~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ در تهنیت خلعت وزارت گوید ای دل میر اولیا بتو شادخلعت میر بر تو فرخ بادروی دیوان او مزین گشتتا ترا خلعت وزارت دادلاجرم کار او کنی بنظاملا جرم گنج او کنی آبادخواست تا تو بدو ره آموزیشغل او را قوی کنی بنیادبس گره کش زمانه سخت ببسترای وتدبیر تو زهم بگشادخسته باد آن دلی و آن جگریکه بشادی تو نباشد شادکه سزاوارتر به خلعت میراز تو ای مهتر بزرگ نژادآنکه زاد ای بزرگوار ترااز پی رادی وبزرگی زاداز بزرگی ز خلق فرد توییوین چنین فرد آمدست آزادتا نباشد چو ارغوان نسرینتا نباشد چو نسترین شمشاددیرزی وانکه عز تو طلبدهمچو تو شاد باد و دیر زیاد ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ در مدح خواجه ابوعلی حسنک میکال نیشابوری از باغ باد بوی گل آورد بامدادوز گل مرا سوی مل سوری پیام دادگفتا من آمدم تو بیا تا بروی منآزادگان ز خواجه بنیکی کنند یادخواجه بزرگ ابوعلی آن بی بهانه جودخواجه بزرگ ابوعلی آن بی بهانه راددستور شهریار که اندر سپاه اوصد شاه و خسروست چو کسری و کیقباداین شهریار تا ابد الدهر زنده بادوین خواجه جاودانه بدین شهریار شادشادند و بیغمند همه مردمان بدوچندانکه ممکنست بشادی همی زیادرادست شاه وخواجه همان راه برگرفتبا شاه بس موافق و اندر خور اوفتاداین راد مرد را بکه خواهم قیاس کردکاندر جهان بفضل ز مادر چنو نزاداز عدل و داد به چه شناسی درینجهانآراسته ست مجلس خواجه بعدل و دادشرم و تواضعست مر او را ز حد بدرآری چنین بود چو خرد باشد اوستادما را همی نشاند و شاهان ترک راآنجا ز بهر فخر بسر باید ایستادایمن شداز بد و بهمه کامها رسیدآنکس که پای خویش بدین خانه در نهادجاوید شاد باد و تن آسان و تندرستآن مهتر کریم خصال ملک نژاداین نوبهار خرم و این روزگار خوشبر خسرو جهان و بر او بر خجسته بادبدخواه اونژند و سر افکنده و خجلچون کل که از سرش برباید عمامه باد ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ در تهنیت جشن سده و مدح وزیر گوید گر نه آیین جهان از سر همی دیگر شودچون شب تاری همی از روز روشن تر شودروشنایی آسمان را باشد و امشب همیروشنی بر آسمان از خاک تیره بر شودروشنی بر آسمان زین آتش جشن سده ستکز سرای خواجه با گردون همی همسر شودآتشی کرده ست خواجه کز فراوان معجزاتهر زمان گیرد نهادی، هر زمان دیگر شودگاه گوهر پاش گردد گاه گوهر گون شودگاه گوهر بار گردد گاه گوهر بر شودگاه چون زرین درخت اندر هوا سر برکشدگه چو اندر سرخ دیبا لعبت بربر شودگاه روی از پرده زنگار گون بیرون کندگاه زیر طارم زنگارگون اندر شودگاه چون خونخوارگان خفتان بخون اندر کشدگاه چون دوشیزگان اندر زر و زیور شودگاه برسان یکی یاقوت گون گوهر شودگه بکردار یکی بیجاده گون مجمر شودگاه چون دیوار برهون گرد گردد سر بسرگاه چون کاخ عقیقین بام زرین در شودگه میان چشم نیلوفر زبانه بر زندگاه دودش گرد او چون برگ نیلوفر شودگه فروغش بر زمین چون لاله نعمان شودگه شرارش بر هوا چون دیده عبهر شودسیم زر اندود گردد هر چه زو گیرد فروغزر سیم اندود گردد هر چه زر اخگر شودگاه چون در هم شکسته مغفر زرین شودگاه چون بر هم نهاده تاج پر گوهر شودجادویی آغاز کرده ست آتش ار نه از چه روگاه پشتش روی گردد گاه پایش سر شودگاه چون برگ رزان اندر خزان لرزان شودگاه چون باغ بهاری پر گل و پر بر شودگه ز بالا سوی پستی باز گردد سر نگونگه ز پستی بر فروزد سوی بالا بر شودگه معصفر پوش گردد گه طبر خون تن شودگاه دیبا باف گردد گه طرایف گر شودگاه چون اشکال اقلیدس سر اندر سر کشدگاه چون خورشید رخشنده ضیا گستر شودنسبتی دارد زخشم خواجه این آتش مگرکز تفش خارا همی در کوه خاکستر شودصاحب سید وزیر خسرو لشکر شکنآنکه سهمش بر عدو هر ساعتی لشکر شودجود لاغر گشته از دستش همی فربه شودبخل فربه گشته از جودش همی لاغر شودبر امید آنکه صاحب بر نهد روزی بسرزر سرخ اندر دل خارا همی افسر شوداز پی آن تا ببرد حلق بدخواهان اوآهن اندر کان، بی آهنگر همی خنجر شودز آرزوی خاطب او ،ناتراشیده درختهر زمان اندر میان بوستان منبر شودتا قیامت هر کجا نامش برند اندر جهاننام شاهان از بزرگی نام او چاکر شودمهتران هفت کشور کهتران صاحبندهر کسی کو کهتر صاحب بود مهتر شودکشوری خالی نخواهد بود از عمال اوور همیدون هفت کشور هفتصد کشور شودمهتر دینست، وزدین گشتنش در عهد نیستهر کسی از دین بگشت اندر جهان کافر شودنام آن لشکر بگیتی گم شود کز بهر جنگچاکری از چاکرانش پیش آن لشکر شودگر برادی وهنر پیغمبری یابد کسیصاحب سید سزا باید که پیغمبر شودور شمار فضل او را دفتری سازد کسیهر چه قانون شمارست اندر آن دفتر شوددست رادش را بدریا کی توان مانند کردکه همی دریا بپیش دست او فرغر شوددست او ابرست و دریا را مدد باشد ز ابرنیز از دستش جهان دریای پهناور شودآنکه اندر ژرف دریا راه برد روز وشببر امید سود ازین معبر بدان معبر شودگر زمانی خدمت صاحب کند، بی بیم غرقگوهر اندر زیر گنجوران او بستر شودتا وزارت را بدو شاه زمانه باز خواندزو وزارت با نبوت هر زمان همبرشودای خجسته پی وزیر از فر تو ایوان ملکبس نماند تا بخاور خسرو خاور شودروم و چین صافی کند، یاران او در روم و چیننایبی فغفور گردد حاجبی قیصر شود ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ - در ذکر مراجعت سلطان محمود از هندوستان و فتح ثانی قوی کننده دین محمد مختاریمین دولت محمود قاهر کفارچو بازگشت به پیروزی از در قنوجمظفر وظفر و فتح بر یمین و یسارهنوز رایتش از گرد راه چون نسرینهنوز خنجرش از خون تازه چون گلنارهنوز ماه ز آوای کوس او مدهوشز عکس تیغش خیره ستاره سیارز بهر ریختن خون دشمنان خدایز بهر قوت دین محمد مختاررهی بپیش خود اندر گرفت و گرم براندبزیر رایت منصور لشکر جراررهی چگونه رهی، چون شب فراق درازچو عیش مردم درویش ناخوش و دشوارنشیبهاش چو چنگالهای شیر درشتفرازهاش چو پشت نهنگ ناهمواربشب سرشته و آغشته خاک او از نمبروز تیره و تاری هوای او ز بخارچو کاسموی گیاهان او برهنه ز برگچو شاخ رنگ درختان او تهی از بارمیان بیشه او گم شدی علامت پیلگیاه منزل او بستدی سلیح سواربرفت گرم و بدستور گفت کز پی منتو لشکر و بنه را رهنمای باش و بیارچو من بجنگ سوی آن سپه سپاه کشمتو آن سپه را همچون سپاه شاه انگارببرد پنج یک از لشکر و بلشکر گفتکه نیست آن سپه بیکرانه را مقدارنماز شام ز بهر طلایه پیش برفتمحمد عربی با جماعت احرارهنوز میر خراسان براه بودکه بودطلایه دار بر آورده زان سپاه دمارکشان کشان همی آورد هر کسی سوی اومبارزان و عزیزان آن سپه را خوارملک برفت و علامت بدان سپاه نمودبدان زمان که بسیج نهار کرد نهاردرین کرانه فرود آمد و کرانه نکردز مکر کردن نندای ریمن مکارشب اندر آمدونند اسپاهرا برداشتبرفت و پیش چنین شه، شدن نباشد عارهمی شدند وهمی ریخت آن سپاه سلیحچنانکه وقت خزان برگ ریزداز اشجارشب سیاه مر او را تمام یاری دادخنک کسی که مر او را تمام باشد یارچو راست روی شب تیره برگفت وبرفتز دست روز درخشنده رایت شب تاربجای لشکر ایشان نگاه کرد ملکندید زیشان جز خیمه بر زمین آثاربرفت بردمشان یک دو منزل و همه رابکشت و دشمن دینرا بکشت باید زارخیارگان صفت پیل آن سپه بگرفتنفایگانرا پی کرد و خسته کرد و نزارفرو گرفت ز بالای بار پیلانشانبه درج گوهر سرخ و به تنگ زر عیارتبارک الله از آن خسروی که در هنرشزبان خلق همی بازماند از گفتاربغزو کوشد و شاهان همه بجستن کامبجنگ یاز دو شاهان همه بجام عقارچو روز روی بدو کرد، روی کرد بغزوچه کینه دارد با عالم همه اشرارایا شجاعت را نوک نیزه تو پناهایا شریعت را تیغ تیز تو معیاربسا بتا که تو برداشتی ز بتکده هاچنان بتان که ز لاهور برگرفتی پارز بهر آنکه بتان را همی پرستیدندمخالفان هدی اندر آن بلاد و دیاربتان زرین بشکستی و بپالودیبنام ایزد از آن زرها زدی دینارکلیدهای شهادت نهادی اندر گنجزهی ذخایر گنج تو طاعت جباربهر کلیدی از آن جبرئیل باز کنددر بهشت برین پیش تو بروز شمارخدایگانا مدح تو چون توانم گفتکه برترست ز گفتار من ترا کردارشنیده ام که فرامرز رستم اندر سندبکشت مارو بدان فخر کرد پیش تباراز آن سپس که گه کشتن از کمان بلندهزار تیر برو بیش برده بود بکارتو پادشاه یکی کرگ کشتی اندر هندچنین دلیری نیکو ترست از آن صدبارهمیشه تا چو درمهای خسروانی گردستاره تا بد هر شب ز گنبد دوارنماز شام پدید آید آفتاب از دورچو زرگون سپری گشته گرد از پرگارعزیز باش و بزرگی بدانکه خواهی دهامیر باش و جهانرا چنانکه خواهی دارکشیده فخر وشرف پیش رایت تو سپاهگرفته فتح و ظفر گرد موکب تو مداردو چیز دار برای دو تن نهاده مقیمز بهر ناصح تخت وز بهر حاسد داربفال نیک تراماه روزه روی نمودتو دیر باش و چنین روزه صد هزار بدار ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ در صفت باغ نو و کاخ ومجلس و دریاچه کاخ سلطان محمود گوید بفرخنده فال و بفرخنده اختربه نو باغ بنشست شاه مظفربروز مبارک، ببخت همایونبه عزم موافق، به رای منوربباغی خرامید خسرو که او رابهار و بهشتست مولا و چاکربباغی کزو ملک رازیب و زینتبباغی کزو بلخ را عز و مفخربباغی درختان او عود و صندلبباغی ریاحین او بسدتربباغی چو پیوستن مهر خرمبباغی چو رخساره ودست دلبربباغی که دل گوید: ای تن درین چمبباغی که تن گوید: ای دل درین چربباغی درو سایه شاخ طوبیبباغی درو چشمه آب کوثربباغی کز آب و گلش بازیابینسیم گلاب و دم مشک اذفربهشت اندر و بازیابی به آبانبهار اندرو باز بینی به آذرز سرو بریده چو زلف بریدهز شکل مدور چو چرخ مدوربهشتست این باغ سلطان اعظمدلیل آنکه رضوانش بنشسته بر دردری را ازو مهر خوانده ست مشرقدری را از و ماه خوانده ست خاوردرو مسکن ماهرویان مجلسدرو خانه شیرگیران لشکردرو صید را چند جای ستودهدرو بزم را چند جای مشهرکجا جای بزمست گلهای بیحدکجا جای صیدست مرغان بیمرروان گرد بر گرد اسپر غمی راتذروان آموخته ماده و نرز خر گاه چون بر گشاده جنانیدری باز کرده بپایانش اندرهمه باغ پرسندس و پر صناعتچو لفظ مطابق چو شعر مکرریکی کاخ شاهانه اندر میانشسر کنگره بر کران دو پیکربکاخ اندرون صفه های مزیندر صفه ها ساخته سوی منظریکی همچو دیبای چینی منقشیکی همچو ارتنگ مانی مصورنگاریده بر چند جابر، مصورشه شرق را اندر آن کاخ، پیکربیکجای در رزم و در دست زوبینبیکجای در بزم در دست ساغروزان کاخ فرخ چواندر گذشتییکی رود و آب اندر و همچو شکربرفتن ز تیزی چو فرمان سلطانبخوردن ز خوشی چو عیش توانگرنه چرخست و اجزای او چون ستارهنه ابرست و آوای او همچو تندراگر بگذرد بر سرش مرغ، موجشبیالاید اندر هوا مرغ را پربدینسان بباغ اندرون باز بینییکی ژرف دریا مر او را برابرروان اندرو کشتی وخیره ماندهز پهنای او دیده آشناورزمینش بکردار بیشینه (؟) کردهکران تا کرانش بکردار مرمربدو اندرون ماهیان چون عروسانبگوش اندرون پر گهر حلقه زردکانی برآورده پهلوی دریابدان تا در آن می خورد شاه صفدریمین دول شاه محمود غازیامین ملل خسرو بنده پرورشه خوب صورت، شه خوش سیرتشه خوب منظر، شه خوب مخبربمردی فزاینده عز مؤمنبشمشیر کاهنده کفر کافرز بهر قوی کردن دین ایزدهمی گردد اندر جهان چون سکندرزهی بزم را ابر دینار قطرهزهی رزم را خسرو و رزم گسترتو آنی که هرچ از تو گویم بمردینیوشنده از من کند جمله باورنشان تو نایافته شهریارانه ماهیست در بحر و نه مرغ دربرمزور بود جز ترا نام شاهیچو جز مر ترا نام مردی مزوربهندوستان آنچه تو پار کردیبراهل سلاسل نکرده ست حیدرتهی کردی از پیل هندوستان راز بس تاختن بردی آنجا زایدرز دو پادشا بستدی بر دو منزلبیک تاختن هفتصد پیل منکرهمی تا ببزم اندرون نیک یابیگل تازه را، باز ناکرده از برخدایت معین با دو دولت مساعدجهان زیر فرمان تو تا بمحشرخوشا کاخ و باغا که داری بشادیدر آن کاخ می خور، وزان باغ بر خور ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ در صفت لشکر سلطان محمود و خلعت دادن بدانان هر سپاهی را که چون محمود باشد شهریاریمن باشد بر یمین ویسر باشد بریسارتیغشان باشد چو آتش روز و شب بد خواه سوزاسبشان باشد چوکشتی سال و مه دریا گذاراز عجایب خیمه شان با شد چو دریا وقت موجوز غنایم خانه شان چون کشتی آکنده ز بارشاخ کرگانشان بود میخ طویله در سفرچنگ شیرانشان بود تعویذ اسبان در شکاربگذرند از رودهای ژرف چون موسی ز نیلبر شوند از کنده چون شاهین بدیوار حصارکوکب ترکش کنند از گوهر تاج ملوکوز شکسته دست بت بردست «بت رویان » سواراز سر بت بند مصحف ها همی زرین کنندوز دو چشم بت دو گوش نیکوانرا گوشوارتیغ ایشان دست یابد با اجل در یک بدناسبشان بازی کند با شیر دریک مرغزارهر که چون محمود پشتی دارد اندر روز جنگچون سر لشکر مقدم باشد اندر کار زارلشکر او پیش دشمن ناکشیده صف هنوزاو بتیغ از لشکر دشمن بر آورده دمارمن ملک محمود را دیدستم اندر چند جنگپیش لشکر خویشتن کرده سپر هنگام کارمردمان گویند سلطان لشکری دارد قویپشت لشکر اوست در هیجا بحق کردگارپیش ایزد روز محشر خسته بر خیزد ز خاکهر که از شمشیر او شد در صف دشمن فکارنیست از شاهان گیتی اندرین گیتی چو اووقت خدمت حق شناس و وقت زلت بردبارهر زمان افزون ز خدمت شاه پاداشی دهدخادمان خویشرا، وینرا عجب کاری مدارآنچه کرده ست از کرم با بندگان امروز اوبا رسولان کرد خواهد ذوالمنن روز شمارهر یکی را در خور خدمت ثیابی دادخوبخلعتی کو را بزرگی پود بود و فخر تارزنده گردانید یکسر نام خویش و نام فخرنیست گردانید یک یک نام ننگ و نام عارجان شیرین را فدای آن خداوندی کنندکز پس ایزد بودشان بهترین پروردگاراز رضای او نتابند و مر او را روز جنگیکدل و یک رای باشند و موافق بنده واروقت فتح از بخشش نیکو بودشان ملک ومالوقت بزم از خلعت نیکو بودشان یادگاربخششی کان دخل شاهان بودی اندر باستانخلعتی کان خسروان را بودی اندر روزگارپیش خسرو روز خدمت چون خزان اندر شودباز گردند از فراوان ساز نیکو چون بهاراز نوازشهای سلطان دل پر از لهو و طربوز کرامتهای سلطان تن پر از رنگ و نگاربر میانشان حلقه بند کمرها شمس زرزیر ران با ساز زرین مرکبان راهواراز تفاخر وز بزرگی و زکرامت بر زمینزیر نعل مرکبانشان مشک برخیزد غبارزینهمه بهتر مر ایشان راهمی حاصل شودچیست آن، خوشنودی شاه و رضای کردگاربا چنین نیکو کرامت ها که می بینند بازبیش ازین باشد کرامتشان امید از شهریاروانگهی زیشان نباشد نعمت سلطان دریغنعمتی کو را بر آن کرده ست یزدان کامگارنعمتش پاینده بادو دولتش پیوسته باددولت او بیکران و نعمت او بی کناربندگان وکهتران را حق چنین باید شناختشاد باش ای پادشاه حقشناس حقگزارراست پنداری خزینه خسروان امروز شاهبر رسولان عرضه کرد و بر سپه پاشید خوارکز در میدان او تا گوشه ایوان اومرکب سیمین ستامست و بت سیمین عذارهر نو آیین مرکبی زان کشوری کرده پریشهر بتی زان صد بت زرین شکسته در بهارآن بکشی زینت میدان خسرو روز جنگوین بخوبی شمسه ایوان خسرو روز بارآن برزم اندر نبشته پیش او دشت نبردوین ببزم اندر گرفته پیش او جام عقاراز فراوان دیدن هرای زر امروز گشتدیده اندر چشم هر بیننده ای زر عیارکی بود کردار ایشان همبر کردار اوکی تواند بود تاری لیل چون روشن نهارای یمین دولت عالی و ملت را امیندولت از تو با سکون و ملت از تو با قرارعزم تو کشور گشا و خشم تو بدخواه سوزرمح تو پولاد سنب و تیغ تو جوشن گذارموی بر اندام بدخواهت زبان گردد همیاز پی آن تا زشمشیر تو خواهد زینهاریک سوار از خیل تو، وز دشمنان پنجاه خیلیک پیاده از تو وز گردنکشان پانصد سوارهم سخاوت را کمالی هم بزرگی را جمالهم شجاعت راجلالی هم شریعت را شعارتا درخت نار نارد عنبر و کافور برتا درخت گل نیارد سنبل و شمشاد بارتا ز دیبا بفکند نوروز بر صحرا بساطتا ز دریا بر کشد خورشید بر گردون بخاردیر باش و دیر زی وکام جوی وکام یابشاه باش و شاد زی و مملکت گیر و بدار ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ درمعنی عشق گوید مرا، دی عاشقی گفت ای سخنورمیان عاشق و معشوق بنگرنگه کن تا چه باید هر دوانراوزین دو کز تو پرسیدم بمگذرچه خواهد دلبر از دلجوی بیدل ؟چه خواهد عاشق از معشوق دلبر؟چه دانی دوستی را حدو غایت ؟مقدر باشد آن یا نامقدر؟چه باشد علت کردار معشوق؟بجای عاشقی معشوق پرورمرا زینگونه فکرتهاست بسیاراگر دانی سخنهاگو ازین درمر او را گفتم: ای پرسنده! احسنتنکو پرسیدی و زیبا ودرخوربپرسیدی ز حد و غایت عشقجوابی جزم خواهی و مفسرمی آن گویم که دانم، ور ندانممرا از جمله جهال مشمرکه داند عشق را هرگز نهایتسؤالی مشکل آوردی و منکربر من عشق را غایت بجاییستکه کس کردنش نتواند مقررچنان باید که نکند هیچ عاشقحدیث حاسد معشوق باوربوقت خلوت اندر پیش معشوقچو کهتر باشد اندر پیش مهترمسخر گشته معشوق باشدوگر چه عالمش باشد مسخرز بهر دوستی بالای معشوقپرستد سایه سرو و صنوبرز بهر رنگ و بوی جعد معشوقنباشد ساعتی بی سنبل تر ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ درمدح یمین الدوله محمود بن ناصرالدین و ذکر غزوات و فتوحات او در گنگ بهار تازه دمید ای بروی رشک بهاربیا و روز مرا خوش کن و نبید بیارهمی بروی تو ماند بهار دیبا رویهمه سلامت روی تو و بقای بهاربهار اگر نه ز یک مادرست باتو، چراچو روی تست بخوشی و رنگ و بوی و نگاربهار تازه اگر داردی بنفشه و گلترا دو زلف بنفشه ست و هر دو رخ گلزاررخ تو باغ منست و تو باغبان منیمده بهیچکس از باغ من گلی زنهارغریب موی که مشک اندر و گرفته وطنغریب روی که ماه اندر و گرفته قرارهمیشه تافته بینم سیه دو زلف ترادلم ز تافتنش تافته شود هموارمگر که غالیه میمالی اندرو گه گاهوگر نه از چه چنان تافته ست و غالیه بارنداد هرگز کس مشک را به غالیه بویمده تو نیز، ترا مشک و غالیه بچه کارترا ببوی و بپیرایه هیچ حاجت نیستچنانکه شاه جهان را گه نبرد به یاریمین دولت ابوالقاسم بن ناصر دینامین ملت محمود شاه شیر شکارفراشته بهنر نام خویش و نام پدرگذاشته ز قدر قدر خویش و قدر تباربروز معرکه بسیار دیده پشت ملوکبوقت حمله فراوان دریده صف سوارهزار شهر تهی کرده از هزار ملکهزار شاه پراکنده از هزار حصارهمیشه عادت او بر کشیدن اسلامهمیشه همت او پست کردن کفارز خوی خوبش هر روز شادمانه شویهزار بار روان محمد مختاربزرگواری را رسمهای اوست جمالچو مر شجاعت را تیغ تیز اوست شعارایا به رزمگه اندر چو ببر شور انگیزایا به بزمگه اندر چو ابر گوهر بارعطای تو بهمه جایگه رسید و رسدبلند همت تو بر سپهر دایره وارشجاعت تو همی بسترد ز دفترهاحدیث رستم دستان و نام سام سواربسا کسا که مر او را نبود جیب درستز مجلس تو سوی خانه برد زر بکنارحدیث جنگ تو با دشمنان و قصه تومحدثان را بفروخت ای ملک بازارکجا تواند گفتن کس آنچه تو کردیکجا رسد بر کردارهای تو گفتارتو آن شهی که ترا هر کجا روی شب و روزهمی رود ظفر و فتح بر یمین و یسارهمیشه کار تو غزوست و پیشه تو جهادازین دو چیز کنی یاد، خفته گر بیدارگواه این که سوی گنگ روی آوریپی غزای بدانیدش فرقه کفارطریقهاش چو برم آبهای سیل از گلنباتهاش چو دندانهای اره ز خارچه خارهایی کاندر سرینهای ستورفرو شدی چو ببرگ اندر آهنین مسماربگونه شل افغانیان دو پره و تیزچو دسته بسته بهم تیرهای بی سو فارچو کاسموی و چو سوزن خلنده و سر تیزکه دیده خار بدین صورت و بدین کرداراگر بدست کسی ناگهان فرو رفتیز سوی دیگر ازو بهره یافتی دیدارگذاره کرد سپه را ز ده دوازده رودبمرکبان بیابان نورد کوه گذارچه رود هایی هر یک چنان کجا افتدگه گذشتن ازو هر دو بازوی طیاربدان ره اندر، معروف شهرهایی بودتهی ز مردم و انباشته زمال تجارزهی قلاعی در هر یکی هزار طلسمکه خیره گشتی ازو چشم مردم هشیارچنانکه مرد بهر در که برنهادی دستگشاده گشتی و تیری گشادی آرش وارهمی کشید سپه تا به آب گنگ رسیدنه آب گنگ، که دریای ناپدید کنارنه بر کناره مر اورا پدید بود گذرنه در میانه مر اورا پدید بود سنارچو چرخ بر سر گردابهاش گشته زمینچو پشته بر سر مردابهاش زاده بخارز تیغ کوه درختان فرو فکنده بموجازو کهینه درختی مه از مهینه چناربد از کناره او لوره ای و زیر گلیکه تا بپالان پیل اندرو شدی ستوارهزار بار ز دریا گذشته باشد خضرز آب گنگ همانا گذشته نیست دو بارخدایگان جهان خسرو ملوک زمانکه روشنست بدو چشم عز و چشم فخارز آب گنگ سپه رابیک زمان بگذاشتبیمن دولت و توفیق ایزد دادارگذشتنی که نیالوده بود ز آب دروستور زینی زین وستور باری بارخبر شنید که پیش از پی تو شار از گنگگذشت و پیل پس پشت او قطار قطاربچاشتگاه ملک با کمر کشان سرایبرفت بردم آن جنگجوی کینه گزارمیان بیشه براه اندرون حصاری بودگرفته هر شهی از جنگ آن حصار فراردلش نداد کز آن ناگشاده برگرددسلیح داد سپه را و شد بپای حصاربیکزمان در و دیوار آن حصار قویچو حله کرد و مر آن حله را ز خون آهاروز آن حصار سوی شار روی کردو برفتسپاه را همه بگذاشت با سپهسالاربیک شبانروز از پای قلعه سربلبرود راهت شد تازیان بیک هنجاربپیش راه وی اندر پدیدشد رودیهلال زورق وخور لنگرو ستاره سنارچه صعب رودی، دریا نهاد و طوفان سیلچه منکر آبی، پیل افکن و سوار اوبارچو کوه کوه درو موجهای تند روشچو پیل پیل نهنگان هول مردم خوارکشیده صف ز لب رود تا بدامن کوهسپاه شار بمانند آهنین دیوارچوکوه روی ،مصافی کشیده بر لب روددراز و پیش مصاف ایستاده در پیکارتروچپال سپه را بشب گذاشته بودبه پیل از آب و از آنسوگرفته راه گذارنموده هیبت پیلان آهنین دندانگشاده بازوی مرغان آهنین منقارسر ملوک عجم چون بنزد کوه رسیدصف سپاه عدو دید باسکون وقرارزریدکان سرایی چو ژاله بر سر آببدان کناره فرستاد کودکی سه چهاربنیزه هر یک ازیشان ستوده غزنینبتیغ هر یک ازیشان بسنده بلغاردلاورانی ز اشکال رستم دستانمبارزانی ز اقران بیژن جراروزین کرانه کمان برگرفت و اندر شدمیان آب روان با سلیح وزین افزاربسر کشان سپه گفت هر که روز شمارثواب خواهد جستن همی ز ایزد باربجنگ کافر ازین رود بگذرید بهمکه هم بدست شما قهرشان کند قهارهمه سپاه بیکبار با سلیح و سپرفرو شدند بدان رود نا دهنده گذارچو قوم موسی عمران زرودنیل، از آببر آمدند همه بی گزند وبی آزارز جامه بر تن کافر همی جدا کردندبتیر تار زپود و بنیزه پود از تارچو زین کرانه شه شرق دست برد بتیربر آن کرانه نماند از مخالفان دیارشه سپه شکن جنگجو ز پیش ملکمیان بیشه گشن اندرون خزید چو ماربفر دولت او پشت آن سپاه قویشکسته گشت و ازین دولت این شگفت مداردرشت بود و چنان نرم شد که روز دگربصد شفیع همی خواست از ملک زنهارملک ز پنج یک آنجا نصیب یافته بوددویست پیل و دو صندوق لؤلؤ شهواردو دختر و دو زنش را فرو کشید از پیلبخون لشکر او کرد خاکرا غنجارچو شار را بزد و مال و پیل ازو بستدکز آنچه زو بستد شاد باد و برخوردارز جنگ شار سپه را بجنگ رای کشیدز خواب خواست همی کرد رای را بیداربدان ره اندر بگذشت ز آبهای بزرگچه آبهایی تا گنگ رفته از کهسارچو آب سیلی گر ژاله برگرفتی مردچو آب جویی گر پیل برگرفتی بارخبر دهنده خبرداد رای را که ملکسوی تو آمده راه گریختن بر دارهنوز رای تمام این خبر شنیده نبودکه شد ز مملکت خویش یکسره بیزارهزار پیل ژیان پیش کرد و از پس کردولایتی چو بهشتی و باره ای چو بهارچگونه جایی، جایی چو بوستان ارمچگونه شهری، شهری چو بتکده فرخارچو شهر شهر بدی اندرو سرای سرایچو کاخ کاخ بدی اندر و بهار بهارسرایهای چو ار تنگ مانوی پر نقشبهارهای چو دیبای خسروی بنگارچو شهریار زمانه به باری اندر شدخبر شنید که رفت او ز راه دریا باربخواست آتش و آن شهر پر بدایع رابه آتش و به تبر کرد با زمین هموارسرایهاش چو کوزه شکسته کرد از خاکبهار هاش چو نار کفیده کرد از ناربسوخت شهر و سوی خیمه بازگشت از خشمچو نره شیری گم کرده زیر پنجه شکارخبر دهی ببر خسرو آمدو گفتاکه تیز گشت یکی جنگ صعب را بازاربر این کرانه ما خیل رای پیدا شدهمی کشید صفی همچو آهنین دیوارچهل امیر ز هندوستان در آن سپه استبزیر رایتشان سی و ششهزار سوارعلامتست در آن لشکر اندر و بر اوپیادگان گزیده صد و سی وسه هزارقویست قلبگه لشکرش به نهصد پیلچگونه پیلان، پیلان نامدار خیارهمه چو کوه بلندند روز جنگ و جدلبلند کوه بدندانها کنند شیارخدایگان زمانه چو این خبر بشنیدچه گفت، گفت همیخواستم من این پیکارهمه حدیث ز محمود نامه خواند و بسهمانکه قصه شهنامه خواندی هموارخدایگانا! غزوی بزرگت آمد پیشترا فریضه ترست این ز غزو کردن پارهمی روی که جهان را تهی کنی ز بدانز مفسدان نگذاری تو در جهان دیاربرو بفرخی وفال نیک و طالع سعدبتیغ تیز ز دشمن بر آر زود دمارمده اما نشان زین بیش و روزگار مبرکه اژدها شود ار روزگار یابد مارخزاین ملکان جمله در خزاین تستسلیح شاهان در قلعه های تست انبارسپاه دین، سپه ایزدست و بر سپهشپس از محمد مرسل تویی سپهسالارعدوی تو، عدوی ایزدست و دشمن دینسپاه ایزد را بر عدوی دین بگمارفریضه باشد بر هر موحدی که کندبطاقت و بتوان با عدوی تو پیکاراگر خدای بخواهد بمدتی نزدیکمراد خویش بر آری ز دشمن غدارچه کار بودکه تو سوی او نهادی رویکه کام خویش بحاصل نکردی آخر کارچه وقت بودو کی آنگه که لشکر تو نبودچنین که هست کنون، همچو آهنین دیواربعرضگاه تو لشکر چنانکه یار نبودهزار و هفتصدو اند پیل بد شماربر آن سپاه خدایت همی مظفر کردکه کس ندانست آنرا همی شمار و کنارز دست آن ملکان درهمی ربودی ملککه داشت هر یک همچون علی تکین دو هزارعلی تکین را پیش تو ای ملک چه خطرگرفت گیرش و درمرغزار کرده بدارخدای داند کاین پیش تو همی گویمتنم ز شرم همی گردد ای امیر نزارز تو چو یاد کنم وز ملوک یاد کنمچنان بودکه کنم یاد با نبی اشعارهمیشه تا که بود در جهان عزیز درمچنانکه هست گرامی و پر بها دینارخدایگان جهان باش و ز جهان برخوربکام زی و جهان را بکام خویش گذاربدولت و سپه و ملک خویش کام رواز نعمت و ز تن و جان خویش بر خورداربزی تودر طرب و عیش و شادکامی و لهوعدو زید بغم و درد و انده وتیمارخجسته بادت نوروز و نیک بادت روزتو شاد خوار و بداندیش خوار و انده خوار ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ در ذکر سفر سومنات و فتح آنجا و شکستن منات و رجعت سلطان گوید فسانه گشت و کهن شد حدیث اسکندرسخن نوآر که نو را حلاوتیست دگرفسانه کهن و کارنامه بدروغبکار ناید رو در دروغ رنج مبرحدیث آنکه سکندرکجا رسید و چه کردز بس شنیدن گشته ست خلق را ازبرشنیده ام که حدیثی که آن دوباره شودچوصبرگردد تلخ ،ار چه خوش بودچو شکراگر حدیث خوش و دلپذیر خواهی کردحدیث شاه جهان پیش گیرو زین مگذریمین دولت محمود شهریار جهانخدایگان نکو منظر و نکو مخبرشهی که روز و شب او را جز این تمنانیستکه چون زند بت و بتخانه بر سر بتگرگهی ز جیحون لشکر کشد سوی سیحونگهی سپه برد از باختر سوی خاورز کارنامه او گر دو داستان خوانیبخنده یاد کنی کارهای اسکندربلی سکندر سرتاسر جهان را گشتسفر گزید و بیابان برید و کوه و کمرولیکن اوزسفر آب زندگانی جستملک، رضای خدا و رضای پیغمبرو گر تو گویی در شأنش آیتست رواستنیم من این را منکر که باشد آن منکربوقت آنکه سکندر همی امارت کردنبد نبوت را بر نهاده قفل بدربوقت شاه جهان گر پیمبری بودیدویست آیت بودی بشأن شاه اندرهمه حدیث سکندر بدان بزرگ شده ستکه دل بشغل سفر بست و دوست داشت سفراگر سکندر با شاه یک سفر کردیز اسب تازی زود آمدی فرودبه خردرازتر سفر او بدان رهی بوده ستکه ده زده نگسسته ست و کردر از کردرملک سپاه براهی برد که دیو دروشمیده گردد و گمراه و عاجز و مضطرچنین سفر که شه امسال کرد، در همه عمرخدای داند کو را نیامده ست بسرگمان که برد که هرگز کسی ز راه طرازبسومنات بود لشکر و چنین لشکرنه لشکری که مر آن را کسی بداند حدنه لشکری که مر آنراکسی بداند مرشمار لختی از آن بر تر از شمار حصیعداد برخی از آن برتر از عداد مطربلشکر گشن و بیکران نظر چه کنیتودوری ره صعب و کمی آب نگررهی که دیو درو گم شدی بوقت زوالچومرد کم بین در تنگ بیشه وقت سحردرازتر ز غم مستمند سوخته دلکشیده تر ز شب دردمند خسته جگربصد پی اندر، ده جای ریگ چون سرمهبده پی اندر، صد جای سنگ چون نشترچوچشم شوخ همه چشمه های او بی آبچو قول سفله همی کشتهای او بی برهوای او دژم وباد او چو دود جحیمزمین او سیه و خاک او چوخاکسترهمه درخت و میان درخت خار کشننه خار بلکه سنان خلنده و خنجرنه مرد را سر آن کاندر آن نهادی پینه مرغ رادل آن کاندر آن گشادی پرهمی ز جوشن برکند غیبه جوشنهمی ز مغفر بگسست رفرف مغفرسوار با سر اندر شدی بدو و ازوبرون شدی همه تن چون هزار پای بسرهزار خار شکسته درو و خسته ازوبچند جای سرو روی و پشت و پهلو و برکمر کشان سپه را جدا جدا هر روزکمر برهنه بمنزل شدی ز حلیه زرچو پای باز در آن بیشه پر جلاجل بودستاکهای درخت از پشیزهای کمرگهی گیاهی پیش آمدی چو نوک خدنگگهی زمینی پیش آمدی چو روی تبردر آن بیابان منزلگهی عجایب بودکه گر بگویم کس را نیاید آن باوربگونه شب، روزی برآمد ازسر کوهکه هیچگونه بر آن کارگر نگشت بصرنماز پیشین انگشت خویش رابردستهمی ندیدم من این عجایبست و عبرعجب تر آنکه ملک را چنین همی گفتندکه اندرین ره مار دو سر بود بیمرترا بزرگ سپاهیست وین دراز رهیستهمه سراسر پر خار و مار و لوره و جربشب چو خفته بود مرد سر برآرد مارهمی کشد بنفس خفته تا برآید خورچوخور برآید و گرمی بمرد خفته رسدسبک نگردد زان خواب تا گه محشرخدایگان جهان زان سخن نیندیشیدسپه براند بیاری ایزد داوربدین درشتی و زشتی رهی که کردم یادگذاره کرد بتوفیق خالق اکبرپیادگان را یک یک بخواند و اشتر دادبتوشه کرد سفر بر مسافران چو حضرجمازه ها را در بادیه دمادم کردبآب کرد همه ریگ آن بیابان تربساخت از پی پس ماندگان و گمشدگانمیان بادیه ها حوضهای چون کوثرهمه سپه را زان بادیه برون آوردشکفته چون گل سیراب وهمچو نیلوفربدان ره اندر چندین حصار و شهر بزرگخراب کرد و بکند اصل هر یک از بن و برنخست لدروه کز روی برج وباره آنچو کوه کوه فروریخت آهن و مرمرحصار او قوی و باره حصار قویحصاریان همه برسان شیر شرزه نرمبارزانی همدست و لشکری همپشتدرنگ پیشه به فر و شتاب کار به کرنبرد کرده و اندر نبرد یافته دستدلیر گشته و اندر دلیری استمگرچو چیکودر که چه صندوقهای گوهر یافتبکوه پایه او شهریار شیر شکرچو کوه البرز، آن کوه کاندرو سیمرغگرفت مسکن و بازال شد سخن گسترچگونه کوهی چونانکه از بلندی آنستارگان را گویی فرود اوست مقرمبارزانی بر تیغ او بتیغ گذاشتکه هر یکی را صد بنده بود چون عنترچو نهر واله که اندر دیار هند بهیمبه نهر واله همی کرد بر شهان مفخربزرگ شهری ودرشهر کاخهای بزرگرسیده کنگره کاخها به دو پیکربدخل نیک و بتربت خوش و بآب تمامبه کشتمند وبباغ و ببوستان بروردویست پیل دمان پیش وده هزار سوارنود هزار پیاده مبارز و صفدرهمیشه رای بهیم اندرو مقیم بدینشسته ایمن و دل پر نشاط و ناز و بطرچومندهیر که در مندهیر حوضی بودچنانکه خیره شدی اندرو دو چشم فکرچگونه حوضی چونانکه هر چه بندیشمهمی ندانم گفتن صفاتش اندر خورز دستبرد حکیمان برو پدید نشانزمال های فراوان برو پدید اثرفرات پهنا حوضی بصد هزار عملهزار بتکده خرد گرد حوض اندربزرگ بتکده ای پیش و درمیانش بتیبحسن ماه ولیکن بقامت عرعردگر چو دیو لواره که همچو دیو سپیدپدید بود سر افراشته میان گذردرو درختان چون گوز هندی و پوپلکه هر درخت بسالی دهد مکرر بریکی حصار قوی بر کران شهر و دروز بت پرستان گرد آمده یکی معشربکشت مردم و بتخانه ها بکندو بسوختچنانکه بتکده دارنی و تانیسرنرست ازو بره اندر مگر کسی که بماندنهفته زیر خسی چون بهیم شوم اخترنهفتگانرا ناجسته زان قبل بگذاشتکه شغل داشت جز آن، آن شه فریشته فرکسیکه بتکده سومنات خواهد کندبه جستگان نکند روزگار خویش هدرملک همی بتبه کردن منات شتافتشتاب او هم ازین روی بوده بود مگرمنات و لات و عزی در مکه سه بت بودندز دستبرد بت آرای آن زمان آزرهمه جهان همی آن هر سه بت پرستیدندجز آن کسی که بدو بود از خدای نظردو زان پیمبر بشکست و هر دو را آنروزفکنده بود ستان پیش کعبه پای سپرمنات را ز میان کافران بدزدیدندبکشوری دگر انداختند از آن کشوربجایگاهی کز روزگار آدم بازبر آن زمین ننشست و نرفت جز کافرز بهر آن بت، بتخانه ای بنا کردندبصد هزار تماثیل و صد هزار صوربکار بردند از هر سویی تقرب راچو تخته سنگ بر آن خانه ، تخته تخته زربه بتکده در، بت را خزینه ای کردنددر آن خزینه بصندوقهای پیل، گهرگهر خریدند او رابشهرها چندانکه سیر گشت ز گوهر فروش، گوهر خربرابر سر بت کله ای فرو هشتندنگار کار به یاقوت و بافته به دررز زر پخته یکی جود ساختند او راچو کوه آتش و گوهر برو بجای شررخراج مملکتی تاج و افسرش بوده ستکمینه چیز وی آن تاج بود و آن افسرپس آنگه آنرا کردند سومنات لقبلقب که دید که نام اندرو بود مضمرخبر فکندند اندر جهان که از دریابتی برآمد زینگونه و بدین پیکرمدبر همه خلقست و کردگار جهانضیا دهنده شمسست و نور بخش قمربعلم این بود اندر جهان صلاح و فسادبحکم این رود اندر جهان قضا و قدرگروه دیگر گفتند، نی که این بت رابرآسمان برین بود جایگاه و مقرکسی نیاورد این را بدین مقام که اینز آسمان بخودی خودآمده ست ایدربدین بگوید روز و بدان بگوید شببدین بگوید بحر و بدان بگوید برچو این ز دریا سر برزد و بخشک آمدسجود کردنداین راهمه نبات و شجربه شیر خویش مر اورا بشست گاو و کنونبدین تقرب خوانند گاو را مادرز بهر سنگی چندین هزارخلق خدایبقول دیو فرو هشته بر خطر لنگرفریضه هر روز آن سنگ را بشستندیبه آب گنگ و به شیر و به زعفران و شکرز بهر شستن آب بت ز گنگ هر روزیدو جام آب رسیدی فزون زده ساغراز آب گنگ چه گویم که چندفرسنگستبه سومنات بدانجایگاه زلت و شرگه گرفتن خور صد هزار کودک و مردبدو شدندی فریاد خواه و پوزش گرز کافران که شدندی به سومنات به حجهمی گسسته نگشتی بره نفر ز نفرخدای خوانند آن سنگ را همی شمنانچه بیهده ست سخنست این که خاکشان بر سرخدای حکم چنان کرده بودکان بت رازجای برکندآن شهریار دین پروربدان نیت که مر او را بمکه باز بردبکند واینک با ماهمی برد همبرچو بت بکند از آنجا و مال و زر برداشتبدست خویش به بتخانه در فکند آذربرهمنان را چندانکه دید سر بریدبریده به، سر آن کز هدی بتابد سرز خون کشته کز آن بتکده بدریا راندچو سرخ لاله شد، آبی چوسبز سیسنبرز بت پرستان چندان بکشت و چندان بستکه کشته بود و گرفته ز خانیان به کترخدای داند کآنجا چه مایه مردم بودهمه در آرزوی جنگ و جنگ را از درمیان بتکده استاده سلیح بچنگچو روز جنگ میان مصاف، رستم زرخدنگ ترکی بر روی و سر همی خوردندهمی نیامد بر رویشان پدید غیربجنگ جلدی کردند، لیکن آخر کاربتیر سلطان بردند عمر خویش بسرخدایگان را اندر جهان دو حاجت بودهمیشه این دو همی خواست زایزد داوریکی که جایگه حج هندوان بکنددگر که حج کند و بوسه بر دهد بحجریکی از آن دو مراد بزرگ حاصل کرددگر بعون خدای بزرگ کرده شمرخراب کردن بتخانه خرد کار نبودبدانچه کرده بیابد ملک ثواب و ثمرچودل ز سوختن سومنات فارغ کردگرفت راه بدر باز رفتگان دگرخمی ز گردش دریا براه پیش آمدگسسته شد ز ره امید مردمان یکسرنبود رهبر کان خلق را بجستی راهنبود ممکن کان آب را کنند عبرسوی درازا یکماه راه ویران بودرهی بصعبی و زشتی در آن دیار سمرز سوی پهنا چندانکه کشتیی دو سه روزهمی رود چو رود مرغ گرسنه سوی خوردرون دریا مد آمدی بروز دو بارچنانکه چرخ زدی اندر آب او چنبرچو مد باز شدی برکرانش صیادانفرو شدندی وکردندی از میانه حذرملک چو حال چنان دید خلق را دل دادبراند و گفت که این مایه آبرا چه خطرامید خویش بایزد فکند و پیش سپاهفکند باره فرخنده پی بآب اندربفال نیک، شه پر دل آب را بگذاشتروان شدند همه از پی شه آن لشکربر آمدند بر آن پی ز آب آن دریاچنانکه گفتی آن آب بد همی فرغرنه آنکه هیچکسی را بتن رسید آسیبنه آنکه هیچ کسی را بجان رسید ضرردو روز و دو شب از آنجا همی سپاه گذشتکه مد نیامد و نگذشت آبش از میزرجدا ز مردم بگذشت ز آب آن دریابر از دویست هزار اسب و اشتر واستربدین طریق زیزدان چنین کرامت یافتتو این کرامت زاجناس معجزات شمرجز اینکه گفتم، چندین غزات دیگر کردبباز گشتن سوی مقام عز و مقرحصار کند هه را از بهیم خالی کردبهیم را بجهان آن حصار بود مفرقوی حصاری بر تیغ نامدار کهیمیان دشتی سیراب نا شده ز مطرمیان سنگ، یکی کنده، کنده گرد حصارنه زان عمل که بود کار کرد های بشرنه راه یافته خصم اندر آن حصار بجهدنه زان حصار فرود آمدی یکی بخبروز آن حصار به منصوره روی کردو براندبر آن شماره کجا راند حیدر از خیبرخفیف چون خبر خسرو جهان بشنیددوان گذشت و به جوی اندر اوفتاد و به جربآب شور و بیابان پر گزند افتادبماندش خانه ویران ز طارم وز طزرخفیف را سپه و پیل ومال چندان بودکه بیش از آن نبود در هوا همانا ذرنداشت طاقت سلطان، ز پیش او بگریختچنان که زو بگریزند صد هزار دگرنگاه کن که بدین یک سفر که کرد، چه کردخدایگان جهان شهریار شیر شکرجهان بگشت و اعادی بکشت و گنج بیافتبنای کفر بیفکند، اینت فتح و ظفرزهی مظفر فیروز بخت دولت یارکه گوی برده ای از خسروان بفضل و هنراز این هنر که نمودی و ره که پیمودیشهان غافل سرمست راهمی چه خبرتو برکناره دریای شور خیمه زدیشهان شراب زده بر کناره های شمرتو سومنات همی سوختی به بهمن ماهشهان دیگر عود مثلث و عنبربوقت آنکه همه خلق گرم خواب شوندتو در شتاب سفر بوده ای و رنج سهرتو آن شهی که ز بهر غزات رایت توبه سومنات رود گاه وگه به کالنجرخدایگانا زین پس چو رای غزو کنیببر سپاه کشن سوی روم و سوی خزربه سند و هند کسی نیست مانده کان ارزدکز آن تو شود آنجا بجنگ یک چاکرخراب کردی و بیمرد خاندان بهیممگر کنی پس از این قصد خانه قیصرسپه کشیدی زین روی تالب دریابجایگاهی کز آدمی نبود اثربما نمودی آن چیزها که یاد کنیمگمان بریم که این در فسانه بود مگرزمین بماند برین روی و آب پیش آمدبهیچ روی ازین آب نیست روی گذراگر نه دریا پیش آمدی براه تراکنون گذشته بدی از قمار و از بربرایا بمردی و پیروزی از ملوک پدیدچنان که بود به هنگام مصطفی حیدرشنیده ام که همیشه چنین بود دریاکه بر دو منزل از آواش گوش گردد کرهمی نماید هیبت، همی فزاید شورهمی بر آید موجش برابر محورسه بار با تو بدریای بیکرانه شدمنه موج دیدم و نه هیبت و نه شور ونه شرنخست روز که دریا ترا بدید، بدیدکه پیش قدر تو چون ناقصست و چون ابتربمال با تو نتاند شد، ار بخواهد، جفتبقدر باتو و نیارد زد، ار بخواهد، برچو گرد خویش نگه کرد، مارو ماهی دیدبگرد تو مه تابان و زهره ازهرز تو خلایق راخرمی وشادی بودوزو همه خطر جان و بیم غرق و غررچو قدرت تو نگه کرد و عجز خویش بدیدچو آبگینه شد آب اندرو زشرم و حجرز آب دریا گفتی همی بگوش آمدکه شهریارا دریا تویی و من فرغرهمه جهان ز تو عاجز شدند تا دریانداشت هیچکس این قدر و منزلت زبشربزرگوارا کاری که آمد از پدرتبدولت پدر تو نبود هیچ پدربملک داری تابود بود و وقت شدنبماند از و بجهان چون تو یادگار پسرهمیشه تا نبود جان چو جسم و عقل چو جهلهمیشه تا نبود دین چو کفر و نفع چو ضرهمیشه تا علوی را نسب بودبه علیهمیشه تا عمری را شرف بود به عمرخدایگانی جز مر ترا همی نسزدخدایگان جهان باش و از جهان برخورجهان و مال جهان سر بسر خنیده تستبشهریاری و فیروزی از خنیده بچر ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ در مدح سلطان محمود و ذکر شکار او گوید ای مبارک پی جهاندار و همایون شهریارای ز بهر نام نیکو دین و دولت را بکارای یمین دولت و ملک و ولایت را شکوهای امین ملت و دین وشریعت را نگارنیکنامی را چنانی چون زمین را گلستانپادشاهی را چنانی چون گلستان را بهارجهد تو از بهر خلقست و تو از بهر خدایمهربان بر مردمان زاهد و پرهیزگارعابدان رااز غلامان تو رشک آید همیاز جهاد واز عبادت کردن لیل و نهاراز پی آن تا بر تو قدرشان افزون شودکارشان تسبیح و روزه ست و حدیث کردگارگر گرامی تر کسی زان تو اندر راه دینچشم را لختی بخوابد برکشی او را بدارگیتی از بد مذهبان خالی شد و آسوده گشتتا تو رسم سنگ ودار آوردی اندر مرغزاردر همه کاری ترا صبر و قرارست ای ملکچون بکار دین رسیدی بیقراری بیقرارچون به اقصای جهان از ملحدان یا بی خبرحیله سازی تا کنی بر چوب خشک او را سوارشهریارا روزگار تو بتو تاریخ گشتهمچوما از دولت تو بهره ور شد روزگارعاشقی بر غزو کردن، فتنه ای بر نام و ننگاین دو کردستی بگیتی خویشتن را اختیارتو بشب بیدار و از تو خلق اندر خواب خوشتو بجنگ خصم و از تو عالمی در زینهارجز ترا از خسروان پیوسته هر روزی که دیدمصحفی اندر میان و مصحفی اندر کناراز شتاب ورد خواندن زود برخیزی ز خوابوز پی انصاف دادن، دیر بنشینی بباربا که کرد از شهریاران و بزرگان جهانآن کرامتها که ایزد با تو کرد، ای شهریار!لاجرم چندان کرامت یافتی ز ایزد کز آنصد یکی را هیچ حاسب کرد نتواند شمارهر که خواهد کز کرامتهای تو آگه شودگو ز «دولت نامه » بر خواند همی بیتی هزارآنکه او با خاتم پیغمبران بود از نسبخواستی حقا که بودی با تو ای شاه از تبارآنکه اندر خدمت تو تا بشب روزی گذاشتمژده باد او را که تا حشر ایمنست از ننگ وعاربس کسا کز دولت تو گشت با ملک و سپاهبس کسا کز خدمت تو گشت با یمن و یسارآنچه تو بخشی بکس، بخشید نتواند فلکزین قدر خان آگه است ای خسرو دینار باربردباری بردباری، مهربانی مهربانحق شناسی حق شناسی، حقگزاری حقگزارخشم و پیکار تو باشد با اعادی بیکرانبر و کردار تو باشد با موالی بیشمارهرکه را تو خصم خواندی، روز خواندش روز کورهر که را تو دوست خواندی بخت خواندش بختیاردوستان راچون قدر خان را، کنی شاد و عزیزدشمنان راهمچو ایلک را کنی، غمگین وخوارکس مبادا کو کند با تو خداوندا خلافکز خلافت ریگ خاکستر شود در جویباربیم تو بیدار دارد بد سکالانرا بشبهمچو کاندر خواب دارد کودکان راکو کناربر فروزی و بتابی و بتازی از نشاطچون ترا با شهریاری کرد باید کارزارخوشتر آید مغفر پر خون بچشمت روز جنگزانکه جام باده گلگون بچشم باده خواررزمگاه تو چنان باشد ز خون آلوده سرچون بوقت به شدن بالین بیماران ز نارگه سپاهی را بدیوار حصاری برکنیگه فرود آری شهی رابسته از برج حصاراز همه شاهان تو دانی بستن اندر روز جنگجنگجویان و بد اندیشان قطار اندر قطارهر که را از جنگجویان در قطار آری کنیز آهن پیچیده و از خام گاو او را مهاربس جهانبانرا که تو بر او تبه کردی جهانبس دلیران را که از سرشان بر آوردی دمارچونکه لختی جنگراماند شکار، از حرص جنگچون بیاسایی ز جنگ، آید ترا رای شکارتا شکار شیر بینی کم گرایی سوی رنگآن شکار اختیارست این شکار اضطرارسر فرود آری بتیغ از کرگ چون بار از درختپنجه بربایی بتیر از شیر، چون برگ از چنارشیر تا بر کنگره کاخت سر نخجیر دیداز غم و از رشک خون گرید بروزی چند بارچشم شیر از خون گرستن سرخ باشد روز وشبهر که چشم شیر دید، این آید او را استوارتا بدانستند نخجیران که از سرشان همیکنگره کاخ تو گردد همچو شاهان تاجدارچون گه صید تو باشد سر سوی غزنین نهندتا مگر سرشان بری بر کنگره کاخت بکارگر چه جان خوش باشد و شیرین، ز تن برند جانپیش تیر آیند شادان گشته و گستاخ وارهر که را در سر نباشد در خور کاخ تو شاخروز صید از شرم چون شاخی بود خشک و نزارای بهر بابی دو دست تو سخی تر ز آسمانای نهان تو بهر کاری نکوتر ز آشکارآفتابی تو ولیکن طبع تو دور از طمعآفتاب از طامعی برگیرد از دریا بخارتا وحوش اندر بیابان زیر فرمان تو اندروز صید آرند پیش کاخ تو سرها نثارطاعت تو چون نمازست و هر آنکس کز نمازسر بیکسو تافت، او ار کرد باید سنگسارتا بجنگ و آشتی شیرین بود گفتار دوستتا به اندوه و بشادی خوش بود دیدار یارتا تن شیران شود در عشق بت رویان اسیرتادل شاهان بود بر ناز خوبان بردباربر جهان فرمان تو ران و بر زمین خسرو تو باشاز مهان طاعت تو خواه و از شهان گیتی تو دارکشور دشمن تو گیر و خانه دشمن تو سوزمرگ دشمن تو شو و هم نعمت دشمن تو خواربرهوای دل تو باش از شهریاران کامرانبر مراد دل تو باش از تاجداران کامگاربر خور از بخت جوان و برخور از ملک جهانبر خور از عمر دراز و برخور از روی نگارباده خور بر روی آن کز بهر او خواهی جهانمی ستان از دست آن کز عشق او داری خماردست او در دست گیر و روی او بر روی نهبوسه اندر بوسه بند و عیش با او خوش گذارگنگ باد آن کس که اندر طعن تو گوید سخنکور باد آن کس که اندر عرض تو جوید عوار ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~