انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 168 از 168:  « پیشین  1  2  3  ...  166  167  168

Incest Sexy Story - داستان های سکسی با محارم


مرد

 
میخوام داستان بیغرتیم رو بگم
قبلش میگم باعثش مامانم و کارهشه
موقعی که بچه بودم مادرم خیلی زن شهوت پرستی بود هنوزم هست ولی اون موقع جوون تر و خوشگل‌تر بود بعدشم خیلی مرد دور و برش بود و خودش چون خوشگل بود بیشتر مردا میومدن طرفش ولی خداییش خودشم خیلی پا می‌داد بهشون چند باری هم موقعی که می‌رفت برای دیدنشون منو می‌برد هر بارم معمولاً منو سرگرم می‌کردن با یه اسباب بازی چیزی و اونا می‌رفتن تو اتاق ،یه بار با سه تا مرد افغان به اسم علی ورحمت و ذبیخ رفتیم رودخونه
اونجا رفتیم تو آب برای آبتنی کردن مامانم بیرون آب شلوارشو درآورد با لباس بلوچی بدون شلوار اومد تو آب علی و ذبیح و رحمتم اومدن تو آب اونا فکر کردن من بچه‌ام مامانمو دوره کردن قشنگ یادمه شروع کردن آب بازی کردن تو همین آب بازی کردنا یهویی دیدم یه شورت زنونه دست علی حالا نگو از پای مامانم در آوردن قشنگ یادمه شورتو بو کرد اومد انداخت لب آب از اونورم رحمت و ذبیح داشتن با مامانم آب بازی می‌کردن علی که رفت بعد یکم آب بازی یهو دیدم مامانم چشاشو بست رفت تو بغل یکیشون من داشتم نگاه می‌کردم یهو مامانم به ذبیح اشاره کرد به طرف من ذبیح اومد با من حرف بزنه مثلاً منو سرگرم کنه اونجا یه سنگ بزرگ بود مامانم به من گفت تو اینجا باش ما میریم اونور پشت این سنگ بزرگ یکم کار داریم میایم بعد ذبیح و رحمت وایسادن با من علی با مامانم رفتن پشت سنگ بعد حدوداً نیم ساعت علی اومد به رحمت گفت برو منم گفتم مامانم کجاست علی گفت همیجا اون پشته الان میاد نترس من یکم ترسیدم گفتم نه بگو بیاد هر کاری کرد منو آروم کنه نتونست آخرش ناچار مامانمو بلند صدا کردن بیا پسرت می‌ترسه مامانم اومد دیدم یه چادر انداخته رو خودش خیس شده و قشنگ به بدنش چسبیده دیدم زیر چادر لخت لخته
اومد پیش من گفت پسرم نترس من با عمو میرم اون پشت یکم بازی می‌کنیم بعد میام منو آروم کرد با رحمت رفتن یه نیم ساعتی گذشت رحمتم اومد بعدش ذبیح رفت نیم ساعت بعدش هم ذبیح و مامانم اومدن مامانم انگار بیهوش باشه تو دستای ذبیح انگار خواب باشه همونجوری چادر رو رو خودش پیچیده بود تو دست ذبیح اومدن مامانمو گذاشت زمین مامانم به علی گفت برو لباس منو بیار علی گفت لباس می‌خوای چکار اینجوری خوشگل‌تری مامانم شروع کرد خندیدن علی دوباره رفت طرفش مامانم به اون دوتا اشاره کرد که بیان طرف من و منو سرگرم کنن
اون دو نفر هم اومدن منو سرگرم کنن ولی من هی می فتم زیر آب و بعضی موقع‌ها موقع اومدن بالا از زیر آب قایمکی به بهانه اینکه دوباره میرم زیر آب نگاشون می‌کردم می‌دیدم که علی داره سینه‌های مامانمو می‌ماله بعضی موقع ها سینه‌هاشو می‌خوره بعضی موقع‌ها گردنشو می‌خوره بعضی موقع هم لباشو اون دو نفر هم همش با من حرف می‌زدن تا اینکه دیدم مامان یه آه نازی کشید  هر سه تامون یهو نگاه کردیم دیدیم علی دهنش جای کوس مامانمه ظاهرا داره کسشو می‌خوره یکم که خورد من داشتم زیر آب می‌رفتم و بالاخره یه جوری که می‌خواستم ببینم اینا چیکار می‌کنن یهویی دیدم مامانم پاهاش شروع کرد لرزیدن و علی رو محکم بغل کرد به خودش محکم جسبوند شروع کرد پشت سر هم چند تا آه کشیدن بعد دیگه همونجا لب آب خوابید بعد هر سه نفر اومدن تو آب كه آب تنی کنن دیگه اینا خودشون سرگرم حرف زدن شدن  منو یادشون رفت منم از موقعیت استفاده کردم رفتم طرف مامانم دیدم مامانم چشاشو بسته پاهاشم باز بود انقدر مست بود اصلاً حواسش به من نبود اونجا اولین بار بود یه کوس دیدم اونم کوسی که تازه توسط سه تا کیر کلفت افغانی گاییده شده قهوه ایی بودنش وسط پاهای سفید مامان با حال بود قشنگتر اینکه یه آب سفید از توش تا بیرونش رو به کونش آویزون بود کامل چاکش هم گشاد گشاد شده بود
اونجا حس کردم که مامانم جنده ولی بچه بودم زیاد بهش فکر نکردم بعد که یکم بزرگتر شدم متوجه شدم که اونجا چکار می‌کردن
البته بعد ها صحنه‌های زیادی ازش دیدم مثلاً یه بار من نصف شب بیدار شدم رفتم که برم تو اتاقش تو خونه دیدم یکی افتاده روش دار ه تلمبه میزنه یعنی داشت ترتیبشو می‌داد من ترسیدم رفتم تو اتاق از اونجا قایمکی نگاه می‌کردم دیدم مامانم از تو اون اتاق اومد بیرون دستشم گرفته بود جلوی کوسش بدو رفت تو حموم بعد ۵ دقیقه بعد متوجه شدم تو کوچه یه موتور روشن شد از پنجره نگاه کردم دیدم یکی از قوم و خویش‌های دورمون سوار موتور رفت مامان من همینجوری از حموم اومد بیرون ولی دستش جلو کوسش نبود ولی سرحال و خوشحال و لبخند زنان رفت تو اتاق

امیدوارم خوشتون اومده باشه
     
  
مرد

 
شیدای شهوت


فصل اول: اغواگر!

می‌دونستم دیشب از ماه‌عسل برگشتن. آیدا یه ربع قبل از اینکه سوار هواپیما بشن بهم پیام داده بود که داریم بر‌می‌گردیم. یه ساعت زودتر از سرکار در اومدم و رفتم خونه‌شون. یه آپارتمان بزرگ و شیک با یه منظره‌ی عالی. با آسانسور رفتم بالا و زنگ واحدشون رو زدم. یکی دو دقیقه طول کشید که در رو باز کنه. با یه قیافه‌ی خوابالود بهم نگاه کرد و با صدای گرفته گفت: «سلام...»
-علیک سلام زیبای خفته! الان چه وقت خوابه؟
-دیشب خیلی دیر رسیدیم؛ خسته بودم.
-رضا خونه‌ست؟
-نه سرکاره.
از نگاهش فهمیدم چی‌ می‌خواد بگه. مامان شب دعوتشون کرده بود شام و قرار بود چند ساعت دیگه اونجا همدیگه رو ببینیم. فوراً گفتم: «اگه تا شب صبر می‌کردم، از فضولی می‌مُردم.»
از جلوی در کنار رفت و راه رو برام باز کرد. کفش‌هام رو در آوردم. محکم بغلش کردم و درِ گوشش گفتم: «بوی آب کیر می‌دی.»
با دستش هُلم داد تو و با خنده گفت: «بیشعور!»
یه تاپ بندی و یه دامن کوتاه تنش بود. هیکلش حرف نداشت. باریک و ظریف با یه پوست سفید و چندتا خال ریز و خوشگل رو سینه‌ش که البته ارثی بود و منم داشتمشون. موهای فرفریش رو هایلایت کرده بود و خیلی به قیافه‌ش میومد. همینطور که مانتوم رو درمیاوردم دوباره با شوخی گفتم: «الان پای راستت به پای چپت می‌گه چه خبر از این ورا؟»
معنی شوخی‌م رو درک نکرد. شایدم کرد ولی واکنشی نشون نداد. اختلاف سنی هشت ساله مون هیچوقت باعث نشد از صمیمیت‌مون کم بشه. من هم براش مثل مامان بودم، هم خواهر و هم بهترین دوستش. خونه‌شون هنوز حال و هوای عروسی داشت. روی میز غذاخوری بزرگی که بغل پنجره بود، پر بود از شمع‌های نیمه سوخته، گلای خشک شده و کادوهایی که هنوز فرصت نکرده بودن بازشون کنن. رفتم توی اتاق خواب و شال و مانتوم رو انداختم روی رخت‌آویز. با صدای بلند پرسیدم: «اذیتت که نکرد؟ خوب خرج می‌کنه؟ بدسفر نیست؟ اگه ناراحتت کرده بگو خودم کونش بذارم.»
اومد دست به کمر تو چارچوب در وایساد و گفت: «رضا خیلی مرد خوبیه. مهربونه! باشعوره و اصلاً خسیس نیست. خودت که می‌شناسیش.»
گفتم: «تازه اولشه عزیزم. مرد خوب و باشعور نداریم. همه‌شون از دم لاشی‌ن. یکم دیگه که بگذره اون روی خودش رو نشون می‌ده.»
گفت: «مشکل تو اینه که همه‌ی مردا رو با فرید مقایسه می‌کنی. چون یه بار تو زندگی یه مرد لاشی به پستت خورده فکر می‌کنی همه‌شون اینطورین.»
وقتی نگاهش کردم، نگاهش رو ازم دزدید. می‌دونستم یادِ چی افتاده. نمی‌خواستم بی‌خودی باهاش بحث کنم؛ اونم الان که تازه از ماه‌عسل برگشته بود و روزای شیرین زندگیش رو می‌گذروند. سرم رو به نشونه‌ی تأیید تکون دادم و گفتم: «ایشالا که همینطوره!»
خودم رو انداختم رو تخت و ادامه دادم: «خب و اما سوال اصلی! تو سکس چطوره؟ خوب می‌کُنه؟»
خندید. عاشق وقتایی بودم که با خجالت می‌خندید.
بهش اشاره کردم بیاد کنارم بشینه. اونم جوری که انگار منتظر تعارف من بوده، اومد کنارم نشست.
پرسیدم: «کیرش بزرگه؟»
با دوتا انگشت اشاره، اندازه‌ی مورد نظرش رو بهم نشون داد و گفت: «انقدر!»
به دستای ظریفش نگاه کردم. ناخناش رو روز عروسی فرنچ کرده بود و حلقه‌ی تک نگینی که تو انگشتش بود جلوه‌ی قشنگی داشت. لبم رو ریز گازگرفتم و گفتم: «اوووف! پس حتماً جر خوردی!»
با لبخند گفت: «انقدر خوب واسم خورد و انگشتم کرد که اصلاً متوجه نشدم. یه خرده درد داشت ولی فقط یه خرده.»
چشمام رو تنگ کردم و پرسیدم: «یعنی کارش از من بهتر بود؟»
قبل از اینکه چیزی بگه فوراً ادامه دادم: «جرأت داری بگو آره!»
دوباره خندید. یکی زدم تو پهلوش و فوراً خودش رو کنار کشید. بدن حساسی داشت و خیلی قلقلکی بود. منم همه‌ی نقطه‌ضعف‌هاش رو حفظ بودم. از بچگی مثل عروسک توی دستام بود. یادمه وقتی فقط چهارسالش بود، بغلش می‌کردم و بهش می‌گفتم: «تو نی‌نی کوچولوی منی. بیا ممه بخور!»
سینه‌هام رو که تازه در حال رشد بودن می‌ذاشتم تو دهنش. اونم مثل یه نوزاد سینه‌م رو می‌مکید. بعد می‌خوابوندمش رو تخت و می‌گفتم: «باید جای نی‌نی رو عوض کنم.»
یکی از روسری‌های مامان رو پهن می‌کردم روی تخت. شلوار و شُرت آیدا رو در میاوردم و می‌ذاشتمش روی روسری. پنکیک مامان رو بر‌می‌داشتم و می‌گفتم بذار یکم پودر بچه بزنم!»
بیچاره مامان نمی‌دونست که پدِ پنکیکش به جز صورتِ خودش، لای پاهای آیدا هم می‌ره.»
به خودم اومدم و گفتم: «یالا تعریف کن! با جزئیات!»
پشت چشمش رو نازک کرد و گفت: «خیلی تو کف سکس مایی نه؟ پول بده برات تعریف کنم.»
از اولشم پولکی بود و همیشه به یه بهونه‌ای من رو تَلَکه می‌کرد. چشمام رو تنگ کردم و گفتم: «شوهرم کردی بازم آویزون منی؟ جنده پولی کوچولو!»
با شوخی و خنده گفت: «اگه تعریف کنم، حسودیت میشه.» به سمتش خم شدم و شروع کردم به قلقلک دادنش. گفتم: «به چیِ تو باید حسودیم بشه آخه جِغله؟ به اون شوهرِ اُسکلِ پَلشت‌ت؟ هان؟»
البته که رضا اصلاً اُسکل و پلشت نبود. خیلی‌م باهوش و جذاب و همه‌‌چی تموم بود. منم این رو خوب می‌دونستم. آیدا همینطوری که دست و پا می‌زد که خودش رو از دستم رها کنه، وسط خنده‌هاش گفت: «ولم کن... تو رو خدا... نکن... شیدا...»
آیدا روی تخت ولو بود؛ منم خودم رو انداخته بودم روش. دامنش رو زدم بالا یه اسپنک زدم رو کونش. جیغ زد و دوباره خندید. گفتم: «به رضا گفتی تو جنده‌ کوچولوی منی؟»
وسط خنده‌هاش گفت: «نه نیستم. من فقط مال رضام...»
خودم رو لای پاهاش جا دادم. دست انداختم سینه‌های گرد کوچولوش رو گرفتم تو مشتم و گفتم: «چه غلطاااا. وقتی من تَر و خشکت می‌کردم رضا کجا بود؟»
جفت‌مون غرق شوخی و خنده بودیم که یه لحظه نگاهم به در اتاق افتاد؛ یعنی جایی که رضا وایساده بود و با تعجب بهمون زُل زده بود. انقدر سر و صدامون بلند بود که متوجه اومدنش نشده بودیم. صدای جفت‌مون قطع شد. از روی آیدا بلند شدم. اونم لباسش رو مرتب کرد. دامنش رو روی پاش کشید و نشست. اشک گوشه‌ی چشماش رو با دست پاک کرد و گفت: «تو کی اومدی؟»
رضا گفت: «سلام! ببخشید نمی‌خواستم بترسونمتون ولی هر چی صدا زدم نشنیدین.»
بعد بهم نگاه کرد و گفت: «چه خبر شیدا خوبی؟»
انگار از صحنه‌ای که دیده بود خجالت زده شده بود. منتظر نموند جوابش رو بدم و برگشت سمت پذیرایی.
آیدام از جاش بلند شد و آروم با صدای پچ‌پچ مانند گفت: «خیلی بد شد؟»
شونه بالا انداختم و زمزمه کردم: «به کونم!»
لباش رو جمع کرد و از اتاق بیرون رفت.
منم بعد از چند دقیقه دنبالش رفتم. رضا پشت جزیره داشت سیب‌زمینی خلال می‌کرد. آیدا از پشت دستاش رو دور کمر رضا حلقه کرده بود و یه طرف صورتش رو چسبونده بود به پشتش. رفتم پیش‌شون و با لبخند گفتم: «چی دارین درست می‌کنین؟»
رضا گفت: «اگه این بچه کوالا بذاره می‌خوام سیب‌زمینی سرخ کنم. منو بگو فکر می‌کردم اگه زن بگیرم، از سر کار می‌رم خونه و می‌بینم بوی قورمه‌سبزی میاد.»
جوری که رضا نبینه دستم رو گذاشتم رو کون آیدا. خندیدم و گفتم: «اگه به این امید باهاش ازدواج کردی قراره حسابی ناامید بشی. آیدا تو خونه دست به سیاه و سفید نمی‌زد. همه‌ی کارا رو من و مامان انجام می‌دادیم.»
آیدا با چشماش بهم اشاره کرد که ادامه ندم ولی با لبخند دستم رو بردم زیر دامنش. چسبیده بهشون وایسادم و گفتم: «بذار ببینم بلدی یا نه! هر چند اگه بلدم نباشی، به لطف آیدا در کوتاه‌ترین زمان ممکن آشپزی رو یاد می‌گیری.»
به آیدا گفتم: «بیا بریم عکسای آنتالیا رو نشونم بده.»
ابرو بالا انداخت و گفت: «نُچ!»
نمی‌خواست رضا رو ول کنه. منم بدم نمیومد از این وضعیت سوءاستفاده کنم. یکم بیشتر پیشروی کردم، کونش رو چنگ زدم و با خواهش گفتم: «بیا دیگه!»
تسلیم شد و دستاش رو از دور کمر رضا باز کرد. دستش رو گرفتم و گفتم: «آفرین دختر خوب!»
با اکراه دنبالم اومد. گوشیش رو برداشت و گالری‌ش رو باز کرد. با ذوق عکس‌ها رو نگاه‌ می‌کردم. توی عکس‌ها زوم می‌کردم و هی از آیدا سوال می‌پرسیدم.
یکی ازعکس‌ها رو کنار استخر گرفته بودن. آیدا سلفی گرفته بود و رضا فقط با یه شُرتِ مایو رو صندلی ساحلی دراز کشیده بود. یه پاش رو روی اون یکی پا انداخته و ساعد یه دستش رو زیر سرش گذاشته بود. محو اون بدن تراشیده و عضلاتش شده بودم. زوم کردم رو بدنش و آروم زیر لب گفتم: «اوووف!»
آیدا صفحه رو کشید و رفت رو عکس بعدی. چپ چپ نگاهش کردم. با لبخند گفت: «هیز بازی موقوف!»
دوباره برگردوندم رو عکس قبل. اینبار گوشی رو از دستم کشید و خندید. خودم رو روی مبل کش دادم که گوشی رو از دستش بگیرم، از زیر دستم فرار کرد ولی مگه من می‌ذاشتم! رو هوا کمرش رو گرفتم و دوباره دوتایی افتادیم رو کاناپه. با خنده تو گوشش گفتم: «این شیطونی تنبیه داره!»
یه لحظه نگاهم به نگاه رضا گره خورد. می‌دونست من و آیدا خیلی با هم صمیمی هستیم. ولی بازم دیدن این صحنه ها براش عجیب بود. بهش لبخند زدم. گفت: «خواهران غریب رو دیدی؟ شما دوتا نسخه‌ی دلفریب‌شونین. انگار دوقلوهایی هستین که با هشت سال اختلاف سن به دنیا اومدن.»
با شنیدن این جمله با ذوق خندیدم. ولی آیدا اخم کرد. با کنایه گفت: «سیب‌زمینی نسوزه!»
رضا برگشت سمت اجاق‌گاز. تو گوش آیدا گفتم: «غیرتی شدی؟»
دستم رو از دور کمرش باز کرد و آروم زمزمه کرد: «پیشِ رضا نه!»
توی دوران نامزدی‌شون رضا زیاد خونه‌ی ما نمیومد. بیشتر آیدا رو می‌برد پیش خودش. بیشتر وقتا با هم بیرون بودن. یکی دو بارم من همراه‌شون رفتم ولی بیشتر وقتایی‌م که خونه‌ی ما بودن، من زیاد اطراف‌شون آفتابی نمی‌شدم که راحت باشن؛ هر چند بدم نمیومد یکم واسه رضا کرم بریزم و محک‌ش بزنم. آیدا از وقتی رضا اومده بود تو زندگیش دیگه مثل قبل بهم وابسته نبود و این بهانه‌ای بود برای به وجود اومدن یه حس جدید در من. یعنی حسادت! دوباره به رضا خیره شدم. موهای لختش روی پیشونی‌ش ریخته بود. یکم ته‌ریش داشت و اون چشم و ابروهای کشیده‌ی مشکی و بینی قلمی‌، زیبایی صورتش رو کامل کرده بود. همیشه تمیز و مرتب لباس می‌پوشید و بوی ادکلن می‌داد. خلاصه که یه مرد سی ساله‌ی خوش تیپ و جذاب بود. با دیدن اون عکسش‌ تو گوشی آیدا بیشتر کرمم گرفت. اونم برعکس ظاهرش که خیلی بچه مثبت و گوگولی بود، گاهی یه حرکتی می‌زد که با خودم می‌گفتم بدش نمیاد در کنار گاییدنِ آیدا یه ناخنکی‌م به من بزنه. دلم می‌خواست بیشتر تحریکش کنم ولی دور از چشم آیدا!
از جام بلند شدم و رفتم تو اتاق خواب. مانتو پوشیدم و شالم رو سر کردم. از اتاق بیرون اومدم و با صدای بلند گفتم: «من دیگه دارم می‌رم بچه‌ها. شب می‌بینمتون.»
رضا با تعجب گفت: «کجا؟ بمون ناهار بخوریم الان آماده میشه.»
با لبخند گفتم: «نه دیگه دیره. برم به مامان کمک کنم شام بپزه. آخه شب مهمونِ خاص داریم.»
تأکیدم روی کلمه‌ی "خاص" بود. آیدا فوراً گفت: «می‌خوای منم بیام کمک؟»
گفتم: «لازم نکرده! خیلی بلدی کمک کنی؟ بیشتر جلو دست و پامون رو می‌گیری. بمون شب با شوهرت بیا.»
دیگه منتظر نموندم و از خونه‌ زدم بیرون.

—————————————-

یکم بیشتر از حد معمول آرایش کردم. شلوار جین پوشیده بودم و یه تی‌شرت سرمه‌ای که یکم تنگ بود و قوس کمرم رو بیشتر نشون می‌داد. یقه‌شم انقدری باز بود که وقتی خم می‌شدم ازجلو سینه‌هام بزنه بیرون. موهام رو هم باز گذاشتم. من و آیدا خیلی شبیه هم بودیم. تقریباً هم قد بودیم. منم سفید بودم ولی اون از من سفیدتر بود. یکمم از من لاغرتر بود والبته جوون‌تر. من در سن سی و چهار سالگی، کم‌کم داشتم اثرات گذر عمر رو حس می‌کردم. موهای سفید لا‌به‌لای موهام بیشتر شده بود که البته به خاطر عروسی آیدا با رنگ عسلی پوشونده بودمشون؛ ولی می‌دونستم که هستن و هر وقت تو آینه نگاه می‌کردم یه جدیدش رو کشف می‌کردم.
وقتی آیدا و رضا رسیدن، رفتم استقبال‌شون و محکم آیدا رو بغل کردم. گفتم: «خوش اومدی عروس خانم!»
موقع دست دادن با رضا دستش رو محکم فشار دادم و چند ثانیه بیشتر طولش دادم ولی عکس‌العملی نشون نداد. بعد از عروسی اولین بار بود که آیدا میومد خونه و همه‌مون یکم احساساتی شده بودیم. با اینکه به مامانم تأکید کرده بودم گریه نکنه، چشماش پر از اشک شده بود و بابامم که رضا رو خیلی دوست داشت، حسابی تحویلش گرفت.
چندتا فنجون چایی ریختم و سینی رو برداشتم بردم تو پذیرایی. اول خودم چایی مامان و بابام رو گذاشتم روی عسلی. بعد رفتم جلوی رضا و تا جایی‌که طبیعی به نظر برسه خم شدم که بهش چایی تعارف کنم. یه لحظه چشماش به سینه‌هام افتاد. اصلاً راهی به جز دیدن سینه‌هام نداشت. بعد سریع نگاهش رو بالا کشید و روی چشمام ثابت موند. گفت: «دستت دردنکنه.»
با لبخند گفتم: «خواهش می‌کنم. قند نمی‌خوای؟»
-نه! ممنون.
-پس خرما بخور.
وقتی دستش رو کرد تو سینی دوباره چشماش به سینه‌هام افتاد. سینه‌های من از مال آیدا درشت‌تر بود و توی اون لباس تنگ قشنگ به چشم میومد. سینی رو گذاشتم جلوی آیدا و خودمم کنارش نشستم.
چشمم به رضا بود که سرش رو چرخونده بود و با بابام حرف می‌زد. باید همین امشب می‌فهمیدم چقدر پتانسیل خیانت کردن داره.
سر میز شام روبه‌روی آیدا و رضا نشسته بودم و سینه‌م رو داده بودم جلو ولی رضا اصلاً به من نگاه نمی‌کرد. همه‌ی حواسش به آیدا بود. براش سالاد می‌کشید، نوشابه می‌ریخت وگاهی زیر لب یه چیزی می‌گفت که دوتایی می‌خندیدن. دیدم اینجوری فایده نداره. باید از روش‌های فیزیکی خشن‌تری برای جلب توجهش استفاده کنم. پای راستم رو آروم از زیر میز دراز کردم سمتش و گذاشتم روی دو تا پاش. اولین واکنش غیرارادیش این بود که به آیدا نگاه کرد ولی وقتی دید هر دو تا دست آیدا روی میزه و مشغول غذا خوردنه و پاهاش هم تو موقعیتی نیست که به لای پاهای اون برسه، در کسری از ثانیه دوزاریش افتاد. منتظر بودم ببینم حرکت بعدیش چیه. هر دو تا پاش رو از هم فاصله داد و پام افتاد روی صندلی بین پاهاش. حرکت هوشمندانه‌ای بود. از اینکه غیر طبیعی رفتار نکرد و کولی بازی درنیاورد خوشم اومد، ولی ول کن نبودم. به لطف رومیزی اطلسی مامان که تا وسطای پایه‌ی میز رو پوشونده بود کسی نمی‌تونست چیزی ببینه. چقدر بهش گفته بودم که رومیزی‌ش دیگه قدیمی شده و باید بندازتش دور ولی گوشش بدهکار نبود. رومیزی‌ش رو دوست داشت.
منم اون شب خدا رو شکر کردم که حرفم رو گوش نداده و رومیزی رو جمع نکرده بود. انگشتای پام رو کش دادم و رسوندمش به لای پاهاش. واکنش بعدیش این بود که هر دو تا پاش رو محکم بهم چسبوند که نتونم پام رو تکون بدم. پام لای عضلاتِ سفت پاش گیر کرده بود. دوباره در برابر نبوغش سر تعظیم فرود آوردم ولی خب من اهل تسلیم شدن نبودم. انگشتای پام رو آروم تکون دادم و کم‌کم حس کردم داره سفت میشه! ولی هنوز توی چهره‌‌ش چیزی نشون نمی‌داد. چند دقیقه تو همین حالت موندیم. حرکت انگشتام رو بیشتر کردم. دوست داشتم ببینم حرکت بعدیش چیه. اینبار بهم نگاه کرد ولی من خیلی طبیعی مشغول غذا خوردن بودم. خیلی نامحسوس به بهانه‌ی جابه‌جا شدن، دست چپش رو که از آیدا دور بود برد پایین و پام رو بالا کشید و رها کرد. این‌بار عقب نشینی کردم ولی اون لبخندی که به پهنای صورتم روی لبم نقش بسته بود بهش نشون داد که این تازه شروع ماجراست!

موقع جمع کردن ظرفا به مامانم گفتم:«تو برو بشین من و آیدا خودمون همه چیز رو مرتب می‌کنیم.»
رضام فوراً از جاش بلند شد و گفت:«آره شما بشینین منم کمک‌شون می‌کنم.»
آیدا رفت وایساد جلوی سینک ظرف شویی و دستکش دستش کرد. همون لحظه رضا با چندتا بشقاب اومد تو آشپزخونه، دور از چشم مامان و بابا و جلوی چشم رضا یه اسپنک زدم رو کون آیدا. آیدا برگشت بهم نگاه کرد و آروم گفت:«خدا ذلیلت کنه!»
رضا خودش رو زد به ندیدن. ظرفا رو گذاشت توی سینک و کنار آیدا وایساد. گفت: «بذار من بشورم.»
با شوخی گفتم: «هر کی وایسه اینجا یکی می‌خوره‌ ها!»
اینبار دیگه مقاومت نکرد و خندید. آیدا که دید رضا ناراحت نشد، یه لبخند زد ولی همراهش یه چشم‌غره بهم رفت که نشون بده دوست نداره ادامه بدم. منم به عنوان حسن ختامِ اون شب فاصله‌ی بین‌شون رو شکافتم و خودم رو وسط‌شون جا دادم. با باسنم جفت‌شون رو کنار زدم و گفتم: «برین کنار! خودم می‌شورم. شما دوتا امشب استثناً مهمونین.»
شاید تا همین جاشم واسه یه روز زیاده روی بود. تا آخر شب همه چیز عادی پیش رفت. بعد از اینکه رضا و آیدا خداحافظی کردن و رفتن، برگشتم تو اتاقم جایی که مامانم بهش می‌گفت "غارِ تنهایی شیدا".
اون لباسای جذب رو از تنم درآوردم و با شرت و سوتین روی تخت دراز کشیدم. دستم رو کردم تو شرتم. خیسِ خیس بود. می‌خواستم رضا رو اذیت کنم ولی خودمم حسابی حشری شده بودم. مدت زیادی بود که با هیچ مردی نبودم. فرید باعث شد از همه‌شون نفرت پیدا کنم. پونزده سال‌م بود که برای اولین بار دیدمش. توی آموزشگاه زبان. ترم جدید تازه شروع شده بود. وقتی اومد تو کلاس با دیدنش دلم لرزید. یه پسر خوش‌تیپ و قد بلند با چشم‌های رنگی. ولی چیزی که باعث شد عاشقش بشم صداش بود. وقتی با او صدای بم و گیرا و یه لهجه‌ی عالی انگلیسی حرف می‌زد، دوست داشتم توی صداش ذوب بشم. نگاه‌های اونم روم سنگین بود. وسطای ترم بود که یه روز من رو کشید کنار و بهم گفت: «لیسینینگ‌ت ضعیفه! می‌خوای بهتر بشه؟»
بدون معطلی گفتم: «بله استاد!»
یه سی‌دی بهم داد و گفت: «این فیلم رو نگاه کن و جمله‌هایی رو که می‌شنوی بنویس.»
توی خونه سی‌دی رو توی کیس کامپیوتر انداختم و بازش کردم. یه فیلم کوتاهِ چند دقیقه‌ای بود. یه زن لُخت که جلوی یه مرد زانو زده بود و داشت براش ساک می‌زد. مَرده‌ هم با حرف‌هاش داشت زنه رو ترغیب می‌کرد که براش بهتر ساک بزنه. فوراً بستمش. ضربان قلبم بالا رفته بود. همه‌ش با خودم فکر می‌کردم چرا استاد باید همچین فیلمی به من بده؟ شاید اشتباهی این سی‌دی رو بهم داده بود. تا دو روز بعد که دوباره برم کلاس چند بار دیگه سی‌دی رو انداختم و نگاه کردم. فکرم درگیر بود و یه حال عجیب و غریب داشتم. توی کلاس بهش نگاه نمی‌کردم. بعد از اینکه کلاس تموم شد و همه‌ رفتن، سی‌دی رو گذاشتم روی میزش. گفت: «نگاه کردی؟»
سرم پایین بود با بغض گفتم: «وقت نکردم ببینمش.»
می‌دونست دروغ می‌گم. پاشد در کلاس رو بست. گفت: «مگه نمی‌خوای زبان یاد بگیری؟»
آب دهنم رو به زور قورت دادم و گفتم: «چرا!»
با لبخند گفت: «پس وقتی یه تکلیف بهت می‌دم مؤدبانه‌ش اینه که انجامش بدی.»
رو به روم وایساد چونه‌م رو با دستش بالا گرفت و لب‌هام رو بوسید و گفت: «مای لیتل بِچ!»
دستام می‌لرزید و یه حال عجیبی داشتم. فوراً کیفم رو برداشتم و بدون خداحافظی از در کلاس رفتم بیرون. ولی بعد از اون اتفاق من دیگه خودم نبودم. فرید "لیتل بِچ" صدام می‌کرد. بهم فیلم سوپر می‌داد و بعد از کلاس باهم لاس می‌زدیم و لب می‌گرفتیم. بعدش من رو با ماشین خودش می‌رسوند خونه و من تو ماشین براش ساک می‌زدم!

به حسی که کنارش داشتم اعتیاد پیدا کرده بودم و همه‌ی اینا رو روی آیدا تمرین می‌کردم. آیدایی که تازه می‌خواست بره کلاس اول! به بهونه‌ی حموم کردنش می‌بردمش تو حموم و کلی دستمالی‌ش می‌کردم. بهشم تأکید می‌کردم اینا رازه و باید بین من و تو بمونه. مامان نباید چیزی بفهمه.
چند سال بعد دانشگاه پرستاری قبول شدم و توی همون دوران دانشجویی یعنی توی سن بیست و یک سالگی بالأخره با اصرار خودم، با فرید ازدواج کردم. اونم از خداش بود با من ازدواج کنه. بابام یه بازاریِ سرشناس بود و وضع مالی‌مون هم عالی بود. ولی بابام از اولشم مخالف ازدواج‌مون بود. می‌گفت هنوز به سن ازدواج نرسیدی. ولی اینا بهونه بود. از فرید خوشش نمیومد؛ منم نمی‌دونستم دلیلش چیه. با همه‌ی اینا من گوشم به حرف کسی بدهکار نبود. فرید برای من یه بُت بود و هیچ کس حق نداشت من رو از داشتنش محروم کنه. علی‌رغم مخالفت‌ها ازدواج کردیم ولی از همون اوایل ازدواج‌مون با بی‌محلی‌هاش مواجه شدم. شب‌ها به بهونه‌ی کلاس دیر میومد خونه و من نمی‌تونستم با هیچ کس درموردش حرف بزنم به جز آیدا! که محرم همه‌ی رازهام بود...
شب‌هایی که فرید دیر میومد، توی بالکن خونه می‌نشستم و سیگار می‌کشیدم. اینطوری سیگاری شدم. فارغ‌التحصیل شدم و کارم رو تو یه بیمارستان شروع کردم. با کار خودم رو سرگرم کرده بودم و هنوزم دیوانه‌وار فرید رو دوست داشتم؛ با همه‌ی کم و کاستی‌هاش. گرفتن جواب آزمایش بارداری‌م مصادف بود با رخ دادن یه معجزه تو زندگیم. معجزه‌ای که من رو دوباره به خودم برگردوند و باعث شد حقیقتی که سال‌ها انکارش می‌کردم رو ببینم. برگه‌ی آزمایش‌م دستم بود. با خوشحالی رفتم آموزشگاه. به منشی گفتم: «آقای یگانه کِی کلاسش تموم میشه؟»
گفت: «همین الان کلاسش تموم شد.»
با انگشتش به کلاس ته راهرو اشاره کرد. با قدم‌های محکم رفتم سمت کلاس و به هوای اینکه تنهاست در رو یه دفعه باز کردم. یه دختر چهارده ساله رو بغل کرده بود و داشت ازش لب می‌گرفت. انگار داشتم ده سال پیشِ خودم رو می‌دیدم. وقایع قبل و بعدش رو می‌تونستم حدس بزنم. توی این چرخه من آخرین نفر نبودم. احتمالاً اولین نفر هم نبودم! فرید یه لاشی درجه یک بود که به دخترای کم سن‌وسال علاقه داشت. جواب آزمایش‌م رو توی دستم مچاله کردم و موقع بیرون رفتن پرتش کردم تو سطل آشغال. شب به یکی از رزیدنت‌های زنان که با هم صمیمی بودیم زنگ زدم و ازش خواستم برام میزوپروستول جور کنه. گفتم برای یکی از دوست‌هام می‌خوام و قیمتش هم اصلاً مهم نیست.
توی دستشویی فرنگی نشسته بودم و پنج تا قرص توی دستم بود. می‌خواستم آخرین سخنرانی‌م رو برای "کودکی که هرگز متولد نشد" انجام بدم و بعدش خلاص.
«شاید فکر کنی من مادر بی‌رحمی‌م ولی باید اینو بدونی که چون دوستت دارم اینکارو انجام می‌دم. بابات لیاقت تو رو نداره. یعنی لیاقت هیچ کدوم‌مون رو نداره. فکر نکنی این ور خبریه! مطمئن باش اونجایی که هستی جات خیلی بهتر از اینجاست. تو الان یه توده‌ی سلولی هستی و چون سیستم عصبی‌ت هنوز شکل نگرفته درد رو حس نمی‌کنی. هیچ حسی‌م نسبت به مرگ نداری. کاش منم وقتی یه توده‌ی سلولی بودم، می‌مُردم.»
بعد از فرید، من یه زن بی‌رحم بودم با یه قلب یخی. دیگه به هیچ مردی اعتماد نداشتم و حتی دلم می‌خواست از همه‌ی مردهای روی زمین انتقام بگیرم. تا وقتی آیدا با رضا دوست شد. اولین بار که دیدمش انگار قلبم توی سینه‌م جا‌به‌جا شد. یادمه تو دلم گفتم: «مگه می‌شه یه پسر انقدر سکسی و جذاب باشه؟!»
انتظار داشتم اونم مثل فرید تو زرد از آب دربیاد ولی اون برعکس فرید اصلاً لاشی نبود! فکر می‌کردم دیر یا زود آیدا رو ول می‌کنه یا بهش خیانت می‌کنه ولی اینکار رو نکرد. دیوونه‌وار عاشق آیدا بود. البته تا اینجا! اون شب برای اولین بار رضا رو کنارم تصور کردم و تنها مردی بود که بعد از فرید از نظر جنسی بهش حس داشتم. لا به لای خیال‌بافی هام با یه دست سینه‌هام رو می‌مالیدم و دست دیگه‌م روی چاک کُسم عقب و جلو می‌شد. با صدایی که سعی می‌کردم توی گلوم خفه‌ش کنم آه می‌کشیدم و تصور می‌کردم رضا داره من رو می‌کنه. خیلی زود ارضا شدم و اون ارضا با اختلاف بهترین خودارضایی عمرم بود...

——————————-

درست دو روز بعد، ساعت پنج بعدازظهر تو بیمارستان شیفت بودم که رضا بهم زنگ زد. تعجب کردم چون اون معمولاً بهم زنگ نمی‌زد. اگر هم کاری داشت، آیدا رو واسطه می‌کرد. فکر کردم شیطونی‌هام کار خودش رو کرده و هوایی شده که بهم زنگ زده. صفحه‌ی گوشی رو کشیدم و با عشوه گفتم: «سلام خوش تیپ! چه عجب یاد ما کردی؟»
نگرانی تو صداش موج می‌زد. خیلی هول هولکی جواب داد: «آیدا حالش خوب نیست. آوردمش بیمارستان شما. الان شیفتی؟»
با شنیدن این خبر منم نگران شدم. فوراً پرسیدم: «چی شده که حالش خوب نیست؟»
گفت: «از سر کار که برگشتم بی‌حال افتاده بود یه گوشه! همش بالا میاره. حتی نتونسته بود بهم زنگ بزنه.»
خیالم راحت شد و یه نفس عمیق کشیدم. گفتم: «نگران نباش. چیزیش نیست. حتماً دوباره از اون مرض‌های بعد از سفر گرفته.»
-مرض بعد از سفر دیگه چه کوفتیه؟ شیدا! تو رو خدا پاشو بیا اینجا.
-الان دقیقاً کجایین؟
-اینجا نوشته تریاژ.
-باشه خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم و شماره‌ی علی رو گرفتم ولی گوشی‌ش آنتن نداد. تلفن بخش رو برداشتم و مخابرات بیمارستان رو گرفتم: «پیجر دکتر رحمانی، طب اورژانس.»
چند ثانیه بعد علی جواب داد: «بفرمایین.»
-کدوم گوری هستی که گوشی‌ت آنتن نمی‌ده؟
-فکر کنم باتری خالی کرده. طوری شده؟
-آیدا و شوهرش تو تریاژن. برو هواشون رو داشته باش من گزارش‌ مریض‌هام رو تموم کنم و بیام.
-حله.
یه ربع بعد مریض‌هام رو به سرپرستار بخش سپردم و رفتم سمت اورژانس. علی بغل تخت آیدا، کنار رضا وایساده بود. جلو رفتم و بعد از اینکه سلام کردم دست آیدا رو گرفتم و گفتم: «خوبی عشقم؟»
یه ناله‌ی ریز کرد و حرفی نزد. علی گفت: «هوشیاری‌ش خوبه. بذار بچه‌ها یه فشار و ای‌کی‌جی ازش بگیرن ببینم وضعیت‌ش چطوره.»
گفتم: «تو معاینه‌ش کن ما همین بیرونیم.»
آستین لباس رضا رو گرفتم و کشیدمش. با نگرانی گفت: «من می‌خوام پیش آیدا بمونم!»
این‌بار بازوش رو گرفتم و با زور یکم از آیدا دورش کردم. پرده رو کشیدم و گفتم: «نگران نباش. یه دقیقه بیا بذار کارشون رو انجام بدن.»
با اکراه دنبالم اومد ولی چشمش همش سمت تخت آیدا بود. با لبخند گفتم: «وقتی دکتر داره زنت رو معاینه می‌کنه به دکترِ زنت احترام بذار!»
چپ‌چپ نگاهم کرد. گفتم: «ما هر وقت مسافرت می‌رفتیم بعدش کوفت‌مون می‌شد؛ چون وقتی بر‌می‌گشتیم همیشه آیدا مریض بود. کلاً بدنش یکم ضعیفه و زود مریض میشه. الان دیگه به این وضع عادت کردم. تو هم عادت می‌کنی.»
دستش رو کرد تو موهاش و اونا رو کاملاً بهم ریخت. بعد از چند دقیقه علی خودش اومد پیش‌مون و گفت: «از روی علائم‌ش حدس می‌زنم گاستروآنتریت حاد باشه. یه سرم و آنتی‌بیوتیک بگیره یه شب بستری شه ببینیم وضعیتش چطور میشه.»
گفتم: «دستور بستریش رو بنویس بیاد بخش ما یه تخت‌مون خالیه.»
با لبخند گفت: «قبلنا که یه تخته‌تون کم بود الان یه تخت‌تون خالیه؟»
براش دهن کجی کردم و گفتم: «گوله نمک!»
یه لگد زدم تو پاش. رضا داشت با تعجب بهمون نگاه می‌کرد. حالا تو دلش می‌گفت خدا رو شکر که زنِ من تو بیمارستان کار نمی‌کنه. ولی انقدرام که فکر می‌کرد اوضاع خراب نبود! برگشتیم پیش آیدا. رضا همینطور که دستش رو گرفته بود گفت: «آیدا از آمپول و سرم می‌ترسه.»
گفتم: «من و آیدا قبلاً زیاد دکتر بازی کردیم. خودم همینجا ازش رگ می‌گیرم که دست غریبه نیفته.»
قیافه‌ش رو جمع کرد. گفتم: «تو برو کارای پذیرشش رو بکن به این کارا کاری نداشته باش. مدارکش رو آوردی؟»
سرش رو به نشونه‌ی مثبت تکون داد. گفتم: «پس منتظر چی هستی؟ برو دیگه.»
دلش نمیومد دست آیدا رو ول کنه. تا لحظه‌ی آخر و لمسِ نوک انگشت‌هاش، دستش رو سمت دست آیدا کش داد و به زور رفت. به آیدا حسودیم می‌شد. اون یکی رو داشت که قدرش رو می‌دونست اونم یکی مثل رضا!

ساعت هشت شب آیدا تو بخش بود و مامانم کنار تختش نشسته بود. ازشون خداحافظی کردم و از بخش بیرون رفتم. رضا رو دیدم که یه گوشه تو سالن روی نیمکت مچاله شده بود. رفتم کنارش و گفتم: «حالش خوبه! تو پاشو برو خونه.»
گفت: «کاش به مامان زنگ نمی‌زدی. خودم امشب. پیشش می‌موندم.»
گفتم: «مگه تو فردا نمی‌خوای بری سرکار؟ منم فردا شیفتم ولی مامان کاری نداشت. تازه اگه بهش نمی‌گفتم هر دومون مورد خشم و غضب قرار می‌گرفتیم. بعدشم خیالت راحت! مامان خیلی بهتر از من و تو ازش پرستاری می‌کنه. پس دیگه انقدر دِپ نباش.»
هنوز سر جاش نشسته بود. گفتم: «ماشین داری؟»
گفت: «نه اومدنی به اورژانس زنگ زدم، آمبولانس فرستادن.»
گفتم: «پس پاشو باهم بریم. من می‌رسونمت بعد می‌رم خونه.»
بدون اینکه سرش رو بلند کنه گفت: «نه دیگه امروز به اندازه‌ی کافی بهت زحمت دادم. تو برو من بعداً خودم می‌رم.»
ازش حرص‌م گرفت. دوباره بازوش رو کشیدم و بلندش کردم: «تو چرا انقدر لجبازی؟ عین بچه‌ها خودشو لوس می‌کنه!»
اداش رو درآوردم: «امروز به اندازه‌ی کافی بهت زحمت دادم.»
با اخم بهم نگاه کرد. اخم کردنش هم جذاب بود لامصب! گفتم: «من که غریبه نیستم. ما یه خونواده‌ایم هنوز این تو مغزت جا نیفتاده؟»
همینطور که دنبال خودم می‌کشیدمش ادامه دادم: «موندنت هیچ لزومی نداره. بیشتر از یه همراه رو تو بخش راه نمی‌دن. بشینی اینجا که چی‌بشه آخه؟»
یه جوری با اکراه دنبالم میومد انگار می‌خوام ببرمش قتلگاه! تو ماشین نشستیم و حرکت کردم. دستش رو به در تکیه داده و از شیشه‌ی ماشین به بیرون زُل زده بود. گفتم: «تو گشنه‌ت نیست؟ من که دارم از گشنگی می‌میرم.»
آروم گفت: «نه! الان دلم نمی‌خواد چیزی بخورم.»
بعد از یه مکث طولانی یهو برگشت طرفم و گفت:«با این دکتره تو رابطه‌ای؟»
خودم رو زدم به اون راه و گفتم: «کدوم دکتر؟ آهان! علی رو می‌گی؟ نه من با هیچ احدی تو رابطه نیستم.»
گفت: «به نظر که خیلی صمیمی بودین.»
گفتم: «بذار یه واقعیتی رو بهت بگم. دکترهای اونجا همه‌شون فانتزیِ پرستار دارن. البته برعکسش هم صادقه‌ها. ولی نه! من دیگه دُم به تله نمی‌دم. می‌ذارم تو نخ‌م بمونن. فعلاً من تو نخ یکی دیگه‌ام!»
یکم مکث کرد. انگار می‌خواست یه چیزی بگه ولی حرفش رو خورد. برگشتم و چند ثانیه به نیمرخ مردونه‌ش نگاه کردم. به دست‌هاش. به اون حلقه‌ی ساده و ساعت اسپرت‌ش. انقدر نگاهم غلیظ بود که اونم به سمتم برگشت. دستم رو بردم سمت داشبرد. خودش رو عقب کشید. یه سیگار در آوردم. شیشه رو دادم پایین و روشن‌ش کردم. پاکت رو بهش تعارف کردم و گفتم: «نمی‌کشی؟»
فوراً سرش رو به نشونه‌ی منفی تکون داد و گفت: «نه ممنون.»
گفتم: «معلومه که نمی‌کشی تو بچه مثبت‌تر از این حرفایی. منم از بچه مثبتا خوشم میاد. از راه بدر کردن‌شون خیلی حال می‌ده.»
داشت با تعجب بهم نگاه می‌کرد. اولین بار بود پیشش سیگار می‌کشیدم ولی حرفی نزد. یکم جلوتر ماشین رو بغل خیابون نگه داشتم. گفتم: «پاشو بیا بشین پشت فرمون.»
با تعجب گفت: «چرا؟»
گفتم: «خسته‌ام، گشنمه‌، سیگارم کشیدم سرم داره گیج میره.»
غرغر کنان پیاده شد و گفت: «مگه مجبوری بکشی؟»
جوابش رو ندادم. وقتی جاهامون رو عوض کردیم و راه افتاد، دستم رو گذاشتم روی رون پاش و گفتم: «فرمون دست تو باشه بهتره. اینجوری دست و بالِ من باز‌تر میشه.»
هنوز متعجب بود و متوجه منظورم نشده بود. دستم رو بردم جلوتر. دستم رو گرفت و کنار کشید. خیلی جدی گفت: «اذیت نکن شیدا. خواهش می‌کنم.»
گفتم: «چرا؟ چون آیدا مریضه عذاب وجدان گرفتی؟ آیدا دو روز دیگه خوب میشه. اتفاقاً امشب که خسته‌ و ناراحتی باید کاری کنم یکم سرحال بشی.»
دوباره دستم رو گذاشتم رو کیرش. یه نفس عمیق کشید و اینبار محکم‌تر دستم رو پس زد. ولی من ول کن نبودم. دستم رو به زور از تو کمر شلوارش بردم تو. با دستم لمسش کردم و گفتم: «اوووف! عجب چیزیه!»
آخرین مقاومتش گفتن این جمله بود: «داری چه غلطی می‌کنی؟»
با خونسردی کمربندش رو باز کردم. دکمه و زیپ شلوارش رو هم همینطور. گفتم: «دارم کیرت رو آنباکس می‌کنم عزیزم. می‌خوام ببینم کارکردش چطوره.»
با این حرفم تعجبش بیشتر شد و احتمالا با خودش می‌گفت این دیگه چه جنده‌ایه! بی اعتنا به بی‌میلی و نگاه‌های شوکه و متعجبش گفتم: «شام که بهم ندادی بذار حداقل اینو بخورم.»
خم شدم روش و کیرش رو که تازه تازه داشت جون می‌گرفت و آروم توی دستام رشد می‌کرد و هر ثانیه بزرگتر می‌شد رو تا ته کردم توی دهنم. لبم چسبید به زیر شکمش. انقدر بزرگ بود که اگه کامل راست می‌شد نمی‌تونستم اینکار رو بکنم. لبام رو که تا کلاهک کیرش بالا کشیدم و محکم مک زدم، دیگه می‌تونست بدون کمک راست وایسه. رگاش کم‌کم داشت می‌زد بیرون و این حشری‌ترم می‌کرد. یاد وقتایی افتادم که تو ماشین واسه فرید ساک می‌زدم. دوباره خم شدم روش و شروع کردم به خوردن ولی این دفعه دیگه نتونستم تا ته بخورمش.
خیلی از مال فرید کلفت‌تر بود و این باعث شد برای اولین بار بعد از چند دقیقه ساک زدن فک‌م درد بگیره. سرم رو بلند کردم و بهش نگاه کردم. شل کرده بود و چشماش خمار شده بود. با اینکه چشم‌هاش رو ازم می‌دزدید ولی می‌دونستم داره از کارم لذت می‌بره. تخم‌هاش رو گرفته بودم توی دستم و می‌مالیدم. زبونم رو بردم روی تخم‌هاش و از همونجا آروم لیس زدم تا بالا. وقتی آه کشید، کردمش تو دهنم و همزمان که زبونم رو روش می‌کشیدم، لب‌هام رو محکم دور کیرش فشار دادم و یه ساک محکم زدم. جوری که کلاهک کیرش واسه یه ثانیه سفید شد. نفس‌هاش کاملاً تند شده بود و نشون می‌داد حسابی حشریه. لبم رو گاز گرفتم و با لبخند گفتم: «ساک زدنم رو پسندیدی؟»
چیزی نگفت و با دستش سرم رو گرفت. فشار داد روی کیرش و همونجا نگه داشت. نمی‌ذاشت سرم رو عقب بکشم. چند بار عق زدم. دیدم فایده نداره. با مشت چند بار کوبیدم روی پاش. موهام رو چنگ زد و سرم رو بالا کشید. نفسم رو با صدا کشیدم توی ریه‌هام و گفتم: «چته وحشی؟ مگه...» نذاشت حرفم رو ادامه بدم و دوباره سرم رو فشار داد روی کیرش و بالأخره به حرف اومد: «بخور! قشنگ ساک بزن... مگه تو نخ‌ش نبودی؟ آفرین!.. تا ته!»
دوباره سرم رو بلند کرد. چند بار سرفه کردم. اینبار سرم رو بیشتر روی کیرش فشار داد. سرم رو ثابت نگه داشته بود و خودش کیرش رو تو حلقم تکون می‌داد. وقتی با دست سرم رو بلند کرد، اشکِ چشم‌هام راه افتاده بود و ریمل زیر چشمام شُره کرده بود. لب‌ها و چونه‌ی من و کیر و تخم‌های رضا حسابی تُف مالی بود و حتی شلوارش هم از بغل خیس شده بود. وقتی دید دارم با التماس نگاهش می‌کنم، دلش برام سوخت. پیچید تو کوچه‌ی خودشون و ماشین رو طرف تاریک خیابون پارک کرد. دستم رو گرفت. یه تف انداخت کف دستم و گفت: «حالا بزن.»
دستم رو سفت دور کیرش لوله کردم و همینطور که دستم رو بالا و پایین می‌کردم. سر کیرش رو تو دهنم مک می‌زدم. بالأخره بعد از چند دقیقه صدای آه و ناله‌ش دراومد و آبش کف دستای من رو پر کرد.
گفتم: «تو چقدر دیر ارضا میشی! بیچاره آیدا چی می‌کشه از دست تو؟»
یه لبخند محو زد و سرش رو به فرمون تکیه داد. به زور اون آب چسبناک رو با دستمال از روی دست‌ها و لب‌هام پاک کردم. اونم کمربند شلوارش رو بست. یه نگاه به قیافه‌ی درب و داغونم انداخت و در حالیکه که صورتش پر از احساسات ضد و نقیض بود، گفت: «می‌تونی رانندگی کنی؟»
داشتم چپ‌چپ نگاهش می‌کردم. گفتم: «هنوز از کارکردش مطمئن نیستم. تو ماشین که خوب دووم آورد ولی تست اصلی‌ش رو باید روی تخت انجام بدم. دعوتم نمی‌کنی بیام تو؟»
یه نفس عمیق کشید. قیافه‌ش داد می‌زد از کاری که کردیم عذاب وجدان گرفته. نمی‌خواستم از دستش بدم اونم وقتیکه انقدر بهش نزدیک شده بودم. می‌خواست از ماشین پیاده بشه که دستش رو گرفتم و گفتم:«صبر کن رضا!»
بدون توجه‌ به لحنِ ملتمسانه‌ی صدام، دستش رو کشید و از ماشین پیاده شد. شیشه رو دادم پایین و با صدای بلند گفتم: «باید حرفامو گوش کنی!»
با اخم گفت: «نه ممنون! بعد از کاری که امشب کردی باید یه ماه سم‌زدایی کنم.»
چند قدم که از ماشین دور شد، با صدای بلندتر گفتم: «چیزی که تو الان بابتش عذاب وجدان داری واسه فرشته کوچولوت خاطره‌ست...!»

ادامه...


نوشته: سفید دندون و freya

"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
     
  ویرایش شده توسط: Boysexi0098   
مرد

 
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
     
  ویرایش شده توسط: Boysexi0098   
↓ Advertisement ↓
صفحه  صفحه 168 از 168:  « پیشین  1  2  3  ...  166  167  168 
داستان سکسی ایرانی

Incest Sexy Story - داستان های سکسی با محارم

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA