~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ در مدح امیر یوسف سپاهسالار ای پسر! جنگ بنه، بوسه بیاراین همه جنگ و درشتی به چه کارجنگ یکسو نه و دلشاد بزیخویشتن را و مرا رنجه مدارهر دو روزی سخنی پیش مگیرهر زمان تازه خویی پیش میاردل نگارا ز جفا سیر شودبس عزیزا که ازین گرددخوارنه من ای دوست ترا دیدم و بسمن ببند آمده ام چندین بارچو من ای دوست ترا دارم دوستتو حق دوستی من بگزاریار کی یافته ای در خور خویشجهد آن کن که نکو داری یارتو چو من یار نیابی بجهانمن چو تو یابم هر روز هزارمن اگر خواهم از بخشش میرکودکانی خرمی همچو نگارمیر یوسف پسر ناصر دینلشکر آرای شه شیر شکارآن نکو طلعت و فرخنده امیرآن بآیین و پسندیده سوارآن سر افراز و گرانمایه هنرآن گرانمایه پر مایه تبارجنگها کرده فراوان و بجنگاز بد اندیش بر آورده دمارمرد جنگست چو پیش آید جنگمردکارست چو پیش آید کارروز جنگ و شغب از شادی جنگبر فروزد دو رخان چون گلناربچنین روز بگوشش غو کوسزارغنون خوشترو از موسیقارهمه دم جنگست اندیشه اوگر چه خفته ست و گر چه بیدارنبرد حمله بهنگام نبردجز بر آنسو که مبارز بسیارهر مبارز که برو روی نهادخورد بر جان گرامی زنهارتیغش از کوهی دو کوه کندچون خدنگش ز چناری دو چنارهیچ تیری نزد اوبر تن خصمکه نه از پشت برون شد سوفارتیراو گر چه سبک سنگ بودکنگره بفکنداز برج حصارغیر محمود که داند کردننره شیری بخدنگی اشکاربگسلاند سر شیر از تن شیرهم بدانسان که کسی میوه زدارلشکری را که چنو پشت بوداز همه خلق نباشد تیماردر جوانمردی جاییست که نیستوهم را از بر او جای گذارهیچ شب نیست که از مجلس اونبرد زایر او زر بکناراز پس سلطان امروز جز اوکه دهد بخشش پانصد دینارلاجرم بر در او چون ملکانچاکرانند بملک و به یسارشادمان باد و بهمت برسادآن نکو عادت نیکو کرداراز دل شاه جهان نیرومندوز تن وجان بجهان بر خوردارلهو رابا دل او باد سکونبخت را بر در او باد قرارتا بر آیین بزرگان عجمبزم سازد بخزان وببهارهمچنین مهر بشادی و طرببگذارد صد دیگر بشمار ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ در مدح سلطان مسعود ولیعهد سلطان محمود گوید ترک مه روی من از خواب گران دارد سردوش می داده ست از اول شب تابسحرمن بچشم او را ده بار نمودم که بخسباو همی گفت: بهل تا برم این دور بسرشب بسر برد به می دادن و ننشست و نخفتدل من خست که ننشست و نخفت آن دلبراو به می دادن جادوست، به دل بردن چیرچیزها داند کردن بچنین باب اندرحیله سازد که می افزون دهد از نوبت خویشور تواند بخورد نوبت یاران دگرکیست آنکو ندهد دل بچنین خدمت دوستکیست آنکو نکشد بار چنین خدمتگرهر که این خدمت از آن ماه بیاموخت شودخدمت درگه سلطان جهانرا در خورملک عالم تاج عرب وفخر عجمسید شاهان مسعود ولیعهد پدرآن بصدر اندر شایسته چو در مغز خردوان بملک اندر بایسته چو در دیده بصرجنگجویی که چو در جنگ شود لشکرهاخشک بر جای بمانند چو بر تخته صورخویشتن را بمیان سپه اندر فکندنه ز انبوهیش اندیشه نه از خصم حذردر دلیران بگه معرکه زانسان نگردکه دلیران بگه معرکه در مرد حشرتیرش اندر سپر آسان گذرد چون ز پرندچون کمان خواست عدو را چه پرند و چه سپرآنچه او با سپر کرگ به شمشیر کندنتوان کردن با شیشه نازک به تبرخنجر هشت منی گرزه هشتاد منیکس چنوکار نبسته ست جز از رستم زرآفرین باد بر آن گرز که هر زخمی از آنسر سالاری چون سرمه کندبا مغفرپادشاهان همه بر خدمت او شیفته اندچون غلامان ز پی خدمت او بسته کمراز پی آنکه همه امن و سلامت طلبندنیست شاهانرا جز خدمت او اندر سرایستادن ملکانرا بدر خانه اوبه ز آسایش و آرامش بر تخت بزرای خنک ما که چنو کشور ما را ملکستای خنک ما که چنو خاست ملک زین کشورملک مابشکار ملکان تاخته بودما ز اندیشه او خسته دل و خسته جگراز غم رفتن او خسته دلانرا شب و روزآستین بود ز خون مژه همچون فرغرآن همی گفت خدایا تو بدین ملک رسانآن ملک را که فزون از ملکان دارد فراین همی گفت خدایا دل من شادان کنبه ملک زاده ایران ملک شیر شکرحشم و لشکر، بیدل شده بودند همهاز غم وانده دیر آمدن او ز سفرشکر ایزد را کان انده و آن غم بگذشتکار چون چنگ شد و انده چون کوه چو ذرچشم ما ز اشک بیاسودو بیک ره بنشستآتشی کز تف او گشت جگر خاکسترخسرو از راه دراز آمد با همت و کامملک از جنگ عراق آمد با فتح و ظفرتخت شاهی را شاه آمد زیبنده تختمملکت را ملکی آمد زیب افسرقلعه ها کنده و بنشانده بهر شهر سپاهجنگها کرده و بنموده بهر جای هنربیشه ها یکسره پرداخته از شیرو ز ببرقلعه ها یکسره پرداخته از گنج و گهرسهمش افکنده به روم اندر فریاد و خروشهیبتش دودبر آورده ز روس و ز خزرعالمی ز آمدنش روی به اقبال نهادکه همی خواست شدن با دو سه تن زیر و زبرمرغزاری که بیکچند تهی بود ز شیرشیر بیگانه درو کرد همی خواست گذرشیر باز آمدو شیران همه روباه شدندهمه را هیبت او خشک فرو بست ز فرآنکه زین پیش درین ملک طمع کرد همیتا نه دیر آمدبا طاعت و فرمان ایدررونق دولت باز آمدو پیرایه ملکپیش ازین کار چنان دیدی، اکنون بنگرگیتی از عدل بیاراید تا در گذردعدل و انصاف ملک مسعود از عدل عمرنه همی بیهده دارند مر اورا همه دوستنکند مهر کس اندر دل کس خیره اثرمهر وکینش دو گره را سبب مزد بریستاین شود زین ببهشت، آن شود ازآن به سقردوستی او ز سپاه و زحشم نادره ایستوز رعیت که خراجش بدهد نادره تروز رعیت نه عجب، نیز کزین دور نیندمرغ و ماهی چه ببحراندر وچه اندر برای خداوند خداوندان شاه ملکانای ستوده به خصال و به فعال و به سیرگر چه بازوی هنر داری و دست و دل کارور چه در جنگ بدین هر سه نشانی و سمردولت تو نکند دست ترا خسته بجنگبکندکار تو زان به که کند صد لشکرهر سپاهی که کند جنگ، ترا باشد فتحهر امیری که برد رنج، تراباشد بردر جهان از شکه عدل تو بنشیند شوروز جهان هیبت شمشیر تو بنشاند شرملکان همه عالم بدر خانه توجمع گردند چنان چون به در اسکندرقیصر رومی پیش تو در آید بسلامقلعه رومیه را پیش تو بگشاید درشاه ترکستان بر درگه فرخنده توگاه خود خسبد چون نوبتیان، گاه پسرهر چه اندیشه کنی آن بمراد تو شودتو بدین طالع زادستی بس رنج مبرایزد این دولت فرخنده و پاینده کنادبرتو ای نیک دل نیک خوی نیک سیر ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ نیز درمدح سلطان مسعود بن سلطان محمود گوید مرا با عاشقی خوش بود هموارکنون خوشتر، که در خور یافتم یارکنون خوشتر، که ناگاهان برآوردمه دو هفته من سر ز کهسارکنون خوشتر، که با او بوده ام دیکه بودم بی رخش افکار بسیارکنون خوشتر، که با او خفته ام دوشکه بودم در غمش بسیار بیدارکنون خوشتر، که با وی کرده ام خوشکه دیدم در غمش بسیار آزارشب دوشین، شبی بوده ست بس خوشبجان بودم من آن شب را خریدارنگار خویش را در بر گرفتمخزینه بوسه او کردم آواردو زلفش را بمالیدم بدو دستسرای از بوی او شد طبل عطارگهی شب روز کردم زان دو عارضگهی گل توده کردم زان دو رخساربدین شادی درستم دوش وامروزدر این اندیشه بودم پار و پیرارفراوان خوشترم امروز از دیفراوان بهترم امسال از پاروزین خوشتر بود هر روزو هر سالبفر دولت شاه جهاندارملک مسعود محمود آنکه ایامبدو محمود و مسعودست هموارخداوندی که چون زو یاد کردیزمین و آسمان آید بگفتاریکی گوید: ز شاهی نام بردیکه رادی را بدو بفزوده بازارعطای او از آن بگذشت کانراتوان سختن به شاهین و به قنطارجز او از خسروان هر گز که داده ستبه یکره پنج اشتروار دیناراگر چه می همی خورده ست بوده ستبه آن گه کان عطا داده ست هشیارچنین باید جهاندار و خداوندپسندیده به گفتار و به کردارز شاهان گوی برده وقت بخششز شیران دست برده گاه پیکارزگلنار عدو کرده گل زردز روز دشمنان کرده شب تاربلندی یافته زو نام شاهیقوی گشته بدو امید احرارگه اندر جنگ با شمشیر همدستگه اندر بیشه ها با شیر در کارز بیم تیغ او شیران جنگیبسوراخ اندرون رفته چو کفتارکسی کز پیش او گیرد هزیمتنترسد گر شود در سله با مارامیری یافت گیتی در خور خویشکنون گو جهد کن او را نگهداربدست از دامن او اندر آویزحدیث دیگران از دست بگذارترا ایزد بدست شاهی افکندکه او را بودی از شاهان سزاوارخداوندی که بی نیروی لشکرجهان بگشاد و صافی کرد هموارپدر بگذاشت او را بر در ریبر وی لشکر غدار و مکارسلیح و لشکر و پیلش جدا کردغرضها بود سلطانرا در این کارنه از خواری چنان بگذاشت او راندارد کس چنو فرزند را خوارولیکن خواست تا شاهان بدانندکه او بیکس هنر آرد پدیدارهمی دانست کو بی ساز و لشکربر آید با همه گیتی به پیکارچنان بوده ست کاندیشید سلطانبپرس از لشکر و اسپاهسالارز بسیار اندکی او را نموده ستدلیلست اندکی او را ز بسیاربقاباد آن ملک را کز بد خویشنباید هیچ کردستی ستغفارکسی کو را نکو خواهست، بر تختکسی کو را ندارد دوست، برداربدین عید مبارک شادمان بادبد اندیشان او غمناک و غمخوار ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ در مدح یمین الدوله سلطان محمود غزنوی گوید بدین خرمی جهان، بدین تازگی بهاربدین روشنی شراب، بدین نیکویی نگاریکی چون بهشت عدن یکی چون هوای دوستیکی چون گلاب بلخ یکی چون بت بهارزمین از سرشک ابر، هوا از نسیم گلدرخت از جمال برگ، سرکه ز لاله زاریکی چون پرند سبز، یکی چون عبیر خوشیکی چون عروس خوب، یکی چون رخان یارتذرو عقیق روی، کلنگ سپید رخگوزن سیاه چشم، پلنگ ستیزه کاریکی خفته بر پرند ، یکی خفته بر حریریکی رسته از نهفت یکی جسته از حصارزبلبل سرود خوش، زصلصل نوای نغززساری حدیث خوب، زقمری خروش زاریکی بر کنار گل، یکی در میان بیدیکی زیر شاخ سرو، یکی بر سر چنارهوا خرم از نسیم، زمین خرم از لباسجهان خرم از جمال، ملک خرم از شکاریکی مشک در دهان، یکی حله بر کتفیکی آرزو بدست، یکی دوست در کنارزمانه شده مطیع، سپهر ایستاده راسترعیت نشسته شاد، جهان خوش به شهریاریکی را بدو نیاز، یکی را بدو شرفیکی رابدو امید، یکی را بدو فخارازان عادت شریف ، ازان دست گنج بخشازان رای تیز بین، ازان گرز گاوساریکی خرم وبکام، یکی شاد و کامرانیکی مهتر و عزیز، یکی خسته و فکارمصافش بروز رزم، سپاهش بروز عرضبساطش بروز بزم، سرایش بروز باریکی کوه پر پلنگ، یکی بیشه پر هزبریکی چرخ پر نجوم، یکی باغ پر نگارامیران کامران، دلیران کامجویهزبران تیز چنگ، سواران کامگاریکی پیش او بپای، یکی درجهان جهانیکی چون شکال نرم، یکی چون پیاده خوارکمند بلند او، سنان دراز اوسبک سنگ تیر او، گران گرز هر چهاریکی پشت نصر تست، یکی بازوی ظفریکی نایب قضا، یکی قهر کردگاربه ماهی چهار میر، به ماهی چهار شاهبه ماهی چهار شهر، بکند از بن و ز باریکی را بکوه سر، یکی را بکوه شیریکی را بدشت گنج، یکی را به رودبارازین پس علی تگین، دگر ارسلان تگینسه دیگر طغان تگین ، قدر خان بادساریکی گم شود بخاک، یکی گم شود بگوریکی در فتد به چاه، یکی بر شود به دارملک باده ای به دست ، سماعی نهاده پیشیکی طرفه بر یمین، یکی طرفه بر یساریکی چون عقیق سرخ، یکی چون حدیث دوستیکی چون مه درست، یکی چون گل بباربهارش خجسته باد، دلش آرمیده بادجهان را بدو سکون، بدو ملک را قراریکی را مباد عزل، یکی را مباد غمیکی باد بی زوال، یکی باد بی کناربداندیش او بجان، بدی خواه او بتننکو خواه او زیسر، نصیحتگر از یساریکی مستمندباد، یکی باد دردناکیکی باد شادکام، یکی باد شاد خوارسرایش ز روی خوب، ولایت ز عدل و دادبساط از لب ملوک، در خانه از سواریکی گشته چون بهار، یکی گشته چون بهشتیکی گشته پر نگار، یکی گشته استوار ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ در مدح سلطان مسعود بن سلطان محمود گوید ز بس پیچ و چین تاب و خم زلف دلبرگهی همچو چوگان شود، گاه چنبرگهی لاله را سایه سازد ز سنبلگهی ماه را درع پوشد ز عنبرگهی صورتی گردد از عود هندیگهی پیکری گردد از مشک اذفرکه دیده ست بر سوسن از عود صورتکه دیده ست بر لاله از مشک پیکربرخ بر همی جوشد آن زلف و نشگفتازیرا که عنبر بجوشد بر آذرفری آن فریبنده زلفین مشکینفری آن فرو زنده رخسار دلبریکی چون بنفشه فرو کرده بر گلیکی چون گل نا فرو کرده از بربه ماه و صنوبر همی خواندم او رابرخسار و بالای زیبا و در خورهمی گشت زان فخر و زان شادمانیصنوبر بلند و ستاره منوربرمز این مرا گفت آن شکرین لبکه ای شاعر اندر سخن ژرف بنگرمرا با صنوبر همانند کردیبقد و برخ با ستاره برابرچه ماند برخسار خوبم ستارهچه ماند به قد بلندم صنوبرستاره کجا دارد از سنبل آذینصنوبر کجا دارداز لاله افسرمرا زین سپس چون صفت کردخواهیبچیزی صفت کن که از من نکوتربگفت این و بگذشت و اندر گذشتنهمی گفت نرمک بزیر لب اندرستاره چو من گل فشانده ست بر رخ ؟صنوبر چو من مه نهاده ست بر سر ؟من از گفته خویشتن خیره گشتمطلب کردم از بهر او نام دیگرپری خواندم او را و زانروی خواندمکه روی پری داشت آن پرنیان بردگر باره با من بجنگ اندر آمدکه بس خوار داری مرا ای ستمگرمرا با پری راست کردی بخوبیپری مر مرا پیشکار ست و چاکرپری کی بود روز ساز و غزلخوانکمند افکن و اسب تاز و کمان ورپری هر زمان پیش تو بر نخواندز دیوان تو مدح شاه مظفرملک بوسعید آفتاب سعادتجهاندار ودین پرور و داد گسترملک زاده مسعود محمود غازیکه بختش جوان باد و یزدانش یاوربه نیزه گذارنده کوه آهنبه حمله رباینده باد صرصرهمه اختران رای او را متابعهمه خسروان حکم او را مسخرکریمی به اخلاقش اندر مرکببزرگی بدرگاه او در مجاوردلش مر خرد را سپهری مهیاکفش مر سخارا جهانی مصورایا مرترا کرده از بهر شاهیخدا از همه تاجداران مخیربتو زنده و تازه شد تا قیامتنکو رسم و آیین بوبکر و عمرچه تو و چه حیدر بزور و بنیروچه شمشیر تو و چه شمشیر حیدرز گهواره چون پای بیرون نهادیکمان بر گرفتی و زوبین و خنجرتو از کودکی جنگ کردن گرفتیز دست و بر و بازوی پیل پیکرهمه مردی آموختی و شجاعتجهان گشتن و تاختن چون سکندرهم از کودکی با پدر پیشه کردیبجنگ معادی ز کشور بکشوربجای قبا درع بستی و جوشنبجای کله خود جستی و مغفربهر جنگ اندر نخستین تو کردیزمین را ز خون معادی معصفربسا تیغ هندی که تو لعل کردیبه هندوستان اندر از خون کافرز تیری ببالا فزون تر نبودیکه تیرت همی خورد خون غضنفرزهی با خطر پادشاهی موفقزهی پر هنر شهریاری مشهرچو روشن ستاره همی ره سپاردسنان تو اندر سپهر مدورتو خورشیدی از بهر تو بر بگردونگران که گذارد ز بالای محورسلاح یلی باز کردی و بستیبه سام یل و زال زر دوک و چادرمخوان قصه رستم زاولی راازین پس دگر، کان حدیثیست منکراز این بیش بوده ست زاولستانرابه سام یل و رستم زال مفخرولیکن کنون عار دارد ز رستمکه دارد چو تو شهریاری دلاورز جایی که چون تو ملک مرد خیزدکس آنجا سخن گوید از رستم زر؟جهان چون تو هرگز نیاورد شاهیبجود و بعلم و بفضل و بگوهرادب نیست کان مر ترا نیست جملههنر نیست کان مر ترا نیست یکسربروزی که تو گوی بازی بشادیفلک را ز گوی اخترانیست بیمرز میدان بچوگان همی بر فرستیبگردون گوی آخته همچو اخترشد اندر فلک تنگ جای ستارهز بس گوی کانداختی بر دو پیکرترا شیر خواندم همی تا بکشتیبیک زخم شیری به ولوالج اندرکنون خسرو شیر کش خوانمت منکه این نام بر تو نباشد مزورهر آن کینه خواهی که پیش تو آمدسیه کرد بر سوک او جامه مادرتو ای شاه اینجا و سهم سنانتز دشمن همی جان ستاند به خاورعدو را بتیغ آتشی و ولی رابدست و سخن آب حیوان و کوثرمگر کیمیا خدمت تست شاهاکزو مرد درویش گردد توانگرتو آن پادشاهی که بر درگه توملوک جهان پیشکارند و چاکربه چین شاه چین از پی خطبه توز گوهر خطیب ترا ساخت منبربه روم از پی خدمت تست شاهاهمه شهر دیبا بر افکنده قیصرز روزی که تو کف خود بر گشادیهمه شهر دینار گشته ست یکسرهمی تا برآید فزوزنده هر شببرین آبگون روی گردون اخضر،چو سیمین زنخدان معشوق، زهرهچو رخشنده رخسار گانش دو پیکرهمی تا کند شاعر اندر ستایشلب دوست را نامه یاقوت و شکرملک باش و آبادکن مملکت راوز آباد ملک، ای ملک زاده! برخورهمیشه بدیدار تو شاد سلطانچو حیدر بدیدار شبیر و شبرهمایونت باد ای امیر همایونهمایون مه و روز عید پیمبر ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ نیز در مدح سلطان مسعود بن سلطان محمود گوید ماه دو هفته من برد مه روزه بسربامداد آمد و از عید مرا داد خبرمردمان دوش خبر یافته بودند ز عیدکه گمان برد که من غافلم از عید مگراو مگر تهنیت عید همی خواست بدینهیچ شک نیست همین خواست بدین آن دلبرمن ازین شادی برجستم ودو چنگ زدماندر آن زلف که با مشک زند بویش بربر زبان داشت زمه آن مه دو هفته سخناز لب او لب من یافت بخروار شکربوسه یک مهه گرد آمده بودم بر دوستنیمه ای داد و همی خواهم یک نیم دگرنیم دیگر بتفاریق همی خواهم خواستتا شمارم نشود یکسره با دوست بسرجه حدیثست، من این بوسه شماری بنهمبشود عیش چو معشوق شود بوسه شمرعاشقان بوسه شمرده به مه روزه دهندزانکه وقتش ز گه شام بود تا بسحردرمه شوال این تنگی و تاریکی نیستتو بچشم دگر اندر مه شوال نگرخطر روزه بزرگست و مه روزه شریفاز مه روزه گشاده ست به خلد اندر درلیکن این ماه که پیش آمده ماهیست که اوبا طرب گردد و بارامش و با رامشگرای رفیقان سخنی راست بگویم شنویدطبع من باری با شوال آمیخته ترگر نه ماه طربست این ز چه غرید همیدوش هر پاسی کوس ملک شیر شکرخسرو مشرق و مغرب ملک روی زمینشاه مسعود مبارک پی مسعود اخترآنکه تادست به تیر و بکمان برد ببردآب سام یل و قدر و خطر رستم زرزخم تیر ملکان دید و ندید آن ملکآنکه او از قبل تیر همی ساخت سپرگر ملک تیر و کمان درخور بازو کندیبر سر که بردی ترکش او ترکش گراز برو بازوی او چشم همی خیره شودچشم بد دور کناد ایزد از آن بازو و برجنگجو هست و لیکن بجهان نیست کسیکه بجنگش بتواند بست امروز کمراو همیگوید من تیغ زنم رنج کشمتا بزرگی بهنر گیرم و کیتی بهنرایزد از عرش همیگوید تو رنج مکشکاینجهان جمله ترا دادم، بنشین و بخورآنچه میران مبارز نگرفتند بگیرآنچه شاهان مظفر نخریدند بخرمهر از آنکس که بمهر تو گرو نیست ببردولت از خانه آنکس که ترا نیست ببربتن آسانی بر بالش دولت بنشینچه کنی تاختن و تافتن رنج سفربندگان دادم اندر خور تو کار تراکه بکام تو از ایشان همه خیر آید و شرکار در گردن ایشان کن تا من بکنمنا رسانیده بیک بنده تو هیچ ضررهمچنین کرد وبهر گوشه فرستاد یکیبا سپاهی که مر آن را نه قیاسست و نه مرهیچ لشکر نفرستاد براهی که ز راهبر او باز نیامد خبر فتح و ظفراندر این مدت یکسال در اقصای جهانهمچو دریای دمان کرد بگیتی لشکراز لب جیحون تا دجله ز بسیار سپاهچون ره مورچگانست همه راهگذرهر زمان مژده بر آید که فلان بنده اوبفلان شهر فلان قلعه بکند از بن و برموکب وخیل فلان میر پراکند ز همآلت و ساز فلان شاه، فرستاد ایدرمژده آن مژده بود کزپس این خواهد خواستباش تا مغز سر جمله کند زیر و زبربندگانند ملک را که چنین کار کنندبا دل و دولت او کار چنین راچه خطرکار فرمای همی داند فرمودن کارلاجرم کارگر از کار همی یابد برحشمت و سایه او لشکر او را مددستکه نبرد ز پی لشکر او تا محشرلشکری راکه بود سایه مسعود مددپیش ایشان زهوا مرغ فرو ریزد پردایم این حشمت و این سایه همی بادبجایوندر این خانه همی بادا این دولت و فرای بمردی و کف راد و مروت چو علیوی به انصاف و دل پاک و عدالت چو عمراز خداوند نظر چشم همیداشت جهانبجهانداری نیکو نیت و خوب سیرچون خداوند جهانداری و شاهی بتو دادگفت من یافتم اینک زخداوند نظرتهنیت باد جهان را بجهانداری توبر خور ای شه بمراد دل و از او برخورتا جهانست جهاندار تو بادی و مباددر جهانداری و در دولت تو هیچ غیرسال و ماه تو و ایام تو چون نام تو بادعادت و عاقبت کار تو چون نام پدرروز عید رمضانست و سر سال نوستهر دو فرخنده کناد ای ملک ایزد بتو بر ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ در ستایش سلطان مسعود غزنوی گوید بدین خرمی و خوشی روزگاربدین خوبی و فرخی شهریارچنان گشت گیتی که ما خواستیمخدایا تو چشم بدان دور دارخداوند گار جهان فرخستکه فرخنده بادش همه روزگاربدیدار او راه بست و هریبهشت برین گشت و باغ بهاربخندد همی برکرانهای راهبفصل زمستان گل کامکاربدیدار شاه جهان بو سعیدعجب نیست گر گل بخندد ز خاراگر چه نکوهیده باشد حسدوزو بر دل و جان بود رنج و بارحسد بر، بر آنکس که او را بودبنزدیک او بار، هنگام باربزرگان حسودان آن کهترندکه با او سخن گفت خسرو دوبارشه روم خواهد که او همچو مننهد پیش اوبر بطی در کنارهزار آفرین باد هر ساعتیبر آن عادت و خوی آزاده وارهمه کار او در خور خوی اوستملک را همیشه چنین باد کارهمه شاه گیرد بروز نبردهمه شیر گیرد بروز شکاربجایی که از شیر یابد خبرز شادی نگیرد دل او قرارنه یک جایگه دیدم او را چنینچنین دیدم او را بجایی هزاربه نوبین که اکنون به غزنین چه کردسر خسروان خسرو نامدارز پهلوی ره شیری آمد پدیدغریونده چون رعد در کوهسارببالا و پهنا چو پیلی بلندکه از بیم او پیل کردی فراردل لشکر از بیم او خون گرفتنبودند بر جای خویش استوارخداوند سلطان روی زمینسر خسروان آفتاب تبارفرود آمداز پشت پیل و نشستبر آن پیلتن خنگ دریا گذارسر شیر وحشی بیک زخم کردچو بر بار در تیرمه کفته ناربیاورد برزنده پیل و چو کوهبیفکند در پیش خیمه چو خارزهی خسروی کز همه خسروانبمردی ترا نیست همتا و یارتو آن بختیاری که اندر جهاننبود و نباشد چو تو بختیارهمیشه چنین بخت یار تو بادجهان پیش کار تو چون پیشکاروثاق تو از نیکوان چون بهشتسرای تو از لعبتان قندهارکنار تو از روی معشوق خوشدودست تو از زلف بت مشکبارسر تو ز شادی همه ساله پرسر دشمن تو ز غم پر خماردر این بزمگه بر تو فرخ کنادثنا گفتن فرخی کردگار ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ در مدح شمس الکفاة خواجه ابوالقاسم احمد بن حسن میمندی یکروز مانده باز زماه بزرگوارآیین مهر گان نتوان کرد خواستارآواز چنگ وبربط و بوی شراب خوشبا ماه روزه کی بود این هر دو سازگارورزانکه یاد از و نکنی تنگدل شودپیغام من بدو بر و پیغام او بیارگو پار نیز هم به مه روزه آمدیسوی تو خلق هیچ نگه کرده بود پار؟چون کس بروزه در تو نیارد نگاه کرداز روزه چون حذر نکنی ای سپید کار!آری چو وقت خویش ندانی و روز خویشدر چشم شاه خواری و در چشم خواجه خوارشمس الکفاة صاحب سید وزیر شاهبوالقاسم احمد حسن آن حر حقگزارآن خواجه ای که چشم همه خواجگان به اوستبوسیده هر یکی ز می او را هزار باردولت ز جمله خدم خاندان اوستدیرینه خدمتست مر او را درین دیارنه دولتست این که بنوی بدو رسیدنه خدمتست اینکه بنوی شد اختیاربر کاخهای او اثر دولت قدیمپیداترست از آتش بر تیغ کوهساردیوان شاعران مقدم برین گواستدیوان شاعران ثناگوی رو بیاراندر تبار خواجه وجدان او مدیحمشت پرا که شعر پراکنده در بهارشاعر که مدح گوی چنین مهتری بودبر طبع چیره باشد و بر شعر کامگارگر چه بمدح او کند از آسمان حدیثباشد مر آن حدیث بر هر کس استواراز بسکه راست یابد نیکوتر از دروغدر مدح او دروغ نبرده ست کس بکارآری بمهره های سقط ننگرد کسیکو را بتوده پیش بود در شاهوارفخرست شاعران عجم را بمدح اوبهرست شاعران عرب را ازین فخاراندر عرب مناقب و مدحش ز بهرنامکم زان نگفته اند که اینجا در این دیارای یادگار مانده جهانرا و ملک رااز گوهر شریف و تبار بزرگوارشاید که نیست نعمت و جاه ترا کرانزیرا که نیست همت و فضل ترا کناراین هر چهار یافته ایم و فزون از اینافزون ازین چه چیزست، اقبال شهریارناخواسته بجای همه کس همی کنیآن نیکویی که کرد بجای تو کردگارزر تو ز ایران تو آنسان که میبرندگویی نهاده اند بر تو بزینهاراندر ترازوی صلت او هزاردانهمچون یکی و کم زیکی نیز در شمارباغ شکفته ای ، چو در آیی ببزمگاهشیر دمنده ای، چو در آیی بکار زاردل باز خندد از طرب تو بروز رزمچشم آب گیرد از فزع تو بروز باراز شاه بختیارتر امروز شاه نیستکو از همه جهان چو تویی کرداختیاربر بالش وزارت او چون تویی نشستبختش نگر که راه نمود اینت بختیارگفتند مردمان که نیابند مردماندرهیچ فصل صاحب ری را نظیر و یاراز بهر خدمت تو و محتاج فضل توروزی بدرگه تو بیاید چنو هزارچندین هزار نامه کزو یادگار ماندوان کارهای طرفه کزو ماند یادگاربردرگه خلیفه دبیران همی کنندتوقیع نامه های تو بر دیده ها نگارجاوید باش و پشت قوی باش و تندرستتو شاد خوار ومارهیان از تو شاد خوارروز تو نیک وسال تو نیک و مه تو نیکتو تندرست وهر که نخواهد چنین فکارفرخنده باد بر تو و بر دوستان تواین مهرگان فرخ و این روز و روزگارمن بنده راکه خدمت من بیست ساله استاز فر خدمت تو پدید آمده یسار ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ نیز در مدح شمس الکفاة ابوالقاسم احمد بن حسن میمندی وزیر گوید تاخم می را بگشاد مه دوشین سرزهد من نیست شد و توبه من زیر وبربمه روزه مرا توبه اگر در خور بودروزه بگذشت و کنون نیست مرا آن درخورچون مه روزه فراز آید من خود چکنمنبرم دست به می تا نرود روزه بسرشب عید آمدو میخواهم بر بام جهمگویم: از نو شدن ماه چه دارید خبر؟تا خبر یابم جامی دو سه اندر فکنمرخ کنم سرخ و فرود آیم با ناز و بطرچون فرود آیم، بنشینم و بر گیرم چنگهمچنان دست قدح گیرم تا روز دگرروز دیگر همه کس می خورد و شاد زیدکیست آنکس که مرا یارد گفتن که مخورمطربانم همه همسایه (؟) وهم در گه خوابشعرها دارند از گفته دستور از برصاحب سید ابوالقاسم خورشید کفاةآن امام همه احرار به فضل و به هنردولت سلطان باغیست بهارش همه نوررای او ابری کان باغ همی دارد ترباغ آراسته کز ابر مدام آب خوردتازه تر باشد هر ساعت و آراسته ترخنک آن باغ که در سایه آن ابر بودگلبن او نه عجب گر به تموز آرد بردولت شاه جهانرا بجهان معجزه هاستاولین معجزه خواجه بدیوان اندررای و تدبیر صوابش بفلک خواهد بردگوشه تاجش و امروز پدیدست اثرهر کجا رای چنان باشد و تدبیر چناننه عجب باشد گر سنگ سیه گردد زرشاه را گو توبشادی و طرب دل نه وبسوز پی ساختن مملکت اندیشه مبرملک را عونی و اندیشه و بر تافته ایست (؟)که تف هیبتش از خاره کند خاکسترنگذرد شیر دژ آگاه بصد عمر از بیماندرآن بیشه که یک چاکر او کرد گذرتا بدیوان وزارت بنشست از فزعشملکانرا نه قرارست و نه خوابست و نه خوراز شهان و ملکان هر که قوی تر به سپاهبدهد ملک بیک نامه او بی لشکراو همانست که محمود جهانرا بگشودسبب او بود و بفرخ پی او یافت ظفرتا نصیحت گر اوبود براو بود پدیدچون نصیحت ببرید آمد در کار غیراو نصیحت نبرید اما بد گوی لعیندرمیان شور همیکرد سبب جستن شردایگان دست و زبان یافته بودند و شکمکور کرده گرهی را و گروهی را کردمنه از بهر شکم عافیت شیر نجستلاجرم شیر بچه کرد بسرگین اندربدبد گویان بد گویانرا کرد نگوناو برون آمداز آن ننگ چو از ابر قمرآنکه مرده ست همی سوزد در آتش تیزوانکه زنده ست همی غلطد در خون جگرشکر یزدان جهانرا که چنین داند کردبر دل ما ز طرب باز کند چونین دربا ز گرداند با خواجه بشادی و نشاطصد هزاران دل خسته ز در کالنجردر دل بارخدای همه شاهان فکندتا بدو صدر وزارت را بفزاید فررسم و آیین تبه گشته بدو گردد راستدر جهان عدل پدید آید و انصاف و نظرای بتو تازه کریمی وبتو تازه سخاکردمی دایم از آنکس که جز این بود حذردرسرای پسران تو و در خدمت توپیر گشتم تو بدین موی سیاهم منگروقت آنست که بنشینم در کوشککیتابی اندوه بپایان برم این عمر مگرشغلکی سازم بر دست که از موقف آنهم مرا ساز سفر باشد و هم ساز حضربنده را مایگکی ده که همه عمر ترادولت وبخت معین بادو سپهرت یاورروزگار تو بکام توو در خدمت توبسته شاهان و بزرگان جهان جمله کمرروز عید رمضانست و سر سال نو استهر دو را ایزد فرخنده کنادا بتو بر ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ در مدح خواجه احمد بن حسن میمندی و وزارت یافتن او بعد از عزل ٦ ساله ای ترک همی باز شود دل بسرکارآن خویله کرده ست که ورزید همی پارصد بار فزون گفت که تا کی خورم این غممن زین دل بیچاره خجل گشتم صد بارباریست گران بر دل از اندیشه آن لبچون آید اگر بفکند آن لب ز دل این بارشش سال دمادم غم و تیمار تو خورده ستوقتست که او رابرهانیم ز تیمارپیش آی و مرا از طلب بوسه تهی کنوین بار گران از دل غم کوفته برداراز بوس و کنار تو اگر زشتی آیدهم پیش تو نیکو کنم او را به ستغفارهم بشکند این توبه ازینگونه که دیدمباری تو شکن تا بتو نیکو شود این کارامید چنانست به ایزد که ببخشدایزد به ستغفار گناهان گنهکارخاصه گنه من که پس از طاعت ایزددر خدمت دستور ملک بودم همواردستور ملک صاحب ابوالقاسم احمدآن حمد و ثنا رابه دل و دیده خریدارفرخنده ترین دولت و فرخنده ترین ملکوین هر دو نشان آمده در هر دو پدیدارتا سایه او دور شداز دولت محموددیدی که جهان برچه نمط بودو چه کرداربی سایه وبی حشمت او ملک جهان بودچون خانه که ریزان شود او را در و دیوارلشکر بخروش آمده وملک بجنبشوز روی دگر گشته خزانه همه آواربی آنکه در آید بخزانه درمی سیماندر همه گیتی نه درم ماند و نه دینارمالش همه لاشی شد و ملکش همه ناچیزدشمن به فضول آمدو بد گوی به گفتاراکنون که بدین دولت بازآمد بنگرتا چون شود این ملک فرو ریخته از بارهر چند که ویرانست امروز خراسانهر چندنمانده ست درو مردم بسیارسال دگر از دولت و از نعمت خواجهچون باغ پر از گل شود اندر مه آذاررای و نظر خواجه چو باران وبهارستاین هر دو چو پیوست بخنددگل گلزارعدل آمدو امن آمد و رستند رعیتاز پنجه گرگان رباینده غداردندان همه کنده شد و چنگ همه سستگشتند چو کفتار کنون ازپی مردارشش سال بکام دل و آسانی خوردندباید زدن امروز چو اشتر همه نشخواربسیار بخوردند ونبردند گمانیکز خوردن بسیار شود مردم بیمارآمدگه بیماری و لاغر شدن از نوآنرا که بلرزاند چون برگ سپیدارگویی همه زین پیش بخواب اندر بودندزان خواب گران گشتند ایدون همه بیدارهوش از سر شان برده همی مستی غفلتوایدون شده زان مستی غفلت همه هشیارای صدر وزارت، بتو باز آمد صاحبرستی ز غم و زاری و ایمن شدی از عارتو در خور او بودی و اودرخور توبودایزد برسانید سزا را بسزاوارفرخنده کناد ایزد بر صاحب و برتونوکردن عهد کهن و رامش احراردشوار جهان گشته برو یکسره آسانوآسان جهان بر دل بدخواهش دشوار ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~