انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  

مامان فرشته چادری


مرد

 
نام داستان:مامان فرشته چادری

تم داستان:سکس های محارم,بیغیرتی,گی,رابطه عاشقانه مادر و فرزندی و همینطور صحنه های جنسی تحریک کننده با تم دینی.
مامانای چادری زیر چادرشون بهشت دارن
     
  
مرد

 
سلام میخوام مجموعه داستان های خودم رو براتون ارسال کنم که پر از عشق به خانومای چادری مثل خیلی از مامانای ایرانیه

این داستان در مورد یک خانواده مذهبی که مامان خانواده فاطمه اس بابا خانواده بهرام و پسر خانواده علی هست

پدر خانواده ۴۵ سالشه و مادر خانواده ۳۵ سالشه پسرشون هم ۱۵ ساله
داستان این خانواده حول علی و مامانش فاطمه خانوم میچرخه و کاملا سکسیه کلیت داستان در مورد اینکه که یک خانوم چادری ایرانی پستون گنده و شکم دار چطوری میتونی مردا رو محو زیباییش کنه داستان ما هم ژانر بیغیرتی داره هم محارم هم گی شاکله داستان عاشقانه اس

فاطمه خانوم‌یه زن معمولی ایرانی قدش۱۶۲ وزن۷۶ سینه هاش۸۵ سفید شکم تپل خوشگل و شهوانی داره موهاش سیاه خیلی مومن و با خداس خیلی پاک و معصومه طوری که بیرون کسی یه تار موش نمیبینه همیشه جلسات روزه و دوره قرآن میره
مثل یه مامان چادری ایرانی پستون گنده اس چاقه چهره اش معمولی و سفیده اما کاری میکنه که پسرش علی عاشق مامانش بشه

اولین جرقه
فاطمه، مادرش، فقط ۲۶ سال داشت؛ ۱۵ سال از علی بزرگ‌تر.
بهرام، پدرش، ۳۶ ساله بود؛ مردی خوش اندام، اما در خانه فقط یک قانون داشت: «فاطی جون باید همیشه برای من آماده باشه».
اون شبِ جمعه، بعد از شام، بهرام با صدای آروم ولی قاطع گفت:
«فاطمه جان، برو آماده شو. امشب نماز شب خونه رو فقط با چادر سفیدت می‌خونی. هیچی زیرش نباشه.»
فاطمه گونه‌هاش گل انداخت، نگاهش به علی بود که داشت توی راهرو با ماشین کوچیکش بازی می‌کرد. آروم گفت:
«بهرام... علی بیداره هنوز...»
بهرام فقط لبخند زد و گفت: «بچه‌ست، چیزی نمی‌فهمه. برو.»
فاطمه سرش رو پایین انداخت و رفت توی اتاق. در رو نیمه‌باز گذاشت.
علی یواشکی رفت پشت در و از لای در نگاه کرد.
دید که مامانش همه‌ی لباس‌هاش رو درآورد؛ اول سارافون و شلوار، بعد سوتین سفیدش، بعد شرت سفید تمیزش. بدنش مثل برف سفید بود، سینه‌های بزرگ و گرد، شکم تپل و نرم، کوص تمیز و بهشتی‌اش که هیچ مویی نداشت؛ همیشه برای شوهرش تمیز نگه می‌داشت.
آخرین چیزی که پوشید، فقط همون چادر سفید نازکِ نماز بود. دور خودش پیچید و با قدم‌های لرزان اومد توی پذیرایی.
وقتی راه می‌رفت، بوی عطر عرق پاک و شیرینش توی راهرو پیچید؛ بوی پوست گرم و معصومش، بوی شیر تازه، بوی زن پاکی که حتی یک لحظه فکر گناه هم به ذهنش خطور نمی‌کرد، مگر برای شوهرش.
چادر سفید خیلی نازک بود. زیر نور لامپ، بدن لختش مثل یه مجسمه‌ی زنده زیر پارچه برق می‌زد:
سینه‌های بزرگ و سنگین، نوک صورتی و برجسته‌شون،
شکم تپل و نرم که با هر نفس بالا و پایین می‌رفت،
کوص تپل و بهشتی‌اش که زیر پارچه مثل یه گلِ بسته معلوم بود.
فاطمه روی سجاده زانو زد. چادر رو کمی بالا آورد تا راحت‌تر بنشیند؛ برای یه لحظه، ران‌های سفید و نرمش کاملاً لخت پیدا شد، بعد دوباره چادر رو درست کرد.
چشم‌هاش پر از معصومیت بود، پر از اشک عشق به خدا.
«الله أکبر...»
بهرام پشت سرش نشسته بود، چشم‌هاش قرمز از شهوت.
وقتی فاطمه به رکوع رفت، چادر از کمرش بالا رفت؛ باسن گرد و سفیدش کاملاً معلوم شد.
بهرام دیگه طاقت نیاورد. رفت جلو، زانو زد، صورتش رو بین ران‌های سفید فاطمه فرو برد و با یه بوسه‌ی عمیق و خیس، لب‌هاش رو روی کوص بهشتی و پاکش چسبوند.
فاطمه بدنش لرزید، نفسش بند اومد، ولی نماز رو قطع نکرد.
«الحمدلله رب العالمین...آه»
بهرام زبانش رو آروم می‌چرخوند، می‌لیسید، می‌بوسید.
آب کوص پاک فاطمه راه افتاد؛ مثل عسل شفاف روی ران‌های سفیدش سرازیر شد، روی سجاده چکه کرد.
فاطمه پاهاش رو بیشتر باز کرد، ولی همچنان حمد و سوره می‌خوند، با صدایی که از ناله و عشق می‌لرزید:
«مالک یوم الدین... آه... بهرام جون... ایاک نعبد... آه خدایا... و ایاک نستعین...»
چشم‌هاش پر از اشک بود، اشک پاکی و معصومیت.
حتی وقتی آب کوصش از عشق به شوهرش راه افتاده بود و روی سجاده می‌چکید، نمازش رو نشکست.
چون برای فاطمه، عشق به شوهرش هم بخشی از عشق به خدا بود. نوک سینه های بزرگش حسابی سفت شده بود.

در رکعت دوم، بهرام دستش رو زیر چادر برد، سینه‌های بزرگ و معصومش رو گرفت، نوک‌شون رو پیچوند.
فاطمه دیگه داشت با ناله‌ی بلند نماز می‌خوند، ولی تا آخرین سلام، کلمه‌های نماز رو درست گفت.
وقتی سلام داد، دیگه توان ایستادن نداشت.

تو بغل بهرام بود.بهرام بهش میگفت فدای پاکی معصومیت بشم چقدر لخت تو چادر بدنمایی میکنی خانومم
بهرام بلندش کرد، بغلش کرد، لب‌هاش رو روی لب‌های فاطمه گذاشت و در حالی که چادر سفید هنوز دور بدن لخت و خیسش بود، بردش توی اتاق خواب. در بسته شد.
علی همون‌جا پشت در، روی زمین نشسته بود.
شلوارش و شرتش خیسِ خیس شده بود.
برای اولین بار آب مردونگیش اومده بود، فقط با دیدن مامانش که زیر چادر سفید کاملاً لخت و معصوم بود، و باباش داشت کوص بهشتی و پاکش رو می‌خورد...
ناله های مامان فاطمه با صدای نازکش وقتی بهرام بغلش بود بلند شده بود سعی می‌کرد جلوی دهنشو بگیره ولی عشق بین فاطمه و بهرام خیلی بیشتر از این حرفا بود.
همون شب بود که علی فهمید:
«مامان فاطمه جون، پاک‌ترین، معصوم‌ترین و داغ‌ترین زن دنیاست... و من تا آخر عمر عاشقشم.»

نظرتون بفرستم؟بقیه شو؟

قسمت دوم

بعد از اون شبِ چادر سفید، دیگه هیچ‌چیز تو خونه مثل قبل نشد.
علی هر روز که از مدرسه برمی‌گشت، درِ حیاط رو آروم باز می‌کرد، کوله‌ش رو یه گوشه می‌نداخت و می‌رفت سمت آشپزخونه.
فاطمه جون همیشه اونجا بود؛ قدش ۱۶۲، ۷۸ کیلو گوشتی و نرم، سینه‌های ۸۵ که زیر تاپ نخی سفید فشار می‌دادن، و شکم چاق نازش که از زیر پارچه یه کم بیرون زده بود و با هر نفس آروم بالا و پایین می‌رفت، مثل یه تپه‌ی نرم و سفید که آدم دلش می‌خواست دست بکشه روش.
بعضی روزها تاپ سفید آستین کوتاه تنش بود و دامن گل‌دار تا نیمه‌ی ران.
وقتی خم می‌شد چیزی از کابینت برداره، دامن بالا می‌رفت و ران‌های سفید و گوشتیش تا کش شرت سفیدش معلوم می‌شد، شکم چاق نازش هم یه کم جمع می‌شد و بعد دوباره باز می‌شد.خیلی قشنگ بود.
بعضی روزها هم همون پیراهن سفید نخی یکسره تا بالای زانو، دکمه‌هاش تا ناف باز.
وقتی روی مبل می‌نشست، شکم چاق نازش روی ران‌هاش می‌ریخت،ناف قشنگش بشدت خودنمایی می‌کرد و دو طرف پیراهن باز می‌شد و سینه‌های بزرگش تا نوک صورتی‌شون از چاک بیرون می‌زد.
بوی عطر عرقش، همون بوی شیرین و گرم زیر بغل و پشت گردنش، کل خونه رو پر می‌کرد.
بهرام و علی هر دو دیوونه‌ی این بو بودن.
هر روز یه بار، گاهی دو بار، بهرام از پشت می‌اومد و فاطمه جون رو بغل می‌کرد.
دستاش رو دور شکم چاق نازش حلقه می‌کرد، انگشتاش رو تو نرمی اون تپه‌ی سفید فرو می‌برد، صورتش رو می‌چسبوند به گردنش، نفس عمیق می‌کشید و می‌گفت:
«فاطی جون... این بو... این شکم چاق ناز... منو دیوونه می‌کنه.»
فاطمه با خجالت می‌خندید، موهاش تا روی شونه‌هاش می‌ریخت، ولی با همون حیای همیشگی می‌گفت:
«بهرام... علی داره میاد...»
اما بدنش خودش رو عقب می‌داد، به بهرام می‌چسبید، شکم چاق نازش رو بیشتر فشار می‌داد به دستای شوهرش.
بهرام تاپ یا پیراهنش رو بالا می‌زد، شکم چاق نازش رو می‌بوسید، زبانش رو روی نافش می‌کشید، بعد می‌رفت بالا و سینه‌های ۸۵ رو می‌گرفت و نوک‌شون رو می‌پیچوند تا سفت بشن.
فاطمه ناله می‌کرد، ولی همیشه یه دستش جلوی دهنش بود تا صدا بلند نشه.
بهرام دامن یا شلوارکش رو کنار می‌زد، انگشتش رو تو کوص تپل و خیسش فرو می‌کرد، گاهی هم زبونش رو.
فاطمه پاهاش رو بیشتر باز می‌کرد، شکم چاق نازش با هر نفس تندتر بالا و پایین می‌رفت، تا ارضا می‌شد و آبش روی کاشی یا روی مبل می‌ریخت.
بعد با عجله لباسش رو درست می‌کرد و با خجالت می‌گفت:
«دیگه بس کن بهرام جون... حیامونو نگه داریم.»
علی از پشت در، از لای پنجره، یا گاهی حتی از راهرو همه‌ش رو می‌دید.
هر بار که می‌اومد خونه، می‌رفت بغل مامانش می‌کرد، صورتش رو می‌چسبوند به گردنش، نفس عمیق می‌کشید و می‌گفت:
«مامان جون... بوی تو از همه چیز بهتره.»
فاطمه می‌خندید، موهاش رو تکون می‌داد و می‌گفت:
«برو علی‌... خجالت بکش!»
ولی همیشه می‌ذاشت چند ثانیه بیشتر بغلش کنه، دستش رو دور کمر تپلش بندازه، گونه‌ش رو ببوسه.
و جالب‌ترین لحظه‌ها وقتی بود که رقیه و زینب، خواهرای چادریش، می‌اومدن خونه.
قبل از ازدواج، فاطمه حتی تو خونه‌ی پدریش روسری از سر برنمی‌داشت؛ حتی جلوی پدر و برادرش مقنعه‌ش رو سفت می‌بست.
اما حالا؟
همین که زنگ در می‌زد، بهرام با لبخند می‌گفت:
«فاطمه جان، با همین لباس بیا.»
فاطمه اول قرمز می‌شد، چشماش پر از خجالت، ولی به عشق بهرام قبول می‌کرد.
با تاپ سفید و دامن گل‌دار، یا با پیراهن دکمه‌باز و شکم چاق نازش که از زیر پارچه معلوم بود، می‌اومد وسط پذیرایی می‌نشست.
رقیه و زینب چشماشون گرد می‌شد، با تعجب نگاه می‌کردن به این فاطمه‌ی جدید؛ همونی که قبلاً حتی یه تار مو نشون نمی‌داد، حالا شکم چاق نازش تکون می‌خورد، سینه‌هاش از چاک تاپ بیرون زده بود، موهاش تا روی شونه‌هاش ریخته بود.
فاطمه با همون لبخند معصومانه چای می‌ریخت، خم می‌شد و همه چیز معلوم می‌شد، ولی آروم می‌گفت:
«بهرام جون دوست داره تو خونه راحت باشم... منم به عشقش اینطوری‌ام.»
و رقیه و زینب فقط سرشون رو پایین می‌انداختن و چیزی نمی‌گفتن.
علی از اون طرف مبل فقط نگاه می‌کرد و تو دلش می‌گفت:
«خدایا... این زن مال من بود چی می‌شد...»

لطفا نظراتتون بگید ادامه بدم؟

قسمت سوم

عشق جانسوز

یکی از شبهای جمعه، مجلس دوره‌ی قرآن تو خونه‌ی مادربزرگ بود.
فاطمه جون با مانتوی مشکی بلند و گشاد پولک‌دوزی‌شده‌ی نقره‌ای و چادر مشکی گل‌دوزی‌شده اومده بود. هر بار که خم می‌شد چای بریزه یا شیرینی تعارف کنه، پولک‌ها زیر نور لامپ برق می‌زدن و خط کمر باریکش، برآمدگی پستونهای پر و گردش، شکم نرم و تپل و باسن گردش زیر پارچه‌ی نازک کاملاً معلوم می‌شد. پوست صورتش مثل برف سفید بود، چشمای درشت میشی با خط چشم خیلی ملایم، لب‌های برجسته و صورتی، یک تار مو هم بیرون نزده بود؛ ولی همین عفت و حیا همه رو دیوونه می‌کرد.محمد، پسرخاله‌ی فاطمه، از اول شب چشم ازش برنمی‌داشت. چند بار عمداً کنارش نشست، زانوش رو به پای فاطمه می‌چسبوند، وقتی فاطمه خم شد بشقاب بده به یکی، محمد از پشت خط باسن گردش رو کامل دید میزد و نفسش بند میومد؛ شلوارش برآمدگی واضحی پیدا کرد. چند بار دستش رو عمداً به بازوی فاطمه مالید و زیر لب گفت: «فاطمه جون... چقدر امشب خوشگل‌تر شدی.»
فاطمه فقط با خجالت سرش رو پایین انداخت، چادرش رو محکم‌تر گرفت و آروم جابه‌جا شد.وقتی برگشتن خونه، علی تو اتاقش بود ولی خوابش نمی‌برد. صدای آروم پدر و مادرش از اتاق می‌اومد. یواشکی رفت پشت درنیمه باز ، روی زمین نشست، قلبش تند می‌زد.بهرام در رو قفل کرد علی از سوراخی در نگاه میکرد، بهرام از پشت فاطمه رو بغل کرد، هنوز همون مانتوی پولکی تنش بود. صورتش رو تو موهای خوشبوی زیر مقنعه‌ش فرو برد و گفت:
«فاطی جون... قربون این بدن پاک و بهشتیت بشم... امشب محمد داشت از حسادت می‌مرد. فقط من می‌دونم زیر این مانتو چی قایم کردی... قربون این عطر تنت که دیوونم می‌کنه... تو پاک‌ترین و قشنگ‌ترین زنی که خدا آفریده.» فاطمه با خجالت دستش رو جلوی صورتش گرفت و با صدای لرزون گفت:
«بهرام... خجالت می‌کشم... من فقط یه زن معمولی‌ام... ولی تو منو این‌قدر عزیز می‌کنی...» بهرام لباش رو گذاشت روی لب‌های صورتی و برجسته‌ فاطمه، بوسه‌ی عمیق و طولانی گرفت و گفت:
«تو معمولی نیستی فاطی... تو حوری بهشتی منی... با این چشمای مست، با این بدن پاک و نرم... فقط مال منی... فقط برای من این‌قدر خیس می‌شی...»علی وقتی این حرفا رو شنید، یه ناله‌ی خفه از گلوش بیرون اومد. دستش خودش رفت تو شلوارش؛ فقط با شنیدن «فقط برای من خیس می‌شی»، آب مردونگیش اومد، داغ و زیاد.بهرام دکمه‌های مانتو رو یکی‌یکی باز کرد. زیرش فقط سوتین توری صورتی و شرت صورتی نازک بود. سوتین رو بالا زد؛ سینه‌های بزرگ و سفید با نوک صورتی سفت‌شده مثل دو تا انار رسیده بیرون اومد. بهرام با عشق هر دو رو تو دستاش گرفت، آروم فشار داد، نوک شقشو با زبون چرخوند و گفت:
«قربون این سینه‌های معصومت بشم... مثل شیر تازه سفیدن... فقط من اجازه دارم ببوسمشون... فقط من...» فاطمه آه کشید، دستش رو گذاشت روی سر بهرام و آروم موهاش رو نوازش کرد:
«آه جونم... فقط تو... خدا شاهد باشه این سینه‌ها فقط برای تو سفت می‌شن... فقط برای تو این‌قدر حساس می‌شن...»علی با دیدن این صحنه دوباره ارضا شد؛ شلوارش خیس‌تر شد، ولی چشماش رو هم نزد و زیر لب زمزمه کرد: «مامان... سینه‌هات...»بهرام دامن مانتو رو تا کمر بالا زد، شرت صورتی رو آروم پایین کشید. کوص تپل، صورتی و کاملاً تراشیده‌ی فاطمه برق می‌زد از خیسی. بهرام سرش رو برد بین پاهاش، زبونش رو آروم رو چوچوله نازش چرخوند. فاطمه بدنش قوس برداشت، پاهاش رو بیشتر باز کرد و با صدای گرفته گفت:
«آه بهرام... خدایا... فقط برای توئه... من فقط برای شوهرم این‌قدر باز می‌شم...»اولین ارگاسم فاطمه مثل طوفان اومد. کمرش بلند شد، پاهاش دور سر بهرام قفل شد، آب داغ و شیرینش ریخت رو زبون بهرام و با گریه گفت:
«عشقم... مرد من... قربون تو برم که این‌قدر منو می‌فهمی... من مال توام... همه‌چیزم مال توئه...»علی با دیدن لرزش بدن مامانش و آبش که روی صورت باباش ریخت، سومین بار ارضا شد؛ این‌بار دیگه دست نزد، فقط با اون صحنه آب خودش خودبه‌خود اومد.بهرام بلند شد، کیر کلفت و رگ‌دارش رو آروم گذاشت دم کوص خیس فاطمه و گفت:
«فاطی جون... می‌خوام آروم برم تو بهشتت... فقط مال منی... فقط من اجازه دارم تو این کوص پاک فرو برم...» فاطمه با چشمای پر اشک و لبخند گفت:
«بفرما تو عشقم... این کوص فقط برای توئه... فقط تو می‌تونی پرش کنی...»بهرام آروم تا ته رفت. فاطمه نفسش بند اومد، دستاش رو دور گردن بهرام حلقه کرد و گفت:
«آه بهرام... پرم کردی... قربون این کیرت بشم که فقط برای من راست میشه... فقط برای من خیس می‌شه...»علی با دیدن اینکه باباش تا ته رفت تو مامانش، چهارمین بار ارضا شد؛ بدنش داشت می‌لرزید، اشک از چشماش می‌ریخت.بهرام با ریتم آروم و عاشقانه شروع کرد، هر بار تا ته می‌رفت و می‌گفت:
«قربون این کوص تنگ و بهشتی بشم... قربون عفتت بشم که حتی تو اوج شهوت دستت رو جلوی دهنت می‌گیری...»دومین ارگاسم فاطمه با فریاد خفه اومد. کوصش دور کیر بهرام مثل پنجه تنگ شد، ناخناش رو تو پشت بهرام فرو کرد و گفت:
«بهراممم... دارم می‌میرم... عشقم... فقط تو می‌تونی منو این‌قدر به آسمون ببری...»همزمان بهرام هم ارضا شد، با ناله‌ی عمیق آب داغش رو با فشار ریخت تو عمق کوص فاطمه و گفت:
«فاطی جون... قربون پاکیت بشم... همه‌ی وجودم مال توئه... این آب فقط برای توئه... فقط تو لیاقتش رو داری...»علی با دیدن اینکه باباش تو مامانش ارضا شد، پنجمین بار آبش اومد؛ این‌بار روی زمین ولو شد، نفس‌نفس می‌زد، شلوارش کاملاً خیس بود.بهرام فاطمه رو برگردوند روی شکم، باسن سفید و گردش رو بوسید، دوباره از پشت فرو کرد. فاطمه صورتش رو تو بالش فشار داد و ناله کرد:
«آه بهرام... این‌طوری عمیق‌تره... قربون تو برم که هیچ‌وقت سیرم نمی‌کنی...»سومین ارگاسم فاطمه با لرزش شدید و گریه اومد؛ آبش ملافه رو خیس کرد و گفت:
«دیگه جون ندارم... فقط برای تو این‌قدر خیس می‌شم...»علی ششمین بار ارضا شد؛ این‌بار فقط با دیدن تکون‌های باسن مامانش.آخرین پوزیشن، فاطمه رو نشوند روی خودش. شکم نرم و تتپلش روی شکم بهرام ریخت، سینه‌هاش با هر بالا و پایین رفتن می‌لرزید. فاطمه با چشمای بسته و اشک لذت گفت:
«بهرام جون... قربون تو برم... این بدن، این کوص، این سینه‌ها... همه مال توئه... خدا شاهد باشه فقط تو لیاقتش رو داری...» بهرام دستاش رو دور باسنش قفل کرد:
«حوری من... فرشته مذهبی من... قربون صدقه‌ی این بدن پاکتم... الان دوباره پرت می‌کنم...»چهارمین ارگاسم فاطمه با فریاد خفه و لرزش کل بدن اومد. بهرام هم با ناله‌ی بلند دومین بار ارضا شد، آبش رو تا آخرین قطره ریخت توش و فاطمه رو محکم بغل کرد:
«قربون پاکیت بشم... همیشه مال من بمون...»هر دو بی‌حال تو بغل هم افتادن، نفس‌نفس‌زنان، عرق‌کرده، با لبخند عاشقانه به هم نگاه کردن.
فاطمه آروم گفت: «بهرام جون... تو بهترین شوهر دنیایی... من با تمام وجودم مال توام...»
بهرام پیشونیش رو بوسید: «و تو پاک‌ترین و عزیزترین زن دنیایی فاطی جون... قربون صدقه‌ت بشم...»و علی، تا صبح همون‌جا پشت در نشسته بود، با شلوار کاملاً خیس، بدن لرزان و قلب شکسته و پر از شهوت، فقط زیر لب تکرار می‌کرد:
«مامان جون... کاش جای بابا بودم... کاش فقط یه بار می‌تونستم لمسِت کنم...»
علی تمام توانش رفته بود شلوار و شرتش بشدت خیس شده بود کمرش توانش خالی شده بود ولی عطش عشقش به مامانش حسابی وجودشو آتیش زده هر جور بود اونشب رفت اتاقش حرفای عاشقانه مامان و باباش به هم و صحنه های سکسشون علی رو در یک خواب خوب فرو برد اون شب یک پسر بچه مدرسه ای بیشتر از پدرش وجودش خالی از اب مردونگیش شد
مامانای چادری زیر چادرشون بهشت دارن
     
  
مرد

 
قسمت چهارم

شب هشتم محرم بود. هوا هنوز خیلی گرم بود؛ عرق از تن همه می‌چکید.
حیاط مسجد پر از پسرهای لُخت تا کمر شده بود و زنجیرها بالا و پایین می‌رفت. علی، هم‌اون کیط میدون دار بکد داشت سینه میزد، درشت و سفید، وسط حلقه جلویی با قدرت سینه می‌زد.
حسین، تازه چند روز پیش با خانواده ش به محله اومده بود؛ لاغر، پوستش گندمی، بدنش کاملاً صاف و بدون یه تار مو، یه گوشه با خجالت ایستاده بود و پیرهن خاکستریِ رنگ‌رفته‌ش رو محکم چسبیده بود که درنیاره.وقتی نوحه به «حسین جان» رسید و همه پریدن وسط، یکی از بچه‌ها شوخی کرد و با یه حرکت پیرهن حسین رو کشید بالا.
یهو بدن سبزه و بی‌موی حسین زیر نور لامپ‌ها برق زد. بچه‌ها تعجب کردن ، حسین قرمز شد و خواست فرار کنه.
علی فوری دستاشو پایین اورد انداخت زمین، رفت جلوی حسین و با صدای بلند گفت:
«چی شد بچه‌ها؟ کسی اذیت می‌کنه؟»
همه ساکت شدن. علی پیرهن سیاه تمیزش رو درآورد، انداخت رو شونه‌ی حسین و آروم گفت:
«بپوش، عرقت خشک نشده.»
بعد دستش رو گذاشت رو شونه‌ی لخت و داغ حسین و تا آخر سینه‌زنی کنارش نگه داشت.
اون شب حسین برای اولین بار با صدای بلند گریه کرد و سینه زد؛ هر بار که خجالت می‌کشید، علی آروم تو گوشش زمزمه می‌کرد: «محکم بزن حسین جان... یا حسین...»هیئت که تموم شد، علی هنوز پیرهنش رو به حسین داده بود و خودش با زیرپیراهن بود.
بعدش گفت: «من علی‌ام. از فردا هر شب میام دنبالت، باشه؟» باهم بیایم هئیت
حسین با چشم‌های خیس گفت: «باشه... مرسی علی...»چند شب همین‌طور ادامه داشت؛ علی هر شب دنبال حسین می‌رفت، با هم سینه می‌زدن، با هم شربت می‌خوردن، با هم تا جلوی کوچه راه می‌اومدن.
یه شب که هیئت زود تموم شد، علی گفت:
«بیا امشب بریم خونه‌ی ما، مامانم شیرینی پخته.»
حسین خجالت کشید ولی گفت باشه.وقتی رسیدن خونه‌ی علی، زنگ در رو زدن.
در که باز شد، فاطمه خانم پشت در ایستاده بود.
چادر سفیدِ با گل‌های صورتیِ و اتوکشیده سرش بود، ولی چون تو خونه بود چادرش یه کم شل بود و یه مقدار از موهای مشکی و مرتبش زیر شالش پیدا بود.
زیر چادر، تاپ زردِ نخیِ نرم و نازک تنش بود که کاملاً به سینه‌های پر و گردش چسبیده بود و نوک سینه‌هاش یه کم زیر پارچه معلوم بود.
دامن سبز بلندِ نخی تا بالای زانوهاش بود که با هر قدم آروم تاب می‌خورد.
صورتش سفیدِ برفی، لبخند مهربون و آروم، بوی عطر یاس ملایم می‌اومد.فاطمه خانم با صدای نرم گفت:
«بفرمایین پسرا... علی حسین معرفی کرده بود قبلا فاطمه خانوم رو به حسین گفت:حسین جان، خوش اومدی عزیزم. بیا تو، خسته‌ای حتماً.» حسین همون لحظه خشکش زد.
چشمش اول رفت روی چادر سفید گل‌ صورتی، بعد افتاد روی تاپ زرد نخی که زیر چادر مشخص بود، بعد به دامن سبز که با هر حرکت موج می‌زد.
قلبش تندتر زد، دستاش عرق کرد، فقط تونست زمزمه کنه:
«س... سلام خانم... چقدر... چادرتون قشنگه...» فاطمه خانم خندید، یه قدم جلو اومد و آروم دستش رو گذاشت روی شونه‌ی حسین:
«خدا حفظت کنه پسرم... بیا بشین، الان براتون چای و شیرینی می‌آرم.»
حسین بشدت معذب و نگران بود خیلی خجالت کشیده بود بخاطر حرف های چند لحظه پیشش جلوی علی
وقتی مامان علی دستش رو گذاشت روی شونه‌ی حسین، حسین احساس کرد تمام بدنش داغ شد و تا آخر شب هر بار فاطمه خانم از جلوش رد می‌شد، چشماش دنبال تاپ زرد و دامن سبز می‌چرخید.وقتی داشتن چای می‌خوردن، علی به حسین گفت:
«حالا فردا نوبت توئه، من میام خونه‌تون.»
حسین سرش رو تکون داد و با لبخند خجالتی گفت: «حتماً... مامانم خیلی خوشحال می‌شه.»فردا شب، بعد از هیئت، حسین گفت: «بیا خونه‌ی ما، مامانم آش درست کرده.»
وقتی رسیدن دم درِ خونه‌شون، حسین زنگ زد.
در که باز شد، زهرا خانم پشت در ایستاده بود.چادر گل‌گلی آبیِ کهنه و رنگ‌پریده سرش بود؛ لبه‌هاش کمی پاره و دوباره دوخته‌شده بود، چادرش خیلی نازک بود
چادر رو شل انداخته بود رو شونه‌هاش، یه مقدار از موهای مشکی صاف تا روی شونه‌ش بیرون زده بود.
زیر چادر، یه پیراهن نازکِ راه راه کهنه و رنگ‌رفته تنش بود و زیرش یه رکابی سفیدِ نازک پیدا بود.
پارچه‌ی پیراهن اون‌قدر نازک شده بود که پستون های بزرگ ۹۰ و نوک قهوه‌ای کم‌رنگش کاملاً مشخص بود وقتی نور میتابید ، کمر باریکش و باسن گردش هم همین‌طور.
قد ۱۷۰ سانتی و بدن گرم و پرش زیر اون لباسای کهنه، خیلی مهربون و دلبر به نظر می‌رسیدمخصوصا شکم‌نازش از زیر چادر و پیراهنش خیلی جذابش کرده بود شبیه فرشته هایی بود که یه حجاب نازک اطراف بدن بهشتیتش بود تا هر نامحرمی چشمش به پاکی و عفافش نیوفته.زهرا خانم با لبخند گرم و صدای نازکش گفت:
«بفرما علی جان... بیا تو پسرم، خسته‌ای حتماً. حسین جانم خیلی ازت تعریف کرده.» علی همون لحظه خشکش زد.
چشمش اول رفت روی چادر گل‌گلی آبیِ کهنه، بعد افتاد روی رکابی سفیدِ نازکش و سینه‌های بزرگش، بعد به پیراهن نازک که کاملاً به بدن چسبیده بود.
نفسش بند اومد، فقط تونست بگه:
«سلام خاله زهرا... دست شما درد نکنه...» زهرا خانم خم شد یه بشقاب آش از روی زمین برداره، چادرش یه کم بیشتر شل شد و یه لحظه تمام فرم بالاتنه‌ش معلوم شد.
علی تا آخر شب هر بار زهرا خانم چیزی تعارف می‌کرد، چشماش دنبالش می‌چرخید و زیر لب «ممنون خاله زهرا» می‌گفت.از اون شب به بعد، این دو تا رفیق هر روز یا خونه‌ی علی بودن یا خونه‌ی حسین؛
یکی هر روز منتظر تاپ زرد نخی و دامن سبزِ فاطمه خانم بود،
یکی هر روز منتظر چادر گل‌گلی آبیِ کهنه و رکابی سفیدِ زهرا خانم،
و رفاقتی که تازه داشت عمیق‌تر و ع و عمیق‌تر می‌شد
هیچکس نمیتونست‌پیش بینی کنه این رفاقت تا کجا پیش میره و زندگی این دوتا دوست تغییر میده
مامانای چادری زیر چادرشون بهشت دارن
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
ادامه بدم؟
میخوام اولین داستان سکسی ایرانی با تم‌مذهبی ارائه بدم
مامانای چادری زیر چادرشون بهشت دارن
     
  
مرد

 
Lovejav42924
عالی بود همین فرمون برو جلو دمت گرم
     
  
مرد

 
اره ادامه بده هیلی جالب داری پیش میری
     
  
داستان سکسی ایرانی

مامان فرشته چادری

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.


 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA