~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ در مدح امیر ابویعقوب یوسف بن ناصرالدین سبکتگین باغ دیبا رخ پرند سلبلعبگر گشت و لعبهایش عجبگه دهد آب را زگل خلعتگاهی از آب لاله را مرکبگه بهشتی شود پر از حوراگه سپهری شود پر از کوکببیرم سبز بر فکنده بلندشاخ او کرده بسدین مشجببوستان گشت چون ستبرق سبزآسمان گشت چون کبود قصبحسد آید همی ز بس گلهاآسمان را ز بوستان هر شبحسد آید همی ز بس گلهاآسمان را ز بوستان هر شبآب همرنگ صندل سوده ستخاک همبوی عنبر اشهبسبزه گشت از در سماع و شرابروز گشت از در نشاط و طربهر گلی را بشاخ گلبن برزند بافیست با هزار شغببلبلان گوییا خطیبانندبر درختان همی کنند خطبباز بر ما وزید باد شمالآن شمال خجسته پی مرکببوستان شکفته پنداریدارد از خلعت امیر سلبمیر یوسف برادر سلطانناصر علم و دستگیر ادبجود را عنصرست وقت نشاطعفو راگوهرست گاه غضبخشم او برنتابدی دریاگر برو حلم نیستی اغلبوقت فخر و شرف سخاوت و جودبه دل و دست او کنند نسباز کف او چنان هراسد بخلکه تن آسان تندرست از تبزانکه همرنگ روی دشمن اوستننهد در خزانه هیچ ذهبخواسته بدهد و نخواهد شکراین صوابست و آن دگر اصوبای ترا مردمی شریعت و کیشای ترا جود ملت و مذهبزر چو کاهست و دست راد تو بادپیشگاه خزانه تو مهبخلق را برتر از پرستش تونیست چیزی پس از پرستش ربهر که را دستگاه خدمت تستبس عجب نیست گر بود معجببا همه مهتران یکیست بکسبهر که را خدمتت بود مکسباز پی خدمت مبارک تومهتران کهتری کنند طلبمر ترا معجزاتهای قویستزیر شمشیر تیز و زیر قصبروز هیجا که برکشی ز نیامخنجری چون زبانه یی ز لهبنشناسد ز بس طپد مریخکه حمل برج اوست یا عقربهر کجا جنگ ساختی بر خونبتوان راند زورق و زبزبهر که با تو بجنگ گشت دچاربا ظفر نزد او یکیست هربدشمنت هر کجا نگاه کندیا نهان جای اوست یا مهربمسکن دشمن تو بود و بودهر زمینی کز او نروید حبای بآزادگی و نیکخویینه عجم چون تو دیده و نه عربآنچه تو کرده ای به اندک سالاندر اخبار خوانده نیست وهببازگیری بتیغ روز شکارکرگ را شاخ و شیر را مخلبباز کردی بتیغ وقت شکارپیل را ناب و استخوان و عصبجز تو نگرفت کر گرا بکمندای ترا میر کرگ گیر لقببس مبارز که زیر گرز تو کردپشت چون پشت مردم احدبکشتن شیر شرزه تبتچشم زخم تو شاه بود سببتا بود سیستان برابر بستتابود کش برابر نخشبتا ببحر اندرست وال و نهنگتا بگردون برست رأس و ذنبشادمانه زی و تن آسان باشبعدو باز دار رنج و تعبسال امسال تو ز پار اجودروز امروز تو ز دی اطیبمی ستان از کف بتان چگللاله رخسار و یاسمین غبغبآنکه زلفش چو خوشه عنبستلبش از رنگ همچو آب عنبدایم از مطربان خویش ببزمغزل شاعران خویش طلبشاعرانت چو رودکی و شهیدمطربانت چو سرکش و سرکب ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ در مدح عضد الدوله امیر یوسف برادر سلطان محمود روزه از خیمه ما دوش همی شد بشتابعید فرخنده فراز آمد با جام شرابقوم را گفتم چونید شمایان به نبیدهمه گفتند صوابست صوابست صوابچه توان کرد اگر روزه زما روی بتافتنتوان گفت مر او راکه ز ما روی متابچه شود گر برود گو برو و نیک خرامرفتن او برهاند همگانرا ز عذابروزه آزادی تن جوید او را چکنمچو اسیران نتوان بست مر او را بطنابعید بر ما می آسوده همی عرض کندروزه مارا چو بخیلان بترحم دهد آبگر همه روی جهان زرد شد از زحمت اوشکر لله که کنم سرخ رخ از باده نابگوشه میکده از باده کنون بینی مستمفتی شهر که بد معتکف اندر محرابمغزمان روزه پیوسته تبه کرد و بسوختما و این عید گرامی بسماع و می ناببسر چنگ همی بر کشد ابریشم چنگبو که بازیرهمی راست کند رود و ربابهر دو چون ساخته گردند بر میر شوندوز بر میر بیایند بر ما بشتابمیر یوسف عضدالدوله یاری ده دینلشکر آرای شه شرق و خداوند رقابآنکه صد فضل فزون دارد و هرگز بیکیخویشتن را نستودست و نکردست اعجابخویشتن را چه ستاید چو ستوده ست بفضلچه نیازست سیه موی جوانرا بخضاباز همه شاهان او را بهم آمد بجهانشرف درس هنر با شرف درس کتابهنرش را بحقیقت نتوان یافت کرانسخنش را بتکلف نتواند داد جوابگر سخن گوید تو گوش همی دار بدوتا سخنها شنوی پاکتر از در خوشابسخن نیکوی ما و سخن او ز قیاسهمچنان باشد چون گرد بنزدیک سحابگر سخن گوید آب سخن ما برودبشود نور ستاره چو برآید مهتابدر رسیده است بعلم و برسیده بسخنپیش بینیش به اندیشه زود اندر یابهر که گوید ملک عالم معلوم شودکاندرین لفظ مخاطب را با اوست خطابگر سزاوار هوا کام هوا یابد و بسآنچه او یابد مخلوق ندیده ست بخوابهنر آنجاست کجا بازوی او باشد و نیستبمیان هنر و بازوی او هیچ حجابچشم دارم ز خداوند که او خواهد یافتآن بزرگی که همی یافت بمردی سهراببرباید برضای ملک از چنگ ملوکملک دیرینه چو مرغ زده از چنگ عقابهمه خواهند که باشند چنو و نبوندنیست ممکن که شود هرگز چون باز غرابنیکبختا که ملک ناصر دین بد کز ویپسران خاست چنین پیشرو اندر هر باببچنین بار خدایان و بچونین خلفاننام او زنده بود دایم تا روز حسابتا همی زیر فلک خانه آباد بودمکنادا فلک برشده این خانه خرابدولت میر قوی باد و تن میر قویبر کف میر می سرخ چو یاقوت مذابشادمان باد بدین عید و بدان روزه که داشتوز خداوند جهان یافته بسیار ثواب ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ در مدح خواجه جلیل عبدالرزاق بن احمدبن حسن میمندی ز آفتاب جدا بود ماه چندین شبهمی دوید بگردون بر آفتاب طلبخمیده گشته ز هجران و زرد گشته ز غمنزار گشته ز عشق و گداخته ز تعبچو آفتاب طلب نزد آفتاب رسیدنشاط کرد و طرب کرد و بودجای طربفرو نشست بر آفتاب و روشن کردبروی روشن او چشم تیره چون شبچو ماه دلشده با آفتاب روشن رویگذار کرد بدین درهمی دو روز و دو شبستارگان همه آگه شدند و ماه خجلز عشق هر که خجل شد از و مدار عجببر آسمان شب دوشین نماز شام پگاهفرو کشید برآن روی او کبود قصببرهنه گشتن روی مه از نقاب کبودحلال کرد بما بر حرام کرده رباگر که دور شد از آفتاب ماه رواستز دور گشتن او تازه گشت ماه عرببدین طرب همه شب دوش تا سپیده بامهمی ز کوس غریو آمد و ز بوق شغبنماز شام همه نیکوان به عید شدندطرب کنان و تماشا کنان و خندان لببنفشه زلف من اندر میانشان گفتیچو ماه بود و دگر نیکوان همه کوکبز دور هر که مر او را بدید پیر و جوانبخوبتر لقبی گفت سیدا مرحببه عید رفت بیک نام و بازگشت ز عیدنهاده خلق مر او را هزار گونه لقبهوا هزار فزونست و مرمرا دو هواستوزان دو دور ندانم شدن بهیچ سببهوای صحبت آن ماهروی غالیه مویهوای خدمت آن خواجه بزرگ نسبجلیل عبدالرزاق احمد آنکه برشز جان عزیز ترند اهل علم و اهل ادبامید خدمت آن خواجه پشت راست کندبر آن کسیکه مر اورا زمانه کرد احدبکمینه مرغی کز باغ او بدشت شودز چنگ باز بمنقار بر کشد مخلببروز معرکه با دشمن خدای، علیبه ذوالفقار نکرد آنچه او کند به قصبگهی که علم افادت کند سجود کندز بس فصاحت او پیش او روان وهبستارگان همه خوانند نام او که بودبزیر مرکب او بر کواکب و مثقبچنانکه ماه همی آرزو کند که بودمر اسب او را آرایش لگام ویلبز بیم جودش بخل از جهان هزیمت کردهزیمتی را افسون زننده گشت هربعطا فزون کند آنگه کزو شوی نومیدگناه بیش کند عفو، چون گرفت غضببزرگوار عطاهای او خطیبانندهمی کنند و بر هر کجا رسند خطبگذر نیابد بر بحر جود او خورشیداگر زمانه بدو اندر افکند زبزبایا سپهر برین مرکب ترا میدانچنانکه نجم زحل هست مر ترا مرکبمخالفان ترا بر سپهر تا بزیندبرون نیاید هرگز ستاره شان ز ذنباگر مخالف تو رز نشاند اندر باغبوقت بار، عنابر دهد بجای عنببدان زمین که بداندیش تو گذشته بودعجب نباشد اگر تا ابد نروید حبکلاه داری و دل داری و نسب داریبدین سه چیز بود فخر مهتران اغلببر آسمان برینی بقدر وین نه عجبعجب تر آنکه بدین قدر نیستی معجبتو بحر جودی و خلق تو عنبر و نه شگفتاز آنکه زایش بحرست عنبر اشهباگر به نخشب باد سخاوت تو وزدمکان زر بشود خاره برکه نخشبچنانکه گر به حلب مجلس تو یاد کنندسرشته مشک شود خاک بر زمین حلبهمیشه تا دو جمادی بود پس دو ربیعبود پی دو جمادی رونده ماه رجبهمیشه تا نبود خانه زحل میزانچنان کجا نبود برج مشتری عقربجهان بکام تو باد و فلک مطیع تو بادموافق از تو براحت عدو ز تو به کربخجسته بادت عید و چو عید باد مدامهمیشه روز و شب تو ز یکدگر اطیب ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ در مدح یمین الدولة سلطان محمود بن سبکتگین گوید ای ملک گیتی گیتی تر استحکم تو بر هرچه تو خواهی رواستدر خور تو وزدر کردارتستهرچه درین گیتی مدح و ثناستنام تو محمود بحق کرده اندنام چنین باید با فعل راستطاعت تو دینست آنرا که اومعتقد و پاکدل و پارساستهر که ترا عصیان آرد پدیدکافر گردد اگر از اولیاستاز پی کم کردن بد مذهباندر دل تو روز و شب اندیشه هاستسال و مه اندر سفری خضر وارخوابگه و جا یتو مهد صباستایزد کام تو بحاصل کنادما رهیانرا شب و روز این دعاستتا سر آنان چو گیا بدرویکایشان گویند جهان چون گیاستای ملکی کز تو بهر کشوریبهره بیدینان گرم و عناستگرد سپاه تو کجا بگذردچشم مسلمانانرا توتیاستهرکه وفادار تو باشد بطبعهر چه امیدست مر او را رواستوانکه دو تاباشد با تو به دلتا دل فرزندان با او دوتاستگر چه حریصی تو بجنگ ملوکورچه ترا پیشه همیشه وغاستتیغ تو روی ملکان دیده نیستطاقت پیکار تو ای شه کراستهر که بنگریزد و شوخی کندمستحق هر بدی و هر بلاستمیرری از بهر تو گم کرده راهور چه بهر گوشه ری رهنماستجز در تو راه گریزش نیستآمدن او نه بکام و هواستجز در تو راه گریزیش نیستآمدن او نه بکام و هواستنعمت ایزد را شاکر نبودگفت چنین نعمت زیبا مراستکافر نعمت شد و نسپاس گشتکافر نعمت را شدت جزاستایزد بگماشت ترا تا بتونعمت او کم شد و دولت بکاستهیچکسی راز تو بد نامده ستکونه بدان و به بتر زان سزاستحصن خداییست شها حصن توحصن تو دور از در قدر و از قضاستبسته ایزد بوداز فعل خویشهرکه ببند تو ملک مبتلاستملک ری از قرمطیان بستدیمیل تو اکنون به مناو صفاستآنچه به ری کردی وهرگز که کردیا بتمنا که توانست خواستلاف زنانی را کردی بدستکایشان گفتند جهان زان ماستشیر ندارد دل و بازوی ماکوشش ما بر دل و بازو گواستروز مصاف و گه ناموس و ننگهر یکی از ما چو یکی اژدهاستهر که بما قصد کند پیش مازود جهدگر که عمدیا خطاستاز بن دندان بکند هر که هستآنچه بدان اندر مارا رضاستاینهمه گفتند ولیکن کنونگفته و ناگفته ایشان هباستحاجب تو چون بدر ری رسیدهیچکس از جای نیارست خاستهمچو زنانشان بگرفتی همهاشتلم ایشان اکنون کجاستآنکه سقط گفت همی بر ملااکنون از خون جگر اوملاستدار فرو بردی باری دویستگفتی کاین در خور خوی شماستهر که از ایشان بهوی کار کردبر سر چوبی خشک اندر هواستبسکه ببینند و بگویند کایندار فلان مهتر و بهمان کیاستاینرا خانه بفلان معدنستوانرا اقطاع فلان روستاستهیچ شهی با تو نیارد چخیدگر چه که با لشکر بی منتهاستتهنیت آوردن نزدیک تواز قبل مملکت ری خطاستتهنیت گیتی گویم ترازانکه همه گیتی چون ری تراستگر چه نخواهد دل تو آن تستهر چه بر از خاک و فرود از سماستدانم و از رای تو آگه شدمکاین ز توانگر دلی و از سخاستهیچ ملک نیست در ایام توکان ملکی نزتو مر او را عطاستخانه بیدینان گیری همهراست خوی تو چو خوی انبیاستتو چو سلیمانی و روی چون سباحاجب تو آصف بن بر خیاستنی نی این لفظ نیاید درستمعنی این لفظ نه بر مقتضاستآصف تختی ز سبا بر گرفتتو ملکی کاو را صد چون سباستمعجزه دولت تست او و بازدولت تو معجزه مصطفاستدولت و اقبال و بقای تو بادچندان این چرخ فلکرا بقاستگم باد از روی زمین آنکسیکاورا مهر تو ز روی ریاست ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ در صفت گوی بازی سلطان و مهمان شدنش بخانه یکی از فرزندان ای فعل تو ستوده و گفتارهات راستدایم ترا بفضل و بآزادگی هواستاز کوشش تو شاه، بهر جای هیبتستوز بخشش تو میر بهر خانه یی نواستفضل ترا همی نبود منتهی پدیدآنرا که از شماره برون شد چه منتهاستچوگان زدی بشادی با بندگان خویشچوگان زدن ز خلق جهان مر ترا سزاستگوی ترا ستاره نیایش کندهمیگوید که قدر و منزلت و مرتبت تراستمن خواهمی که چون تو بمیدان شتابمیکانجای جای مرتبت و عز و کبریاستگر اختیار مابود آنجای جای ماستآنجایگاه بودن ما نه بدست ماستگوی تو بر ستاره شرف دارد ای امیرگوی به از ستاره، بجز مر ترا کراستاین جاه و این شرف ز تو گوی ترا فزودتو آگهی که این سخن بنده است راستپیدا بود که گوی ترا تا کجاست قدرپیدا بود که گوی ترا تا کجا بهاستگویی بخدمت تو بدین جایگه رسیدگو را بر آسمان سخن افتاد و نام خاستگرماکه بندگان تو باشیم بگذریماز آسمان بمنزلت و مرتبت رواستآنکس که بنده تو شد ای شاه بنده نیستآنکس که بنده تو شد ای شاه پادشاستای میزبان لشکر سلطان و آن خویشامروز میزبان چو تو اندر جهان کجاستمهمان تو به خوان تو برحق گمان بردگوید که از خدای مرا این شرف عطاستچون بنگرد بزرگی بیند بدست چپچون بنگرد سعادت بیند بدست راستتا این سمای روی گشاده نه چون زمی استتا این زمین باز کشیده نه چون سماستاندر جهان تو باش او پدر میزبان خلقکاین عادت از ملوک جهان خاصه شماست ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ - در مدح امیر ابویعقوب عضدالدوله یوسف بن ناصرالدین گر چون تو بترکستان ای ترک نگاریستهر روز بترکستان عیدی و بهاریستور چون تو بچین کرده ز نقاشان نقشیستنقاش بلا نقش کن و فتنه نگاریستآن تنگ دهان تو ز بیجاده نگینیستباریک میان تو چو از کتان تاریستروی تو مرا روز و شب اندوه گساریستشاید که پس از انده اندوه گساریستبر ماه ترا دو گل سیراب شکفته ستدر هر دلی از دیدن آن دو گل خاریستتو بار خدای همه خوبان خماریوز عشق تو هر روز مرا تازه خماریستاز بهر سه بوسه که مرا از تو وظیفه ستهر روز مرا باتو دگر گونه شماریستسه بوسه مرا برتو وظیفه ست ولیکنآگه نیی کز پس هر بوسه کناریستای من رهی آن رخ گلگون که تو گوییدر بزم امیرالامرا تازه نگاریستیوسف پسر ناصر دین آنکه مر او رابر گردن هر زایرش از منت باریستاز بخشش او در کف هر زایر گنجیستوز هیبت او در دل هر حاسد ماریستدر بزم، درم باری و دینار فشانیستدر رزم، مبارز شکر و شیر شکاریستدر چاکرداری و سخا سخت ستوده ستاو سخت سخی مهتری و چاکرداریستبر درگه او بودن هر روزی فخریستبیخدمت او رفتن هر گامی عاریستای بار خدایی که ز دریای کف تودریای محیط ارچه بزرگست کناریستجیحون بر یکدست تو انباشته چاهیستسیحون بر دست دگرت خشک شیاریستچتر سیه و رایت تو سایه فکنده ستدرهند بهر جای که حصنی و حصاریستاز تیر تو درباره هر حصنی راهیستوز خشت تو اندر بر هر کوهی غاریستشمشیر تو پشت سپه شاه جهان رااز آهن و از روی برآورده جداریستاز هیبت تو خصم ترا بر سر و بر تنهر چشم یکی چشمه و هر مویی ماریستبد خواه تو چون ناژ ببیند بهر اسدپندارد کان از پی او ساخته داریستور خاربنی ببیند در دشت بترسدگوید مگر آن خار ز خیل تو سواریستور ذره بچشم آیدش آسیمه بماندگوید مگر آن از تک اسب تو غباریستدر هر سخنی زان تو علمی وسخاییستدر هر نکتی زان تو حلمی و وقاریستکوهی که بر او زلزله قادر نشد او رااز حلم تو یکذره سکونی و قراریستای نیزه تو همچو درختی که مر او رادر هر گرهی از دل بدخواه تو باریستهنگام خزانست و خزانرا برز اندرنونو ز بتی زرین هر جای بهاریستبنموده همه راز دل خویش جان راچو ساده دلان هر چه بباغ اندر ناریستبر دست حنا بسته نهد پای بهر گامهر کس که تماشاگه او زیر چناریسترز لاغر و پژمرده شد و گونه تبه کردغم را مگر اندر دل رز راهگذاریستهر برگی ازو گونه رخسار نژندیستهر شاخی ازو صورت انگشت نزاریستنرگس ملکی گشت همانا که مر اورادر باغ ز هر شاخ دگرگونه نثاریستآن آمدن ابر گسسته نگر از دورگویی ز کلنگان پراکنده قطاریستای آنکه مرا درگه تو خوشتر جاییستوی آنکه مرا خدمت تو برتر کاریستتا در بر هر پستی پیوسته بلندیستتا در پس هر لیلی آینده نهاریستبا دولت فرخنده همی باش همه سالکاین دولت فرخنده ترا فرخ یاریستبگزار حق مهر مه ای شه که مه مهرنزدیک تو از بخت تو پیغام گزاریست ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ در مدح خواجه بزرگ احمد بن حسن میمندی گوید ای وعده تو چون سر زلفین تو نه راستآن وعده های خوش که همی کرده ای کجاستبا من همه حدیث وفا داشتی عجبآگه نبوده ام که ترا پیشه جز وفاستدل بر تو بستم و بتو بس کردم از جهانوندر جهان ز من دل من دیدن تو خواستچون دشمنان کرانه گرفتی ز دوستانتا قول دشمنان من اندر تو گشت راستگفتی ترا زمن نرسد غم نه این غمستگفتی ترا جفا ننمایم نه این جفاستبا اینهمه جفا که دلم را نموده ایدل بر تو شیفته ست ندانم چنین چراستصد عیب دارد این دل مسکین و یک هنرکو را بکدخدای جهان از جهان هواستخواجه بزرگ شمس کفاة احمد حسنکاحسان او و نعمت او دستگیر ماستآن معطیی که روز و شب از بهر نام نیکدر پوزش مروت و در دادن عطاستاز فضلهای صاحب سید سخا یکیستهر چند برترین همه فضلها سخاستاندر همه جهان بر خلق همه جهاناین فضل واین مروت و این نعمت آشناستای خواجگان دولت سلطان بهر نمازاو را دعا کنید که او در خور دعاستبا دشمنان دولت او دشمنی کنیداز بهر آنکه دولت او دولت شماستتا او نشسته باشد شاد اندرین مکانشور و بلا ز جای نیارد بپای خاستآنجا که اوست راحت و آرام عالمستوانجا که نیست او همه شور و همه بلاستاندر سلامتش همه کس را سلامتستواندر بقاش دولت اسلام را بقاستهر چند کس بسر نشود پیش هیچکسپیشش بسر شوید و مگویید کاین خطاستگر هیچکس بخدمت نیکو سزا بوداو را کنید خدمت نیکو که او سزاستاو را شما بچشم وزارت نگه کنیداو بر همه جهان و همه چیز پادشاستگر چه بود وزارت او حشمت بزرگاین حشمت وزارت او حشمت خداستاو را چنانکه اوست ندانم همی ستوداز چند سال باز دل من دراین عناستدرفضل و در کفایت او چون رسد سخناین فضل واین کفایت او را چه منتهاستفرخ پی است بر ملک و برهمه جهانوین ایمنی و نعمت چندین برین گواستشور جهان بحشمت خواجه فرونشستدر هر دلی نشاط بیفزود و غم بکاستبر ملک و خاندان ملک مشفقی نمودگر مشفقی نمود مر او را ملک رواستآنرا که او همی بود اندر هوای شاهاین نعمت و کرامت و این نیکویی جزاستدایم صلاح خواجه هوای ملک بودکاندر هوای شاه دل خواجه چون هواستبا دوستان شاه جهان خواجه یکدلستبا دشمنان او همه ساله دلش دو تاستبر چشم دشمنانش چون نوک سوزنستدر چشم دوستانش چون سوده توتیاستتا این سمای بر شده باشد بر از زمینتا این زمین پست شده زیر این سماستبادا فرود همت تو بر شده سپهرچونانکه دون رفعت نصر تواش بناستدایم ترا وزارت و شه را شهنشهیپیوسته باد کاین دو همی آرزوی ماست ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ در مدح میر ابوالفتح فرزند سید الوزراء احمد بن حسن میمندی من ندانم که عاشقی چه بلاستهر بلایی که هست عاشق راستزرد و خمیده گشتم از غم عشقدو رخ لعل فام و قامت راستکاشکی دل نبودیم که مرااینهمه درد وسختی از دل خاستدل بود جای عشق و چون دل شدعشق را نیز جایگاه کجاستدل من چون رعیتیست مطیععشق چون پادشاه کامرواستبرد و برد هر چه بیند و دیدکند و کرد هرچه خواهد و خواستوای آن کو بدام عشق آویختخنک آن کو زدام عشق رهاستعشق بر من در عنا بگشادعشق سر تابسر عذاب و عناستدر جهان سخت تر ز آتش عشقخشم فرزند سیدالوزراستمیر ابوالفتح کز فتوت و فضلدر جهان بی شبیه و بی همتاستصفتش مهتر گشاده کفستلقبش خواجه بزرگ عطاستبسخا نامورتر از دریاستگر چه او را کمینه فضل سخاستدست او هست ابر و دریا دلابر شاگرد و نایبش دریاستبخشش او طبیعی و گهریستبخشش دیگران بروی و ریاستراد مرد و کریم و بی خللستراد ویکخوی و یکدل یکتاستنیکویی را ثواب هفتاد استاز خدا و برین رسول گواستاندکست این ز فضل او هر چندکس نگفته ست کاندکیش چراستآن خواجه غریب تر که ازوخدمتی را هزار گونه جزاستاثر نعمت و عنایت اوبر همه کس چو بنگری پیداستادبا را شریک دولت کرددولت خواجه دولت ادباستشعرا را رفیق نعمت کردنعمت خواجه نعمت شعراستهر تنی زیر بار منت اوستهر زبانی بشکر او گویاستاو ز جود و ز فضل تنها نیستدر همانند خویشتن تنهاستطبع او چون هواست روشن و پاکروشن و پاک بی بهانه هواستهر که با او بدشمنی کوشدروز او از قیاس بی فرداستتیغ او بر سر مخالف اواز خدای جهان نبشته قضاستدشمن او ازو بجان نرهدور همه پروریده عنقاستگر چه آباش سیدان بودنداو بهر فضل سید آباستدست او را مکن قیاس به ابرکه روانیست این قیاس و خطاستگر چه گیتی ز ابر تازه شوداندرو بیم صاعقه ست و بلاستتا هوا را گشادگی و خوشیستتا زمین را فراخی و پهناستشادمان باد و یافته ز خدایهر چه او را مرداد و کام و هواستمهرگانش خجسته باد چنانکو خجسته پی و خجسته لقاستکاندرین مهرگان فرخ پیزو مرا نیم موزه نیم قباست ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ در مدح ابوالحسن علی بن الفضل بن احمد معروف به حجاج ترک من بر دل من کامروا گشت و رواستازهمه ترکان چون ترک من امروز کجاستمشک با زلف سیاهش نه سیاهست و نه خوشسرو با قد بلندش نه بلندست و نه راستهمه نازیدن آن ماه بدیدار منستهمه کوشیدن آن ترک بمهر و بوفاستاو سمن سینه و نوشین لب و شیرین سخنستمشتری عارض و خورشید رخ و زهره لقاستروی او را من از ایزد بدعا خواسته امآنچنان روی ز ایزد بدعا باید خواستدل من خواست همی بر کف او دادم دلور بجای دل جان خواهد، بدهم که سزاستاندرین عشق مرا نیز ملامت مکنیدکاین قضاییست بر این سر که ندانم چه قضاستمردمان گویند این دل شده کیست بروکه ز من دل شده این انده و اندیشه مراستدر دلم هیچکسی دست نیابد ببدیتا درو مدحت فرزند وزیر الوزراستخواجه سید حجاج علی بن الفضلآنکه از بار خدایان جهان بی همتاستروز وشب درگه او خانه اهل هنرستسال و مه مجلس او مسکن و جای ادباستبسخا مرده صد ساله همی زنده کنداین سخا معجز عیسی است همانا نه سخاستهمچو بر شاخ درختان اثر باد بهاراثرنعمت او بر همه گیتی پیداستهمچنو ما همه از نعمت او بهره وریمپس چو نیکو نگری نعمت او نعمت ماستمردمی زنده بدویست و سخا زنده بدووین دو چیزست که او را بجهان کام و هواستسال و مه در طلب نعمت و ناز خدمستروز و شب در سخن زائر و تدبیر عطاستهمه نازیدنش از دیدن زوار بودوامق است او بمثل گوئی وزائر عذراستکهتری را بر او خدمت جاه و کرمستخدمتی را بر او نعمت بسیار جزاستخدمت فرخ او باید ورزید امروزهر که را آرزوی نعمت و ناز فرداستمرد را خدمت یکروزه آن بارخدایگرچه مسرف بودو مفرط، صد ساله نواستمهتران سپهی عاشق مهرو درمندبس درمهای درستست وبر این قول گواستدل خواجه است که هرگز نگراید بدرمدل خواجه نه دلستی که همانا دریاستاز پی عرض نگهداشتن و جاه عریضخواسته بر دل او خوارتر از خاک و حصاستچونکه داور بود او داور بیغل و غشستچونکه حاکم بود او حاکم بی روی و ریاستضعفا را بهمه حالی یارست و، خداییار آنست بهر وقت که یار ضعفاستهم ز بهر ضعفا مال خداوند بسابپذیرفت و بیفزود و برآورد و بکاستنامه یی کرد سوی خواجه سید که بفضلشغل آن کار کفایت کن، کان کار تراستهم دل خلق نگه دارد و هم مال امیرکارفرمای چنین در مه آفاق کجاسترمضان آمد و دیوان مؤونت برداشتخلق را گفت مرا شادی از ایام شماستمردمان اکنون دانند که چون باید خفتمردمان اکنون دانندکه چون باید خاستلا جرم بر تن و بر جان امیر از همه خلقروز تا روز به نیکی ز دگرگونه دعاستگر کسی گوید کافی تر و کامل تر ازوهیچ مهتر بود این لفظ چنان دان که خطاستدر جهان با نظر او نه بلاماند و نه غمنظر نیکوی او نفی غم و دفع بلاستاز حلیمی چو زمینست و به رادی چو فلکاز تمامی چو جهانست و بپاکی چو هواستتا فلکها را دورست و بروجست و نجومتا کواکب را سیرست و فروغست و ضیاستتا بسال اندر سه ماه بود فصل ربیعنه مه دیگر صیفست و خریفست و شتاستمجلس و پیشگه از طلعت او فرد مبادکه ازو پیشگه و مجلس با فر و بهاستشادمان باد و نصیبش ز جهان نعمت و نازنعمت و نازی کانرا نه زوال و نه فناستدیدن ماه نو و عید بدو فرخ بادکه همایون پی و فرخ رخ و فرخنده لقاست ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ در مدح خواجه ابوبکر حصیری گوید دل آن ترک نه اندر خور سیمین بر اوستسخن او نه ز جنس لب چون شکر اوستبا لب شیرین با من سخنان گوید تلخسخن تلخ نداند که نه اندر خور اوستنه باندازه کند کار و نگویم که مکنچکنم پس که مرا جان جهان در بر اوستاز همه خلق دل من سوی او دارد میلبیهده نیست پس آن کبر که اندر سر اوستسرو را ماند کآورده گل سوری باربینی آن سرو که خندان گل سوری بر اوستمادرش گفت پسر زایم سرو و مه زادپس مرا این گله و مشغله با مادر اوستآن رخ چون گل بشکفته وبالای چو سروخواجه دیده ست همانا که رهش بردر اوستخواجه سیدبوبکر حصیری که خدایهرچه داده ست بدو، در خور او، وز در اوستمهتر محتشمانست بحشمت نه بزاداز همه محتشمان هر که بود کهتر اوستهر که از چاکری و خدمت او رنج بردرنج نادیده جهان چاکر و خدمتگر اوستچاکری کردن او در شرف از میری بهورنه چون چشم همه میران بر چاکر اوستدشمنی کردن با مرد چنو بیخردیستخرد دشمن او در سخن مضمر اوستدشمن خواجه ببال و پر مغرور مبادکه هلاک و اجل مورچه بال و پر اوستهر مخالف که بدو قصد کند نیست شودور مثل سعد فلکها همه از اختر اوستآتشی دان تو خلافش را در سوزش و تفکه مثل چرخ اثیر از تف خاکستر اوستمهر فرزندی بر خواجه فکنده ست جهانزانکه چون مادرانده خوروانده براوستدشمن ار مهر طمع دارد ازو بیهدگیستکه جهان مادر او نیست که مادندر اوستکس در این گیتی با دشمن او دوست مبادکاژدهاییست جهان دشمن خواجه خور اوستاو کریمیست عطا بخش و کریمی که مدامروزی خلق بدان دست ولی پرور اوستدل او وقت عطا دادن بحریست فراخکه مه زود رو اندر طلب معبر اوستنتوان گفت که دریای دمان را دگرستنتوان گفت که درهای دگر جز در اوستاز کریمی دل او سیر شود هرگز نهاین سرشتیست که در خلقت و در گوهر اوستدست او همچو درختیست که چشم همه خلقببهار و بخزان برگل و برگ و بر اوستبرتن هیچکس از هیچ ستمگر نبودآن ستم کز کف بخشنده او برزر اوستگر بکف گیرد ساغر بخروش آید زرآن خروش از کف او ناید کز ساغر اوستهر چه در گیتی از معنی خواهند گیستنام او با صلت نیکو در دفتراوستاین عطا دادن دایم خوی پیغمبر ماستای خنک آنکس کورا خوی پیغمبر اوستسببی باید تا فخر توان کرد بدانرادی و فخرو بزرگی سبب مفخر اوستمخبری باید بر منظر پاکیزه گواهمخبری در خور منظر بجهان مخبر اوستهمه خوبی و نکویی بود او را ز خدایوین رهی را که ستایشگر و مدحتگر اوستعید او فرخ و او شاد بفرخنده بتیکه گه استاده می اندر کف و گه در بر اوست ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~