوس و لذت به عکسش خیره شدم... اولین بار بود که از خودش واسم عکس میفرستاد... جلوی آینه قدی از خودش سلفی گرفته بود درحالیکه یه لباس سفید رنگ و سکسی به تن داشت...
زوم کردم رو عکس و از سر تا نوک پاش رو با دقت نگاه کردم... نظرم راجع بهش عوض شد، چون خیلی خوش اندام تر از چیزی بود که فکرشو میکردم!.. حالا میفهمم چقدر هم اسمش بهش میاد، برفین! چون دقیقا عین برف بود... لطیف و زیبا.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم شهوت سرکش و وحشیم رو آروم کنم... ولی اینکار دیگه فایده نداشت، حس هوس و شهوتم درست مثل شعله های آتیشهرلحظه ُگرمیگرفتوبیشترمیشد... بدجوری به برفین نیاز داشتم... این دختر داشت دیوونم میکرد! باید لمسش میکردم، میبوسیدمش، بدنش رو تو آغوشم میگرفتم و خودمو درونش
حس میکردم... فقط اینجوری آروم میشدم....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
داستان سکسی ایرانی

ابرهای صورتی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.


 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA