Dixon:
سختیهای دختر بودن؟
اینکه از همون بچگی بهت میگن:
«نکن! زشته برای دختر!»
«بشین درست، پا رو پا ننداز.»
«بلند نخند، صدات نره هوا.»
«این کارا پسرونهست.»
و تو از همون اول یاد میگیری که خودت نباشی.
که نقش بازی کنی.
که چیزی بشی که "بقیه" راحتتر هضمش کنن.
سختشه که به جای «تو کیای و چی بلدی»، بپرسن «چند سالته؟ متأهلی؟ چطور هنوز مجردی؟»
و موفقیتت رو با حلقهی دستت اندازه بگیرن، نه با رویاهات.
سخته که همیشه باید زیبا باشی، ولی نه خیلی.
آراسته باشی، ولی نه جلب توجهکننده.
خوشلباس باشی، ولی مراقب باشی کسی فکر بد نکنه.
زن بودن مثل راه رفتن روی لبهی تیغه.
یک اشتباه کوچیک، یک نگاه طولانی، یک لباس باز...
و همه چیز گردن خودته.
سخته که همیشه یه ترسی همراهته.
ترس از خیابون خلوت.
ترس از تاکسی.
ترس از مدیر شرکت.
ترس از تنها موندن.
ترس از انتخاب اشتباه.
ترس از قضاوت، قضاوت، قضاوت...
سخته که عشق رو زندگی بدونی، ولی بعدش همون عشق بشه زندونت.
سخته که دل ببازی، اما محکوم بشی به ساده بودن.
سخته که بخوای جدا شی، ولی بگن «تحمل میکردی، همه این مشکلارو دارن.»
و هیچکس اشکات رو جدی نگیره.
سخته که درد بکشی، خونریزی کنی، تغییرات هورمونی رو تاب بیاری،
ولی موقع کار، امتحان، رانندگی، یا حتی یه دعوای ساده، بگن:
«لابد پریودیه، ولش کن.»
سخته که باید تو رابطه هم مادر باشی، هم معشوق، هم روانشناس، هم تکیهگاه...
و آخرش بگن: «همهاش توقع داره.»
سخته که حتی وقتی موفق میشی، باز میگن:
«پشتش کیه؟ پارتی داشته؟ زن تنهایی که نمیتونه به اینجا برسه.»
سخته که روزهایی هست که از زن بودن خستهای، ولی نمیتونی بگی.
چون میدونی پشت این خستگی، یه دنیا قضاوت نشسته.
تو باید بجنگی، با لبخند.
ببازی، ولی نجیب بمونی.
بترسی، ولی نترس نشون بدی.
خسته باشی، ولی بگی: "خوبم.